وقتی با یکی از کاسبان روبروی سردر ورودی بازار، پس از اثبات خبرنگار بودن، همکلام شدم، گفت: «این بازار زمانی محل رونق شهر بود. الان شبها جرات ردشدن از راسته را نداریم. معتادان و زورگیران اینجا جمع شدند و آرامش را از مردم گرفتهاند.»
به درب قهوه ای خانهای اشاره کرد و گفت: «همین الان در آن خانه جمع شدند و مواد میکشند. هر موادی بخوای با قیمت پایین برات میاره.»
وارد بازار شدم. سقف و دیوارهای بازار دوده زده و رنگ سیاه به خود گرفتهبودند، قفل غرفهها و مغازهها انگار سالهاست که کلید به خود ندیدهبودند. قلعه محمود، در نگاه اول یک بازار متروک تاریخی به نظر میآمد که دیگر مورد توجه مردم نیست، اما وقتی سرصحبت را با اهالی ساکن در بازار باز کردم، آن روی سکه رو شد. زنی میانسال، جلوی درب خانهاش وقتی ضبط صوت مرا دید با اعتماد به نفس کامل شروع به صحبت کرد: «پانزده سال است که ما اینجا زندگی میکنیم، زمانی اینجا رونق نسبی داشت. اما الان مغازهها بسته شدند. درب مغازهها را معتادان ازجا درآوردهاند و کثافت از سروروی این راسته بالا میرود.صاحبان اصلی مغازهها هم مُردند و وارثان هم اینجا را رها کردند. معتادها ساکن مغازهها شدند، مواد مخدر خرید و فروش و بدون هیچ دردسر و نگرانی در روز روشن شروع به کِشیدن شیشه و هرویین میکنند. وحشتناک است، اینجا شروع کردند به گروگذاشتن و کرایهدادن دختر بچههای 10 و 11 ساله. دختربچهها را به اینجا میاوردند و دقیقهای کرایه میدهند. خودم دیدم که دختربچه را به یکی از این مغازهها دادند و مواد گرفتند و بعد از کشیدن مواد دختربچه را پس گرفتند. به این دختربچهها تجاوز میکنند. به همهجا نامه نوشتیم، از استانداری و شهرداری تا دادگاه و پلیس، اما جوابی دریافت نکردیم. اینجا هیچکس به داد ما نمیرسد، امنیت جانی نداریم. این بازار قدیمی و جز میراث فرهنگیست، چندین بار درخواست کردیم که میراث فرهنگی خانههای ما را بخرد. اما قیمتی که پبشنهاد میدهند اینقدر پایین است که آواره میشویم. چارهای نداریم، باید در همین شرایط به زندگی ادامه بدهیم، غیر از ما چندین خانوار دیگر هم اینجا زندگی میکنند. وراث مغازهها را نمیشناسیم که صحبت کنیم، میراث فرهنگی یک بار اعلام کرد که صاحبان یک سال وقت دارند که اسناد خودشان را به این اداره تسلیم کنند و بعد از آن خودمان وارد عمل خواهیمشد، اما سالها از آن زمان میگذرد و خبری نشد. اینجا پاتوق معتادان شدهاست.
اینجا خانهی من است، چجوری بگویم، اینجا دختربچه کرایه میدهند، اینجا علنا جمع میشوند و شیشه و هرویین میکشند، هیچ امنیتی وجود ندارد. از غروب که بگذرد، جرات نمیکنیم از خانه بیرون بیاییم. من دختر جوان دارم، از آیندهش میترسم. هیچ ارگانی جوابگو نیست. در خانه را که باز میکنم، معتادی راسته ی دیوار ایستاده و شلوارش را پایین کشیده و ... . از بوی کثافت نمیشود اینجا زندگی کرد. چاره ندارم. نمیتوانم با چندتا دختر جوان آواره باشم.»
از زن پرسیدم که پلیس مواد مخدر کاری نمیکند؟ جواب داد: «پلیس میاید اینجا و با ما صحبت میکند و میگوید چکار کنیم؟ من نمیدانم این حق ماست که در این وضعیت زندگی کنیم؟ جوانانی میشناسم که سالم به اینجا آمدند برای کار و معتاد شدند.»
از زن خداحافظی کردم و بازار را جلو رفتم، در روز روشن معتادان در غرفههای بازار بیتوته کردهبودند و پایپ را به یکدیگر قرض میدادند. بوی هرویین و شیشه در بازار پیچیدهبود، انگار خیالشان راحت بود که هیچ اتفاقی قرار نیست بیافتد و آن بازار امنترین جای دنیاست. وارد یکی از غرفههای مخروبهای که آنجا جمع شدهبودند شدم. اولین کسی که برگشت و نگاه کرد جوانی با موهای صاف بود که بعدا متوجه شدم اسمش محسن است. جلوتر از همه دو مرد میانسال با یکدیگر هرویین میکشیدند و محسن و دوستانش در انتهای غرفه بساط کردهبودند. جلوتر که رفتم مرد جوانی در کنج غرفه، پاهایش را جمع کرده بود و نشسته در خواب بود.
