اگر مجبور نبودید کار کنید، چه میکردید؟
اقتصاددانان عقیده دارند مشاغل باید تماموقت باشند. آمریکاییها فکر میکنند کار شخصیت انسان را میسازد. اما آیا مشاغل اهمیت و تأثیر گذشته را دارند؟
جی پلاس، کار مهمترین مسئله در زندگی آمریکاییهاست. قرنهاست که اعتقاددارند کار شخصیت انسان را شکل میدهد (وقتشناسی، ابتکار عمل، صداقت، نظم و غیره). همچنین این اعتقاد وجود دارد که بازار کار، در ایجاد فرصتهای شغلی و فراهم کردن درآمد برای افراد نسبتاً مؤثر و موفق بوده است. ما نیز این داستان را باور کردیم. حتی اگر شغلمان مزخرف هم باشد، بازهم به زندگی ما معنا، هدف و نظم میدهد. ما را وادار میکند هر روز از رختخواب بلند شویم؛ در ما حس مسئولیتپذیری ایجاد میکند و ما را از برنامههای تلویزیونی دور نگه میدارد.
اما این باورها دیگر قابلقبول نیستند. درواقع میتوان گفت تا حدی مسخره شدهاند؛ زیرا بهاندازه کافی شغل وجود ندارد و مشاغلی هم که وجود دارند برای مخارج زندگی کافی نیست. مگر اینکه یک قاچاقچی مواد مخدر یا یک بانکدار در والاستریت باشید که در هر دو صورت یک گانگستر شدهاید.
این روزها همه افراد از جناح راست تا چپ، از اقتصاددان معروف "دین بیکر" تا دانشمند علوم اجتماعی "آرتور سی بروکس"، از "برنی سندرز" تا "دونالد ترامپ"؛ همگی از مشکلات بازار کار ابراز نگرانی کرده و از "استخدام تماموقت" دفاع میکنند. گویی اشتغال به کار بهخودیخود چیز خوبی است و سخت، خطرناک و غیراخلاقی بودن کار این مسئله را تغییر نمیدهد. اما "اشتغال کامل" دلیل و انگیزه خوبی نیست که باعث شود بازهم به سختکوشی و رعایت قوانین ایمان پیدا کنیم. نرخ رسمی بیکاری در آمریکا در حال حاضر زیر 6 درصد است که به آنچه اقتصاددانان آن را "اشتغال کامل" مینامند بسیار نزدیک است. اما نابرابری در میزان درآمد هیچ تغییری نکرده است. شغلهای سطح پایین و مزخرف در حل مشکلات اجتماعی کمکی نمیکنند.
برای اثبات این حرف به اعداد و ارقام توجه کنید. در حال حاضر یکچهارم بزرگسالان در آمریکا دستمزدی دریافت میکنند که آنها را پایین خط فقر رسمی قرار میدهد و بدین ترتیب یکپنجم کودکان آمریکایی در فقر زندگی میکنند. تقریباً به نیمی از بزرگسالان در آمریکا کوپن غذا تعلق میگیرد (اکثر این افراد از کوپن غذای خود استفاده نمیکنند). بازار کار خراب است.
مشاغلی که در رکود بزرگ اقتصادی از بین رفتند به همین راحتی دوباره برنمیگردند. نرخ بیکاری را کنار بگذارید. از سال 2000 تاکنون، نرخ اشتغالزایی در آمریکا صفر بوده است. اگر هم این مشاغل ناگهان دوباره از گور برخیزند، درست شبیه زامبیها خواهند بود: مشاغلی مشروط، پاره- وقت و با حداقل دستمزد که کارفرمایان هفتهبههفته بهدلخواه خود شیفت کاری شمارا تغییر میدهند.
افزایش حداقل دستمزد به ساعتی 15 دلار هم مشکل را حل نمیکند. کسی به نیت خیر در این عمل شک ندارد. اما با این میزان دستمزد، با هفتهای 29 ساعت کار خط فقر را پشت سر میگذارید. در حال حاضر حداقل میزان دستمزد 7.28 دلار در ساعت است. با چهل ساعت کار در هفته، باید ساعتی 10 دلار درآمد داشته باشید تا بالاتر از خط فقر قرار بگیرید. گرفتن حقوقی که مخارج زندگی شمارا تأمین نمیکند چه فایدهای دارد؟ تنها به این درد میخورد که ثابت کند شما از "اخلاق کاری" برخوردار هستید.
