در این یادداشت آمده است: توی هر خانهای چاه آبی، زندگی چند همسایه را به راه میانداخت. صدای سطل لاستیکی که به سطح آب میخورد ما را به وجد میآورد. گاه از سر شیطنت چند بار سطل خالی را به ضرب رها میکردیم توی چاه. آن سطلها را توی راسته لاستیک بُرها، از لاستیکهای کهنه ماشینهای سنگین درست میکردند.
بیرون 'چرخِ چاه' حوضچه کوچک سنگی جای دلانگیز شستن دست و صورت و پاها بود. خُنُکای آب صورت را صفا میداد. چند همسایه تنگِ دل هم، مثل یک اتحادیه در صلح و صفا زندگی میکردند. دلشان به آن چاه خوش بود. در برزدماغ، درست زیر 'دالان پیری' با آن آدمهای ساده و صمیمی، گذران عمر را حس نمیکردیم. وقتی هم از بازی توی کوچه غرق خاک میشدیم، آن چاه پُر آب، همه سختیها را از تنمان میشُست.
آب حرمتی والا داشت. آجر فرش حیاط با آب چاه که آب پاشی میشد تا چند روز نمناکی عمیقش را حس میکردیم. کسی به خشک شدن آب چاه فکر نمیکرد. انگار هنوز کلمات 'خشک شدن' در فرهنگ لغات ساخته نشده بود.
برخی سالها تابستان که میآمد هوا خاک آلوده میشد. قرمزِ قرمز! میگفتند خاک کربلاست! میآمد و زود تمام میشد. سر و صورت خاکیمان را با آب چاهی که هنوز پُر بود میشستیم. یک روز عصر با گرمای کلافه کننده تابستان که از کولر خبری نبود، هجوم هزاران ملخ را دیدم که از غرب به سوی شرق آسمان خانه را سیاه کردند. صدای وحشتناکی داشت. حمله ملخها ما را نترساند خودم را به بالابان (پشت بام) رساندم. با فاصله کمی حمله ملخها را دیدم چندتایی توی حیاط افتادند. ملخهای خشمگین، لشگری عظیم را با خود به آسمان شهر آورده بودند.
پس از این هجوم بیسابقه هنوز چاه خانه ما پُر آب بود. هنوز وسطهای مهرماه نرسیده بود که درس و کتاب و مدرسه بوی باران میگرفت. با لباسهایی خیس به خانه برمیگشتیم و هنوز چاه آب معجزه زندگی بود. آبان، ماه برف و سرمای شدید کرمانشاه از راه میرسید.
برفهایی میبارید که دیگر به خاطرهها پیوسته است. برف و یخبندان، شهر را به سپیدی میکشاند. از مدرسه 'حسن خطاط' در بلندای 'تپه فتحعلی خان' شیطنت کودکیمان گُل میکرد و در سرازیری طولانی و شیب تند کوچه 'کتابی' فارغ از هر رنجی، روی یک پلاستیک پهن مینشستیم تا سرخیابان سُر میخوردیم. تا عید برسد، برف، سطح کوچه را با پشتبامها یکسان میکرد. صدای نازنین شرُشُر آبی که از زیر برفها راه میافتاد منظره دلانگیزی داشت.
بخاری علاءالدین یا چراغ خوراک پزی، بیشترین لذت را به تن ما میکشاند. یک ماه پس از عید هنوز برفها مهمان کوچهها بودند. مرغابیهای آبشوران کنار تکیه معاون خوشحال بودند. آبشوران هم پُر آب میشد. گاهی سیل میآمد میرفتیم تماشا! با بهار، لک لکهای مهاجر، شهر کرمانشاه را به آسمان آبیاش خوشآمد میگفتند.آرامش پرواز و بال بلند لکلکها خاطره زیبای کودکی ما بود. عنصر خوشبختی آب چاهها، که میگفتی عکس رُخ تو را منعکس میکرد هنوز شادی ما را افزون میکرد. خوشبختی داشتن خانه و ماشین نبود. همان همسایگانِ اتحادیه ما، بلندبختترین مردم جهان بودند. هیچ شهرداری، درختی را قطع نمی کرد تا پایههای سیمانی بدترکیب قطار شهری را بنا کند. اگر میخواست کار کند، میرفت بلوار 'تاق وه سان' را میساخت که تا هنوز کرمانشاهیها را به یاد آن روزهای پُرآب ببرد. از خشکسالی خبری نبود!
