پایگاه خبری جماران: عملیات خیبر در ساعات پایانی سومین روز اسفند سال 62، با هدف تصرف هورالهویزه و جاده بصره – العماره و همچنین تأمین و استقرار در جزایر جنوبی و شمالی مجنون آغاز شد. این عملیات به عنوان اولین عملیات آبی – خاکی گسترده ایران علیه عراق که در منطقهای دشوار و غیرقابل شناسایی صورت میگرفت، در تحلیل نبردهای دفاع مقدس، جایگاه پراهمیت و نسبتاً پیچیدهای دارد.
بخش مهمی از شکلگیری جایگاهی منحصر به فرد برای عملیات خیبر، به آتش سنگین و بیوقفه ارتش عراق در جزایر، قطع شدن پشتیبانی و تدارکات و متعاقب آن، مقاومت رزمندگان در این عملیات باز میگردد. ورود مستقیم امام خمینی(ره) با پیام «حفظ جزایر مجنون» بیانگر موقعیت دشوار و سرنوشتساز این نبرد است. موقعیتی که در سالها و دهههای پس از جنگ هم ادامه یافت و همچنان «خیبر» عملیاتی است که در ذهن و زبان جامعه ایرانِ پس از جنگ، بیش از دیگر عملیاتها موجودیت دارد. یکی از به یاد ماندنیترین دیالوگهای سینمای ایران در فیلم آژانس شیشهای و از زبان حاجکاظم شنیده شد: «من خیبریام، اهلِ نی، هور، آب... خیبری ساکته... دود نداره... سوز داره»
با این حال و با عبور از تمام زوایا و ابعاد گستردهای که این عملیات در مطالعات جنگ ایران و عراق دارد، آنچه در این نوشتار محل نظر قرار گرفته است، تمرکز بر شهادت حمید باکری (قائممقام لشکر 31 عاشورا) و مواجهه مهدی باکری به عنوان برادر بزرگ حمید و فرمانده لشکر 31 عاشورا، با این موضوع است. روایتی که علیرغم زیاد شنیده و نوشته شدن آن، همچنان سرشار از ظرافت، تازگی و ناشناختگی است؛ «یک قصه بیش نیست غمِ عشق وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است».
لشکر 31 عاشورا در کنار لشکر 8 نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی از یگانهای پیشتاز در شکستن خط و آغاز عملیات خیبر بودند. پیش از آغاز نیز، در دوره نسبتاً طولانیمدت شناسایی اطلاعاتی این عملیات، لشکر عاشورا در متن طرحریزی و اجرای نبرد بوده است؛ «شهید باکری [مهدی] قبل از آغاز عملیات، خود در شناساییهای مواضع دشمن در این منطقه حضور یافت و طرح مانور را بر اساس اطلاعات صحیحی که از دشمن دریافت کرده بود تهیه کرد»[1]
مهدی باکری برای انجام عملیات خیبر و به منظور اطمینان از اجرای طرح مانور لشکر، جانشین خود حمید باکری را به همراه نیروهای پیشتاز بلمرو به سوی جزیره مجنون اعزام کرد. در واقع حمید باکری و نیروهایش اولین رزمندگانی بودند که وارد جزیره مجنون شدند و از سوی لشکر عاشورا، مسئولیت تصرف و نگهداری جزیره به حمید واگذار شد.
بازخوانی دقیق و جزئی حضور و نبرد حمید باکری در جزایر مجنون، از لحظه آغاز و ورود، تا آن ساعتِ انجام و شهادت، نفسگیر و حیرتانگیز است. صمد شفیعی از رزمندگان لشکر عاشورا که همراه حمید باکری در جزایر مجنون بود، روایتگر حادثهای غریب است: « ... از خون چشم حمید بگویم؛ آن دو شبی که در جزیرهی مجنون بودیم حمید اصلاً چشم روی هم نگذاشت. ... ناغافل دیدم از چشمهای حمید دارد خون میآید؛ داد زدم: حمید! چشمهات … ترکش خورده؟ خندید... برگشت زل زد بهم، گذاشت خودم بفهمم بعد از دو شبانهروز کار و بیخوابی مویرگهای چشمش پاره شده و آن خون...»[2]
در ساعتهای ابتدایی ورود به جزایر مجنون توسط حمید و نیروهای تحت امر او، نهرهای متصل به جزیره جنوبی دور زده شدند و دو گردان از لشکر عاشورا پا به جزیره گذاشت و این همه در آرامش و سکوتی محض بود. جزیرهای که تا دیروز تنها ماهیگیران و بلمچیهای عبوری را به خود دیده بود، صبح امروز 4 گردان (دو گردان لشکر عاشورا و دو گردان لشکر نجف) رزمنده ایرانی را جا داده بود. با این همه، سکوت و سکون دیروز و امروز جزیره فرقی نکرده بود.