اما صبر کنید! آیا معضل کنونی ما تنها یک مرحله گذرا در چرخه کسبوکار نیست؟ پس بازار کار آینده چه؟ آیا افزایش میزان تولید، زمینههای جدید فعالیت و فرصتهای جدید اقتصادی غلط بودن عقاید مالتوسیانیسم {از نام مالتوس کشیش انگلیسی که در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم میزیست گرفته شده است.تئوری او یک نظریه بورژوایی عمیقاً ارتجاعی است .او میگفت که جمعیت بشری بسیار سریعتر از میزان ازدیاد مواد غذایی رشد میکند و از این مقدمه نتیجه میگرفت که گویا خود تودههای مردم علت بدبختی و فقط موجود هستند زیرا زادوولد سریع آنهاست که موجب گرسنگی و تنگدستی میشود.طرفداران نظریه مالتوس نظامی اجتماعی و مناسبات تولیدی و استثمار را نادیده میگیرند و به نقش علم و تکنیک و دستاوردهای آن توجهی ندارند} را اثبات نکرده است؟ روندهای قابلبررسی در نیمقرن گذشته و پیشبینیهای عقلانی برای نیمقرن آینده آنقدر پایههای تجربیِ محکمی دارند که نمیتوان بهراحتی آنها را تحت عنوان مسائل ایدئولوژیکِ بیمعنا رد کرد. مانند اطلاعات مربوط به تغییرات آب و هوایی و گرمایش زمین: میتوانید آنها را انکارکنید، اما با انکار کردن آنها شبیه افراد ابله خواهید شد.
مثلاً اقتصاددانان آکسفورد که روندهای اشتغال را مطالعه میکنند، میگویند تقریباً نیمی از مشاغل موجود در عرض بیست سال آینده با کامپیوترها جایگزین خواهند شد. آنها بر اساس کتابی نوشتهشده توسط دو اقتصاددان در دانشگاه MIT به نام "نبرد با ماشینها" این نتیجهگیری را کردهاند. همچنین بحثهایی درباره "مازاد نیروی انسانی" وجود دارد. کتاب "ظهور روباتها" که این مسئله را بررسی میکند یک داستان علمی تخیلی نیست؛ بلکه یک کتاب در مبحث علوم اجتماعی است.
خودتان را گول نزنید؛ این رکود اقتصادی بزرگ تمام نشده است. این رکود به همان اندازه که یک فاجعه اقتصادی است، یک بحران اخلاقی نیز هست. حتی میتوان گفت یک بنبست معنوی است؛ زیرا این سؤال را ایجاد میکند که دیگر کدام داربستهای اجتماعی میتوانند همانند کار در افراد ایجاد شخصیت کنند؛ و آیا شخصیت مسئلهای است که ما باید آرزوی آن را داشته باشیم؟ اما دقیقاً به همین دلیل است که یک فرصت معنوی نیز محسوب میشود: ما را وادار میکند جهانی را تصور کنیم که در آن مشاغل شخصیت افراد را نمیسازند، درآمد ما را تعیین نمیکنند و فعالیت غالبِ زندگی روزمره ما نیستند.
"اگر مجبور نبودید برای کسب درآمد کار کنید، چه میکردید؟"
بهطور خلاصه، به ما اجازه میدهد بگوییم: بس است دیگر، گورِ بابای کار!
