به گزارش جماران؛ علی ربیعی، سخنگوی دولت، در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
«متاسفانه باز هم زلزله زندگی بخشی از هموطنانمان را در آذربایجان شرقی لرزاند. دولت، سازمانهای مردمنهاد و همه ایرانیان باید تمام اهتمام خود را به کار گیریم تا تن زلزلهزدگان ، با لرزش سرمای زمستانی نلرزد. ما بار دیگر جلوهای از در کنار هم بودن نشان میدهیم تا زندگی، رنگ عادی خود را در این مناطق بازیابد.
از ورزغان رسیده گلابی فروشِ ده
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده
اوشاقلارین سسی دوْشردی کنده
دنیای دیگری است خرید و فروش ده
بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده
ما هم شنیده سوی سبدها دویده ایم
شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق
گندم بداده ایم و گلابی خریده ایم
بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق
در تمامی این لرزشهای ویرانگر، درد مشترکی است حال چه تن لرزان بویینزهرا و روستای من باشد، چه شهر فرو ریخته و ماتمزده بم و چه دیوارهای فروریخته طبس، ثلاث باباجانی و یا ورزقان. در پس این زمینلرزههای ناگهانی، درد و غمی مشترک است که بر جان آوار میشود و خاطراتی که به زیر تلی از خاک فرو میروند و تو به انتظار دست یاریگری میمانی که به آن تکیه کنی و قامت تکیده مصیبتزدهات را استوار کنی تا بتوانی تکههای هستی خاک گرفتهات را دوباره بیابی و زندگی کنی.
با رخدادن زلزله امروز، آذرماه دو سال پیش و زلزله ویرانگر سال ۹۶ راکه نه تنها کرمانشاه بلکه دلهای تمام ایرانیان را لرزاند به خاطر آوردم و متنی را که در همان تاریخ در بحبوحه مصایب منتشر کردم. بی مناسبت نیست با هم دوباره خوانی کنیم آنچه را که با دلی سنگین از غم هموطنان زلزله زدهام در ان تاریخ نگاشتم: "به خاطر می آورم هفت ساله بودم که در حدود ساعت ۱۱ شامگاه شهریور سال ۱۳۴۱، تهران لرزید. همه سراسیمه به خیابانها هجوم آوردند. مردم با التهاب و دلهره، پتوها و تشکها را به خیابان آورده بودند و در پناه فضای باز، به انتظار شنیدن خبری تازه بودند. مشهدی عباس بنا؛ همسایه کناریمان برخلاف عرف همیشگی که تنها در شبهای ماه رمضان، رادیو ترانزیستوری بزرگش را پشت پنجره می گذاشت تا مردم محل از زمان اذان صبح و افطار باخبر شوند؛ صدای رادیو را در پنجره رو به خیابان زیاد کرده بود و مردم با نگرانی اخبار زلزله را پیگیری می کردند. محله پرجمعیت جوادیه، چنین ازدحام شبانه ای به خود ندیده بود. اما در دنیای کودکانه من، این حادثه نوعی هیجان و تفریح بود. درکی از آنچه که پیش آمده نداشتم.
صبح فردای آن روز، دیدم که پدر و مادرم با چه نگرانی و استیصالی، با قرض کردن اندکی پول از همسایه ها و تهیه مقداری آذوقه، آماده سفر شدند. ما به همراهی جمعی از فامیل و اقوام با مینی بوس کرایه ای راهی روستایمان شدیم. سفری که آمیخته با نگرانی و گاها گریه بود. روز بعد با هزار سلام و صلوات و دعا به روستا رسیدیم. اما چه روستایی؟ هیچ نشانی از آبادانی و خانه نبود. اثری از مادربزرگ، عمو، دایی، خاله ها و فرزندانشان نبود... روستای زیبا و پر آب ما "رودک" در منطقه "بویین زهرا" به تلی از خاک تبدیل شده بود ومن عمق فاجعه را آنجا فهمیدم. یک ماهی در آنجا ماندیم. با آن که من کودک بودم به خوبی به یاد می آورم که در فضای سوگوار روستایم، بزرگترها، از صبح تا غروب مشغول آوار برداری برای یافتن عزیزی زنده از زیر خاک و یا کفن و دفن عزیزانمان بودند و شبها در چادرها شیون و حزن و اندوه موج می زد. هنوز، از پس سالها، مویه های جمعی به زبان ترکی در گوشم طنینی جانسوز دارد. به خاطر دارم تا مدتهای مدید پس از این حادثه، آثار روحی و روانی آن در بازماندگان باقی بود و معلولین به جای مانده و افراد عزیز از دست داده، با تلخی، از آن فاجعه یاد می کردند و هر لرزش کوچکی، لرزش بزرگی بر وجود بازماندگان مستولی می کرد.
از دیروز در منطقه سرپل ذهاب هستم. جلسه مدیریت بحران و کارگروه اشتغال استان را تشکیل دادم. سپس به میان چادرها رفتم و با بچه های بهزیستی متشکل از پانصد نفر کارشناس و روان شناس که برای بهبود سلامت روان و تسکین آلام روحی حادثه دیدگان عازم منطقه شده اند، برنامه ریزی کردیم و تمهیداتی برای اشتغال آینده اندیشیدیم. همچنین دو مکان برای احداث درمانگاه و یک مرکز توان بخشی و نگهداری کودکان بی سرپرست اختصاص دادیم.
نیمه شب برای استراحت و خواب به قصر شیرین آمدیم. اما، پس از یک پس لرزه 4.1 ریشتری، تا صبح را در خواب و بیداری گذراندم. دلم گرفته تر از آسمان بغض آلود دالاهو بود. صبح به چادرهای هموطنان مصیبت دیده در روستای ازگله رفتم. کودکان را دیدم که هنوز سرخوشی کودکانه را دارند و هنوز از دیدن عروسکها به شوق می آیند. أشک ها و لبخندها برقرار و زندگی جاری است ،ولی نیک میدانم که چه در انتظار این حادثه دیدگان است. حال آنها شبیه حال بازماندگان پس از عزا است که تو تنها می مانی با لباسهای به جا مانده عزیزت و در و دیوار پر از خاطرات و بوی "او" در خانه _حسی که به کرات تجربه کرده ام_ اما، اینجا تلخ تر، آن است که در بخشی از روستاها؛ دیوارهای پرخاطره هم فرو ریخته است. اینجا، مصیبت بیداد می کند.
این را از دستهای زمخت شده پیرزنی فهمیدم که خروارها خاک را برای دیدن روی زیبای پسر سربازش کنار زده بود، از اشک های نو عروسی که خاطرات کوتاه و شیرینش را باتلخ کامی باگوشه روسری غبار گرفته اش پاک می کرد.
من فکر می کنم در این منطقه هم سختی از زمانی بیشتر رخ می نماید که تب فاجعه فرو می نشیند و گروههای امدادگر می روند و آلام و درد و رنج از دست دادن و معلولیت و بیکاری می ماند. می اندیشم از این پس، مسئولیت ما بیشتر می شود.
ما، کار بزرگ و زیادی در پیش داریم....»