صمد شفیعی میگوید وقتی که در جزیره پیاده شدیم و به اولین خاکریز نزدیک پل رسیدیم، نگهبان ارتش عراق روی پل را دیدیم. حمید او را به من نشان داد و گفت: فقط بیسر و صدا، که عملیات لو نرود. سکوتم را که دید خودش بلند شد رفت و کار را تمام کرد. به بقیه گفت حرکت و بیآنکه حرفی بزند به من فهماند "دیدی ترس نداشت"؟ [3]
شهید احمد کاظمی که در نوشتاری به خوبی فضای دشوار و بنبست خیبر را واکاوی کرده است: خیبر میتوانست عملیات بزرگ و صد در صد موفقی بشود. عراق هیچ تصور نمیکرد ما بخواهیم به این منطقه بیاییم. این را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. برای همین خیلی غافلگیر شد وقتی دید آمدهایم: برای رسیدن به نشوه، برای رسیدن به جادههای مهم بصره و در خیزهای بعدی برای رسیدن به خود بصره. اشغال جزیرهها یک سکوی پرش مطمئن بود برای این خیزهای بعدی، لکن ما ابزار نداشتیم. در این جنگ، هر کس که سرعت عمل بیشتری میداشت، موفق میشد لذا مجبور شدیم متکی بشویم به زمین، به خشکی جبهه طلایه، که باید باز میشد و از آنجا تدارکات جبهه خیبر را فراهم میکردیم که البته جبهه طلایه باز نشد که نشد، که نشد... در نتیجه ما باید جزایر را حفظ میکردیم.[4]
نکته بسیار مهم سخن شهید کاظمی که خود او همراه با حمید باکری وارد کارزار جزیره جنوبی مجنون شده بود، نبود پشتیبانی برای حمایت از رزمندگانی بود که در جزیره زیر آتش سنگین ارتش عراق که پاتک گسترده را تدارک دیده بود مقاوت میکردند. در واقع اگر عراق جزیره را تصرف میکرد حدود 20 هزار نفر رزمندهای که در جزیره بودند به اسارت در میآمدند.[5] در این شرایط بود که ایستادگی حمید باکری رنگ دیگری گرفت و استقرار او در پل استراتژیک شحیطاط مانع از سقوط جزیره جنوبی مجنون شد.
با بسته شدن جبهه طلاییه ارتش عراق تمام تمرکز خود را برای بازپسگیری جزایر انجام داد. از سویی دیگر با انسداد جبهه طلاییه فرماندهان دیگری همچون شهید همت هم وارد جزیره شدند و در کنار احمد کاظمی و باکریها برای حفظ جزیره جنگیدند. این در حالی بود که تمام خیبر متمرکز شده بود روی سرزمینی محدود، بدون عقبه و نارسا در لجستیک و آتش پشتیبانی و تدارکات. احمد کاظمی، روایتگر لحظاتی است که در کشاکش نبرد خیبر، خودش را به حمید رساند تا به او برای حفظ پل شحیطاط یاری برساند، روایتی ناب از عملیات خیبر و شهادت حمید باکری:
آتش شدیدتر شده بود، نمیخواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جایی توی هور پنهانم کند.... گفتم: لازم نیست حمیدجان، آمدهام پیشتان باشم، نه اینکه بروم تو سوراخ موش قایم شوم. حمید آمد روی خاکریز پهلوی من نشست. بچههای خودمان را میدیدیم، شهید و زخمی، که مهماتشان ته کشیده بود، داشتند با چنگ و دندان خط را نگه میداشتند. تیرها فقط وقتی شلیک میشد که مطمئن میشدند به هدف میخورد. یک وانت تویوتا، پر از نیرو، داشت میآمد طرف ما. همهشان داشتند به ما نگاه میکردند و دست تکان میدادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جایش جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند میآمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. تصمیم گرفتیم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آنجا را هم از دست دادیم… و وای اگر آنجا را از دست میدادیم، سرتاسر کانال میافتاد به چنگشان و بعد هم پل و جزیره. تانکها خودشان را میرساندند به جزیره و جزیره میشد یک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه میکردیم ببینیم کی کمک میرسد، یا کی خبری از شهید یا زخمی شدن کسی. دیگر نه نیرو میتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس میکردم راه برگشتی هم نیست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و… دیدم حمید افتاد و… دیدم ترکشی آمد خورد به گلوش و… دیدم خون از سرش جوشید روی خاک و… دیدم خودم هم ترکش خوردهام و… دیدم بیسیمچیام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب»[6]
