شب سردی بود، از قبل برنامه ریزی کرده بودند آن شب را خوش بگذارنند به همین بهانه ناصر و هوشنگ زنگ خانه محقر علی را زدند و بعد از دقایقی علی که انگار به انتظار رفقایش بود در را گشود.
همه چیز از همین رفاقت و خوش گذرانی آن شب شروع شد، کمی بعد علی، ناصر و هوشنگ سوار بر موتور عاریه ای به سمت خانه یکی از دوستانشان برای شرکت در پارتی حرکت کردند.
علی از زمانی چشم باز کرده بود خود و خانواده هفت نفره اش را در فقر و نکبت دیده بود برای همین بارها دست به کارهایی زده بود که معاش خانواده اش را تامین کند. البته به دفعات مکرر نیز تاوان کارهای اشتباهش را پس داده بود، اما انگار همراهی با دوستانی که مسیر علی را برای انجام کارهای خلاف هموار می کردند و شرایط نامساعد خانواده اش مشوقی برای کارهای خلاف او بودند.
آن شب را علی و دوستانش تا صبح در پارتی گذراندند، هنوز سپیده صبح نزده بود که به قصد برگشتن به خانه، پارتی را ترک کردند، هوا کم کم در حال روشن شدن بود، چشم هایش درست نمی دید، حال خوشی نداشت، مصرف مواد روان گردان و مواد مخدر هوش را از سرشان پرانده بود.
صدای خش خش جاروی رفتگر شهرداری با صدای کشیده شدن کفش های علی و دوستانش روی زمین سکوت شب را می شکافت.
هیکل نحیف پیرمرد که به زحمت جارو را روی زمین می کشید بین گرد و خاک و تاریکی هوا مشخص شد، رفتگر در حالی که جارو را با خود می کشاند به نزدیکی موتور پارک شده علی و دوستانش جلوی یک میوه فروشی رسید، زیر موتور تعداد زیادی گوجه فرنگی و برگ کاهو ریخته شده بود.
پیرمرد با دست های پینه بسته ذره ذره آشغال های کنار موتور را جمع کرد اما انگار نمی شد کاملا زیر موتور را تمیز کرد برای همین رو به علی و دوستانش گفت این موتور رو بردارید که بتونم زیرش رو جارو کنم.
ناصر که حال خوشی نداشت، بلافاصله بعد از شنیدن درخواست پیرمرد گفت: برو جاهای دیگه رو جارو بزن اینجا جارو زدن نمی خواد، بعدش هم در حالی که نمی تو نست راه رفتنش رو کنترل کنه روی زین موتور نشست.
سوز سرما دست های پیرمرد را کرخ کرده بود، پیرمرد رو به ناصر گفت، بچه موتورت رو ببر کنار تا زیرش رو جارو کنم، ناصر همینکه صحبت پیرمرد تمام شد، خشمگین به سمتش رفت و در حالی که تلو تلو می خورد جلوش ایستاد من و هوشنگ هم که حال خوشی نداشتیم لبه جدول سرپا نشسته بودیم.
ناصر جلوی پیرمرد ایستاد و بعد در حالی که صورتش رو به صورت پیرمرد نزدیک می کرد گفت، بزرگ تر از تو هم نتونستن به من دستور بدن که چیکار بکنم، پیرمرد دستش را به سینه ناصر زد و گفت خدا روزیتون رو جای دیگه حواله کنه و بعد هم به سمت مقابل خیابان حرکت کرد.
ناصر که حالا دیونه تر از قبل شده بود دنبال پیرمرد دوید، نفهمیدم چه اتفاقی افتاد کمی بعد ناصر را دیدم که چاقوی ضامن داری را که بهش هدیه داده بودم از جیبش بیرون کشید و به پشت پیرمرد فرو کرد.
با اینکه حال خوبی نداشتم و چشمام بزور باز می شد به سمت ناصر رفتم و داد زدم دیونه چیکار کردی؟ پیرمرد روی زمین افتاد هنوز هوا آنقدر روشن نشده بود اما رنگ تیره خونی که از زیر دسته چاقو از کتف پیرمرد بیرون زده بود کاملا مشخص بود.
به سمتش رفتم و چاقو را از کتفش در آوردم کمی بعد در حالی که من و پیرمرد وسط خیابان رها شده بودیم هوشنگ و ناصر سوار موتور شدند و فرار کردند.
