این بخشی از گفته های مجتبی خواستگاری 31 ساله و کارآفرین نمونه ساکن قلعه گنج استان کرمان در گفت و گو ی روز سه شنبه خود با خبرنگار ایرنا است .
وی در حالی که نگاهش به نقطه ای دور خیره شده بود، افزود: تمام کودکی، نوجوانی و جوانیم در حسرت و تنگدستی گذشت.
خواستگاری که در منطقه بسیار محروم روستای چاه شاهی از توابع شهرستان قلعه گنج در 440 کیلومتر جنوب کرمان زندگی می کند در تیرماه 66 در خانواده پنج نفره به دنیا آمد، خانواده ای بسیار فقیر که تهیه مایحتاج زندگی نیز برایشان دشوار می نمود.
وی که فقر را با تمام وجود لمس و با آن زندگی کرده می گوید، بعدها جمعیت خانواده ما به 10 نفر رسید، پدرم چون زمین و آبی نداشت برای دیگران کشاورزی و کارگری می کرد تا خرج من و 9 خواهر و برادرم را دربیاورد.
مادرم هم خانه دار بود و به امورات روزانه ما رسیدگی می کرد، اجتماع روستای ما بیشتر در یک سطح و همه فقیر بودند و برای پیدا کردن کار مجبور به کوچ های فصلی می شدند.
پدرم هم گاهی به تنهایی و گاهی با تمام خانواده برای پیدا کردن کار به مناطق اطراف کوچ می کرد و اینگونه کار کردن پدرم مرا آزار می داد.
زمانی که دشت های پینه بسته پدرم را می دیدم غصه تمام دنیا دلم را می گرفت و بغض گلویم را در هم می فشرد، نمی توانستم نسبت به این اوضاع زندگیمان بی تفاوت باشم.
تمام اعضای خانواده ما فقط مصرف کننده بودند و تمام سختی و غصه ها را مادرم می کشید و شرمساری نبودن غذا و امکانات باری همیشگی بر دوش پدرم بود.
مثلا ماههایی مثل شهریور برای ما ماه عزا بود چون پدرم توان تامین لباس، کفش، کتاب و سایر ملزمات مورد نیاز ما را نداشت.
دلم نمی خواست با رفتن به مدرسه پدرم را در معذوریت و شرمندگی بگذارم اما از طرفی دوست نداشتم مدرسه را رها کنم و از طرف دیگر شرمندگی پدرم را نمی خواستم.
من هیچ وقت در زندگی به آرزوهایم نرسیدم و حسرت های دوران بچگی همیشه با من بود حسرت دیدن تلویزیون، داشتن یک توپ و فوتبال بازی کردن یا حتی دوچرخه سواری.
برای همین تصمیم داشتم علاوه بر اینکه خوب درس بخوانم تا به آرزوهای خود و خانواده ام جامه عمل بپوشانم در زمان بیکاری هم کار کنم تا کمک خرج پدرم باشم و این کار را شروع کردم گاهی تابستان همراه گله مردم می رفتم و پول اندکی را که می گرفتم به عنوان کمک خرج به پدرم می دادم.
سالهای بعد اتفاق بدی در زندگی من رخ داد و در کوچ هایی که پدرم برای کار به مناطق دیگر می رفت پرونده تحصیلی من گم شد و من یک سال نتوانستم به مدرسه بروم.
خوب به خاطر دارم آن روزها که بچه ها به مدرسه می رفتند من نیز همراهشان تا جلوی در مدرسه می رفتم اما معلم مانع حضور من در کلاس درس می شد.
گاهی از پشت در یا پنجره کلاس حرف های معلم را گوش می دادم اما معلم با پرت کردن چیزی به سمتم مرا از ماندن در آن مکان منع می کرد تا موجب پرت شدن حواس دیگران نشوم.
زمانی که مدرسه تعطیل می شد همراه بچه ها به خانه بر می گشتم و مسیر مدرسه تا خانه برای من کلاس درس بود چون از بچه ها درس هایی را که معلم داده بود سئوال می کردم.
مادرم که اوضاع و اشتیاق مرا برای درس خواندن می دید ضجر می کشید و با پدرم برای پیگیری کار من مشاجره می کرد.
سرانجام پدرم برای گرفتن مجدد پرونده ام به شهر رفت آن روزها هزینه مسافرت به شهر را هم نداشتیم اما بالاخره من موفق شدم، سال بعد همان پایه را بخوانم و در زمان بیکاریم همچنان کار کنم.
چون آرزوی مادرم این بود که دوباره به مدرسه برگردم و دوست داشت ادامه تحصیل بدهم، تصمیم خودم را گرفته بودم که او را خوشحال کنم.