بدیهی است این بحران سبب میشود بپرسیم: خوب حالا چه؟ بدون داشتن یک شغل بهعنوان یک نظمدهنده در زندگی که شما را وادار میکند هر روز از خواب بیدار شده و به سمت کارخانه، دفتر کار، مغازه، انبار، رستوران بروید (حتی بااینکه بهشدت از این کار متنفرید) چه اتفاقی میافتد؟ اگر مجبور نبودید برای کسب درآمد کارکنید، چه میکردید؟
اگر مجبور نبودیم برای کسب درآمد و مخارج زندگی کارکنیم، جامعه و تمدن به چه شکلی در میآمد؟ آیا در مراکز بازیهای کامپیوتری جمع میشدیم؟ یا داوطلبِ تدریس به کودکان در مکانهای توسعهنیافته میشدیم؟ یا ماریجوانا میکشیدیم و تمام روز را تلویزیون نگاه میکردیم؟
سعی ندارم یک ایده فانتزی پیشنهاد دهم. در حال حاضر تمام این سؤالها کاملاً کاربردیاند زیرا بهاندازه کافی شغل وجود ندارد. بنابراین وقتش رسیده سؤالهای کاربردیِ بیشتری مطرح کنیم. چگونه بدون داشتن شغل هزینههای زندگی را پرداخت میکنید- آیا میتوان بدون کار کردن درآمد داشت؟ آیا میتوان چنین شیوهای را آغاز کرد و آیا این شیوه اخلاقی است؟ اگر با این باور تربیتشدهاید که کار نشانهی ارزشی است که برای جامعه قائل هستید (همانطور که اکثر ما اینگونه تربیت شدیم)، آیا با دریافت حقوق در ازای هیچ، احساس تقلب و کلاهبرداری نخواهید داشت؟
ما چند پاسخ موقت به این سؤالها داریم زیرا تقریباً همه ما از بیمه کاری یا کمکهزینه استفاده میکنیم. سریعترین جزء در حال رشد در درآمد خانوار از سال 1959، "پرداختهای انتقالی" (Transfer Payments) بودهاند. در آغاز قرن بیستویک، بیست درصد تمام درآمد خانوار از این منبع تأمین میشد؛ چیزی که بهعبارتدیگر تحت عنوان رفاه یا "مستمری" نام برده میشود. بدون این مکمل درآمد، نیمی از بزرگسالان در مشاغل تماموقت، زیر خط فقر خواهند رفت و بیشتر آمریکاییها برای دریافت کوپن غذا واجد شرایط خواهند شد.
اما آیا این پرداختهای انتقالی و "مستمری" ها هم در اقتصاد و هم ازلحاظ اخلاقی درست و مقرونبهصرفه هستند؟ با ادامه دادن و گسترش این طرحها، آیا به رواج تنبلی و کاهلی کمک میکنیم یا مبحثی درباره مقدمات زندگی خوب راه میاندازیم؟
پرداختهای انتقالی یا مستمری به ما آموختهاند که چگونه حساب کسب درآمد را از تولید کالا جدا کنیم. اما اکنونکه بهوضوح با مرگ مشاغل روبرو هستیم، این نوع نگرش نیز نیاز به بازنگری دارد. بودجه فدرال به هر روشی که محاسبه شود، بازهم مشخص خواهد شد نمیتوانیم جورِ کسی را بکشیم.
میدانم به چه میاندیشید: از پس هزینهها برنمیآییم. اما حقیقت این است که بهراحتی از عهده آن برمیآییم. مقادیر اهدایی به تأمین اجتماعی که برابر با 127,200 دلار است را قطع و مالیات بر درآمد شرکتها را افزایش میدهیم. این دو اقدام مشکل مالیِ جعلی را حل کرده و مازاد اقتصادیایجاد میکند و اکنون میتوانیم به ارزیابی عدم وجود اخلاقیات بپردازیم.
مطمئناً شما و اقتصاددانانی مانند "دین بیکر" و "گریگوری منکیو" و تمام سیاستمداران از حزب چپ تا راست میگویید که افزایش مالیات بر درآمد شرکتها مانع سرمایهگذاری و درنتیجه ایجاد شغلهای جدید است. یا اینکه این سیاست شرکتها را بهسوی کشورهای دیگر سوق میدهد که مالیات در آنها پایینتر است.
اما واقعیت این است که افزایش مالیات بر درآمد شرکتها نمیتواند چنین اثراتی داشته باشد.
بیایید به عقب برگردیم. مدتهاست که بسیاری از شرکتها چندملیتی شدهاند. در دهههای 1970 و 80 و قبل از اینکه طرح کاهش مالیاتی "رونالد ریگان" تصویب شود، تقریباً شصت درصد کالاهای تولیدی وارداتی توسط شرکتهای آمریکایی در خارج از کشور تولید میشد. از آن زمان به بعد این میزان افزایشیافته است، اما نه خیلی زیاد.
بیایید به عقب برگردیم. مدتهاست که بسیاری از شرکتها چندملیتی شدهاند. در دهههای 1970 و 80 و قبل از اینکه طرح کاهش مالیاتی "رونالد ریگان" تصویب شود، تقریباً شصت درصد کالاهای تولیدی وارداتی توسط شرکتهای آمریکایی در خارج از کشور تولید میشد. از آن زمان به بعد این میزان افزایشیافته است، اما نه خیلی زیاد.
