صبح یک روز بارانی بود، هوای روزهای پایانی اسفند که بوی بهار را با خود می آورد همیشه حالم را خوب می کرد، با اینکه شرایط شهر و استان و البته کشور و دنیا دستخوش بیماری مهلک کرونا شده بود، سعی می کردم به عنوان یک مادر شرایط خودم، کارم و خانه را مدیریت کنم تا کمترین آسیبی به فرزندانم نرسد.
اما آن روزها ذهنم به شدت درگیر یکی از خاله هایم بود که حدود یک هفته قبل از علائم شبیه کرونایش برایم گفته بود و از من خواسته بود از دیگران بخصوص خاله دیگر و مادرم این مهم را مخفی کنم تا آنها را نگران نکرده باشم.
باور ابتلای خاله جانم به کرونا برایم دشوار بود زیرا او فرد مقید به اصول بهداشتی بود و رعایت اصول بهداشتی در زندگی فردی و اجتماعیش همیشه برای ما مثال زدنی بود.
با اینکه به عنوان یک خبرنگار اخبار روز را رصد و البته گزارش میکردم، علاوه بر رعایت موارد و اصول بهداشتی اما باور ابتلای خودم یا اطرافیانم به این ویروس کمی دشوار بود تا اینکه علائم کرونا در خالهام نمودار شد.
هر روز علاوه بر صحبت با خاله جانم او را متقاعد می کردم به مراکز بهداشت مراجعه کند اما او هر بار از این امر طفره می رفت و من می ماندم و انبوهی از نگرانی، تا اینکه درست یک روز مانده به تحویل سال تلفنم زنگ خورد، خاله جانم حالا که درد و تنگی نفس امانش را بریده بود راهی مراکز درمانی می شد دلم می خواست در آن لحظه سخت همراهیش کنم اما خودش و همسرش با این پیشنهادمن مخالفت کردند.
روزهای سختی بود روزهای بی خبری از عزیزترین فرد خانواده که هر زمان هر کدام از ما مشکلی داشتیم به دادمان می رسید اما حالا تک و تنها با بیماری ناشناخته ای دست و پنجه نرم می کند که نمی دانستیم آیا امیدی به بازگشتش به روزگار سلامت هست یا نه؟
خاله بزرگ تر؛ مادر و دایی هایم هر لحظه بی تابی می کردند، دعا می خواندند و جویای حالش بودند اما خاله ام نمی توانست جواب تلفن هایشان را بدهد و از طرفی اجازه ورود به خانه اش را هم نمی داد.
تنگنای روزگار برایمان به باریک ترین حد خود رسیده بود و سردرگمی از اینکه حال عزیزمان چطور است دلمان را بیشتر به درد می آورد.
من هیچ زمانی گریه و اشک دایی هایم را در نگرانی یکی از اعضای خانواده اینطور ندیده بودم، هق خاله بزرگ و مادرم قلبم را جریحه دار می کرد تا اینکه یک روز تلفنم زنگ خورد، اسم خاله ام را که روی صفحه نمایش گوشی دیدم از خوشحالی بال در آوردم، سریع جواب دادم، صدای خودش بود اما آرام تر از همیشه، احوالش را جویا شدم و او هم از حال و روزی که برایش گذشته بود گفت.
شهناز زارع خاله عزیزم که حالا حالش رو به بهبودی است و تقریبا روزهای سخت و دوران نقاهت بیماری کرونا را گذارنده حالا به اصرار من از روزهای سختش می گوید از روزهایی که دلش را فقط به خدا سپرده بود و بس.
فکرش را هم نمی کردم میزبان ویروس کرونا هستم
خانم زارع از روزگار سختش برایم اینچنین نوشته است، سالهاست به پاس لطفی که خدا در زندگی به این بنده حقیر داشته کاری را آغاز کرده بودم و پایان هر ماه در راستای عملی شدن آن، اقدامی را انجام می دادم، اواخر بهمن ۹۸ به دلیل فعالیت هایی که در ستاد انتخابات داشتم این کار را به بعد انتخابات موکول کردم که مصادف شد با آغاز اعلام اپیدمی ویروس کرونا.