پس از شهادت حمید باکری، نیروهای لشکر و همچنین فرماندهان دیگر همگی اصرار داشتند تا هر جور شده جنازه حمید که کنار پل و در جزیره جنوبی باقی مانده بود را برگردانند که مهدی باکری برادر و فرمانده او این اجازه را نداد. سردار غلامعلی رشید، به عنوان فرمانده ارشد نتوانست مهدی را وادار به بازگرداندن جنازه حمید کند: «در جزیره مجنون هرچه اصرار کردم به مهدی که کاری کند تا جسد حمید را به عقب بیاوریم، قبول نکرد. احمد کاظمی هم گفت ما همه اصرار کردیم. مهدی میگفت: من برادر حمید هستم، حمید هم مثل سایر بچههای شهید! باید فرصتی فراهم آید تا همه بچههای شهید را به عقب بیاوریم. همه انتظار دارند از من که فرمانده لشکر هستم فرقی قائل نشوم»[7]
حالا سالها و دههها از آنچه در این دو تکه از عملیات خیبر (شهادت حمید، مواجهه مهدی) رخ داد، گذشته است. سطور بالا در واقع طرح کلی از یک نوع ایده روایتشناسی است که با تمرکز بر "آن"های جنگ ایران و عراق شکل میگیرد. مطالعات جنگ ایران و عراق نیاز دارد تا روایتهای خود را مورد توجه، واکاوی و لحظهشناسیهای تحلیلی قرار دهد. در واقع روایت در این معنا میان زمان، انسان و رخداد(جنگ) ارتباطی نامیرا و عظیم ایجاد میکند.
به طور نمادینی میشود تمام جنگ را در اراده و ایستادگی رزمندگان در خیبر خلاصه کرد و بعد تمام خیبر و زخمهای بیشمار آن را در عظمت و صلابت حمید و مهدی. بحر را در کوزهای ریختهاند اینجا. در ارتباط با واکنش مهدی باکری در مقابل خبر شهادت برادرش و اینکه تزلزلی به خود راه نداد و ادامه برنامهریزی برای دفاع از جزیره را انجام داد، سخن بسیار است. مهدی باکری، به مفهوم عمیق و کهن امانت باور عملی داشت و پس از عملیات خیبر، حتی برای مراسم سوگواری حمید به آذربایجان نرفت. میگفت: «نمیتوانم به چشم پدر مادرهایی نگاه کنم که بچههاشان توی لشکر من بودهاند و اینطور گم شدهاند».[8] و از احمد کاظمی خواست: «دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بینشانِ بینشان»[9]
دعایی که اجابت شد و یک سال بعد از خیبر، در عملیاتی مشابه به نام بدر، وقتی در محاصره دشمن بود تیر مستقیم به پیشانیاش خورد و متعاقب آن قایقی که جنازه او را باز میگرداند با آرپیجی منفجر شد و تکههای پیکر مهدی باکری در خروش آب دجله رو به سوی مقصدی نامعلوم رفتند که دلخواه او بود.
[1] حسین علایی، "مهدی باکری، شهید اسلام در اندیشه و عمل" در فصلنامه نگین ایران، سال ششم، شماره بیستم، بهار 1386، ص60
[2] صمد شفیعی، "به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب حمید باکری" به کوشش فرهاد خضری، روایت فتح، 1380، ص120
[3] همان، ص 121
[4] احمد کاظمی، "به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب حمید باکری" به کوشش فرهاد خضری، روایت فتح، 1380، ص52
[5] حسین علایی، پیشین.
[6] احمد کاظمی، پیشین، صص 56 و 57
[7] غلامعلی رشید، "مروری بر سختیهای جنگ و نقش شهید باکری" در فصلنامه نگین ایران، سال ششم، شماره بیستم، بهار 1386، ص50
[8] فرهاد خضری، به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب مهدی باکری، روایت فتح، 1380، ص60
[9] همان