به گزارش ایرنا، آنقدر که دوست داشت شهید شود که به آرزویش رسید، عکس عموی همسرش شهید علی سالاری را که نگاه می کرد می گفت: مریم بنظرت می شود من هم روزی مثل عمویت شهادت نصیبم شود؟
اولین چیزی که در نماز به ذهنم می رسید شهادتش بود بعد هم گریه ام می گرفت اما حالا دو سال و حدود هفت ماه از رفتن امید زندگی اش می گذرد، می گوید: آنقدر داستان شهادت پدرشان را تکرار می کنم تا محمدامین و زهرا به شهادت پدرشان افتخار کنند.
ترس از دست دادن همسر برای مریم ها سخت است اما آنچه زندگی را سخت تر می کند حرف های تلخی است که برخی هنوز هم بر زبان می آورند. مردمی هستند که هنوز واقعیت شهادت مدافعان حرم را نمی توانند درک کنند، از دست دادن پدری برای دختری که حالا 15 ساله شده و پسری که 16 سالگی را پشت سر گذاشته را نمی توانند درک کنند، از دست دادن این پدر برای دختر و پسری که همیشه بوی پدر را در کنار خود حس کرده بودند را فقط خودشان می فهمند.
می گوید: بارها شده در تاکسی نشسته ام و راننده حرف هایی سنگینی می زند دلم برای تنهایی بچه هایم که پدرشان رفت تا ... بغض گلویش را گرفته، می گوید اوایل این قدر پول گرفتن مدافعان حرم بر زبان ها بود که حتی محمد امین پسرم هم باور کرده بود، یک روز گفت: مامان به حساب خودمان سیصد میلیون تومان! پول ریخته اند؟ گفتم چه کسی این حرف را زده گفت مردم می گویند چون پدرت شهید شده به حساب شما سیصد میلیون تومان پول ریخته اند! آن روز خیلی عصبانی شدم و حتی با محمدامین هم با تندی برخورد کردم...
همه دلتنگی ها و اشک هایم فدای آجرهای حرم بی بی زینب (س) که به ما طعنه می زنند که بخاطر پول رفت.
امید جان قهرمانیت مبارک، راه را اشتباه نرفتی؛ امثال تو رفتند تا حرم زینب (س) امن بماند... عبدالحمیدم، بابای خوب زهرا و محمدامین خیالت راحت هر سختی هم بکشیم همین که برایمان پیش خدا آبروداری کردی به دنیایی می ارزد. تو در پیشگاه خدا عزیز و عاقبت بخیر شدی.
هنوز این جمله ات در دلم غوغا می کند «یعنی میشه منم مثل عمویت شهید بشوم؟» آن روزها تو خودت را برای رفتن آماده می کردی و من غافل بودم چه می دانستم دلت هوای زینب و سوریه کرده ؟ چه می دانستم داعشی چه حیوان خبیثی است؟ اما تو آن ها را خوب شناخته بودی.
چه می دانستم در باغ شهادت هم هنوز به روی عده ای خاص باز است؟ برای معشوقانی حسینی و زینبی. دلت حریم عشق می خواست و من در بی خبری بودم. اما امروز خوشحالم از اینکه مسلمانم و افتخار می کنم به اینکه هنور هستند آدم هایی از جنس عبدالحمیدها و نمی گذارند پرچم اسلام بر زمین بماند.
وقتی عازم شدی اولین جایی که در دمشق انتخاب کردی حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. به گمانم خواستی هم کسب اجازه کنی و هم از بی بی زینب برای من و زهرا و محمد سفری به یادماندنی را در حرم شان طلب کنی و آخر پاهایت را در میدان مبارزه، استوار و مقاوم به سوی حلب گذاشتی. مریم می گوید: این جمله ها را بارها با خودم زمزمه می کنم و برای دلتنگی هایم می نویسم.
مریم اما از عاشقانه های دو نفره تا دلتنگی ها و خواب هایی که بارها از عبدالحمید بعد از شهادتش دیده است می گوید.
مریم سالاری همسر نخستین شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) از استان هرمزگان و برادرزاده شهید دفاع مقدس سردار علی سالاری است که 15 سال با عبدالحمید سالاری(امید) زندگی کرد. دو میوه دل از این زوج، محمدامین و زهرا هستند که امروز بعد از 2 سال و هفت ماه از شهادت پدرشان به یادگار مانده و به شهادت پدرشان افتخار می کنند.
می گوید: همسرم سال 1355 در روستای سردر از توابع بخش حاجی آباد به دنیا آمد. نامش در شناسنامه عبدالحمید گذاشته بودند، اما در بین خانواده و فامیل به امید معروف بود.
