وزیر علوم دوران اصلاحات روایتی را از روزهای انقلاب در شهر شیراز بیان کرد.
به گزارش جماران، مصطفی معین در یادداشتی اینستاگرامی با عنوان «غدیر خون» نوشت:
در طلیعه پیروزی شکوهمند۲۲بهمن هستیم، خاطره ای از دوران انقلاب و"غدیرخون" شیراز بیادم آمد که به عنوان نمونه ای از "دادگستری رژیم آریامهری"، شاید بازگویی آن برایتان جالب باشد.
صبح زود یکی از روزهای سرد پائیزی با تعدادی از دانشجویان برای شرکت در مراسم عید غدیر در مسجد حبیب در جنوب شیراز از خوابگاه حرکت کردیم. من در آن زمان در سال دوم دوره تخصصی پزشکی بودم و با فعالان دانشجویی و سیاسی شهر ارتباط داشتیم. حدود ساعت ۸ به مسجد رسیدیم که شبستان و صحن آن از جمعیت پر بود. مسجد ازهر طرف در محاصره تانک ها و زره پوش ها، نظامیان مسلح و گارد های ویژه پلیس قرار داشت، انگار که برای"نبرد دین بین فو" و یا "فتح قلعه خیبر" آمده بودند!! بالاخره حدود ساعت ۹ مراسم با تلاوت قرآن شروع شد و پس از آن با پیام امام خمینی(ره) به مناسبت آزادی آیت الله طالقانی(ره) و آیت الله منتظری(ره) از زندان های شاه و با شعارهای انقلابی مردم ادامه یافت. هنوز پیام به انتها نرسیده بود که بارش سهمگین رگبار گلوله ها در و دیوار مسجد و جمعیت را هدف قرار داد و صدای شکستن شیشه ها و تخریب سقف و دیوارها با فریادهای الله اکبر و مرگ بر شاه و...فضا را پر کرد. جمعیت خشمگین و یا وحشت زده از زن و مرد و پیر و جوان به سمت دربهای خروجی هجوم بردند.شلیک مسلسل ها ادامه داشت و تا فاصله زیادی از مسجد، کار پذیرایی داغ ازمردم و یا دستگیری جوانان را گاردهای ویژه با باتوم و گاز اشگ آوربه خوبی انجام می دادند!
اشگ و سرفه و تنگی نفس با آه و فریاد و شعار همراه شده بود و من هم تلاش داشتم در گذرگاههای عبور مرم باانجام کمک های اولیه وتعارف"ویکس استنشاقی بینی"بلکه کاری و کمکی انجام دهم! پس از ساعتی تلاش، خود را به سرعت به مرکز اورژانس بیمارستان سعدی(شهید دکتر فقیهی) رساندم.
تعداد شهدای "غدیر خون"شیراز را بیش از ۲۰ نفر و مجروحان را دهها نفر برآورد می کردند که حداقل ۷ شهید آن قطعی شد. اولین شهیدی که به اورژانس آوردند فرد میانسالی بود و گلوله قلبش را شکافته بود. مشخصات ونشانی اش را از مدارک همراهش بدست آوردیم، نصرالله دهقانی نام داشت. باید به خانواده اش اطلاع می دادیم که حتی تصور واکنش همسر و فرزندانش برایم سخت بود و دغدغه داشتم. از مرتضی(یکی از دانشجویان پزشکی در اورژانس) خواستم که به اتفاق به منزل شهید برویم.
در سر راه شاخه گلی گرفتیم و در خیابان شاهچراغ در نزدیکی حرم، زنگ منزل او را فشار دادیم. فشار اندوه، هیجان، خشم و اضطراب قلبم را به تپش انداخته و بغض گلویم را گرفته بود. بالاخره در باز شد و خبر شهادت را به سختی و با لکنت زبان به همسر عزیزش دادیم ولی تحمل دیدار فرزندان دلبندش را نداشتیم و برگشتیم.
آری تلاش ها و شهادت ها در همه شهرها و بخش های کشور بعد از نزدیک به دو سال به نتیجه رسید و رژیم شاهنشاهی فروپاشید.بعد از پیروزی انقلاب و فراغت از تحصیل (آبان ۱۳۵۸) به اصفهان بازگشتم و بعد از چند ماهی با آغاز جنگ تحمیلی(۳۱ شهریور ۱۳۵۹) برای ادامه خدمت وظیفه به پایگاه هوایی بوشهر رفتم.
به دعوت دانشگاهیان در سال ۱۳۶۰ مجدداً به شیراز برگشتم و مسئولیت دانشگاه را بر عهده گرفتم. تقدیر آن بود که در آن سالهای سخت جنگ، و خشونت و ترور گروهکهای مسلح، اولین محافظ شخصی من کاظم دهقانی (برادر زاده شهید نصرالله دهقانی) باشد. پاسدار جوان ۱۸ ساله ای که سراپا خلوص، پاکی و شجاعت بود و بارها در برابر خطرهای جدی خود را سپر من قرار داد. عاشق بیقراری که به اصرار زیاد در عملیات فتح المبین حضور یافت و به سوی خدایش پر کشید. پس از کاظم، برادرش منصور دهقانی کار حفاظت را بعهده گرفت و ... مسئولیت های پی درپی نیز ادامه یافت...و دهها یاد و خاطره دیگر از گذشته های دور و نزدیک!