به گزارش جماران، محمود سریعالقلم، استاد دانشگاه طی یادداشتی در کانال تلگرامی خود نوشت:
آیا دولت فعلی آمریکا، تمام مراحل استراتژی خود نسبت به ایران را روی کاغذ آورده است؟ آیا چنین تقسیمبندیای امکانپذیر است؟ در فرآیند چنین طراحیای مجهولات کدامند؟ عمق شناخت آمریکایی نسبت به ایران بر این پایه بنا نهاده شده است که: ایران بازیگری غیرمتقارن (Asymmetric) است. از این منظر، ایران شباهتهایی به بازیگری ویتنامیها دارد که توانستند بر ژاپن، کره، چین، فرانسه و آمریکا در مقاطع گوناگون به لحاظ جنگهای چریکی فائق آیند. گستردگی سرزمینی، کوهستانی بودن سرزمین، روحیه تقابلی و فراموش نکردن گذشته، کار نظامی با ایران را سخت میکند و نه تنها کشمکش حل نمیشود بلکه تقابل را وارد مسائل جدید سیاسی میکند. ایرانِ خیلی ضعیف نیز در میان مدت به نفع روسیه و شاید چین و در نتیجه بر خلاف منافع غرب میتواند باشد. بنابراین، به نظر میرسد مادامی که از جانب ایران تحریکی صورت نپذیرد، راه حل نظامی برای حل و فصل اختلافات سیاسی، مدّ نظر آمریکا نباشد. ماندن در برجام نیز، ظاهر روابط سیاسی با اروپا و به اصطلاح "جامعه بین الملل" را حفظ میکند و بهانه تقابل نظامی با برنامه هسته ای را از واشنگتن می گیرد. علاوه بر این، راه حل نظامی، زمانی موثر است که اختلافات سیاسی را حل کند. ریشه اختلافات ایران و آمریکا، از نوع فکری-فلسفی هست. برنامه هسته ای ظاهر قضیه است. در صورت برخورد نظامی با این اختلاف فکری، مسئله در کوتاه مدت حل می شود اما تضاد اصلی به طرف زیرزمینی شدن میرود.
در مقیاسی کوچکتر، تضاد میان ایران و آمریکا از نوع تقابلی بود که در جنگ سرد میان مسکو و واشنگتن برقرار بود. اندیشهها و استراتژیهای George Kennan ، روس شناس مشهور آمریکایی بود که راهبرد غرب نسبت به کرملین، شوروی و کمونیسم را طراحی کرد. Kennan معتقد بود مقابله با شوروی و کمونیسم راه حل نظامی ندارد. شوروی و آنچه بر آن حاکم است، ریشۀ تاریخی دارد. Kennan سیاست مداران آمریکایی را طی دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ دعوت به صبر، رهیافت بلند مدت با یک راهبرد متکی به سدّ نفوذ (Containment) نظامی، سیاسی و اقتصادی نمود. Kennan اعتقاد داشت مشکلات شوروی ریشه در درون خودش دارد و آمریکا باید آن ریشهها را علنی کند. او در نوشتههای خود به کرات از فعل Frustrate یا به ستوه آمدگی استفاده میکند. تشدید تضادها و تحدید نظامی-اقتصادی مبنای تفکرات Kennan در برخورد با مخالفین ایدئولوژیک آمریکاست. به نظر می رسد استراتژی آمریکا نسبت به ایران به شدت تحت تاثیر این راهبرد های قدیمی Kennan است. چه آن هایی که اعتقاد به تعامل با ایران داشتند (کلینتون و اوباما) و چه آن هایی که تقابل را در پیش گرفتند(بوش پدر، بوش پسر و ترامپ) همگی با زیر بناهای تشدید تضاد ها، به ستوه آوردن و تحدید نظامی-اقتصادی عمل کردند. بسیاری معتقدند که دستگاه دیپلماسی آمریکا، George Kennan دُومی که چنین میراث تئوریکی برای سیاست خارجی آمریکا به جای گذاشته باشد، عرضه نکرده است.