مشکل کارگران چینی نیستند؛ مشکل اصلی حسابداریِ بیهدف شرکتهای بزرگ است. به همین دلیل تصمیم شرکت Citizens United در سال 2010 مبنی بر استفاده از قانون آزادی بیان دربارهی هزینههای ستاد بسیار مضحک و خندهدار است. پول ربطی به بیان و سخنوری ندارد.
اما آخر خط این است: اکثر مشاغل توسط شرکتهای سرمایهگذاری خصوصی ایجاد نمیشوند و درنتیجه افزایش مالیات بر درآمد شرکتها بر اشتغالزایی تأثیری نخواهد داشت. بله درست است. از سالهای 1920، باوجود کاهش میزان سرمایهگذاری خصوصی، رشد اقتصادی اتفاق افتاده است. این یعنی که سود شرکتها بیمعناست و فقط وسیلهای است که شرکتها از طریق آن به سهامداران ( و متخصصان رقیب) اعلام کنند که کسبوکار پررونقی دارند. برای سرمایهگذاری مجدد و تأمین مالیِ نیروی کار به سود نیازی نیست؛ همانطور که در تاریخچهی شرکت "اپل" و بسیاری از شرکتهای بزرگ دیگر دیده میشود.
بنابراین تصمیمات سرمایهگذاری اتخاذشده توسط مدیران اجرائی تأثیر زیادی بر اشتغال ندارد. همچنین، اخذ مالیات از سود شرکتها برای تأمین مالی دولت یک مشکل اقتصادی نیست؛ بلکه یک مسئلهی فکری و یک معمای اخلاقی است.
زمانی که به کار سخت باور پیدا میکنیم، امیدواریم که در ما ایجاد شخصیت کند؛ اما علاوه بر این امیدواریم یا انتظار داریم بازار کار تقسیم درآمدِ منصفانه و عقلانی داشته باشد. اما میان آنها تضاد وجود دارد. تنها زمانی مشاغل ایجاد شخصیت میکنند که میان تلاشهای گذشته، مهارتهای آموختهشده و پاداش و درآمد فعلی ارتباط قابل توجیهی وجود داشته باشد. زمانی که درآمد شما با میزان بازدهی و قابلیت تولید شما متناسب نباشد، بنابراین بهمرور شک میکنید که شخصیت از کار و تلاش زیاد حاصل میشود.
مثلاً زمانی که میبینیم افرادی با پولشویی در کارتل مواد مخدر (HSBC)، کاغذبازیهای مدیران صندوقهای سرمایهگذاری (AIG ، استرنز، موگان استنلی، سیتی بانک)، سوءاستفاده از وامگیرندگان کمدرآمد(بانک مرکزی آمریکا) یا خرید رأی در کنگره (تمام موارد بالا) میلیونها دلار به جیب میزنند، درحالیکه ما با یک شغل تماموقت بهسختی از پس هزینههای روزمره برمیآییم، به این نتیجه میرسم که حضورمان در بازار کار غیرمنطقی است. میفهمیم که کسب شخصیت و احترام از طریق کار احمقانه است، زیرا جرم و کارهای خلاف درآمد بهتری دارند. پس بهتر است من هم مانند شما یک گانگستر شوم.
به همین دلیل بحران اقتصادیای مانند "رکود بزرگ" یک مشکل اخلاقی، بنبست معنوی و یک فرصت عقلانی محسوب میشود. آنقدر بر بازدهیِ اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی کار ایمان داشتهایم که اگر بازار کار شکست بخورد (که تا حد زیادی این اتفاق افتاده)، حتی نمیتوانیم درک کنیم چه اتفاقی افتاده و قادر نخواهیم بود خود را با معانیِ جدیدی از کار و بازار کار انطباق دهیم.
منظورم از "ما" تقریباً تمام افراد است؛ همه سیاستمداران از جناح چپ گرفته تا راست. زیرا همه میخواهند به هر نحوی شده آمریکا را به چرخه کار بازگردانند. هدف همه آنها رسیدن به "اشتغال تماموقت" است. اختلاف میان جناحها بر سر مسیر و نحوه اجرای سیاستها است، نه هدف. و این اهداف شامل معیارهای ناملموس مانند ایجاد شخصیت نیز میشوند.
