به گزارش ایرنا، خبرگزاری جمهوری اسلامی در استان کرمان به بهانه استقبال از برگزاری نخستین کنگره شهدای اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله به یادآوری روزانه خاطرات شهدای اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله می پردازد.
و در این میان و در وهله نخست، خاطراتی از شهید ابراهیم هندوزاده؛
** تجربه داغ جوان 25 ساله برای دومین بار
مادر دردمند شهید ابراهیم هندوزاده می گوید، مدتی بود از ابراهیم خبری نداشتم، یک روز زنگ تلفن خانه به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، از بیمارستان تهران بود، به من گفتند مجروحی با این مشخصات آوردند، بیائید به ملاقاتش، آدرس بیمارستان را داد و خداحافظی کرد.
مادر شهید می گوید، همان لحظه فهمیدم این مجروح ابراهیم است به اتفاق پدر و برادرش راهی تهران شدم، در طول مسیر بسیار نگران بودم که چرا ابراهیم خودش صحبت نکرد. خلاصه وارد تهران شدیم و بعد از پرس و جو رفتیم به آدرسی که داده بودند، وارد بیمارستان که شدم قبل از اینکه ابراهیم را ببینم دکترش سریع آمد جلو تا برخورد من را نسبت به دیدار با ابراهیم کنترل کند.
وی آورده است، وقتی وارد اتاق ابراهیم شدم، چشمانش بسته بود بیشتر بدنش را تاول فرا گرفته بود و بعضی از نقاط بدنش هم پانسمان بود. نزدیک رفتم، ابراهیم نه من را دید و نه شناخت، صدایم را بالا آوردم: 'مادر جان ابراهیم! چه اتفاقی افتاده مادر؟ به قربونت، خدا را شکر زنده ای پسرم.'
وی می گوید، ابراهیم زیر لب سلامی کرد، جایی از بدنش سالم نبود، خم شدم بازویش را بوسیدم، به هر سختی بود به من رساند که نزدیک نشو و با بدن من تماس نداشته باش که اینها مواد شیمیایی و خطرناک است.
وی در ادامه می گوید، من سعی کردم خیلی سریع خودم را کنترل کنم و بی تابی نکنم که روحیه ابراهیم خراب نشود، وقتی دکتر برخورد من را دید به ابراهیم تبریک گفت و اجازه داد تا کنارش باشم.
کم کم فهمیدم ابراهیم شیمیایی شده و این تاول ها به خاطر مواد شیمیایی که در منطقه عملیاتی پخش شده و به خاطر این حادثه ابراهیم 2 روز بیهوش بوده و بعد که به هوش آمده آدرس و تلفن منزل را به آنها داده است.
مادر شهید ابراهیم هندوزاده می گوید، غیر از ابراهیم توی آن اتاق پنج مجروح شیمیایی دیگر هم بود، آنها هم وضعیتی مثل ابراهیم داشتند. روی همه ملحفه ای سفید کشیده شده بود و ظاهراً چنین به نظر می رسید هیچکدام از بودن من در آن اتاق احساس راحتی نمی کردند.
وی ادامه می دهد، پسر بزرگم آمد و خواهش کرد با توجه به وضعیت مجروحان، من اتاق را ترک کنم و او پای تخت ابراهیم باشد، اما من راضی نشدم و گفتم اونها همه مثل بچه های من هستند و من سعی می کنم از کنار تخت ابراهیم یک قدم آن طرف نروم.
مادر شهید ابراهیم می گوید، وضعیت دیدن محروجان خیلی آزار دهنده بود بخصوص زمانی که برای شستشو زخم ها سراغشون می آمدند حتی یکبار که سراغ ابراهیم آمدند نفس کم آورد و از هوش رفت.
وی در ادامه آورده است، تقریباً یک شب و 2 روز کامل پیش ابراهیم بودم اما توی همان ساعات اولیه همه مجروحان به من عادت کردند. گاهی اونایی که اوضاع بهتری داشتند از من می خواستند تا در اقامه نماز کمکشون کنم و من را مادر صدا می زدند.
وی نقل می کند، نزدیک غروب برانکارد آوردند تا ابراهیم و 2 نفر دیگر را به خارج اعزام کنند. اول خیلی از این جدایی نگران بودم اما وقتی به بهبودی ابراهیم فکر می کردم راضی شدم، دیگر تمام بدنش شده بود تاول و جایی برای بوسیدن سالم نبود، خم شدم و کف پاهایش را بوسیدم و او را به خدا سپردم.