شهید عبدالحمید سالاری دوران ابتدایی را تا سوم راهنمایی در زادگاهش می گذراند و به دلیل نبود مقطع دبیرستان، ادامه تحصیل را در دبیرستان شهید ذاکری بندرعباس دنبال می کند. اول دبیرستان که بوده در نیروی انتظامی ثبت نام می کند. حدود شش سال در شمال کشور در شهرهای رامسر، ساری و فریدون کنار در نیروی انتظامی مشغول به کار بوده تا اینکه در سال 79 تصمیم به ازدواج می گیرد.
مریم می گوید: دختر خاله پسرخاله بودیم. اولین بار موضوع خواستگاری از طرق خاله ام- مادر عبدالحمید- با مادرم مطرح شد. مادرم خیلی هم موافق نبود اما از طرف پدرم خیالم راحت بود که با عبدالحمید موافقت می کند. مادرم بحث خواستگاری را با پدرم مطرح کرد که عبدالحمید با خانواده اش قرار است شب برای خواستگاری بیایند. چون خودم موافق بودم و از طرفی هم پدرم با این ازدواج موافق بود، مادرم مخالفتی نکرد. فردای آن شب پدرش از ما خواست برای خرید نشان با عبدالحمید به بازار برویم. من، عبدالحمید، خاله ام و زن عمویش رفتیم و یک انگشتر طلا و یک دست هم لباس به نشانه نامزدی خریدیم.
طاقت دوری پدر و مادرم را نداشتم. حتی حاضر نبودم همین میناب و شهرهای نزدیک خودمان باشد. فقط دوست داشتم بندرعباس زندگی کنم. یکی از شرط های ازدواجم با عبدالحمید گذاشتم انتقالی اش از شمال به بندرعباس بود.
انتقالی عبدالحمید به بندرعباس به سختی مورد موافقت قرار می گیرد، مریم و عبدالحمید (امید) 12 اسفند 79 ازدواج می کنند. بعد از سه روز از ازدواج شان برای گذراندن ماه عسل و زیارت امام رضا (ع) راهی مشهد می شوند. البته از این تصمیم به جز پدر مریم کسی خبردار نمی شود، پدر استقبال می کند، گفت: آفرین خیلی خوب است که اولین سفر زندگیتان را با حرم امام رضا(ع) شروع می کنید و این زوج راهی مشهد می شوند...
محمدامین فرزند اول مریم و عبدالحمید است که هفتم خرداد81 چشم به دنیا باز می کند و 22 آبان 82 نیز زهرا به دنیا می آید. مریم می گوید: عبدالحمید روزی که اولین فرزندمان به دنیا آمد برای همه پرستارها شیرینی خرید. محمدامین در هفته وحدت به دنیا آمد. به آن ها گفتم از پدر من و پدر خودت بپرس که چه اسمی انتخاب کنیم.
پدر عبدالحمید گفت محمدرضا. پدر من هم گفت چون در هفته وحدت و تولد پیامبر(ص) و امام صادق(ع) به دنیا آمده محمدصادق. خودم هم از قبل محمد امین نظرم بود. چون همیشه به نظراتم احترام می گذاشت. زمانی که می خواست از ثبت احوال شناسنامه بگیرد گفت چه اسمی بذاریم که پدر تو و پدر من ناراحت نشوند؟ گفتم از نظر پدر من مشکلی نیست. در ثبت احوال بازهم منتظر من بود که چه اسمی بگذارم، گفتم همان محمد امین باشد که من انتخاب کردم که هیچ کدام ناراحت نشوند.
زهرا فرزند دوم مان هم چون در ایام شهادت امام علی(ع) به دنیا آمد، نه فقط خودم که خیلی از فامیل ها زنگ زدند اسم دخترت را زهرا بگذار. من زهرا را انتخاب کردم و شهید هم نظر به نظرم احترام می گذاشت.
زمانی که در دریابانی بوده روی دریا پایش تیر می خورد به برادر همسرش زنگ می زند که دفترچه بیمه اش بدون اینکه مریم خبردار شود را بیاورد بیمارستان خاتم الانبیاء، جاسم با مریم تماس می گیرد تا دوست امید توی بیمارستان بستری شده دفترچه امید را می خواهم! مریم شک می کند با پدرش راهی بیمارستان می شوند اسم عبدالحمید سالاری را که از پذیرش می پرسند شک مریم یقین می شود چون عبدالحمید روی تخت خوابیده بود. تا مریم را می بیند می خندد می گوید من را بگو خواستم مثلا خبردار نشوی.