هرچقدر کار به نقطه اضمحلال نزدیکتر میشود، همه بر منافع آن تأکید بیشتری میکنند. دستیابی به "اشتغال تماموقت" در حال حاضر به هدف هر دو حزب تبدیلشده است که هم غیرممکن و هم غیرضروری است. تقریباً همانند حمایت از بردهداری در سالهای 1850 یا تبعیض نژادی در 1950.
چرا؟
زیرا کار مهمترین فعالیتِ ساکنان جوامع مدرن شده است؛ صرفنظر از اینکه آیا شخصیت یا درآمدی منطقی برایشان ایجاد میکند یا نه. از زمانی که افلاطون ساختوساز و صنعت را با داشتن زندگی خوب مرتبط دانست، نحوه تفکر ما اینگونه شد. کار روش ما برای مبارزه با مرگ بوده است: با ساختن و تعمیر چیزهای ماندنی؛ چیزهای مهمی که میدانیم حتی پس از ما نیز در این دنیا باقی میمانند. زیرا به ما میآموزند که دنیا فراتر از ماست و جهان قبل و بعد از ما، اصول واقعی و مختص به خود را دارد.
به ابعاد این ایده فکر کنید. کار همیشه راهی برای نشان دادن تفاوت میان مردان و زنان بوده است؛ مثلاً با ترکیب مسائلی مانند پدر و "نانآور". از قرن 17 مفاهیمی چون مردانگی و زنانگی بهواسطه جایگاهشان در اقتصاد تعریف شدند: مردانی که برای بازدهی و قابلیت تولید دستمزد دریافت میکردند، یا زنانی که برای نگهداری از خانواده و انجام امور منزل هیچ دستمزدی دریافت نمیکردند. البته این تعاریف در حال تغییرند زیرا معنی "خانواده" تغییر کرده است و همین مسئله تغییرات عمیقی در بازار کار (ورود زنان به بازار کار تنها یکی از آنهاست) و نگرش نسبت به جنسیت ایجاد میکند.
زمانی که شغلی در میان نباشد، مسائل جنسیتی ایجادشده توسط بازار کار نیز محو میشوند. زمانی که مشاغل ضروری برای اجتماع کم شوند، اموری که زمانی به آنها کارهای زنانه میگفتیم (آموزش، بهداشت و درمان، خدمات) به صنایع اساسی و اصلیِ ما بدل میشوند. عشق و محبت، اهمیت دادن به دیگران و حمایت از هم نوع خود نهتنها امکانپذیر، بلکه بهشدت ضروری خواهند شد. نهفقط در محیط خانواده که حمایت از یکدیگر کاملاً طبیعی است، بلکه در جامعه و در سراسر جهان.
زمانی که شغلی در میان نباشد، مسائل جنسیتی ایجادشده توسط بازار کار نیز محو میشوند. زمانی که مشاغل ضروری برای اجتماع کم شوند، اموری که زمانی به آنها کارهای زنانه میگفتیم (آموزش، بهداشت و درمان، خدمات) به صنایع اساسی و اصلیِ ما بدل میشوند. عشق و محبت، اهمیت دادن به دیگران و حمایت از هم نوع خود نهتنها امکانپذیر، بلکه بهشدت ضروری خواهند شد. نهفقط در محیط خانواده که حمایت از یکدیگر کاملاً طبیعی است، بلکه در جامعه و در سراسر جهان.
کار همواره روشی آمریکایی برای تولید سرمایهداری نژادی بوده است: از طریق کار کشیدن از بردگان، کار کشیدن از مجرمان و زندانیان، مزارعه و بهعبارتدیگر، یک "سیستم سرمایهگذاری آزاد" که بر خرابههایی از اجساد سیاهپوستان بناشده و یک عمارت اقتصادی که در نژادپرستی ریشه دارد. در آمریکا هرگز بازار کار آزاد وجود نداشته است. همانند هر بازار کار دیگری، با تبعیض نژادی سیستماتیک علیه سیاهپوستان ساخته شده است. حتی میتوان گفت این بازار دلیلِ ایجاد کلیشه معروف درباره تنبلیِ آفریقایی- آمریکاییها بود که کارگرهای سیاهپوست را از کار با دریافت پاداش منع کرده و آنها را به اردوگاههای کار اجباری با هشت ساعت کار در روز محدود کرد.