مادر ابراهیم ادامه داد: بعد از اینکه او را داخل آمبولانس گذاشتند ما نیز به سرعت خودمان را به فرودگاه رساندیم، دوست داشتم تا فرزندم در ایران است در کنارش باشم، من تا آخرین لحظه در کنار ابراهیم بودم و برایش دعا می کردم.
وی نقل کرده است، ابراهیم هم خیلی دوست داشت برادرش به همراه او به لندن سفر کند اما این امکان نداشت و مجروحان همراهی نداشتند، بعد از ساعتی هواپیمای حامل مجروحان به پرواز درآمد و ابراهیم از من جدا شد و بعد از چند روز ما فقط تلفنی جویای احوال او می شدیم و همیشه به ما می گفتند احتمال بهبودی 50 درصد است.
این مادر دردمند ادامه می دهد، ابراهیم علاوه بر جراحات شیمیایی، جراحتی عمیق در سینه داشت که این عمق فاجعه را بدتر کرده بود، تا اینکه بعد از مدتی به ما خبر دادند که ابراهیم به شهادت رسیده. پیکر پاک ابراهیم عزیز که 25 بهار از عمر گرانقدرش نمی گذشت چند روز بعد از شهادتش به ایران منتقل شد و من تجربه سخت داغ جوان 25 ساله را برای دومین بار درک کردم زیرا مصطفی هم در زمان شهادت 25 سال بیشتر نداشت.
وی می گوید، روزها، ماهها و سالها برای من سخت و سخت تر می گذشت و این سالها بدان امید زنده ام خداوند اجر و پاداش حضرت زینب (س) را به من نیز عطا کند و در داغ عزیزانم چون حضرت زینب (س) که بر داغ فرزندان و برادرانش صبوری کرد، من هم صبوری کردم.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد و انشاءا... با سالار شهیدان همنشین باشند.
** شانه های ابراهیم دکل سیار رصد
همرزم شهید ابراهیم هندوزاده نقل می کند، در منطقه دارخوین برای شناسایی محور عملیات لازم بود با دوربین منطقه را رصد کنیم.، ما چند نفر بیشتر نبودیم، ابراهیم و یکی از دوستان صمیمی و قدیمی اش به نام محمدرضا مرادی نیز همراه ما بودند.
وی ادامه می دهد، این 2 رفیق از نظر اندام و هیکل خلاف هم بودند، محمدرضا نسبت به ابراهیم جثه ای کوچک داشت، اما ابراهیم ورزیده و درشت اندام بود و قامتی بلند داشت.
وی می گوید، همه مات و مبهوت مانده بودیم که چطور منطقه را دید بزنیم چون قد ابراهیم هم کفاف کار را نمی داد، هر کس نظری داد و ایده ای پیاده کرد اما کارساز نبود، ابراهیم اشاره کرد به محمدرضا و خم شد تا او پشت گردنش بشیند، محمدرضا هم بدون معطلی بر شانه ابراهیم سوار شد و آن روز به راحتی کار دیده بانی با این دکل 2 پایه ی سیار و دیدهبان آماده به خدمت به اتمام رسید و بعد از پایان کار همدیگر را در آغوش گرفتند و کلی با هم شوخی کردند.
** تلاش ابراهیم برای جاری شدن لبخند روی لب همرزمانش
یکی از همرزمان شهید ابراهیم هندوزاده می گوید، گاهی وقتها بعضی از بچه ها غروب که می شد و کاری نداشتند، دلشون هوای خانه و مرخصی می کرد و دمق می شدند.
وی ادامه داد: ابراهیم سعی می کرد یک طوری از این حال و هوا درشون بیاره، برخی از رزمندگان که از خصوصیات فردی ابراهیم چیزی نمی دانستند و حرف های او را باور می کردند، ابراهیم در جمع بچه ها می گفت، 'من را می بینید، بچه ام سخت مریض است، پدرم زنگ زده گفته پدرزنم از دست من عاصی شده و گفته حتماً باید برگردم کرمان ولی می بینید من چقدر خونسردم و اصلاً ناراحت نیستم.'