8066 انتشاردهنده:علی مولوی
بیرون 'چرخِ چاه' حوضچه کوچک سنگی جای دلانگیز شستن دست و صورت و پاها بود. خُنُکای آب صورت را صفا میداد. چند همسایه تنگِ دل هم، مثل یک اتحادیه در صلح و صفا زندگی میکردند. دلشان به آن چاه خوش بود. در برزدماغ، درست زیر 'دالان پیری' با آن آدمهای ساده و صمیمی، گذران عمر را حس نمیکردیم. وقتی هم از بازی توی کوچه غرق خاک میشدیم، آن چاه پُر آب، همه سختیها را از تنمان میشُست.
آب حرمتی والا داشت. آجر فرش حیاط با آب چاه که آب پاشی میشد تا چند روز نمناکی عمیقش را حس میکردیم. کسی به خشک شدن آب چاه فکر نمیکرد. انگار هنوز کلمات 'خشک شدن' در فرهنگ لغات ساخته نشده بود.
برخی سالها تابستان که میآمد هوا خاک آلوده میشد. قرمزِ قرمز! میگفتند خاک کربلاست! میآمد و زود تمام میشد. سر و صورت خاکیمان را با آب چاهی که هنوز پُر بود میشستیم. یک روز عصر با گرمای کلافه کننده تابستان که از کولر خبری نبود، هجوم هزاران ملخ را دیدم که از غرب به سوی شرق آسمان خانه را سیاه کردند. صدای وحشتناکی داشت. حمله ملخها ما را نترساند خودم را به بالابان (پشت بام) رساندم. با فاصله کمی حمله ملخها را دیدم چندتایی توی حیاط افتادند. ملخهای خشمگین، لشگری عظیم را با خود به آسمان شهر آورده بودند.
پس از این هجوم بیسابقه هنوز چاه خانه ما پُر آب بود. هنوز وسطهای مهرماه نرسیده بود که درس و کتاب و مدرسه بوی باران میگرفت. با لباسهایی خیس به خانه برمیگشتیم و هنوز چاه آب معجزه زندگی بود. آبان، ماه برف و سرمای شدید کرمانشاه از راه میرسید.
برفهایی میبارید که دیگر به خاطرهها پیوسته است. برف و یخبندان، شهر را به سپیدی میکشاند. از مدرسه 'حسن خطاط' در بلندای 'تپه فتحعلی خان' شیطنت کودکیمان گُل میکرد و در سرازیری طولانی و شیب تند کوچه 'کتابی' فارغ از هر رنجی، روی یک پلاستیک پهن مینشستیم تا سرخیابان سُر میخوردیم. تا عید برسد، برف، سطح کوچه را با پشتبامها یکسان میکرد. صدای نازنین شرُشُر آبی که از زیر برفها راه میافتاد منظره دلانگیزی داشت.
بخاری علاءالدین یا چراغ خوراک پزی، بیشترین لذت را به تن ما میکشاند. یک ماه پس از عید هنوز برفها مهمان کوچهها بودند. مرغابیهای آبشوران کنار تکیه معاون خوشحال بودند. آبشوران هم پُر آب میشد. گاهی سیل میآمد میرفتیم تماشا! با بهار، لک لکهای مهاجر، شهر کرمانشاه را به آسمان آبیاش خوشآمد میگفتند.آرامش پرواز و بال بلند لکلکها خاطره زیبای کودکی ما بود. عنصر خوشبختی آب چاهها، که میگفتی عکس رُخ تو را منعکس میکرد هنوز شادی ما را افزون میکرد. خوشبختی داشتن خانه و ماشین نبود. همان همسایگانِ اتحادیه ما، بلندبختترین مردم جهان بودند. هیچ شهرداری، درختی را قطع نمی کرد تا پایههای سیمانی بدترکیب قطار شهری را بنا کند. اگر میخواست کار کند، میرفت بلوار 'تاق وه سان' را میساخت که تا هنوز کرمانشاهیها را به یاد آن روزهای پُرآب ببرد. از خشکسالی خبری نبود!
8066 انتشاردهنده:علی مولوی
کپی شد