همواره در مشاغل اطاعت، فرمانبرداری و سلسلهمراتب وجود داشته و بسیاری از ما عمیقترین آرزوی بشر را در رویارویی با مشاغل خود ابراز کردهایم: آزادی از قدرت و تحمیل خارجی و رسیدن به خودکفایی. قرنهاست که خود را با شغلی که داریم تعریف و معرفی میکنیم.
همواره در مشاغل اطاعت، فرمانبرداری و سلسلهمراتب وجود داشته و بسیاری از ما عمیقترین آرزوی بشر را در رویارویی با مشاغل خود ابراز کردهایم: آزادی از قدرت و تحمیل خارجی و رسیدن به خودکفایی. قرنهاست که خود را با شغلی که داریم تعریف و معرفی میکنیم.
تاکنون باید فهمیده باشیم که این تعریف از خود مستلزم "اصل بازدهی" است (هر کس بهاندازه توانایی و قدرت تولیدش) و ما را به این ایدهی پوچ متعهد میسازد که ارزش ما به میزان تولید و بازدهی در بازار کار وابسته است. بعلاوه تاکنون باید فهمیده باشیم که این اصل دورهای از رشد بیپایان را طرحریزی میکند و یارِ وفادار و همیشه همراهش، "تخریب محیطزیست" است.
تاکنون اصل بهرهوری بهعنوان یک اصل ضروری کارساز بوده و رویای آمریکایی را قابلقبول و قابلدستیابی جلوه داده است. "سخت تلاش کنید، از قوانین پیروی کنید و پیش بروید" یا "هرچقدر تلاش کنی همانقدر موفق خواهی شد، راهت را خودت تعیین میکنی، هر چه حقت باشد را به دست میآوری". از چنین موعظه و نصایحی استفاده میشود جهان را ترغیب کنند. شاید درگذشته چندان متوهم به نظر نمیرسیدند، اما اکنون چرا.
پایبندی به اصل بهرهوری سلامت افراد و همچنین محیطزیست را تهدید میکند (درواقع این دو یکی هستند). تعهد به چیزی که غیرممکن است، جنونآور است. "آنگوس دیتون" اقتصاددان برنده جایزه نوبل زمانی که درباره مرگومیر غیرعادی سفیدپوستان در "کمربند انجیلی" {واژه ایست غیررسمی که اشاره بر نواحی جنوب شرقی ایالات متحده آمریکا و ساکنین محافظهکار و پروتستانهای مسیحی آن دارد} به این نکته اشاره کرد و گفت که این افراد ایمان خود به رویای آمریکایی را ازدستدادهاند. برای آنها رعایت اخلاق کاری حکم اعدام را دارد، زیرا نمیتوانند با آن زندگی کنند.
بنابراین پایان قریبالوقوع کار اساسیترین سؤالها را درباره معنای انسان بودن مطرح میکند. اگر مجبور نبودیم بیشتر ساعات بیداری و انرژی خلاق خود را صرف کارکنیم، چه اهدافی را میتوان دنبال کرد؟ چه فرصتهای آشکار و درعینحال ناشناختهای به وجود خواهند آمد؟ زمانی که تفریح و لذت بردن حق ذاتی انسانها شناخته شود، ماهیت انسان چگونه تغییر خواهد کرد؟
زیگموند فروید اصرار داشت که عشق و کار دو عنصر حیاتی برای سلامت بشر است. البته حق با او بود. اما آیا با از بین میان رفتن کار، عشق بهعنوان شریکش در ایجاد زندگی خوب بهتنهایی دوام میآورد؟ آیا میتوانیم اجازه دهیم مردم بدون هیچ کاری دستمزد دریافت کنند و بازهم آنها را همانند برادران و خواهران خود بدانیم؟ آیا میتوانید تصور کنید که شخصی را در یک مهمانی ملاقات کرده و از او نپرسید: "شغلتان چیست؟"
تا زمانی که این مسئله را نپذیریم هیچ پاسخی برای سؤالات بالا وجود ندارد: در حال حاضر کار تمام زندگیِ ماست؛ اما از این به بعد اینطور نخواهد بود.
منبع: فرادید
دیدگاه تان را بنویسید