"دیدهبانها" چشم بیدار لشکر بودند. چشمهایی که روزها "گرای" دشمن را به خمپاره ها می دادند و شب "گرای" خود را به خدا.
دیده بان ها آموخته بودند که باید"هدف" را ببیند و در آموزه های جهاد، هدف رضای خدا و عمل به تکلیف بود . لاجرم، دیده بان برای اینکه "هدف" را خوب ببیند، باید خود را نمی دید.
دیده بان " سیداصغر صائمین" بود که جز با ذکر"وَ ما رَمَیتَ اذ رَمَیتَ" تیر نمی انداخت.
دیده بان "علی اکبر صفائیان" بود که فاصله سرپل ذهاب تا سرپل صراط را یک قدم می دانست.
دیده بان "جلیل شرفی" بود که قبر گمشده فاطمه زهرا (س) را در جزیره مجنون میجست.
دیده بان "امیر درشته" بود که آن قدر از دکل معرفت بالا رفت تا به مقام قرب رسید.
دیده بان "علیرضا نادری" بود که مقصد و مقصود و نقشه راه را از پدر شهیدش گرفته بود.
دیده بان "ابراهیم رضایی اقتباس" بود که فقط یک روز به جبهه آمد و در آن یک روز همه چیز را دید و بالا رفت.
دیده بان "حمید قمری" بود که آسمان شلمچه را از منورها "الهی عفو" پر کرد.
دیده بان "اسماعیل اکبری بود" که مسافت اروند رود تا "سدره المنتهی" را قطب نمای دل محاسبه کرد.
دیده بان "فرهاد ترک" بود که مختصات بهشت را در کانون آتش جزیره "ام ارصاص" از پشت بی سیم فریاد کرد.
دیده بان"حسین رضایی" بود که با لهجه گمنامی از گلوی نی سرود " ارجعی الی ربک" را خواند.
دیده بان"مصطفی احمدی" بود که درجه اخلاصش در دایره عقل نمی گنجید.
دیده بان "ممد گره" بود که گرای سرش را ۱۴۰۰ سال پیش به قافله سالار کاروان کربلا داده بود.
و دیده بان "حمید حسام" است، بازمانده ای از دیده بانان جنگ که خاطره هایش را پس از ۳۰سال دوری از حماسه از سینه اش بیرون می ریزد.
سال ۱۳۶۶ در همدان روزهای بهاری خوبی را نمی گذراندم. من از عملیاتی جان سالم به در برده بودم که اطمینان داشتم در جریان آن شهید می شوم و درست براساس همین احساس بود خون نامه کربلای پنج را امضا کردم.
حال عجیبی داشتم، احساسم این بود که دیگر ماندنی هستم چون اگر قرار بود اتفاقی بیفتد باید در شلمچه رخ می داد به همین دلیل تا آن زمان فکر ازدواج را هم نمی کردم.
هر وقت که مادر، خواهران و بستگان نزدیک و یا رفقایم با من درباره ازدواج صحبت می کردند خیلی صریح و رُک می گفتم که نه قصد ازدواج دارم و نه آمادگی اش را. من زنده نمی مانم و دوست ندارم بعد از خودم کسی را بلاتکلیف بگذارم.
اما حالا اوضاع فرق کرده بود در واقع به این باور رسیده بودم که رفتنی نیستم و شهادت نصیبم نمی شود. روی همین حساب وقتی این بار خواهرهایم فردی را برای ازدواج به من پیشنهاد دادند با کمال میل و رغبت پذیرفتم و آنها هم که منتظر فرصت بودند بلافاصله رفتند خواستگاری.
چند وقتی تمام زندگی ام شده بود تحقیق و رفت و آمد با خانواده عروس و خرید و پس انداز و این قبیل مسائل و مشکلات و به کلی از فضای جنگ و جبهه غافل شده بود.
در آن مقطع کل لشکر انصار الحسین در همدان بود و سازمان رزمش را ترمیم و نیروهایش را آماده می کرد. یک شب با بچه های بسیج و سپاه در سالن تختی همدان فوتبال سالنی بازی می کردیم که علی چیت سازیان را دیدم.
موقع استراحت مرا کناری کشید و بعد از سلام و احوالپرسی گفت " آماده باش که عملیات نزدیک است این دفعه به جبهه ای می رویم که باز باز است و محدودیتهای کربلای هشت را ندارد."
گفتم"علی آقا از کجا حرف می زنی؟"
گفت "آن جا پر از دیدگاه است و تو می توانی به عنوان دیده بان نفوذی بروی و دشمن را دور بزنی."
باورم نمی شد برای من به عنوان یک دیده بان، خیلی جذاب و جالب بود که از دیدگاه جدا شوم و بروم پشت خط مقدم دشمن و از آنجا دیده بانی کنم.
با خودم گفتم ما در شلمچه روی دکل هایی می رفتیم که بیش از دو روز عمر نمی کردند و حالا عازم منطقه ای هستیم که همه جایش دیدگاه است.
علی چیت سازیان از مناطق شمال غرب حرف می زد؛ از کوهستان های هزارتو از دامنه های سرسبز و از هوای خنک، علی چون فرمانده اطلاعات و عملیات بود قبل از انتقال لشکر منطقه را دیده و شناسایی کرده بود و می دانست که بچه های همدان در آنجا عملیات خواهند کرد.
خبر علی چیت سازیان مرا در برابر یک دو راهی و یک انتخاب بزرگ قرار داده بود. از طرفی فضای ازدواج که می رفت به نتیجه برسد و از سویی دیگر بحث عملیات و اعزام به جبهه که من هیچگاه به راحتی از آن نمی گذشتم.
ادامه خاطره های تلخ و شیرین حمید حسام را در کتاب "سهم من از چشمان او" که به همت حوزه هنری و به قلم مصطفی رحیمی چاپ و منتشر شده بخوانید.
حسام کتابش را به سردار بی سر محمد منوچهری "ممد گره" و همه همرزمان شهیدش که با خون خود عهده نامه نوشتند و به دیده بان های شهید گردان های ادوات و توپخانه لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع) استان همدان تقدیم کرد.
۷۵۲۷/۲۰۸۷