یادم است در دوران دبیرستان تابستانها در گرمای شدید به بندرعباس می رفتم و در شرایط دشواری کار می کردم تا کمک خرج خانواده ام باشم.
بالاخره سال 75 کنکور دادم و در تربیت معلم قبول شدم بلافاصله بعد از ورود به تربیت معلم حقوق بگیر شدم و این بهترین هدیه ای بود که می توانستم به مادرم بدهم.
اما این خوشحالی زیاد طول نکشید، یک روز صبح که بیدار شدم دیدم بر خلاف سایر روزها که مادرم از سپیده صبح بیدار می شد همچنان خوابیده بود و تکان نمی خورد.
آن روز بدترین روز زندگی من بود حالا فشار خون بالای مادرم یا بهتر بگویم فقری که اجازه دکتر رفتن و خرید دارو را به ما نمی داد بهترین فرد زندگیم را از من گرفته بود.
سفارش مادرم را همیشه در ذهن داشتم مادرم همواره به من می گفت هوای بچه ها را داشته باش و من بعد از فوت مادرم به خانواده ام نزدیک تر شدم و آنها را مراقبت کردم و به مدرسه و دانشگاه فرستادم.
سال 91 با دختر دایی ام ازدواج کردم او دانشجوی رشته دامداری زابل بود بعد از اینکه اولین قرارهای ازدواج را گذاشتیم با خودمان عهد کردیم همیشه کنار هم باشیم و در هر شرایطی اول هوای خانواده هامان را داشته باشیم.
حدود 9 سال از فوت مادرم می گذشت یکی از روزهای خرداد که گرفتار امتحانات دانش آموزان بودم تلفن مدرسه زنگ زد.
آن روز هم خدا نگاهش را از ما برداشته بود مردی آنسوی خط تلفن بعد از احوالپرسی گفت، مردی با فامیل خواستگاری تصادف کرده گفتیم شاید از اقوام شما باشد اگه ممکنه تشریف بیارید بیمارستان.
من با عجله به سمت بیمارستان حرکت کردم زمانی که به بیمارستان رسیدم پدرم را غرق خون روی تخت دیدم او به محض دیدنم از من خواست خواهر و برادرهایم را به بیمارستان بیاورم تا آنها را ببیند.
پدرم را به کهنوج و بعد از آن به کرمان منتقل کردند اما انگار سهم پدرم از دنیا همان فقر و زحمت بود و پدرم در بیمارستان کرمان از دنیا رفت.
حالا از همیشه بی پناه تر شده بودم، برای ماندن در قلعه گنج و روستایمان دیگر بهانه ای وجود نداشت، خواهر و برادرهایم بزرگ شده بودند و پدر و مادرم هم از دنیا رفته بودند برای همین بعد از 9 ماه تصمیم گرفتم از روستایمان به بندرعباس کوچ کنم مشکلات به من فشار آورده بود و من یقین داشتم با وجود این همه فقر و نداری خدا از قلعه گنج رفته و ما را در این منطقه نمی بیند.
تمام اقدامات اولیه رفتنم را به بندرعباس فراهم کردم اما یک حس غریب مانع رفتنم می شد برای همین تصمیم گرفتم اول مدتی در شهر قلعه گنج زندگی کنم و اگر توانستم دوری از خواهر و برادرهایم را تحمل کنم بعد بروم.
برای همین یک خانه محقر کرایه کردم و با همسرم آنجا ساکن شدیم.
آن روزها بیشتر در این فکر بودم که کاش می شد برای این خاک و این مردم کاری کرد ماندن در قلعه گنج مرا از مهاجرت به بندرعباس منصرف کرد من کم کم به این نتیجه رسیده بودم که باید از خودم هجرت کنم.
لذا به جای اینکه به بندرعباس بروم به روستای خودمان برگشتم و یک خانه کپری ساختم و در آن ساکن شدم.
همزمان بنیاد علوی وارد قلعه گنج شده بود و من تصمیم گرفتم در پیشرفت منطقه ام نقشی داشته باشم می خواستم بازی روزگار را به نفع خود رقم بزنم من که فکرم را تغییر داده بودم حالا نوبت ایجاد تغییر در زندگیم بود.
حالا سعی می کردم دیگران را هم برای ماندن متقاعد کنم می خواستم روستایمان و قلعه گنج را با دست خودمان آباد کنیم برای همین طرح روستایی ایجاد دامداری و پرورش بز سیاه را گرفتم و یک دامداری ایجاد کردیم.