راوی اَورده است، ابراهیم بعد می نشست و داستان سرایی می کرد، زمانی که بچه ها خوب محو داستان می شدن می پرسیدند 'خب ابراهیم تو چکار کردی؟' و ابراهیم می گفت 'هیچی، با پدرزنم دعوام شد و اون یک چیزی زد توی سرم از خواب بیدار شدم.' و همه می زدند زیر خنده و حال و هوای بچه ها عوض می شد.
وی می گوید: ابراهیم برای اینکه غم را از دل بچه ها بردارد خیلی تلاش می کرد و چون نیتش خیر بود روی بچه ها بسیار تأثیر می گذاشت.
** به خاطر جبهه بی خیال ازدواج
همرزم شهید ابراهیم هندوزاده نقل می کند، شوخ طبعی و مهربانی ابراهیم زبانزد همه بود. یک روز بچه ها دور هم نشسته بودند یک نفر گفت: 'ابراهیم چرا تو داماد نمیشی؟' ابراهیم گفت، حقیقت اینکه وقتی پدر و مادرم می روند خواستگاری، خانواده دختر بسیار می پسندند و کلی تعریف و تمجید می کنند که ما داماد از این بهتر می خواهیم، وقتی پدر و مادرش شما باشید پسرتون دیگه حرف نداره.
وی به نقل ابراهیم می گوید، بعد که قرار دیدار بعدی را می گذارند که داماد بیاد و عروس را پسند کند، دامادی که من باشم با دسته گل و شیرینی وارد خانه عروس می شوم اما چشم شما روز بد نبیند، همین که عروس چشمش به هیکل درشت من می افتد در جا سکته را می زند، و به این خاطر من تا الان ازدواج نکردم.
راوی ادامه می دهد، اما این مناعت طبع شهید بود و واقعیت چنین است که شهید ابراهیم چند جا خواستگاری رفت و خانواده دختر سر این مسئله که داماد جبهه می رفت به تفاهم نمی رسیدند و ابراهیم هم به هیچ قیمتی حاضر نبود بی خیال جبهه و جنگ شود و به قول خودش فعلاً بی خیال ازدواج می شوم تا فردی را پیدا کنم که با جبهه رفتن من مشکل نداشته باشد اما انگار خداوند او را لایق حوریان بهشتی دیده بود. خوشا به سعادتش.
نخستین کنگره شهدای اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله 18 و 19 مرداد سال جاری برگزار می شود.
خبرنگار و انتشار دهنده: نجمه حسنی
3029
و در این میان و در وهله نخست، خاطراتی از شهید ابراهیم هندوزاده؛
** تجربه داغ جوان 25 ساله برای دومین بار
مادر دردمند شهید ابراهیم هندوزاده می گوید، مدتی بود از ابراهیم خبری نداشتم، یک روز زنگ تلفن خانه به صدا درآمد، گوشی را برداشتم، از بیمارستان تهران بود، به من گفتند مجروحی با این مشخصات آوردند، بیائید به ملاقاتش، آدرس بیمارستان را داد و خداحافظی کرد.
مادر شهید می گوید، همان لحظه فهمیدم این مجروح ابراهیم است به اتفاق پدر و برادرش راهی تهران شدم، در طول مسیر بسیار نگران بودم که چرا ابراهیم خودش صحبت نکرد. خلاصه وارد تهران شدیم و بعد از پرس و جو رفتیم به آدرسی که داده بودند، وارد بیمارستان که شدم قبل از اینکه ابراهیم را ببینم دکترش سریع آمد جلو تا برخورد من را نسبت به دیدار با ابراهیم کنترل کند.
وی آورده است، وقتی وارد اتاق ابراهیم شدم، چشمانش بسته بود بیشتر بدنش را تاول فرا گرفته بود و بعضی از نقاط بدنش هم پانسمان بود. نزدیک رفتم، ابراهیم نه من را دید و نه شناخت، صدایم را بالا آوردم: 'مادر جان ابراهیم! چه اتفاقی افتاده مادر؟ به قربونت، خدا را شکر زنده ای پسرم.'
وی می گوید، ابراهیم زیر لب سلامی کرد، جایی از بدنش سالم نبود، خم شدم بازویش را بوسیدم، به هر سختی بود به من رساند که نزدیک نشو و با بدن من تماس نداشته باش که اینها مواد شیمیایی و خطرناک است.
وی در ادامه می گوید، من سعی کردم خیلی سریع خودم را کنترل کنم و بی تابی نکنم که روحیه ابراهیم خراب نشود، وقتی دکتر برخورد من را دید به ابراهیم تبریک گفت و اجازه داد تا کنارش باشم.
