در ادامه این گزارش به قلم شیروان یاری آمده است: در حالی که در رسانه های کشور، پدیده گور خوابی ، خواب از چشم ایرانیان ربوده است، در زمستان کردستان گل مهربانی می شکفد.
بامداد روز یکشنبه، «هیمن» در سلول تنهایی، رهایی از مرگ را به انتظار نشسته است. زمان بر قلب هراسان او می کوبد،عقربه های ساعت بر حلقه دایره طناب، هر لحظه اعدام می شوند،هیمن، هیمن نیست، سراپا هراس است، هراس از فردای که شاید باشد و شاید هم هرگز نباشد، وحشت از نفسی که شاید از سینه برآید و شاید طنابی، راه دم و بازدم او را برای همیشه در گلو خفه کند.
سرنوشت هیمن به یک «ویرگول» گره خورده است، به بیان یک عبارت پنج کلمه ای از حنجره محی الدین پدر پویا (مقتول) در قلب هیمن هیاهوست و در ذهن محی الدین آشوب، زمان می گذرد، بامداد یکشنبه 12 دی سرد کردستان است، پلک چشمان هیمن از وحشت سرنوشت موهوم، درهم قلاب نمی شوند.
محی الدین به آخرین عکس «پویا» بر طاقچه خاطرات زل زده است، در برزخ تصمیم بیان یک عبارت است که مرز زندگی و مرگ آن را یک ویرگول خط می کشد.
عبارتی که اگر پدرمقتول بر واژه «بخشش» اندکی مکث کند، زندگی دوباره به هیمن برمی گردد و اگر سه واژه بخشش لازم نیست، از حنجره او برآید، خورشید زندگی هیمن برای همیشه غروب می کند.
زمان می گذرد، نفس در سینه هیمن به شماره افتاده است، هیمن در سلول تنگ انتظار در بزرخ امید وناامیدی درهم می شکند.
چراغ خانه پویا روشن است، هیاهوی برپاست یکی می آید و یکی می رود، پاشنه در قیژ قیژ کنان بر ادامه یا پایان زندگی هیمن می چرخد.
نوع دوستان طلب آمرزش، شب در مسجدحسن آباد اتراق کرده اند و همه دست به دامان برآمدن واژه بخشش از حنجره مردی سینه سوخته، فرزند از دست داده اند.
زمان می گذرد و خورشید دست بر پوست شب می کشد وگرمای وجود را درکالبد سرد شهر می دمد، دار اعدام در وسط زندان قد علم کرده است.
طناب از اینکه عامل شکستن گردن زندگی هیمن می شود با سیلی باد صبح زمستان می لرزد،ساعت شش صبح دوازدهم دی ماه است، هیمن پای در غل و زنجیر با چشمانی قلمبیده وحشت، پاهای سست و قامتی لرزان چون بید کتف بسته به میدانگاه سرنوشت آورده می شود.
پدر و مادر پویا (مقتول) مسئول قبض روح هیمن شده اند، هیمن زانو می زند و با انگشت بی حس و لب یخ زده اش نوک کفش محی الدین را برای آخرین بار می بوسد، محی الدین روی از سیمای هیمن برمی گرداند، توانایی دیدن قاتل پویا را ندارد، پای راستش را پس می کشد و زیر صندلی فلزی ساق دو پایش را گره می زند.
هیمن با لباس های راه راه زندان بر شانه مادر پویا می گرید، مادر که تاکنون نرم نرمک اشک می بارید، می زند زیر هق هق گریه وچانه هیمن را پس می زند.
صدای طلب آمرزش «کمپین طلب عفو»، از درز دیوارهای بلند حبس در فضای سرد وبی روح زندان می پیچد، بغض، چانه محی الدین را چال می اندازد، بغض می ترکد، اشک می جوشد و عبارت از حنجره خش دار و زبان الکن محی الدین چنین بر می آید«بخشش، لازم نیست اعدامش کنید»، هیمن دوباره متولد می شود.
هیمن و پویا دو نوجوان سنندجی سال 91 در چهارراه صفری در یک بگو ومگوی نوجوانی،با هم درگیر می شوند و در این بازی، سرنوشت پویا (مقتول) و هیمن (قاتل) رقم می خورد.
اینجا کردستان است، سرزمین مهربانی، عفو و گذشت، سرزمینی که «محمد باختر» به خاطر زوزه یک سگ پا بر مین می گذارد، دیاری که معلم سر می تراشد، شکارچی تفنگ می شکند.
اینجا کردستان است، سرزمینی که صدای جوانان 12 ساعت در فضای مجازی از محی الدین خواهش وتمنا می کنند، مسجدنشین و کوچه نشین محله پویا می شوند ، در این سرزمین هنوز زمحبت خارها گل می شود.
