محمد معصومیان گزارشنویس این نشریه نوشت: حاجی آخوند مهدی حبیبلی «سلام قولا من رب رحیم» را که خواند، حاجیه خانم چشمانش را بست. حاجی آخوند تنها شد در هیاهوی صدای گریه دخترها روی جسد مادر و زمزمه سوره یاسین که روی جنازه همسر میخواند. سیل آرام و بیصدا آق قلا را فتح میکرد و از خانه حاجی آخوند بالا میآمد. باید فکری برای مرده کرد و آنطور که حاجی آخوند میگوید، آدمی نیست که جنازه همسرش را منتظر خاک بگذارد. کدام خاک؟ این داستان مردی است که چند دقیقه قبل از سیل همسرش را از دست داد.
روی دیوارهای تمام شهر رد سیل را میشود دید. داغی که براحتی ارتفاع آب را نشان میدهد و گاهی به دو متر هم میرسد. مردم هنوز چکمهها را درنیاوردهاند و کوچههای تنگ و گوشه کنار خیابانها بوی ماندگی آب گلآلود میدهد و جویها هنوز لبریز از آب است. دروازه خانه حاجی آخوند چهارطاق باز است و روی دیوار خانه بنری از طرف فرمانداری آق قلا آویزان است که عکس 2 شهید خانواده حبیبلی را نشان میدهد؛ عبدالرحمان با چشمانی نافذ و سبیلی کم پشت و کلاه تکاوری و آرازمحمد با چشمانی درشت و نگاهی محجوب.
داخل حیاط بچههای کوچک مشغول بازی هستند و مردهای جوان خانواده با لهجه فارسی - ترکمنی خوشامد میگویند. حاجی با ریش بلند و عصایی در دست از پلههای خانه دو طبقه پایین میآید تا به اتاق مهمانخانه برویم. ردای بلندش را جمع میکند و با طمأنینه و آرامش جلو میافتد. بر پشتی ترکمنی تکیه میزند و سعی میکند با تسلط به زبان فارسی صحبت کند: «78 سالم است و در همین آق قلا به دنیا آمدهام و همینجا بزرگ شدهام. پدر و مادرم هم اهل همینجا بودند. حالا پنج پسر دارم و بیشتر از 20 تا نوه که اسم همه آنها را نمیدانم، نتیجه هم دارم.» با لبخند حرف میزند و طنزی شیرین و غریزی از جملههایش میجوشد.
حبیبلی دوست دارد از دو پسر شهیدش شروع کند و از عبدالرحمان که در سومار شهید شد، از اینکه عصای دستش بود و همه کارها را او انجام میداد: «پسر مؤمنی بود. آن موقع که من 300 گوسفند و دو تا تویوتا و سه اسب کورسی داشتم، همه اختیارات با او بود. من فقط راهنماییاش میکردم تا 18 سالگی که رفت خدمت. اول شیراز بود و آنجا چترباز شد. اما چون قلدر بود چند بار دعوا کرد و آخر کار فرمانده، هر دوتا را فرستاد خط مقدم. آنجا هم شش ماه تکاور بود و در آخرین مرخصی که میخواست برگردد، بمبی به سنگرشان خورد و شهید شد. بعد رفتنش همه برکت مال و اموال من هم رفت.»
او از روزهایی میگوید که عبدالرحمان از مادرش پول میگرفت تا در شیراز و سومار بین بچههایی که از لحاظ مالی ضعیف بودند پخش کند. اما آرازمحمد از جنس دیگری بود؛ طلبه بود و قاری قرآن و آرام: «تنها آرزویم این است که یکبار دیگر تلاوت قرآن او را بشنوم. آنقدر زیبا میخواند که اگر صدایش را میشنیدی، خوابت میبرد. دائم به خودم میگویم کاش یکبار صدایش را ضبط میکردم.» برای آرازمحمد که سرگیجه داشت، معافی گرفت اما قبول نکرد و گفت باید بروم: «میگفت خون ما یکرنگ است شیعه و سنی نداریم. خدا و قرآن و پیغمبر ما یکی است. میگفت خون من غلیظتر از آن جوانانی نیست که برای ناموس و کشور میجنگند. من هم به سهم خودم باید بروم خدمت.» آرازمحمد هم با گلوله کومله در مهاباد شهید شد و حالا قبر دو برادر در مزار شهدای آققلاست، همانجایی که مادرشان آرزو داشت در کنارشان آرام بگیرد.