ترس تمام وجودم را گرفته بود به زحمت می تونستم پاهام رو حرکت بدم در حالی که چاقوی خونی رو توی دستم گرفته بودم عرض خیابان رو به سمت کوچه ها رد شدم، صدای صحبت کردن 2 نفر به گوش می رسید باید خودم را پنهان می کردم، کمی جلوتر کنار یک ماشین پناه گرفتم.
دو مرد با لباس کار که نمی فهمیدم متعلق به کجاست در حالی که با هم صحبت می کردند طول خیابان را قدم می زدند حالم خوب نبود، پاهایم توان فرار نداشتند آنها هر لحظه به من نزدیک تر می شدند.
نزدیک ماشین که رسیدند، سعی کردم خودم را به سمت دیگر ماشین بکشانم که یکی از آن دو مرد مرا دید، وقتی مرا با آن حال خراب و چاقوی خونی دید ترسید و خودش را کنار کشید، کمی بعد تلفنش را از جیبش در آورد، می دانستم می خواهد به پلیس زنگ بزند مرد جوان در حالی که عقب عقب می رفت، شماره کوتاهی را گرفت، نباید می گذاشتم بیگناه به دام بیفتم همه نیرویم را در پاهایم جمع و شروع به دویدن کردم آن دو جوان وقتی دیدند من فرار کردم دنبالم کردند و در کمترین زمان ممکن مرا گرفتند.
نمی دانم چه شد، فقط می دانم چند لحظه بعد چاقویی که به خون پیرمرد آغشته شده بود در قفسه سینه جوانی بود که بازوهای مرا گرفته بود و من ناخواسته حالا از دله دزدی و اعتیاد به یک همچین جایی رسیده بودم.
علی روی صندلیش در حالی جابه جا شد که 2 مامور حفاظت 2 طرفش نشسته بودند، خانواده پیرمرد و آن جوانی که علی در آن صبحدم نشکفته باعث قتلش شده بود با شنیدن اعترافات علی آرام آرام اشک می ریختند.
او که حالا حرف هایش حکایت از پشیمانی دارد، آهی کشید و گفت: از آن صبح بی طلوع تا الان بیش از 2 سال می گذرد و من که حالا حدود 2 ماه است به سن قانونی 18 سال رسیده ام منتظر اجرای حکم هستم و هنوز نمی دانم اعتیاد، ضرب و شتم ناپدری و فراری شدن از خانه، فقر، نبود نظارت والدین یا چه چیز دیگری من و ناصر را در جایگاه متهم ردیف اول نشاند؟
گزارش از: نجمه حسنی
3029/ 5054
همه چیز از همین رفاقت و خوش گذرانی آن شب شروع شد، کمی بعد علی، ناصر و هوشنگ سوار بر موتور عاریه ای به سمت خانه یکی از دوستانشان برای شرکت در پارتی حرکت کردند.
علی از زمانی چشم باز کرده بود خود و خانواده هفت نفره اش را در فقر و نکبت دیده بود برای همین بارها دست به کارهایی زده بود که معاش خانواده اش را تامین کند. البته به دفعات مکرر نیز تاوان کارهای اشتباهش را پس داده بود، اما انگار همراهی با دوستانی که مسیر علی را برای انجام کارهای خلاف هموار می کردند و شرایط نامساعد خانواده اش مشوقی برای کارهای خلاف او بودند.
آن شب را علی و دوستانش تا صبح در پارتی گذراندند، هنوز سپیده صبح نزده بود که به قصد برگشتن به خانه، پارتی را ترک کردند، هوا کم کم در حال روشن شدن بود، چشم هایش درست نمی دید، حال خوشی نداشت، مصرف مواد روان گردان و مواد مخدر هوش را از سرشان پرانده بود.
صدای خش خش جاروی رفتگر شهرداری با صدای کشیده شدن کفش های علی و دوستانش روی زمین سکوت شب را می شکافت.
هیکل نحیف پیرمرد که به زحمت جارو را روی زمین می کشید بین گرد و خاک و تاریکی هوا مشخص شد، رفتگر در حالی که جارو را با خود می کشاند به نزدیکی موتور پارک شده علی و دوستانش جلوی یک میوه فروشی رسید، زیر موتور تعداد زیادی گوجه فرنگی و برگ کاهو ریخته شده بود.
پیرمرد با دست های پینه بسته ذره ذره آشغال های کنار موتور را جمع کرد اما انگار نمی شد کاملا زیر موتور را تمیز کرد برای همین رو به علی و دوستانش گفت این موتور رو بردارید که بتونم زیرش رو جارو کنم.