کم کم فهمیدم ابراهیم شیمیایی شده و این تاول ها به خاطر مواد شیمیایی که در منطقه عملیاتی پخش شده و به خاطر این حادثه ابراهیم 2 روز بیهوش بوده و بعد که به هوش آمده آدرس و تلفن منزل را به آنها داده است.
مادر شهید ابراهیم هندوزاده می گوید، غیر از ابراهیم توی آن اتاق پنج مجروح شیمیایی دیگر هم بود، آنها هم وضعیتی مثل ابراهیم داشتند. روی همه ملحفه ای سفید کشیده شده بود و ظاهراً چنین به نظر می رسید هیچکدام از بودن من در آن اتاق احساس راحتی نمی کردند.
وی ادامه می دهد، پسر بزرگم آمد و خواهش کرد با توجه به وضعیت مجروحان، من اتاق را ترک کنم و او پای تخت ابراهیم باشد، اما من راضی نشدم و گفتم اونها همه مثل بچه های من هستند و من سعی می کنم از کنار تخت ابراهیم یک قدم آن طرف نروم.
مادر شهید ابراهیم می گوید، وضعیت دیدن محروجان خیلی آزار دهنده بود بخصوص زمانی که برای شستشو زخم ها سراغشون می آمدند حتی یکبار که سراغ ابراهیم آمدند نفس کم آورد و از هوش رفت.
وی در ادامه آورده است، تقریباً یک شب و 2 روز کامل پیش ابراهیم بودم اما توی همان ساعات اولیه همه مجروحان به من عادت کردند. گاهی اونایی که اوضاع بهتری داشتند از من می خواستند تا در اقامه نماز کمکشون کنم و من را مادر صدا می زدند.
وی نقل می کند، نزدیک غروب برانکارد آوردند تا ابراهیم و 2 نفر دیگر را به خارج اعزام کنند. اول خیلی از این جدایی نگران بودم اما وقتی به بهبودی ابراهیم فکر می کردم راضی شدم، دیگر تمام بدنش شده بود تاول و جایی برای بوسیدن سالم نبود، خم شدم و کف پاهایش را بوسیدم و او را به خدا سپردم.
مادر ابراهیم ادامه داد: بعد از اینکه او را داخل آمبولانس گذاشتند ما نیز به سرعت خودمان را به فرودگاه رساندیم، دوست داشتم تا فرزندم در ایران است در کنارش باشم، من تا آخرین لحظه در کنار ابراهیم بودم و برایش دعا می کردم.
وی نقل کرده است، ابراهیم هم خیلی دوست داشت برادرش به همراه او به لندن سفر کند اما این امکان نداشت و مجروحان همراهی نداشتند، بعد از ساعتی هواپیمای حامل مجروحان به پرواز درآمد و ابراهیم از من جدا شد و بعد از چند روز ما فقط تلفنی جویای احوال او می شدیم و همیشه به ما می گفتند احتمال بهبودی 50 درصد است.
این مادر دردمند ادامه می دهد، ابراهیم علاوه بر جراحات شیمیایی، جراحتی عمیق در سینه داشت که این عمق فاجعه را بدتر کرده بود، تا اینکه بعد از مدتی به ما خبر دادند که ابراهیم به شهادت رسیده. پیکر پاک ابراهیم عزیز که 25 بهار از عمر گرانقدرش نمی گذشت چند روز بعد از شهادتش به ایران منتقل شد و من تجربه سخت داغ جوان 25 ساله را برای دومین بار درک کردم زیرا مصطفی هم در زمان شهادت 25 سال بیشتر نداشت.
وی می گوید، روزها، ماهها و سالها برای من سخت و سخت تر می گذشت و این سالها بدان امید زنده ام خداوند اجر و پاداش حضرت زینب (س) را به من نیز عطا کند و در داغ عزیزانم چون حضرت زینب (س) که بر داغ فرزندان و برادرانش صبوری کرد، من هم صبوری کردم.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد و انشاءا... با سالار شهیدان همنشین باشند.
** شانه های ابراهیم دکل سیار رصد
همرزم شهید ابراهیم هندوزاده نقل می کند، در منطقه دارخوین برای شناسایی محور عملیات لازم بود با دوربین منطقه را رصد کنیم.، ما چند نفر بیشتر نبودیم، ابراهیم و یکی از دوستان صمیمی و قدیمی اش به نام محمدرضا مرادی نیز همراه ما بودند.
