یک استاد برجسته علوم سیاسی و از روزنامه نگاران با سابقه، روایت خود از روز فتح خرمشهر را بیان کرد.
به گزارش جماران، دکتر مرتضی مردیها استاد فلسفه و علوم سیاسی در صفحه شخصی خود نوشت:
همه میدانستند که این هفته یا هفته بعد حملۀ بزرگ برای بازپسگیری خرمشهر آغاز میشود. بعد از عملیات شکستن محاصرۀ آبادان، اقبال شرکت در آزادی بستان را نیافتم. در فتحالمبین هم به دلایلی از تپههای دالپری، در شب عملیات، به اصفهان اعاده شدم! 9 اردیبهشت بود که تنها، بیسلاح و پوشیده در کت و شلوار، سوار اتوبوس شدم؛ به مقصد اهواز. وقتی رسیدم مارش عملیات از بلندگوها در حال پخش بود. کمی دیر رسیده بودم اینبار. اول جادۀ آبادان سوار مینیبوس و دوراهی شادگان پیاده شدم. در پاسگاه دارخوین، که از ابتدای جنگ یکسالی پشتجبهۀ ما بود، هیچ خبری نبود. حمله دیشب از همین جبهه گویا آغاز شده بود. رفتم کنار کارون. از اقبال مساعد، قایقی مشغول بارگیری کلمنهای آب و یخ بود. سوار شدم. آنطرف رود، کلمنها را در یک لندکروز بار زدیم و پریدم روی سپرعقب. جا نبود. روی لبه نشستم و یک پایم را بزور لای کلمنها جا دادم، یک دست را محکم به بدنۀ ماشین گرفتم، و بقیۀ بدنم آویخته. راننده عجله داشت و تند میراند. دشت صاف بود ولی جای گلولههای توپ و خمپاره آن را پر از دستانداز کرده بود. ماشین توی گودالها میافتاد و بالا میجهید، و من، شبیه کابویهای سوار گاوهای وحشی، یک دست به گردهگاه گاو داشتم و باقی اندامم این سو و آن سو پرتاب میشد.
طراحی حمله بسیار هوشمندانه بود. حملۀ مستقیم به خرمشهر مأموریتی غیرممکن بود. از ظواهر دریافتم که از شمال خرمشهر به سمت مرز میرویم و از آنجا به سمت شلمچه، تا از پشت به خرمشهر حمله کنیم. از دارخوین تا جادۀ خرمشهر-اهواز بیست کیلومتری فاصله بود؛ همان بیست کیلومتری که بیش از یک سال از بالای دکل مخابراتی صدمتری، با دوربین و حتی چشم غیرمسلح، رصد کرده بودم، و دیشب در خیز اول حمله فتح شده بود. رسیدم. در یک نگاه، هزاران رزمنده دیده میشدند که پشت دپوی جاده سنگر گرفته بودند. مرحلۀ دوم عملیت گویا شب شروع میشد. یک دست لباس نظامی گیر آوردم و یک آر.پی.جی. ولی عراقیها پیشدستی کردند: پاتک. آتش تهیۀ سنگینی را شروع کردند. در حال دویدن به طرف خاکریز برای موضعگرفتن بودم که دیدم روی زمین پخش شدم؛ و نه امکان حرکتی. چند ثانیهای طول کشید تا بفهمم گویا مجروح شدهام.
هواپیمای نظامی سی. یکصدوسی این مجروحان را، از قضا، به اصفهان میبرد. وقتی برانکار حامل من را کنار راهروی بیمارستان گذاشتند (جایی که تا دو روز ساکت و بیخواب همانجا ماندم، چون تخت خالی نبود) هنوز بیست و چهار ساعت از راه افتادنم به سمت اهواز نگذشته بود: احساس بیتوفیقی. دست راستم مطلقاً در اختیارم نبود؛ ترکش کوچکی در عمق گردن. پای چپم امکان حرکت نداشت؛ ترکشی بزرگی در ران. پزشک معالج بر سر پرستارها داد زد که چرا رسیدگی نکردهاند، و اگر زخم پایم چرک کند کار سخت میشود: کفلین، آمپیسیلین، گارامایسین، شش ساعت یکبار.
بیست و سه روز بعد، سوم خرداد که خبر فتح آمد، به اصرار و با تخت به حیاط بیمارستان رفتم. ماشینها بوق میزدند. خرمشهر آزاد شده بود؛ و من گریه میکردم. سه ماه بعد که با عصا به جبهه برگشتم، مستقیم به خرمشهر رفتم. آنجا هم میگریستم. آمیزۀ غریبی از اشک شوق و اشک حزن بود.