آن روز باید به وعده ام عمل می کردم لذا به محلی که باید می رفتم، رفتم و درست دو هفته بعد نشانه های یک بیماری شبیه آنفلوآنزا در من پیدا شد.
روزهای اول که علائم اولیه کرونا با خستگی بدن و سردرد در بدنم نمایان شد، فکر می کردم آنفلوآنزا گرفتم برای همین به خوردن داروهای گیاهی معمول پرداختم، آن روزها اصلا فکرش را هم نمی کردم که میزبان ویروس کرونا هستم.
درست یادم است، زمانی که اولین بار تصاویری از مردم چین و اخبار کرونایی مردم این کشور را می دیدم یک هزارم درصد هم تصور نمی کردم چند ماه بعد من هم یکی از این افراد خواهم بود فکر می کردم این موضوع مربوط به بقیه مردم جهان است، اصلا شاید فقط یک فیلم است، اما زمانی که پزشک مرکز بهداشت مشکوک بودنم را در ابتلا به بیماری کرونا عنوان کرد یکباره از درون تهی شدم و تک تک عزیزانم را از نظر گذراندم.
اخلاقا خودم را موظف به رعایت نکات بهداشتی می دانستم
از همان روزهای اول و بروز نشانه های کرونا در اسفندماه اگرچه اصلا نمی توانستم تصور کنم مبتلا به کرونا هستم ولی اخلاقا موظف بودم نکات بهداشتی را رعایت کنم لذا با دستکش و ماسک در محل کار حاضر می شدم و با ظاهر شدن تک سرفه ها و علائم بعدی نگرانیم بیشتر شد لذا دورکاری را آغاز کردم.
کم کم گلو درد و تب و لرزم شروع شد، حس ششم به من می گفت، که به ویروس کرونا آلوده شدم، چند روز بعد از شروع تب و لرز با توجه به حجم زیاد کار اداری همچنان از منزل کار انجام می دادم اما یک روز زمانی که به صفحه نمایش رایانه نگاه می کردم متوجه شدم بینایی ام بسیار زیاد تحت تاثیر قرار گرفته است.
کم کم بی اشتهایی هم مزید بر علت شد و بدنم را دچار ضعف عمومی کرد، دقیقا از زمانی که سرفه هایم شدت گرفت و باعث تنگی نفس در من شد، تمام علائم کرونا به صورت جدی با هم در بدنم ظاهر و باعث شد آن دو هفته با دشواری و درد زیاد برایم به یادگار بماند.
وقتی با شروع علائم کرونا کاملا اذعان پیدا کردم به این بیماری مبتلا شده ام، عذاب وجدان گرفتم از اینکه شاید حق خانواده و فرزندم را آنطور که باید ادا نکردم و به دلیل انجام کاری که برایم به نوعی آرامش ایجاد می کرد خودم و خانواده ام را به خطر انداخته بودم.
اما کمی بعد که حساب دلم را با خودم و خدا یکسره کردم و کم کم ارتباطم با سرچشمه آرامش محکم شد، یک حس خاص و ناشناخته در وجودم شکل گرفت و از خدا خواستم من را از این بیماری نجات بدهد و من عهد کردم مصرتر از قبل در انجام تعهد دلیم تلاش کنم و مایه خیر باشم.
باورش سخت بود من هم یکی از همان هایی باشم که در اخبار وهان دیده بودم
در ابتدای ظاهر شدن علائم کرونا و با مراجعه به مرکز بهداشت وضعیتم را مشکوک اعلام کردند و به دلیل پایین بودن اکسیژن خونم از من خواسته شد در قرنطینه خانگی بمانم و در صورت بیشتر شدن علائم و ظاهر نشدن علائم بهبودی برای معرفی و انجام تست به بیمارستان افضلی پور کرمان مراجعه کنم.
زمانی که به پزشک مراجعه کردم نظر وی را در مورد بیماریم شنیدم، صدای قلبم آنقدر زیاد شد که حرف هایش را نمی شنیدم، حالت مات و مبهوت همسرم زمانی که شنید به کرونا مبتلا هستم را فراموش نمی کنم، باورش سخت بود که من هم یکی از همان هایی شدم که در اخبار ووهان چین دیده بودم.