حاجی آخوند که از نشستن خسته شده، با لبخند و عذرخواهی پاهایش را دراز میکند. نوههایش در اتاق رفت و آمد میکنند و دخترها چای میآورند اما همه در سکوت و احترامی به حاجی آخوند: «نزدیک عید نوروز بود که به پسرم گفتم برویم بندر ترکمن ماهی سفید بخریم که اگر میهمان آمد، شب عید به هم نگاه نکنیم که چی داریم چی نداریم و یخچال پر باشد. آخر خانه من کم از میهمانسرا ندارد.» برای خرید به بندرترکمن رفته بود که تلفنی به او خبر دادند سیل نزدیک آققلاست. بچهها از او میخواهند برای جابهجایی اسب مسابقه فکری کند اما حاجی آخوند گفت میخواهد به خانه برگردد و نمازش را بخواند، به همسرش سر بزند و بپرسد دارویی میخواهد یا نه:
«رفتم بالا پیش حاج خانم گفتم چیزی میخواهی یا نه؟ دیدم زبانش گرفته و خوب نمیتواند جواب بدهد. یک چیزی میگفت که من متوجه نمیشدم. یکدفعه دیدم رنگش پرید و من سریع شهادتین را در گوشش خواندم. به دخترها و عروسش گفتم بیایید خداحافظی کنید حاجیه خانم رفتنی است. گفتند ببریم دکتر گفتم نه احتیاج ندارد، دیگر تمام شد. قرآن گرفتم و سوره یاسین را خواندم تا رسیدم به «سلام قولا من رب رحیم» دیدم چشمش را بست. متوجه نشدم کی تمام کرد. من این طوری آسان جان دادن ندیدهام. انگار که داشت میخوابید.»
حاجی به یکی از دوستانش زنگ میزند و او توصیه میکند منتظر فامیل نمانند و جنازه را تا شب به خاک بسپارند. اما حاجی آخوند میگوید خانواده همسرش باید از راه برسند و خاکسپاری بماند برای فردا ساعت 10 صبح: «روی تابوت را پوشاندیم و دو ساعت بعد آب اولین میهمانی بود که از راه رسید و بیتعارف وارد خانه شد، سلام و علیک هم نکرد. باز خدا بیامرزد پدر سیل 71 که یواش یواش آمد روی سکو نشست، این یکی 20 دقیقه هم طول نکشید که تا نیم متری اتاق خودش را بالا کشید. فوری بچهها را صدا زدم که مادرتان را ببرید بالا. سریع آمدند و باهم بردیمش طبقه دوم. حیاط خانه توی آب غرق شد.»
حاجی آخوند سرگردان و مستأصل و مشوش مانده بود چه کند. به هلالاحمر زنگ زد: «دو نفری با قایق رسیدند که دو متر پلاستیک دستشان بود. گفتند جنازه را بدهید ببریم سردخانه هر وقت آب قطع شد دفن کنید. گفتم مگر این تصادف کرده یا پزشکی قانونی احتیاج دارد که ببرید سردخانه؟ گفتم بروید به درد من نمیخورید، من آدمی نیستم که جسد همسرم را منتظر بگذارم یا ببرم سردخانه. میبرم پیش بچههایش، تحویل پسرها میدهم از گردن من رد شود.»
حاجی به سپاه زنگ میزند و از سپاه کمک میخواهد. کمی بعد چندتا پاسدار با دو قایق و یک ماشین شاسی بلند از راه میرسند. تشییع جنازه در آب و از حیاط خانه تا قایق آغاز میشود. بچهها با گریه جنازه را از آب میگذرانند و داخل قایق میگذارند. پیدا کردن جای خشک برای خواندن نماز هم کار راحتی نبود. مساجد غرق آب بودند و پیدا کردن جایی خشک مصیبت بزرگی بود. قایق به هرطرف سر میزد تا اینکه در میدان فرمانداری و در کنار قبور چهار شهید گمنام تکهای زمین خشک پیدا شد. مزار شهدا مقصد بعدی بود؛ همانجایی که حاجیه خانم آرزو داشت در کنار فرزندانش دفن شود: «دلم تنگ شده اما کار خدا را نمیشود کاری کرد، الان گریه کنیم برمیگردد؟ زن جنگجویی بود. در همه سختیها و مشکلات، دارایی و نداری و ورشکستگی من کنارم بود. صبوری میکرد. خدا بیامرزدش.»
حبیبلی پس از مراسم خاکسپاری به خانه بازگشت اما چه بازگشتنی؟ آنها 22 روز در طبقه دوم حبس شدند: «38 نفر بزرگ و کوچک 22 روز تمام طبقه دوم گیر کرده بودیم. گاهی قایقی رد میشد و اگر صدا میکردیم و میشنید، غذایی هم به ما میرساند و اگر صدا نمیکردیم که هیچی. به هرحال صدا زدن و داد کشیدن برای من سنگین است. گاهی مجبور میشدم تماس بگیرم که غذا بیاورند. برای دستشویی واقعاً زجر کشیدیم. یکی یکی میرفتیم پایین و روی پلهها دستشویی میکردیم. وضعیت بدی بود، خیلی سخت گذشت.»از اتاق بیرون میآیم و حاجی آخوند با عصا جای رطوبت را روی دیوار خانه نشانم میدهد. خط داغ آب در میانه دیوار باز شده و گیاهی سبز از آن سر برآورده.