ریسک پذیری کار به خاطر نوع دام بالا بود اما ما به خدا توکل و این کار را با همت مردم و اعتماد و همراهی همسرم انجام دادیم و حالا ما اولین افرادی در ایران هستیم که بز سیاه شیری را پرورش می دهیم.
البته بعد از ما 6 نفر این طرح را گرفتند و حالا 60 نفر در نوبت گرفتن طرح دامداری بز سیاه شیری قرار دارند.
وی ادامه داد: پرورش بز شیری سیاه در صنعت دامپروری قلعه گنج به دلیل شرایط اقیلمی و کم آبی انقلابی عظیم بود دامی که قرار بود منابع طبیعی را با چرای گاه و بیگاه تخریب کند و اندکی سود بدهد حالا با تغییر گونه بدون تخریب منابع سوددهی دارد.
وی به پیگیری های دولت تدبیر و امید در راستای تحقق اقتصاد مقاومتی در شهرستان قلعه گنج اشاره کرد و گفت: بعد از این پیگیری ها نمایندگی کارخانه شیر پاک نیز به قلعه گنج آمد و خرید شیر بزهای ما تضمینی شد.
من نیز به نوعی مشاور سایر ساکنان قلعه گنج شدم و الان حدود 60 نفر دنبال پرورش بز هستند که من به آنها مشاوره دادم و باعث ایجاد شغل برای این افراد شدم.
وی امیدوار است پرورش بز سیاه را در 2 سال آینده گسترش دهد تا افرادی که از قلعه گنج رفته اند به این منطقه برگردند.
مجتبی که روزگار فقر و بدبختی را تجربه کرده اکنون بعد از گذشت حدود 6 ماه از راه اندازی واحد پرورش بز سیاه به سوددهی رسیده است.
او حالا هر ماه حدود پنج میلیون تومان فقط از فروش شیر بز سیاه غیر از فروش بزغاله ها که قیمتی بالای سه میلیون دارند درآمد دارد.
مرتضی می گوید بز سیاه به دلیل شرایط اقلیمی ایران می تواند جایگزین سایر گونه های جانوری از جمله گاو شود.
وی مصرف روزانه 2 تا سه لیتر آب توسط بز سیاه را نسبت به سایر گونه ها و همچنین گاو با مصرف حدود 50 لیتر آب در روز قابل قیاس ندانست و گفت: بز سیاه 90 سال در اسپانیا اصلاح شده و با کمترین هزینه ها بهترین سود را می دهد.
وی می گوید: تا سه تا چهار سال آینده دامداری سنتی در قلعه گنج کاملا از رده خارج می شود و این بز جایگزین گونه های دیگر و البته قلعه گنج شهر تولید شیر و صاحب برند تولید شیر می شود.
وی سهم دولت و بنیاد مستضعفان را در این موفقیت بی بدیل و زیاد می داند.
وی که حالا معلمی اشتغال آفرین است می گوید: بنیاد مستضعفان علوه بر ایجاد زیرساخت ها در بخش های مختلف از جمله آموزش قلعه گنج نوع تفکر مردم و دانش آموزان این منطقه را در همه ابعاد تغییر داده است.
مجتبی شعار بنیاد علوی را در قلعه گنج 'با مردم برای مردم' اعلام می کند و می گوید: یعنی مردم خودشان باید شرایط خودشان را تغییر دهند مردم در این منطقه قبلا خود و استعدادهایش را نمی دیدند اما الان آرزوی هایی دارند و کارهایی انجام می دهند که قبلا به آن فکر هم نمی کردند.
وی مصمم گفت: قلعه گنج امروز خود را باور کرده امروز ما منتظر نیستیم کسی از کره ای دیگر بیاید و برای ما کاری انجام دهد ما خودمان آستینمان را بالا زده ایم.
وی حالا نام دامداریش را نیز به نام پسر 2 ساله اش سورنا گذاشته است.
او معتقد است روستاها و شهر قلعه گنج که با رفتن مردم به شهر ارواح تبدیل شده بود حالا با ورود بنیاد مستضعفان و تبدیل آن به شهر پایلوت اقتصاد مقاومتی سرزنده و پویا شده است.
حالا فقر و نکبت از این منطقه با همت و آورده خود مردم رخت بر بسته و مردم خدایی را که همیشه با آنها بوده و آنها او را به دلیل تفکر نادرستشان درک نمی کرده اند در لحظه لحظه زندگیشان جاری می بینند زیرا مردمان قلعه گنج در خودشان و تفکرشان تغییر ایجاد کرده اند.
گزارش از: نجمه حسنی
3029/ 5054
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.