ناصر که حال خوشی نداشت، بلافاصله بعد از شنیدن درخواست پیرمرد گفت: برو جاهای دیگه رو جارو بزن اینجا جارو زدن نمی خواد، بعدش هم در حالی که نمی تو نست راه رفتنش رو کنترل کنه روی زین موتور نشست.
سوز سرما دست های پیرمرد را کرخ کرده بود، پیرمرد رو به ناصر گفت، بچه موتورت رو ببر کنار تا زیرش رو جارو کنم، ناصر همینکه صحبت پیرمرد تمام شد، خشمگین به سمتش رفت و در حالی که تلو تلو می خورد جلوش ایستاد من و هوشنگ هم که حال خوشی نداشتیم لبه جدول سرپا نشسته بودیم.
ناصر جلوی پیرمرد ایستاد و بعد در حالی که صورتش رو به صورت پیرمرد نزدیک می کرد گفت، بزرگ تر از تو هم نتونستن به من دستور بدن که چیکار بکنم، پیرمرد دستش را به سینه ناصر زد و گفت خدا روزیتون رو جای دیگه حواله کنه و بعد هم به سمت مقابل خیابان حرکت کرد.
ناصر که حالا دیونه تر از قبل شده بود دنبال پیرمرد دوید، نفهمیدم چه اتفاقی افتاد کمی بعد ناصر را دیدم که چاقوی ضامن داری را که بهش هدیه داده بودم از جیبش بیرون کشید و به پشت پیرمرد فرو کرد.
با اینکه حال خوبی نداشتم و چشمام بزور باز می شد به سمت ناصر رفتم و داد زدم دیونه چیکار کردی؟ پیرمرد روی زمین افتاد هنوز هوا آنقدر روشن نشده بود اما رنگ تیره خونی که از زیر دسته چاقو از کتف پیرمرد بیرون زده بود کاملا مشخص بود.
به سمتش رفتم و چاقو را از کتفش در آوردم کمی بعد در حالی که من و پیرمرد وسط خیابان رها شده بودیم هوشنگ و ناصر سوار موتور شدند و فرار کردند.
ترس تمام وجودم را گرفته بود به زحمت می تونستم پاهام رو حرکت بدم در حالی که چاقوی خونی رو توی دستم گرفته بودم عرض خیابان رو به سمت کوچه ها رد شدم، صدای صحبت کردن 2 نفر به گوش می رسید باید خودم را پنهان می کردم، کمی جلوتر کنار یک ماشین پناه گرفتم.
دو مرد با لباس کار که نمی فهمیدم متعلق به کجاست در حالی که با هم صحبت می کردند طول خیابان را قدم می زدند حالم خوب نبود، پاهایم توان فرار نداشتند آنها هر لحظه به من نزدیک تر می شدند.
نزدیک ماشین که رسیدند، سعی کردم خودم را به سمت دیگر ماشین بکشانم که یکی از آن دو مرد مرا دید، وقتی مرا با آن حال خراب و چاقوی خونی دید ترسید و خودش را کنار کشید، کمی بعد تلفنش را از جیبش در آورد، می دانستم می خواهد به پلیس زنگ بزند مرد جوان در حالی که عقب عقب می رفت، شماره کوتاهی را گرفت، نباید می گذاشتم بیگناه به دام بیفتم همه نیرویم را در پاهایم جمع و شروع به دویدن کردم آن دو جوان وقتی دیدند من فرار کردم دنبالم کردند و در کمترین زمان ممکن مرا گرفتند.
نمی دانم چه شد، فقط می دانم چند لحظه بعد چاقویی که به خون پیرمرد آغشته شده بود در قفسه سینه جوانی بود که بازوهای مرا گرفته بود و من ناخواسته حالا از دله دزدی و اعتیاد به یک همچین جایی رسیده بودم.
علی روی صندلیش در حالی جابه جا شد که 2 مامور حفاظت 2 طرفش نشسته بودند، خانواده پیرمرد و آن جوانی که علی در آن صبحدم نشکفته باعث قتلش شده بود با شنیدن اعترافات علی آرام آرام اشک می ریختند.
او که حالا حرف هایش حکایت از پشیمانی دارد، آهی کشید و گفت: از آن صبح بی طلوع تا الان بیش از 2 سال می گذرد و من که حالا حدود 2 ماه است به سن قانونی 18 سال رسیده ام منتظر اجرای حکم هستم و هنوز نمی دانم اعتیاد، ضرب و شتم ناپدری و فراری شدن از خانه، فقر، نبود نظارت والدین یا چه چیز دیگری من و ناصر را در جایگاه متهم ردیف اول نشاند؟
گزارش از: نجمه حسنی
3029/ 5054
کپی شد