از ۱۳۷۸ به بعد رفتار آمریکا نسبت به ایران، عموم نمادهای Kennan را دارد. تمام دولت های آمریکا در تعریفی که از ماهیت جمهوری اسلامی دارند مشترک هستند. تفاوت میان کلینتون با ترامپ، درصد بندی فشار است کما اینکه تفاوت نیکسون و ریگان نسبت به شوروی و کمونیسم، درجۀ فشار آن ها بود. در متون تخصصی سیاست خارجی، آمریکایی ها سه نوع نتیجه برای آن هایی که در مقابلشان قرار می گیرند را تعریف کردهاند که در قالب رومانی، شوروی و چین در زیر بحث می شود:
الف: رومانی. ظهور گورباچف در شوروی در سال ۱۹۸۵ و سخنان نوین او، ناخودآگاه مردم رومانی را به آگاهی تبدیل کرد. حزب کمونیست رومانی، ۴۲ سال بر آن کشور حکم راند و نتایج گسترده این حکمرانی، ناکارآمدی و فساد گسترده بود. در جولای ۱۹۸۹، یک کشیش در شهر Timisoara که ساکنان آن اقلیت مجاری بودند، طی یک سخنرانی که با سرعت به گوش همه رومانیائی ها رسید، پرده از جزئیات فساد و نا کارآمدی در کشور برداشت. این کشیش مجاری Laszlo Tokes، بلافاصله به یک روستا تبعید شد ولی موج تظاهرات ، اعتصابات و اعتراضات، کل رومانی را در برگرفت. در مدت شش ماه، بحران رومانی به آنجا رسید که چائوشسکو، رئیس حزب کمونیست رومانی در حین فرار دستگیر شد و بلافاصله محاکمه و پس از سه روز در روز کریسمس در ۲۵ دسامبر ۱۹۸۹ اعدام شد.
تجربه رومانی سه نکته حائز اهمیت دارد:
1) عموم مردم، ریشه مشکل را در شخص چائوشسکو و همسر او Elena تفسیرکردند و حذف آن ها را سر آغاز حل مشکلات می دانستند؛
2) دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رومانی نیز در ناخودآگاه خود، دو فرد مزبور را مسئول نارسایی ها می دانستند و آغاز اعتراض آن ها هم محتاج یک جرقه بود تا دستگاه اداری و امنیتی کشور نیز به مردم بپیوندد؛
3) مردم رومانی ۴۲ سال شرایط سخت و محرومیت را تجربه کرده بودند و دستگاه امنیتی، تجربه مقابله با حجم گسترده اعتراضات را نداشت و تسرّی پیدا کردن تظاهرات و اعتراضات، آن ها را غافلگیر کرده بود و چون مردم، شخص را هدف قرار داده بودند، حذف آن ها نه تنها سهل بلکه موجب از هم پاشیدن سیستم کمونیستی شد.
ب) شوروی. برخلاف رومانی، مردم شوروی در برابر خود یک سیستم تنومند سیاسی، امنیتی و اقتصادی با توان مندی های قابل توجه تکنولوژیک می دیدند. بخش هایی که در درون و اطراف حاکمیت زندگی می کردند از امکانات ویژه ای برخوردار بودند ولی عامه مردم در محرومیت بودند به طوری که به عنوان مثال هر شهروند سالی یک جفت کفش دریافت می کرد و نیز مدت هفت سال باید در انتظار تحویل یک اتومبیل مسکوویچ می ماند. این در حالی بود که هیأت حاکمه نه تنها شاهانه زندگی می کرد بلکه اکثریت در سواحل دریای سیاه، ویلاهای اختصاصی خود را داشتند. کانون حاکمیت ۲۵ نفره Politburo، بخش های قابل توجهی از دستگاه حزبی، امنیتی، نظامی و علمی- تکنولوژیک را نمک گیر کرده بود. ظهور گورباچف تناقضات ساختاری شوروی را برملا کرد و تداوم آن را زیر سوال برد. شوروی ده هزار موشک قاره پیمای هسته ای داشت ولی از تامین مواد غذایی شهروندان خود ناتوان بود. به قول مورخ سرشناس Paul Kennedy ، شوروی نتوانست میان تعهدات حفظ سیستم و پاسخگویی مدنی، توازن ایجاد کند. مردم از فساد و ناکارآمدی و تبعیض آگاه بودند ولی عده بسیاری از این وضعیت منتفع می شدند.
