همسر اسطوره فوتبال ایران ناگفته های جالبی از زندگی مشترک با ناصر حجازی دارد.

جی پلاس؛ دوم خرداد سالگرد درگذشت ناصر خان حجازی است، به این مناسبت خبر ورزشی مصاحبه ای با خانم بهناز شفیعی همسر، همراه و شریک مردی که لحظه‌ های ناب و خاطره‌انگیزی را برای فوتبال ایران رقم زده انجام داده که بخش هایی از حرف های تازه خانم شفیعی را در زیر می‌خوانید:

*ماجرای من و ناصر جالب است. ما هم دانشگاهی بودیم، در دانشگاه یک کافی شاپ داشتیم که دور هم جمع می‌شدیم. حرف می‌زدیم و چای می‌خوردیم، من با دوستانم بودم و ناصر با دوستانش، آن روزها تمام ملاقات ما در دانشگاه شکل می‌گرفت. رابطه‌ها محدود بود. هفته‌ای چند بار این اتفاق تکرار می‌شد و ناصر ورزشکار بود و برای خودش برو بیایی داشت اما هیچ وقت در محیط دانشگاه خودش را نمی‌گرفت و مغرور نبود. هر وقت به من می‌رسید از درس و کلاس‌ها می‌پرسید و وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم می‌گفت مواظب خودتان باشید.

*شش ماه گذشت، در این شش ماه فقط در دانشگاه همدیگر را می‌دیدیم البته ما در منزل تلفن داشتیم اما تلفن بالای سر پدرم بود و هیچ‌کس جرات نداشت دست به آن بزند. شاید هر چند وقت یکبار به منزل ما زنگ می‌زد و در چند کلمه حرف می‌زدیم. او می‌گفت سلام حالت خوب است و من جواب می‌دادم مرسی و تلفن را قطع می‌کردیم.

*در تمام طول سال‌هایی که زندگی کردیم ناصر حتی یک بار به من نگفت دوستت دارم و عاشقت هستم. اصلا همچین آدمی نبود که بخواهد عشقش را به زبان بیاورد، او با رفتارش ثابت می‌کرد، مثلال وقتی مردی حاضر می‌شود به خاطر خانواده‌اش راهی بنگلادش شود و در طول روز فقط وعده غذایی‌اش چند عدد موز باشد یا تمام پولی که می‌گرفت در اختیار من می‌گذاشت یعنی عاشق زن و زندگی‌اش هست.

*ناصر در خانه دیکتاتور بود، یک دیکتاتور دوست داشتنی که اگر ۱۰۰ بار در زندگی‌ام به عقب برگردم باز حاضر هستم با همین دیکتاتور ازدواج کنم. من خودم هیچ وقت به آتیلا و آتوسا نگفته‌ام دوستتان دارم. یعنی دلیلی ندارد که مدام به بچه هایم بگویم دوستتان دارم و عاشقتان هستم. این چه رفتاری است که پدر و مادرهای امروزی انجام و به بچه‌هایشان باج می‌دهند!

*ناصر وقتی می‌خواست با بانک تجارت قرارداد امصا کند مدیرعامل تیم می‌گوید شماره حسابتان را بدهید تا پول را به آن واریز کنیم. او می‌گوید من شماره حساب ندارم و پول را به حساب همسرم وازیر کنید. مدیرعامل تیم به منزل ما زنگ زد و گفت الان سر میز قرارداد هستیم و ناصر خان می‌گوید شماره حساب ندارد و ما می‌خواهیم همین الان پول بریزیم که خیالمان راحت شود. گفتم بنده خدا راست می‌گوید، حساب پس‌انداز بانک سپه داشتم و آن را دادم تا پول را واریز کنند یا چند بار پیش آمد که به پمپ بنزین شمس‌آباد رفته بود و پول برای پرداخت نداشت، زنگ زد به من و گفت بیا اینچا پول ندارم.

*ناصر یک پیکان جوانان داشت که وقتی می‌آمد دانشگاه دنبالم تا بیرون برویم باید از کنار مدرسه دخترانه می گذشتیم. دخترها از ماشین بالا می‌آمدند و بدترین الفاظ را به کار می‌بردند، بدترین حرفها و ناسزا می‌گفتند. آنها معتقد بودند حجازی نباید در سن ۲۲ سالگی ازدواج می‌کرد. من همه این صحنه‌ها را می‌دیدم و فقط می‌خندیدم. هواداران درب منزل ما می‌آمدند و خودم ناصر را مجبور می‌کردم که بیرون برود و با آنها حرف بزند، می‌گفتم اینها برای دیدن تو آمده‌اند، قهرمانشان هستی و باید احترام بگذاری، من می‌دانستم ناصر نجیب است و شریک زندگی‌اش را انتخاب کرده است. زندگی ما بر پایه اعتماد و راستگویی بود، من همیشه به جوان‌ترها نصیحت می‌کنم که در زندگی به یکدیگر اطمینان داشته باشید چرا که ریشه بیشتر اختلافات بی اعتمادی است.

