در این یادداشت آمده است: گر چه میشد؛ قصه آن مشعل و قطاری که قرار بود به فروریختن سنگها بر ریلی در کوهستانهای برف گیر و درههای عمیق 'محال هشترود' در محدوده ایستگاه راهآهن 'قرنقوه- شیخ صفی' آذربایجان و تبدیل شدن آن به حادثهای دردناک منجر شود، جز اسطوره و رویا؛ حقیقتی نداشت! کاش تنها بُرشی بود از یک تکه خیالی از تصور قصهنویس کتابها.
حالا هم که آمده بود و راست، راست نشسته بود توی چشم ما کودکان دبستانی، که از او یک قهرمانی بسازیم و آن قدر دقیق و لذت بخش، ایثار و جانفشانیاش در آن سرمای جانسوز بر تن و جان ما دانشآموزان بنشیند که فکر کنیم ممکن نیست این قصه حقیقت داشته باشد، و ما آن را پذیرفتیم.
بارها نوشته بودم کاش هرگز عکس و قصه زندگی بعدهای ازبرعلی را نمیدیدم و نمیخواندم تا تمامی ذهن پر شده از آن اسطوره ملی کتاب دبستانی، ویران نشود. اما شد! نه اینکه چون حقیقت داشت. از آن زاویه که قهرمان ذهن کودکانه ما باور نمیکرد بعد از سالها گذر از دانستن عینیبودن قصه و وقوع آن حقیقت انکارنشدنی؛ ریزعلی در موقعیت و وضعیت مالی دردناکی زندگی میکند.
اوضاع وقتی جگرسوز میشود که بدانیم از نخستین سالهایی که این رخداد برجسته در صفحات کتاب درسی، جا خوش کرد، مسئولان از حال و روزش مطلع بودند و به قدر ارزنی برایش تره خرد نکردند، گذاشتند تا در فقر و ناکامی، زندگی بگذراند و چشم از دنیا فرو بندد.
از سال 1343 تا 1378 با نام قهرمان بیمثال تاریخ راهآهن کشور، 6.5 میلیون نسخه کتاب با داستان دهقان فداکار و مشعل معروفش چاپ شده و هیچی نصیب آن مرد بزرگ نشده است. مثل تصمیم کبری رهایش کردند. هرچند دهقان فداکار تنها چهره ماندگار سرزمین من نیست که در هنگامه حیاتش از دایره توجه بیرون است.
یک فهرست بلندبالا با نامهای بزرگ در لیست فراموش شدگی حضور دارد که انگار نه انگار وجود خارجی داشتهاند! کاش قهرمان ملی صفحات کاغذی کتاب درسی دانشآموزان، 'ازبرعلی حاجوی معروف به ریزعلی خواجوی' یک قصه خیالی، افسانهای و ملی بود؛ مثل داستانهای قهرمان زای شاهنامه. میآمد و بی دردسر مینشست روی سطور شعر و ترانه و نثر ایرانزمین.
گاه رنج زندگی آن چنان هیمنه و استواری حیات آدمی را میشکند که مجال برخاستن نمیدهد. یونس خواجوی پسر کوچک ریزعلی در گفت و گویی پرغصه گفته است پدرش از اینکه کسی از او تجلیل نکرده در رنج زندگی کرده است. دهقان فداکار پیش از بدورد زندگیاش، از بانک کشاورزی 20 میلیون تومان وام میگیرد. حالا اقساط وام افتاده روی دوش فرزندان، آنها هم پولی در بساط ندارند. خشکسالی آن منطقه دامان زمین کشاورزی خانواده را گرفته و توانایی آنها را برای بازپرداخت وام کاهش داده است. آنها مجبورند اقساط را پرداخت کنند در غیر این صورت یا زمین کشاورزیشان را میگیرند؛ یا تنها خانه روستایی آنها را! سرنوشت مشابه همه دردمندان سرزمین ما، قصه پر غصه دارا و ندار را برجسته میکند. هر روز هزاران هزار برنامه بیکیفیت و بدون نتیجه در کشور برگزار میشود. هزینه هر مراسم بی در و پیکر، میتواند زندگی خانوادگی چند نامآور مثل ریزعلی خواجوی را نجات دهد. گوشی برای شنیدن نیست اما باید نوشت.
