شعرهایی که برای «سهراب سپهری» نیست!
یکی از شاعرانی که شعرهایی جعلی به نامش در فضای مجازی منتشر شده، سهراب سپهری شاعر نام آشنای کاشانی است.
به گزارش جماران، سهراب سپهری پانزدهم مهرماه ۱۳۰۷ در کاشان به دنیا آمد. اولین مجموعه شعر او با نام «مرگ رنگ» در سال ۱۳۳۰ منتشر شد. «زندگی خوابها»، «آوار آفتاب»، «صدای پای آب»، «شرق اندوه»، «حجم سبز»، «ما هیچ، ما نگاه»، «در کنار چمن» و «هشت کتاب» از آثار این شاعرند.
ایسنا نوشت؛ او علاوه بر شعر، به نقاشی هم به صورت حرفهیی میپرداخت. از نقاشیهای او نیز میتوان به تابلوهای «طبیعت بیجان» (۱۳۳۶)، «شقایقها، جویبار و تنهی درخت» (۱۳۳۹)، «علفها و تنهی درخت» (۱۳۴۱) ، «ترکیببندی با نوارهای رنگی» (۱۳۴۹)، «ترکیببندی با مربعها» (۱۳۵۱) و «منظرهی کویری» (۱۳۵۷) اشاره کرد.
سهراب سپهری در غروب اول اردیبهشتماه سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطانعلی روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی این شاعر و نقاش است.
اما همان طور که پیش تر نوشتیم یکی از شاعرانی که شعرهایی جعلی به نامش در فضای مجازی منتشر شده، سهراب سپهری شاعر نام آشنای کاشانی است و انجمن مبارزه با نشر جعلیات این متن را بازنشر کرده و نوشته است:
زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهٔ خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم...
یادشان دردل من ...
قلبشان منزل من…...
صافی آب مرا یادتو انداخت...رفیق...
تو دلت سبز...
لبت سرخ...
چراغت روشن...
چرخ روزیت همیشه چرخان...
نفست داغ...
تنت گرم...
دعایت با من...
زندگی راز بزرگیست که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی
که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!
لحظهها را دریاب..
زندگی در فردا نه، همین امروز است!
زندگی ذره کاهی است، که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی است که خارش کردیم
زندگی نیست به جز نمنم باران بهار
زندگی نیست به جز دیدن یار...
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس میخوانم
چه غریبانه شبی است،
شب تنهایی من
زندگی رویش یک حادثه نیست
زندگی رهگذر حادثههاست...
تو می گذری
زمان میگذرد
چه کنم...؟
با دلی که از تو
توان گذشتنش نیست...!
گاه باید رویید...
در کنار چشمه، در شکاف یک سنگ.
به امید فرداها...!
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا
به خدایی که خودم میدانم
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب ساختهاند!
به خدایی که خودم میدانم
به خدایی که دلش پروانه ست
و به مرغان مهاجر هر سال، راه را میگوید
و به باران گفتهست باغها تشنه شدند
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
که مبادا که ترک بردارد!
به خدایی که خودم می دانم
چه خدایی، جانم…
من در این عرصه آغشته به بغض
لب خندان دیدم
چشم گریان دیدم
گریه کردم امّا
بارها خندیدم
رمز بیداری را
پشت بی خوابی این ثانیهها
فهمیدم...!!
صبح یعنی پرواز!
قد کشیدن در باد
چه کسی میگوید
پشت این ثانیهها
تاریک است ؟
گام اگر برداریم
"روشنی" نزدیک است...
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست...
زندگی فهم نفهمیدنهاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
ایمان بیاورید
به خدایی که
به پیچک فرمود:
"نرده را زیبا کن"
دیدگاه تان را بنویسید