*اگر در خاطرتان باقی مانده باشد ناصر چند سال پیش هدایت باشگاه دی استرداد اسلواکی را بر عهده داشت، نتایج خوبی با این تیم گرفته بود و حتی شانس زیادی داشت تا در لیگ قهرمانان آسیا حاضر شود. یک روز با من تماس گرفت و گفت سرماخورده ام و پاهایم درد می‌کند، درد شدیدی دارم، چند تا پماد و لباس گرم ورزشی برایم تهیه کن و به اتریش بیا، من خودم را به آنجا رساندم، دیدم شرایطش اصلا خوب نیست و نمی‌تواند راه برود. درد زیادی دارد، وقتی وضعیت را این طور دیدم گفتم باید سریع به ایران برگردیم تا تحت مداوا قرار بگیری، می‌گفت من تیمم شرایط حساسی دارد و نمی‌توانم بالای سر تیمم نباشم. هر طور شده بود او را به زور به تهران آوردم و تیم را به مربی اتریشی استرداد سپرد. چند ماه بعد از حقیقت تلخ با خبر شدیم اما اجازه ندادیم خودش بفهمد به سرطان مبتلا شده است. با همه دکترها، خبرنگاران، مجریان تلویزیون، همه و همه حرف زده بودم تا مبادا این راز فاش شود، به خودش گفت به خاطر سرمای شدید اروپا ذات الریه شدید گرفته‌ای و باید آمپول‌های قوی بزنی که ممکن است موهایت بریزد، او هم باور کرده بود.

*یک روز ناصر بیرون رفته بود، یک مجله خانوادگی به نام ... عکس بزرگ ناصر را زده و نوشته بود حجازی به سرطان ریه مبتلا شده است. سر ظهر بود، همیشه میز ناهار را می‌چیدم تا او بیاید و در کنار هم ناهار را صرف کنیم، دیدم با عصباینت آمد و مجله را روی میز پرت کرد و گفت، چرا به من دروغ گفتی؟ چرا حقیقت را از من پنهان کردی؟ من گفتم ناصر اینها دروغ نوشته‌اند، حقیقت ندارد. او باور نمی‌کرد و مدام می‌گفت تا حالا در زندگی هیچ وقت به من دروغ نگفته بودی. گفتم ناصر جان من دروغ نگفتم و اگر این بیماری هم باشد دکترها به من چیزی نگفته‌اند. او ناهار نخورد و به اتاقش رفت و درب را بست، من بیرون رفتم و چند ساعت فقط گریه می‌کردم، با خودم می‌گفتم چرا بعضی‌ها حاضر می‌شوند به خاطر پول و تیراژ بیشتر این چنین روحیه قهرمان و اسطوره کشورشان را خراب کنند، ناصر عاشق زندگی بود و با روحیه زیاد مشغول درمان بود اما به یکباره روحیه‌اش را باخت!

*در خانه مشغول تماشای فوتبال بودیم که آرش برهانی گل زد. استقلال هر وقت گل ‌زد او خوشحالی می‌کرد اما من دیدم هیچ واکنشی از خود نشان نداد. گفتم ناصر استقلال گل زد، گفت جدی؟ گفت ندیدی؟ گفت نه! این برای من عجیب و غیر قابل باور بود، سریع به دکتر زنگ زدم و گفت او را به بیمارستان بیاورید. به آی‌سیو منتقل شد. او اجازه نمی‌داد کسی لباس‌هایش را عوض کند و فقط خودم باید این کار را انجام می‌دادم. شب خوابیدم، فردا ظهر بود که با آتیلا بیمارستان بودیم، من یک لحظه رفتم پایین دیدم آتیلا زنگ زد و گفت سریع خودت را برسان، همه پزشکان بالای سر بابا رفتند، من دویدم، تو آی‌سیو راهم نمی‌دادند، با لگد محکم به درب زدم و گفتم من باید بالای سر ناصرم باشم.

*یک روز فرهاد مجیدی ۱۰ دقیقه دیر سر تمرین استقلال رفته بود و ناصر به او اجازه تمرین نداده بود و گفته بود به منزل برگردد. استقلال دو روز بعد بازی داشت و این یعنی می‌خواست فرهاد را از فهرست بازی کنار بگذارد، او با منزل ما تماس گرفت و ماجرا را شرح داد و درخواست کرد وساطت کنم تا به تیم برگردد.

*وقتی تمرین تمام شد و به منزل برگشت به او نگفتم که مجیدی تماس گرفته است، او عادت داشت وقتی چای می‌خورد درد دل می‌کرد و گرنه همانطور که گفتم کسی جرات نداشت درباره فوتبال با وی حرف بزند، چایش را خورد و گفت امروز فرهاد مجیدی ۱۰ دقیقه دیر سر تمرین آمد و اخراجش کردم. من دیدم که خودش حرف را شروع کرده است گفتم ناصر حالا او جوان است، بهترین بازیکن تیمت است،۱۰ دقیقه دیر آمده است و او را ببخش.

*دوست دارم فقط و فقط یکبار دیگر ناصر را ببینم و یک جمله به او بگویم؛ دلم برایت یک ذره شده است، دنیا بدون تو جای ترسناکی است.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.