6204/3091
روی دیوارهای تمام شهر رد سیل را میشود دید. داغی که براحتی ارتفاع آب را نشان میدهد و گاهی به دو متر هم میرسد. مردم هنوز چکمهها را درنیاوردهاند و کوچههای تنگ و گوشه کنار خیابانها بوی ماندگی آب گلآلود میدهد و جویها هنوز لبریز از آب است. دروازه خانه حاجی آخوند چهارطاق باز است و روی دیوار خانه بنری از طرف فرمانداری آق قلا آویزان است که عکس 2 شهید خانواده حبیبلی را نشان میدهد؛ عبدالرحمان با چشمانی نافذ و سبیلی کم پشت و کلاه تکاوری و آرازمحمد با چشمانی درشت و نگاهی محجوب.
داخل حیاط بچههای کوچک مشغول بازی هستند و مردهای جوان خانواده با لهجه فارسی - ترکمنی خوشامد میگویند. حاجی با ریش بلند و عصایی در دست از پلههای خانه دو طبقه پایین میآید تا به اتاق مهمانخانه برویم. ردای بلندش را جمع میکند و با طمأنینه و آرامش جلو میافتد. بر پشتی ترکمنی تکیه میزند و سعی میکند با تسلط به زبان فارسی صحبت کند: «78 سالم است و در همین آق قلا به دنیا آمدهام و همینجا بزرگ شدهام. پدر و مادرم هم اهل همینجا بودند. حالا پنج پسر دارم و بیشتر از 20 تا نوه که اسم همه آنها را نمیدانم، نتیجه هم دارم.» با لبخند حرف میزند و طنزی شیرین و غریزی از جملههایش میجوشد.
حبیبلی دوست دارد از دو پسر شهیدش شروع کند و از عبدالرحمان که در سومار شهید شد، از اینکه عصای دستش بود و همه کارها را او انجام میداد: «پسر مؤمنی بود. آن موقع که من 300 گوسفند و دو تا تویوتا و سه اسب کورسی داشتم، همه اختیارات با او بود. من فقط راهنماییاش میکردم تا 18 سالگی که رفت خدمت. اول شیراز بود و آنجا چترباز شد. اما چون قلدر بود چند بار دعوا کرد و آخر کار فرمانده، هر دوتا را فرستاد خط مقدم. آنجا هم شش ماه تکاور بود و در آخرین مرخصی که میخواست برگردد، بمبی به سنگرشان خورد و شهید شد. بعد رفتنش همه برکت مال و اموال من هم رفت.»
او از روزهایی میگوید که عبدالرحمان از مادرش پول میگرفت تا در شیراز و سومار بین بچههایی که از لحاظ مالی ضعیف بودند پخش کند. اما آرازمحمد از جنس دیگری بود؛ طلبه بود و قاری قرآن و آرام: «تنها آرزویم این است که یکبار دیگر تلاوت قرآن او را بشنوم. آنقدر زیبا میخواند که اگر صدایش را میشنیدی، خوابت میبرد. دائم به خودم میگویم کاش یکبار صدایش را ضبط میکردم.» برای آرازمحمد که سرگیجه داشت، معافی گرفت اما قبول نکرد و گفت باید بروم: «میگفت خون ما یکرنگ است شیعه و سنی نداریم. خدا و قرآن و پیغمبر ما یکی است. میگفت خون من غلیظتر از آن جوانانی نیست که برای ناموس و کشور میجنگند. من هم به سهم خودم باید بروم خدمت.» آرازمحمد هم با گلوله کومله در مهاباد شهید شد و حالا قبر دو برادر در مزار شهدای آققلاست، همانجایی که مادرشان آرزو داشت در کنارشان آرام بگیرد.
