✍محمد لطیفکار - همانطور که سرش پایین بود آرام گفت: با اینکه «نوروز» نزدیک است، اما خیابانها خیلی خلوتاند! پس از آن، با دست کم رمق خود، به خیابان مقابل و مغازههای اطراف اشاره کرد.
خیابان سرد و آرام بود. او این جمله را در پاسخ به من که پرسیده بودم: «عموجان اوضاع کاسبیات چطور است؟»؛ به زبان آورد.
راستاش اول گمان کردم، پیرمرد سوال مرا متوجه نشده است؛ چون او از خودش هیچ نگفت؛ در عوض، روی کسادی همچراغیها و سایرین تاکید کرده بود. همین بلند نظری و مهربانیاش شگفت زدهام کرد. او وضعیت دیگران را از شرایطی که خودش در آن قرار داشت، مهمتر میدید.
مانده بودم چه بگویم؟ سعی کردم در سکوت به دنیای او نزدیکتر شوم. حالا او هم در تنهایی خود، مشغول واکس زدن کفشهایم بود.
فکر کردم: واقعا زیر پوست این بساط کوچک او که سقف هم نداشت، چه اتفاقی در جریان است؟ پاسخی به ذهنم نرسید، زیرلب زمزمه کردم: « خدا قوت پیرمرد؛ یادت باشد مهربانی و مناعت طبع تو مرا کشت!»
5054
خیابان سرد و آرام بود. او این جمله را در پاسخ به من که پرسیده بودم: «عموجان اوضاع کاسبیات چطور است؟»؛ به زبان آورد.
راستاش اول گمان کردم، پیرمرد سوال مرا متوجه نشده است؛ چون او از خودش هیچ نگفت؛ در عوض، روی کسادی همچراغیها و سایرین تاکید کرده بود. همین بلند نظری و مهربانیاش شگفت زدهام کرد. او وضعیت دیگران را از شرایطی که خودش در آن قرار داشت، مهمتر میدید.
مانده بودم چه بگویم؟ سعی کردم در سکوت به دنیای او نزدیکتر شوم. حالا او هم در تنهایی خود، مشغول واکس زدن کفشهایم بود.
فکر کردم: واقعا زیر پوست این بساط کوچک او که سقف هم نداشت، چه اتفاقی در جریان است؟ پاسخی به ذهنم نرسید، زیرلب زمزمه کردم: « خدا قوت پیرمرد؛ یادت باشد مهربانی و مناعت طبع تو مرا کشت!»
5054
کپی شد