تجربه شوری سه نکته حائز اهمیت دارد:
۱) مردم سیستم را مقصر میدانستند نه افراد را و قیام علیه یک سیستم سخت تر از قیام علیه افراد است؛
۲) گورباچف اختلافات درون حاکمیت را به سطح اجتماعی و عمومی تسرّی داد و جامعه روس برای همراهی با او به سوی تشکل و سازماندهی روی آورد به طوری که طی سه سال پس از ظهور گورباچف، حدود دویست هزار تشکل، اعلام موجودیت کرده بود. گورباچف به تدریج دچار یک تناقض بنیادی شد چون از یک طرف رئیس Politburo بود، یعنی رئیس حزب حاکم و از سوی دیگر، طرفدار مطالبات عامه مردم؛
۳) این وضعیت مبهم با کش و قوس های فراوان به ظهور افرادی مانند یلتسین مساعدت بخشید که خواستار یک طرفه شدن مسائل شدند و نهضت رفرم گورباچف را نافرجام دانسته و خواستار تغییر سیستم شدند. تجربه شوروی، تجربه ای تدریجی و فرسایشی در تغییر سیستم و مبارزه با فساد و نا کارآمدی بود.
پ) چین. ۲۲ سال حاکمیت حزب کمونیست چین از سال ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۱، فقر، محرومیت، حاشیه نشینی، ناکارآمدی و فساد را به ارمغان آورد. در سال ۱۹۷۱ چوئن لای، بر خلاف مائو که هیچ تجربه جهانی ای نداشت، زمینه های گفت و گوی درون حزبی را فراهم کرد. چین از دو سو دچار بحران بود: ۱)ناکارآمدی و فقر و محرومیت داخلی و ۲) تهدید های مرزی و سیاسی شوروی، رقیب کمونیستی اش.
چوئن لای که تجربه زندگی وتحصیل در ژاپن، انگلستان و فرانسه در دهۀ بعد از جنگ جهانی اول را داشت، فردی به مراتب پیچیده تر و شهری تر از مائو بود. با بیماری مائو از سال ۱۹۷۰، چوئن لای توانست مدیریت فکر و سیاست گذاری درون حزب کمونیست را در دست گیرد. او معمار سیاست همزیستی مسالمت آمیز با غرب بود که سفر تاریخی نیکسون را به چین در سال ۱۹۷۲ معماری کرد. کیسینجر که طرف مذاکره چوئن لای طی چندین دوره بود، او را نماینده کل حاکمیت چین می دانست که در ذهن خود، حدود و ثغور مذاکره را یک تنه با آمریکا و کیسینجر پیش برد. چوئن لای در سال ۱۹۷۶ فوت کرد و مدیریت اندیشه های او به دنگ شیائو پینگ سپرده شد. عادی کردن رابطه با آمریکا، بحران خارجی چین با شوروی را حل کرد و از سال ۱۹۸۰ به بعد چینی ها به مدیریت اوضاع داخلی و کاهش بحران های اقتصادی، اجتماعی و ناکارآمدی و فساد پرداختند.