**انتشار دهنده: مسعود احمدی
منبع : ایرنا
بامداد روز یکشنبه، «هیمن» در سلول تنهایی، رهایی از مرگ را به انتظار نشسته است. زمان بر قلب هراسان او می کوبد،عقربه های ساعت بر حلقه دایره طناب، هر لحظه اعدام می شوند،هیمن، هیمن نیست، سراپا هراس است، هراس از فردای که شاید باشد و شاید هم هرگز نباشد، وحشت از نفسی که شاید از سینه برآید و شاید طنابی، راه دم و بازدم او را برای همیشه در گلو خفه کند.
سرنوشت هیمن به یک «ویرگول» گره خورده است، به بیان یک عبارت پنج کلمه ای از حنجره محی الدین پدر پویا (مقتول) در قلب هیمن هیاهوست و در ذهن محی الدین آشوب، زمان می گذرد، بامداد یکشنبه 12 دی سرد کردستان است، پلک چشمان هیمن از وحشت سرنوشت موهوم، درهم قلاب نمی شوند.
محی الدین به آخرین عکس «پویا» بر طاقچه خاطرات زل زده است، در برزخ تصمیم بیان یک عبارت است که مرز زندگی و مرگ آن را یک ویرگول خط می کشد.
عبارتی که اگر پدرمقتول بر واژه «بخشش» اندکی مکث کند، زندگی دوباره به هیمن برمی گردد و اگر سه واژه بخشش لازم نیست، از حنجره او برآید، خورشید زندگی هیمن برای همیشه غروب می کند.
زمان می گذرد، نفس در سینه هیمن به شماره افتاده است، هیمن در سلول تنگ انتظار در بزرخ امید وناامیدی درهم می شکند.
چراغ خانه پویا روشن است، هیاهوی برپاست یکی می آید و یکی می رود، پاشنه در قیژ قیژ کنان بر ادامه یا پایان زندگی هیمن می چرخد.
نوع دوستان طلب آمرزش، شب در مسجدحسن آباد اتراق کرده اند و همه دست به دامان برآمدن واژه بخشش از حنجره مردی سینه سوخته، فرزند از دست داده اند.
زمان می گذرد و خورشید دست بر پوست شب می کشد وگرمای وجود را درکالبد سرد شهر می دمد، دار اعدام در وسط زندان قد علم کرده است.
طناب از اینکه عامل شکستن گردن زندگی هیمن می شود با سیلی باد صبح زمستان می لرزد،ساعت شش صبح دوازدهم دی ماه است، هیمن پای در غل و زنجیر با چشمانی قلمبیده وحشت، پاهای سست و قامتی لرزان چون بید کتف بسته به میدانگاه سرنوشت آورده می شود.
پدر و مادر پویا (مقتول) مسئول قبض روح هیمن شده اند، هیمن زانو می زند و با انگشت بی حس و لب یخ زده اش نوک کفش محی الدین را برای آخرین بار می بوسد، محی الدین روی از سیمای هیمن برمی گرداند، توانایی دیدن قاتل پویا را ندارد، پای راستش را پس می کشد و زیر صندلی فلزی ساق دو پایش را گره می زند.
هیمن با لباس های راه راه زندان بر شانه مادر پویا می گرید، مادر که تاکنون نرم نرمک اشک می بارید، می زند زیر هق هق گریه وچانه هیمن را پس می زند.
صدای طلب آمرزش «کمپین طلب عفو»، از درز دیوارهای بلند حبس در فضای سرد وبی روح زندان می پیچد، بغض، چانه محی الدین را چال می اندازد، بغض می ترکد، اشک می جوشد و عبارت از حنجره خش دار و زبان الکن محی الدین چنین بر می آید«بخشش، لازم نیست اعدامش کنید»، هیمن دوباره متولد می شود.
هیمن و پویا دو نوجوان سنندجی سال 91 در چهارراه صفری در یک بگو ومگوی نوجوانی،با هم درگیر می شوند و در این بازی، سرنوشت پویا (مقتول) و هیمن (قاتل) رقم می خورد.
اینجا کردستان است، سرزمین مهربانی، عفو و گذشت، سرزمینی که «محمد باختر» به خاطر زوزه یک سگ پا بر مین می گذارد، دیاری که معلم سر می تراشد، شکارچی تفنگ می شکند.
اینجا کردستان است، سرزمینی که صدای جوانان 12 ساعت در فضای مجازی از محی الدین خواهش وتمنا می کنند، مسجدنشین و کوچه نشین محله پویا می شوند ، در این سرزمین هنوز زمحبت خارها گل می شود.
**انتشار دهنده: مسعود احمدی
منبع : ایرنا
کپی شد