به گزارش خبرنگار ایرنا، تعدادشان کم نیست، اینها کارگران فصلی اند که کیسه به دست، گوشه ای از چهار راه و میدان انقلاب سنندج پاتوق شان است و هر روز صبح زود آنجا می ایستند و منتظر می مانند به امید آنکه کسی از راه برسد و برای انجام کاری به خدمت شان گیرد.
صورت های آفتاب سوخته و دست های زبر و پینه بسته شان حکایت از رنج ها و تلخی های زندگی دارد، چشم هایی نگران، ابروانی در هم، خنده هایی گاه سرد بر لب و دل هایی آشفته که همواره دغدغه کار و درآمد، مثل خوره به جانشان می افتد.
در گروه هایی دو یا چند نفره دور هم ایستاده و به محض اینکه کسی از عابران نزدیک شان بایستد و سوالی بپرسد، همه اطرافش را می گیرند و از توانایی شان برای انجام کارهای مختلف می گویند به این امید که آن روز بیکار نمانند و غروب با دستی پر به خانه باز گردند.
صبح سرد یکی از روزهای اسفند، راهی چهار راه انقلاب شدم از دور که نگاه کردم حدود 15 نفری در گوشه ایی ایستاده و تمام خودروهایی را که کنارشان توقف می کردند، دید می زدند تا به محض نیاز به کارگر فورا داخل خودرو رفته و از قافله بیکاران جدا شوند.
سر صحبت را با یکی از آنها باز کرده و از اوضاع و احوال کارش پرسیدم، با رویی گشاده و چشمانی کنجکاو در حالیکه بخاطر سرما دست در جیب داشت از کساد بودن کار و بیکاری های فصلی گلایه کرد.
حین صحبت با او، سه - چهار نفر دیگر با این تصور که به کارگر نیاز دارم اطراف مان جمع شدند اما همین که فهمیدند خبری از کار نیست کم کم پراکنده شدند.
به صحبت هایم با او ادامه دادم، اسمش فواد است، 50 سال دارد و از شیشه های ضخیم عینکش، مشخص بود که دید چشمانش آنچنان قابل تعریف نیست.
او هر روز بعد از اذان صبح و صرف صبحانه راهی چهار راه انقلاب می شود و در کنار دیگر کارگران انتظار می کشد بلکه کاری گیرش بیاید و برای خرید مایحتاج خانواده دست خالی نماند.
این کارگر زحمتکش که سال 70 از روستا به سنندج مهاجرت کرده و مشغول به کارگری است، گفت: بیمه آزاد دارم، غیر از مستمری ناچیز بهزیستی منبع درآمدی دیگری ندارم و با توجه به تورم موجود، امرار معاش و تهیه مایحتاج خانواده برایم سخت و دشوار است.
فواد مستاجر است، 2 فرزند دارد و در محله تپه خدیجه (یکی از محلات حاشیه شهر سنندج) زندگی می کند و روزهایی را که کار ندارد هر روز صبح تا غروب در چهار راه انقلاب همراه با دیگر کارگران می ایستد که شاید کسی کاری به او پیشنهاد کند.
او که اغلب کار ساختمانی می کند در فصول سرد سال آمار روزهای بیکاری اش بالاست، می گوید: حقوق روزانه یک کارگر 50 تا 60 هزار تومان است که با توجه به بالا بودن قیمت کالاهای اساسی و مواد غذایی، کفاف زندگی را نمی دهد اما خانواده و فرزندانم به این وضعیت عادت کرده و قناعت می کنند.
آه سردی کشید و در حالیکه از روی کنجکاوی به خیابان و دوستان دیگرش نگاهی می اندازد، ادامه می دهد: روزهایی که کار پیدا نمی کنم از شرمندگی تا غروب به خانه برنمی گردم و برای ناهار 2 قرص نان می خرم و وقتم را تا پایان روز در کنار خیابان سپری می کنم.
کابوس او بازگشت به خانه با دستانی خالی است، هر روز که از خانه خارج می شود از خدا می خواهد دست پر و با حقوقی هر چند کم به آغوش خانواده باز گردد تا خجالت زده زن و فرزندانش نشود.