تجربه چین سه نکته حائز اهمیت دارد:
1) حاکمیت چین از گستردگی فساد و ناکارآمدی آگاه بود ولی اختلافات درون خود را به جامعه تسرّی نداد. رهبران چین با تاثیر پذیری از فرهنگ و نظام باور های کنفوسیوسی، در درون حزب کمونیست با یکدیگر بحث کردند و به اجماع رسیدند. مریضی مائو در اوایل دهه ۱۹۷۰ و مرگ او در نیمۀ آن دهه، کاریزمای حاکمیتی را از میان برد و قدرت به دست زور آزمایی میان فراکسیون های درون حاکمیت افتاد. مردم پس از مائو با سیستم رو به رو بودند و نه فرد؛
۲) چینی ها هیچ گاه به اندازه روس ها کمونیست نشدند و سایه سنگین ناسیونالیسم چینی و مکتب کنفوسیوس بر کمونیسم وجود داشت. حزب کمونیست، چین را بالاتر از ایدئولوژی قرار داد. ایدئولوژی را تفسیر پذیر ولی فقر چین را غیرقابل تحمل می دانست. حزب کمونیست، اختلافات درون خانوادگی را به جامعه منتقل نکرد و مسئولین چینی با مردم عموما با یک منطق و متد تعامل کردند. حزب کمونیست، فراکسیون های متعددی داشت و رهیافت ها نسبت به بحران ها متفاوت بودند ولی عموما آنچه که بیرون از حزب می گفتند و می نوشتند حاکی از وحدت بیان و هدف و ملیت و سرزمین بود؛
۳) حزب کمونیست چین با استفاده از فضیلت ابهام که در فرهنگ چینی وجود دارد و می توان چند سویه با الفاظ کار و بازی کرد، نه تنها تاکتیک ها بلکه استراتژی ها را تغییر داد و حتی در تفاسیر خود از کمونیسم و منافع ملی چین، به سوی تغییر پارادایمیک رفت. چین سیاست خارجی را تغییر مسیر داد و ورود به نظام اقتصادی و سیاسی بین الملل را یک ضرورت استراتژیک برای آینده مردم چین قلمداد کرد. وقتی درون حاکمیت این توافق حاصل شد، عملیاتی و عمومی کردن آن نیز سهل بود. چین در برخورد با بحران فساد و نا کارآمدی و فقر، هم تاکتیک و هم استراتژی های خود را تغییر داد ولی از این ها مهم تر ظرفیت تغییر اندیشه ها را نیز داشت زیرا که معتقد بود تامین منافع یک کشور تابع شرایط است و نه ایدئولوژی. چین ساختار سیاسی خود را حفظ کرد و دچار ساختارشکنی های رومانی و شوروی نشد و به یک ابرقدرت اقتصادی، نظامی از طریق همکاری و تعامل دست یافت.
هرچند ایران از منظر سطح قدرت در مقام چین یا شوروی نیست ولی بازی گری، پیچیده و انعطاف پذیر است. رفتار شناسی حاکمیت و مردم ایران سهل نیست. آمریکایی ها، مبانی نظری Kennan را نسبت به ایرانOperationalize (عملیاتی یا اجرایی) کرده اند و می کنند. اما نسبت به نتایج آن صرفا سناریو سازی می کنند. این سناریوها هم بازه زمانی گسترده دارند، هم متغیر های مجهول فراوان دارند و هم در یک ساختار درختی، تابع راهبرد های خُرد هستند. در هر صورت، منطق سیاست آمریکا روشن است: ضعیف کردن تدریجی ایران، جلوگیری از افزایش منابع مالی ملی، منع سرمایه گذاری خارجی، به تعویق انداختن توسعه ملی، تشدید ناکارآمدی ها وOperationalize کردن رهیافت Frustration که توسط Kennan نسبت به شوروی طراحی شده بود. نتیجۀ عملی سیاست آمریکا در دوران جنگ سرد این بود که قدرت نظامی آمریکا گسترش یافت، بر اروپا مسلط شد و در هر نقطه ای از جهان با کمونیسم رقابت کرد.
نتیجه راهبرد فعلی آمریکا نسبت به ایران : تسلط بر اعراب، توانمندتر کردن قدرت نظامی و اقتصادی اسراییل، فروش اسلحه، به حاشیه راندن موضوع فلسطین، تعویق بازسازی سوریه، مجبور کردن کشور های عربی به برون سپاری امنیت ملی خود و تزریق درآمد های نفتی آنان به Research&Development در بخشIT و Artificial Intelligence (هوش مصنوعی) آمریکا.
موضوع قدرت سه قسمت دارد: کسب قدرت، حفظ قدرت و بسط قدرت. مورد سوم به مراتب پیچیده تر از موارد اول و دوم است. جنگ تعرفه ها، تحریم روسیه، استراتژی مقابله با ایران، همکاری با هند و افزایش قدرت نظامی در راستای بسط قدرت آمریکا است.