8066
حالا هم که آمده بود و راست، راست نشسته بود توی چشم ما کودکان دبستانی، که از او یک قهرمانی بسازیم و آن قدر دقیق و لذت بخش، ایثار و جانفشانیاش در آن سرمای جانسوز بر تن و جان ما دانشآموزان بنشیند که فکر کنیم ممکن نیست این قصه حقیقت داشته باشد، و ما آن را پذیرفتیم.
بارها نوشته بودم کاش هرگز عکس و قصه زندگی بعدهای ازبرعلی را نمیدیدم و نمیخواندم تا تمامی ذهن پر شده از آن اسطوره ملی کتاب دبستانی، ویران نشود. اما شد! نه اینکه چون حقیقت داشت. از آن زاویه که قهرمان ذهن کودکانه ما باور نمیکرد بعد از سالها گذر از دانستن عینیبودن قصه و وقوع آن حقیقت انکارنشدنی؛ ریزعلی در موقعیت و وضعیت مالی دردناکی زندگی میکند.
اوضاع وقتی جگرسوز میشود که بدانیم از نخستین سالهایی که این رخداد برجسته در صفحات کتاب درسی، جا خوش کرد، مسئولان از حال و روزش مطلع بودند و به قدر ارزنی برایش تره خرد نکردند، گذاشتند تا در فقر و ناکامی، زندگی بگذراند و چشم از دنیا فرو بندد.
از سال 1343 تا 1378 با نام قهرمان بیمثال تاریخ راهآهن کشور، 6.5 میلیون نسخه کتاب با داستان دهقان فداکار و مشعل معروفش چاپ شده و هیچی نصیب آن مرد بزرگ نشده است. مثل تصمیم کبری رهایش کردند. هرچند دهقان فداکار تنها چهره ماندگار سرزمین من نیست که در هنگامه حیاتش از دایره توجه بیرون است.
یک فهرست بلندبالا با نامهای بزرگ در لیست فراموش شدگی حضور دارد که انگار نه انگار وجود خارجی داشتهاند! کاش قهرمان ملی صفحات کاغذی کتاب درسی دانشآموزان، 'ازبرعلی حاجوی معروف به ریزعلی خواجوی' یک قصه خیالی، افسانهای و ملی بود؛ مثل داستانهای قهرمان زای شاهنامه. میآمد و بی دردسر مینشست روی سطور شعر و ترانه و نثر ایرانزمین.
گاه رنج زندگی آن چنان هیمنه و استواری حیات آدمی را میشکند که مجال برخاستن نمیدهد. یونس خواجوی پسر کوچک ریزعلی در گفت و گویی پرغصه گفته است پدرش از اینکه کسی از او تجلیل نکرده در رنج زندگی کرده است. دهقان فداکار پیش از بدورد زندگیاش، از بانک کشاورزی 20 میلیون تومان وام میگیرد. حالا اقساط وام افتاده روی دوش فرزندان، آنها هم پولی در بساط ندارند. خشکسالی آن منطقه دامان زمین کشاورزی خانواده را گرفته و توانایی آنها را برای بازپرداخت وام کاهش داده است. آنها مجبورند اقساط را پرداخت کنند در غیر این صورت یا زمین کشاورزیشان را میگیرند؛ یا تنها خانه روستایی آنها را! سرنوشت مشابه همه دردمندان سرزمین ما، قصه پر غصه دارا و ندار را برجسته میکند. هر روز هزاران هزار برنامه بیکیفیت و بدون نتیجه در کشور برگزار میشود. هزینه هر مراسم بی در و پیکر، میتواند زندگی خانوادگی چند نامآور مثل ریزعلی خواجوی را نجات دهد. گوشی برای شنیدن نیست اما باید نوشت.
8066
کپی شد