وی ادامه می دهد، این 2 رفیق از نظر اندام و هیکل خلاف هم بودند، محمدرضا نسبت به ابراهیم جثه ای کوچک داشت، اما ابراهیم ورزیده و درشت اندام بود و قامتی بلند داشت.
وی می گوید، همه مات و مبهوت مانده بودیم که چطور منطقه را دید بزنیم چون قد ابراهیم هم کفاف کار را نمی داد، هر کس نظری داد و ایده ای پیاده کرد اما کارساز نبود، ابراهیم اشاره کرد به محمدرضا و خم شد تا او پشت گردنش بشیند، محمدرضا هم بدون معطلی بر شانه ابراهیم سوار شد و آن روز به راحتی کار دیده بانی با این دکل 2 پایه ی سیار و دیدهبان آماده به خدمت به اتمام رسید و بعد از پایان کار همدیگر را در آغوش گرفتند و کلی با هم شوخی کردند.
** تلاش ابراهیم برای جاری شدن لبخند روی لب همرزمانش
یکی از همرزمان شهید ابراهیم هندوزاده می گوید، گاهی وقتها بعضی از بچه ها غروب که می شد و کاری نداشتند، دلشون هوای خانه و مرخصی می کرد و دمق می شدند.
وی ادامه داد: ابراهیم سعی می کرد یک طوری از این حال و هوا درشون بیاره، برخی از رزمندگان که از خصوصیات فردی ابراهیم چیزی نمی دانستند و حرف های او را باور می کردند، ابراهیم در جمع بچه ها می گفت، 'من را می بینید، بچه ام سخت مریض است، پدرم زنگ زده گفته پدرزنم از دست من عاصی شده و گفته حتماً باید برگردم کرمان ولی می بینید من چقدر خونسردم و اصلاً ناراحت نیستم.'
راوی اَورده است، ابراهیم بعد می نشست و داستان سرایی می کرد، زمانی که بچه ها خوب محو داستان می شدن می پرسیدند 'خب ابراهیم تو چکار کردی؟' و ابراهیم می گفت 'هیچی، با پدرزنم دعوام شد و اون یک چیزی زد توی سرم از خواب بیدار شدم.' و همه می زدند زیر خنده و حال و هوای بچه ها عوض می شد.
وی می گوید: ابراهیم برای اینکه غم را از دل بچه ها بردارد خیلی تلاش می کرد و چون نیتش خیر بود روی بچه ها بسیار تأثیر می گذاشت.
** به خاطر جبهه بی خیال ازدواج
همرزم شهید ابراهیم هندوزاده نقل می کند، شوخ طبعی و مهربانی ابراهیم زبانزد همه بود. یک روز بچه ها دور هم نشسته بودند یک نفر گفت: 'ابراهیم چرا تو داماد نمیشی؟' ابراهیم گفت، حقیقت اینکه وقتی پدر و مادرم می روند خواستگاری، خانواده دختر بسیار می پسندند و کلی تعریف و تمجید می کنند که ما داماد از این بهتر می خواهیم، وقتی پدر و مادرش شما باشید پسرتون دیگه حرف نداره.
وی به نقل ابراهیم می گوید، بعد که قرار دیدار بعدی را می گذارند که داماد بیاد و عروس را پسند کند، دامادی که من باشم با دسته گل و شیرینی وارد خانه عروس می شوم اما چشم شما روز بد نبیند، همین که عروس چشمش به هیکل درشت من می افتد در جا سکته را می زند، و به این خاطر من تا الان ازدواج نکردم.
راوی ادامه می دهد، اما این مناعت طبع شهید بود و واقعیت چنین است که شهید ابراهیم چند جا خواستگاری رفت و خانواده دختر سر این مسئله که داماد جبهه می رفت به تفاهم نمی رسیدند و ابراهیم هم به هیچ قیمتی حاضر نبود بی خیال جبهه و جنگ شود و به قول خودش فعلاً بی خیال ازدواج می شوم تا فردی را پیدا کنم که با جبهه رفتن من مشکل نداشته باشد اما انگار خداوند او را لایق حوریان بهشتی دیده بود. خوشا به سعادتش.
نخستین کنگره شهدای اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله 18 و 19 مرداد سال جاری برگزار می شود.
خبرنگار و انتشار دهنده: نجمه حسنی
3029
کپی شد