بعد از گذشت چند ماه از فوت مادر عزیزم به جرات قسم می خورم این ایام هر لحظه که به عکسش نگاه می کردم می گفتم خدار را شکر که نیستی که خبر این حال من را بشنوی و رنج ببری.
اما نگرانی دیگرم برادرها، خواهرانم و تمام عزیزانی بود که می خواستند با حضورشان مایه آرامش من باشند ولی متاسفانه مجبور بودم با تندخویی اجازه ورود و حضور به هیچکدامشان را ندهم چون سلامت آنها برایم مهم بود و دوستشان داشتم هر چند ممکن بود آن لحظه از من رنجیده باشند اما سلامتشان با این اقدام من تامین می شد.
خدایا چرا من؟
گاهی که تنگی نفس و سرفه ها امانم را می برید به خدا شاکی می شدم و می گفتم خدایا چرا من؟! بیشتر نگران فرزندم بودم می ترسیدم اگر بلایی سر من بیاید تکلیف پسرم چه می شود؟
کلی سئوال در ذهنم شکل می گرفتم که پاسخش را نمی دانستم تقریبا منزوی منزوی شده بودم انگار با خودم هم قهر کرده بودم، حاضر نبودم با هیچکس ارتباط حتی کلامی یا در حد پیام داشته باشم، حس می کردم هیچکس نمی تونه بفهمه من چی می کشم، درد جسمی و فیزیکی از یک طرف، اوضاع روح و روانی هم از طرف دیگر توانم را به شدتن تحلیل داده بود.
درست به خاطر دارم نیمه شب سومین روز سال نو با سرفه های سخت و نفس گیر از خواب بیدار شدم از اینکه آن وقت شب موجب سلب آسایش خانواده ام شده بودم عذابم دو چندان شده بود، چشمم را که باز کردم همسر و پسرم را با حالتی غمزده نزدیک تختم دیدم، دیدن این صحنه برایم خیلی رنج بزرگی بود.
پس از اتمام سرفه ها و آرام شدنم تا صبح خودم را سرزنش کردم و بی اختیار اشک ریختم.
فاصله گذاری اجتماعی مهمترین اقدام در خانه بود
در مدت پیدا شدن علائم ویرس کرونا در بدنم اتاقم را در منزل جدا کردم و در تمام مدت این ایام با ماسک بودم و همسر و فرزندم نیز ضمن رعایت فاصله گذاری از ماسک استفاده می کردند.
تنها همسرم که مجاز بود برای مراقبت از من به با رعایت کامل موازین بهداشتی به من نزدیک شود و مهمترین نکته اینکه زمانی که مجبور بود برای دادن غذا و یا مواد آشامیدنی به من نزدیک شود حق صحبت کردن نداشتیم و بعد از کمک به من دستکش هایش را درون سطل در بسته می انداخت و دست و صورتش را مرتب با صابون می شست.
من به این نکته ایمان دارم که رعایت نکات بهداشتی شخصی و عمومی اصولی ترین رکن کنترل و قطع زنجیره پیشرفت ویروس کرونا است و اگر همه به این مهم عمل کنند قطعا این ویروس ریشه کن خواهد شد.
سخت است رنج فرزندت را ببینی و نتوانی او را در آغوش بگیری
آن روزها که من از درد به خودم می پیچیدم گاهی گریه های پسرم را می دیدم و این برای یک مادر خیلی سخت و دردناک است که نتوانی فرزندت را که شاهد بغض و اشکهایش هستی را در آغوش بگیری و با نوازش آرامش کنی و این سخت ترین درد ممکن برای یک مادر است البته قطعا این نظر تمام مادرانی است که فرزندانشان را عاشقانه دوست دارند.
حالا حالم روز به روز رو به وخامت می رفت، نفس کشیدن برایم دشوار شده بود درد قفسه سینه و سرفه های پیاپی امانم را بریده بود اما به دلیل آلوده بودن بیمارستان ها علیرغم اصرار خانواده صلاح دیدم در قرنطینه خانگی به مقاوم سازی بدن بپردازم.