حاجی آخوند که از نشستن خسته شده، با لبخند و عذرخواهی پاهایش را دراز میکند. نوههایش در اتاق رفت و آمد میکنند و دخترها چای میآورند اما همه در سکوت و احترامی به حاجی آخوند: «نزدیک عید نوروز بود که به پسرم گفتم برویم بندر ترکمن ماهی سفید بخریم که اگر میهمان آمد، شب عید به هم نگاه نکنیم که چی داریم چی نداریم و یخچال پر باشد. آخر خانه من کم از میهمانسرا ندارد.» برای خرید به بندرترکمن رفته بود که تلفنی به او خبر دادند سیل نزدیک آققلاست. بچهها از او میخواهند برای جابهجایی اسب مسابقه فکری کند اما حاجی آخوند گفت میخواهد به خانه برگردد و نمازش را بخواند، به همسرش سر بزند و بپرسد دارویی میخواهد یا نه:
«رفتم بالا پیش حاج خانم گفتم چیزی میخواهی یا نه؟ دیدم زبانش گرفته و خوب نمیتواند جواب بدهد. یک چیزی میگفت که من متوجه نمیشدم. یکدفعه دیدم رنگش پرید و من سریع شهادتین را در گوشش خواندم. به دخترها و عروسش گفتم بیایید خداحافظی کنید حاجیه خانم رفتنی است. گفتند ببریم دکتر گفتم نه احتیاج ندارد، دیگر تمام شد. قرآن گرفتم و سوره یاسین را خواندم تا رسیدم به «سلام قولا من رب رحیم» دیدم چشمش را بست. متوجه نشدم کی تمام کرد. من این طوری آسان جان دادن ندیدهام. انگار که داشت میخوابید.»
حاجی به یکی از دوستانش زنگ میزند و او توصیه میکند منتظر فامیل نمانند و جنازه را تا شب به خاک بسپارند. اما حاجی آخوند میگوید خانواده همسرش باید از راه برسند و خاکسپاری بماند برای فردا ساعت 10 صبح: «روی تابوت را پوشاندیم و دو ساعت بعد آب اولین میهمانی بود که از راه رسید و بیتعارف وارد خانه شد، سلام و علیک هم نکرد. باز خدا بیامرزد پدر سیل 71 که یواش یواش آمد روی سکو نشست، این یکی 20 دقیقه هم طول نکشید که تا نیم متری اتاق خودش را بالا کشید. فوری بچهها را صدا زدم که مادرتان را ببرید بالا. سریع آمدند و باهم بردیمش طبقه دوم. حیاط خانه توی آب غرق شد.»
حاجی آخوند سرگردان و مستأصل و مشوش مانده بود چه کند. به هلالاحمر زنگ زد: «دو نفری با قایق رسیدند که دو متر پلاستیک دستشان بود. گفتند جنازه را بدهید ببریم سردخانه هر وقت آب قطع شد دفن کنید. گفتم مگر این تصادف کرده یا پزشکی قانونی احتیاج دارد که ببرید سردخانه؟ گفتم بروید به درد من نمیخورید، من آدمی نیستم که جسد همسرم را منتظر بگذارم یا ببرم سردخانه. میبرم پیش بچههایش، تحویل پسرها میدهم از گردن من رد شود.»
حاجی به سپاه زنگ میزند و از سپاه کمک میخواهد. کمی بعد چندتا پاسدار با دو قایق و یک ماشین شاسی بلند از راه میرسند. تشییع جنازه در آب و از حیاط خانه تا قایق آغاز میشود. بچهها با گریه جنازه را از آب میگذرانند و داخل قایق میگذارند. پیدا کردن جای خشک برای خواندن نماز هم کار راحتی نبود. مساجد غرق آب بودند و پیدا کردن جایی خشک مصیبت بزرگی بود. قایق به هرطرف سر میزد تا اینکه در میدان فرمانداری و در کنار قبور چهار شهید گمنام تکهای زمین خشک پیدا شد. مزار شهدا مقصد بعدی بود؛ همانجایی که حاجیه خانم آرزو داشت در کنار فرزندانش دفن شود: «دلم تنگ شده اما کار خدا را نمیشود کاری کرد، الان گریه کنیم برمیگردد؟ زن جنگجویی بود. در همه سختیها و مشکلات، دارایی و نداری و ورشکستگی من کنارم بود. صبوری میکرد. خدا بیامرزدش.»
حبیبلی پس از مراسم خاکسپاری به خانه بازگشت اما چه بازگشتنی؟ آنها 22 روز در طبقه دوم حبس شدند: «38 نفر بزرگ و کوچک 22 روز تمام طبقه دوم گیر کرده بودیم. گاهی قایقی رد میشد و اگر صدا میکردیم و میشنید، غذایی هم به ما میرساند و اگر صدا نمیکردیم که هیچی. به هرحال صدا زدن و داد کشیدن برای من سنگین است. گاهی مجبور میشدم تماس بگیرم که غذا بیاورند. برای دستشویی واقعاً زجر کشیدیم. یکی یکی میرفتیم پایین و روی پلهها دستشویی میکردیم. وضعیت بدی بود، خیلی سخت گذشت.»از اتاق بیرون میآیم و حاجی آخوند با عصا جای رطوبت را روی دیوار خانه نشانم میدهد. خط داغ آب در میانه دیوار باز شده و گیاهی سبز از آن سر برآورده.
6204/3091
کپی شد