وقتی گفتم میخواهم با شما صحبت کنم، نگاهی به یکدیگر انداختند و با حرکت سرشان اجازه دادند. کنار محسن نشستم، جوانی با ظاهری آشفته که کت آبی پوشیده بود، یک کت مجلسی.
از محسن پرسیدم چی میکشی؟
گفت: «7سال دوا(هرویین) میکشم. یه وقتایی هم شیشه میزنم.»
پرسیدم: اینجا پاتوق شماست؟
مرد میانسال گفت: «نه، یوقتایی میاییم. صاحب اینجا هم نمیشناسیم.»
_کسی بهتون گیر نمیده؟
+ «وقتهایی اسپری میزنند و فرار میکنیم. بعضی اوقات هم میان جمعمان میکنند و میبرند کمپ اجباری.»
_خب چرا نمیمونید؟
+ «کمپ اجباری جای کسانیست که دستگیر میشوند. شرایط مزخزرفی دارد. اصلا شرایط ندارد.»
به جوانی که گوشهی غرفه نشسته چرت میزد اشاره کردم و گفتم: چی شده؟
محسن جواب داد: «نشئهاست. راحت. بعد از دوروز خوابید. شهرداری کار میکند.»
به محسن گفتم: چی شد که معتاد شدی؟
محسن گفت: «یکی از مشکلات، یکی از عاشقی، هرکس بخاطر چیزی. (سرش را پایین انداخت)من عاشق شدم، برادرش معتادم کرد و بعدش هم پدرش گفت معتادی. بهت نمیدمش. الان چهارتا بچه دارد.»
_مواد راحت پیدا میکنی؟
+ «از اینجا تا (محله)سلسبیل هزارتا ساقی نشانت میدهم.»
مرد میانسال دیگری با چهرهای شکسته کنار محسن نشستهبود، نگاه که کردم انگار منتظر بود: «18ساله معتادم. اول تریاک میکشیدم، 38سالم است. اسمم غفار است، از افغانستان امدم اینجا کار کنم، ماندگار شدم. زن و بچهم افغانستان هستند، خبر ندارند که من مردهم یا زند،. خیلی وقت است به آنها زنگ نزدم.»
پرسیدم: چرا برنمیگردی؟
سرش را پایین انداخت و گفت: «دلم میخواهد، نمیتوانم. حسرتش به دلم مانده.»
از مرد میانسال دیگری با موهای جوگندمی پرسیدم: شما بچه داری؟
جواب داد: «یک دختر دارم. پزشک است.»
_از کی ندیدیش؟
+«9سال ندیدمش. خانوادهم پشتم را رها کردند. پشتم را خالی کردند. وقتی به آنها احتیاج داشتم هوایم را نداشتند، من هم دیگر طرفشان نرفتم. مرگ یک بار شیون یک بار.»
محسن وسط حرفش پرید و گفت: «من سه بار کمپ اجباری رفتم. وقتی بیرون آمدم دستم خالی بود. کار نداشتم. نمیدانم چه میشود که دوباره برمیگردم.»
دونفر از پشت میله های غرفه سرک کشیدند. یکیشان به محسن نگاه کرد و گفت: «چیزی داری؟ همراهت چی هست؟»
محسن با سر به بالا اشاره کرد و جواب داد: « برو سر بازار بچه ها هستند، از انها بگیر.» به من نگاه کرد و ادامه داد: «سه برادر دارم و یک خواهر که ازدواج کردند. خیلی وقت است ندیدمشان. انها هم احوالم را نمیگیرند، مهم نیست.»
پرسیدم: دانشجو هم در جمعتان دارید؟
گفت: «زیاد، دختر و پسر. پاتوقشان (میدان)مشتاق است، همه چی میکشند. اینجا در خرابهها کنار ما نمیآیند، مشتاق راحترند، پراز ساقیه.»
غرفه پر از گونی و ضایعاتی بود که میگفتند راه درآمدشون از همین گونیهاست. از اینکه قبول کردند در جمعشان بنشینم و صحبت کنم، تشکر کردم و از غرفه بیرون آمدم. به بازار که نگاه کردم ترسناک شده بود، قلعه محمود دیگر یک بازار قدیمی نبود. قلعه محمود بازار قدیمی کرمان و هویت شهر، ساکنینی بدون هویت دارد. ساکنینی دارد که هویت خود را جا گذاشتند و به قلعهای قدیمی پناه آوردند.
بازار قلعه محمود کرمان واقع در خیابان امام از آثار ملی کشورمان است.
46