در این زمان به جرات می توانم بگویم از نظر روحی کاملا خودم را باخته بودم، در ابتدا ارتباطم با دنیای پیرامون خودم و دنیای مجازی قطع و سعی کردم هیچ خبری را رصد نکنم تا روحیه ام را نبازم.
مصرف مایعات و نوشیدنی های گرم، معجون آب پرتقال، آب لیمو تازه، زنجبیل، زردچوبه و عسل را بصورت مرتب چندین مرتبه در روز طبق دستور طب سنتی ادامه می دادم، آب کرفس؛ سیر خام و تازه، اسفناج و ریحان و نعناع بصورت تازه و خام بعد از شستن و ضدعفونی کردن مصرف می کردم تا تبم تا حدودی کنترل و بدنم مقاوم تر شد.
با توجه به اینکه نزدیک به ۶ سال هیچ داروی شیمایی مصرف نکرده بودم و رژیم غذایی نسبتا گیاهی داشتم و هر صبح ناشتا یک حبه سیر با ۲ لیوان آب و یک فنجان لیمو ترش میل می کردم و مصرف هر روز زنجبیل در برنامه غذایی ام احساس می کنم در روند بهبود و مقاومت بدنم بی تاثیر نبود.
طی این مدت گاهی به دلیل تنگی نفس مجبور به استفاده از اکسیژن می شدم که شرایط استفاده از آن را در خانه فراهم کرده بودیم.
اینکه بدانی درگیر یک بیماری شدی که درمانش در جهان مجهول است و یا به طور خاص درمانی ندارد و هر روز آمار قربانیانش بیشتر می شود برزخ دشواری را جلوی رویت نمودار می کند.
ایجاد ارتباط تلفنی اولین اقدام برای مدیریت ذهن آشفته ام بود
اما من به خاطر خودم و اطرافیانم باید خودم را در این بحران سخت و نفس گیر مدیریت می کردم، باید به دنبال راه کارهایی برای کم کردن ابعاد بحران پیش رو می بودم. تصمیمگرفتم آشفتگی ذهنییم را در کوتاه ترین زمان ممکن نظم ببخشم و در این راستا موثرترین کاری که به نظرم رسید ایجاد ارتباط تلفنی با اطرافیانم بود و این نخستین قدم من برای مدیریت ذهن آشفته و درگیر بیماریم در بحران حاضر بود.
به اطرافیانم؛ دقیقا همان هایی که در تمام این مدت تمام لحظه های زندگیشان دستخوش حال ناخوش من بود و مطمئنا هر لحظه منتظر شنیدن صدای من و یا پیامی از من بودند؛ پیام دادم و یا تماس گرفتم شاید باورش دشوار باشد اما این کار به ظاهر کوچک خیلی روحیه مرا تخلیه کرد، زمانی شادی آنها را از این ارتباط دیدم؛ ساعت ها اشک ریختم و این اشک به من جانی دوباره بخشید و مرا برای مبارزه با ویروس کرونا مصمم تر کرد.
می توانم به جرائت بگویم بیش از ۵۰ درصد از موثرترین راه درمان هر بیماری آرامش روحی و روانی و امید به بهبودی است.
اما حالا پس از ۲ هفته بسیار سخت احساس می کنم حالم رو به بهبودی است اگر چه گلو درد و سرفه های خشک گاه گاهی هنوز به سراغم می آید اما حالا بینایی ام به حالت اولیه برگشته و بدن درد و درد عضلات را ندارم، اشتهایم برگشته اما هنوز گاهی به روزهای دشوار اخیر فکر می کنم.
حالا بزرگترین دغدغه فکری من این است، من که به لطف خدا کانون گرم خانواده و امکانات رفاهی و مواد غذایی و رژیم خاص مربوط به این دوره را داشتم و همین امکانات موجب بهبود وضعیت جسمانیم شد اما تکلیف هزاران هزار هموطن و انسانی که در شرایط بیماری من قرار دارند اما اوضاع اقتصادی نابسامان آنها اجازه سیر کردن شکمشان را با قرص نان خالی راهم نمی دهد چیست؟!
این درد بزرگ را چگونه می توان دید و بیخیال بود؟! لذا باید راهی یافت.