این کارگر تلاشگر که پسری 21 ساله دانشجو دارد از آینده او نگران و تا حدودی مایوس است و آرزویش این است که همه جوانان دارای شغل باشند و شاهد بیکاری در کشور نباشیم، ضمن اینکه از مسئولان خواست احساس مسئولیت کرده و برای رفع مشکلات اقتصادی و ایجاد شغل برای قشر جوان و تحصیلکرده جامعه کاری کنند.
از فواد خداحافظی کردم، به میدان انقلاب رفتم جایی که تعداد بیشتری از کارگران فصلی حضور دارند و هر روز صبح زود قسمتی از میدان را به خود اختصاص داده و دو سه ساعتی را در اطراف میدان سپری می کنند شاید کاری یافته و روزی شان را در بیاورند.
به محض هم صحبت شدن با یکی از کارگران، همان صحنه چهار راه انقلاب تکرار شد، چند نفر از کارگران جمع شدند و گفتند کارگر میخواهی؟ همینکه متوجه شدند به کارگر نیاز ندارم با غر و لند اطراف مان را خالی کردند.
از محمدسعید 41 ساله پرسیدم چه مدت است کارگری می کند، پاسخ داد: 10 سال است مشغول به این کار هستم و در این مدت موفق به یافتن شغلی با درآمد ثابت نشدم، به همین خاطر ناچارم با این وضعیت به زندگی ام ادامه دهم.
او دیپلمه، دارای سه فرزند و خانه ای کوچک در محله اسلام آباد (تقتقان) دارد و شاگرد بنا و سیمان کار است، به گفته خودش تقریبا 6 ماه از سال (فصول سرد) را بدلیل کاهش ساخت و ساز و نبود کار و درآمد با سختی و بیکاری سپری می کند.
این کارگر فصلی هر روز قبل از طلوع آفتاب در میدان انقلاب به جمع دیگر کارگران متقاضی کار ملحق می شود، می گوید: بدلیل اینکه کسبه و دستفروشان حدود ساعت 9 کارشان را شروع می کنند و جایی برای حضور ما در میدان و پیاده رو نمی ماند به ناچار و در صورت نبودن کار به خانه بر می گردم یا در خیابان های اطراف پرسه می زنم.
محمدسعید نگاهی از روی حسرت به عابرانی می اندازد که در حال عبور هستند و از اینکه برخی روزها بیکار و دست خالی همان اول صبح به خانه برمی گردد احساس یاس و شرمندگی کرده و رنج می برد.
او ادامه داد: گاهی اوقات پولی برای خرید مایحتاج اولیه از جمله کالاهای اساسی مثل برنج و مرغ ندارم و از روی ناچاری باید دست کمک به سمت اقوام یا آشنایان دراز کنم که اغلب با جواب منفی مواجه می شوم.
حین صحبت بودیم که ناگهان خودرویی ایستاد و راننده به 2 کارگر اعلام نیاز کرد چندین نفر برای سوار شدن به سمت خودرو هجوم بردند.
محمدسعید هم حرفایش را نیمه تمام گذاشت و با سرعت به طرف خودرو رفت ولی دیگر دیر شده بود چون 2 نفر از کارگران سریعتر از بقیه وارد خودرو شدند و راننده حرکت کرد.
دیگر به سمت من نیامد و با چهره ای ناراحت به نرده اطراف میدان تکیه داد، او و کارگران دیگر را با همه دغدغه ها و نگرانی هایشان تنها می گذارم و از آنجا دور شدم.
ذهنم ‌تا چند دقیقه درگیر صحبت های فواد و محمدسعید بود، با خودم فکر کردم آیا غروب رو سفید به خانه باز می گردند؟
یاد کمربندی 17 شهریور سنندج افتادم که آنجا هم کارگران زیادی برای اینکه روزشان را بیکار نمانند و پولی دست شان را بگیرد، هر روز صبح تا غروب کنار خیابان منتظرند...
7355/9102
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.