محمدامین دوست دارد شهید شود و راه پدرش را ادامه دهد، او بارها در سفرهای راهیان نور برای دانشجویان و زائران این سفرها روایتگری کرده است. محمدامین حتی در مراسم پدرش شهیدش هم مداحی کرد و دوست دارد مداح اهل بیت بماند و آخر به آرزویش که شهادت است، برسد.
زهرا که به تکواندو علاقه زیادی دارد و دوست دارم همیشه در مسابقات رتبه اولی باشد، از خاطراتش در اولین دیدار با رهبر انقلاب با آب و تاب برایم می گوید که وقتی آقا فهمید من تکواندو کار می کنم خیلی خوشحال شدند و گفتند: تکواندو هم ورزش خوبی است و به مادرم رو کردند و با لبخند گفتند: ولی مواظبش باشید این خطرناک است! زهرا می گوید: ما فکر نمی کردیم آقا اینقدر با ما خودمانی باشد.
محمدامین می گوید: برای آقا یک دوبیتی خواندم: 'حقا که از سلاله فاطمه ای/ با خنده ی خود به درد ما خاتمه ای' ...
و زهراخانم که ذوق زده یک ریز از خاطرات اش در دیدار رهبری حرف می زند می گوید: ما فکر نمی کردیم آقا این قدر با ما خودمانی باشد. آقا عاشق بچه هاست.
حالا بعد از 2 سال و هفت ماه بارها عاشقانه های مریم از عبدالحمید به قدری برایم واقعی شده که وقتی با روایت هایش همراه می شوی، در اشک و لبخندش نیز سهیم خواهی شد.
عبدالحمید و مریم علاقه زیادی به مسافرت با خانواده داشته اند، مریم نیز بیشتر خاطراتش از سفرهای امید و زهرا و محمدامین به مشهد است، یک زمستان برفی خاطره انگیز برای محمدامین و زهرا با پدرشان که هنوز برایشان لذت بخش است.
مریم می گوید: امید راجع به سوریه با بچه ها هیچ حرفی نزد. از بندرعباس که اقدام کرد با اعزام ایشان موافقت نکردند. گفتند فعلا اعزامی به سوریه نداریم. 26 مهر 93 از طریق دوستانشان در سیستان و بلوچستان رفتند سوریه. قبلش یک دوره 15 روزه در تهران گذراند و از آن جا راهی دمشق شد اولین جایی هم که رفته بود حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه(س) بود و بعد از آن به حلب رفت. بار اولش بود و در اولین اعزام هم شهید شد. در محاصره با داعش به دلیل اصابت خمپاره شهید شد... مریم می گوید: درست زمانی که عبدالحمید شهید شده بود، پدر و مادرم در راه برگشت از کربلا بودند. من و و برادرم هم چون در تدارک مفصل برای استقبال از پدر و مادرم بودیم برای خرید رفته بودم بازار. هیچ کس از فامیل توان و جرات دادن خبر شهادت همسرم را به من نداشت. فقط اطلاع دادند که زن عموی مادرم فوت کرده. ولی در دلم همه اش دلشوره بود و احساس می کردم یک جوان فوت کرده است.
وقتی از خرید برگشتم تا رسیدم به درحیاط زهرا گفت خبر داری کی فوت شده؟ گفتم آره، هیچی نگو. چون دوست داشتیم برای استقبال از پدر و مادرم از کربلا سنگ تمام بگذاریم نمی خواستم خبر بد بشنوم. زهرا دوباره اومد کنارم گفت نه مامان خبر داری کی شهید شده؟! وقتی این را گفت، یک دفعه به دلم افتاد، اتفاق بدی افتاده.با تندی با زهرا دعوا کردم. زهرا گفت نه مامان، بابا امیدم شهید شده.
اصلا باور نمی کردم. به داداشم گفتم آقا کاظم زنگ بزن سپاه ببین حقیقت دارد یا نه؟، درهمین حین محمدامین داشت تلویزیون نگاه می کرد. پسرم گفت راسته راسته تو تلویزیون داره می نویسه. دیدم زیرنویس تلویزیون می نوشت «شهید عبدالحمید سالاری» فرزند حمزه! بازهم قبول نمی کردم! چون عکس و تصویری پخش نمی کرد نمی خواستم قبول کنم که امید من باشد.
صحت داشت، عبدالحمید شهید شده بود، مریم سریع زنگ می زند به پدرش، الان دقیقا کجایید؟ گفت یک ربع دیگر می رسیم مرز ایران. باز تحمل کردم. نمی دانست چکار کند، راه برود؟ یا بنشیند، نمی خواست در حضور بچه هایش واکنش بدی نشان بدهد. بیست دقیقه بعد پدرش زنگ می زند که ما لب مرز هستیم. مریم: گفتم دقیقا کجایین؟ می خواستم مطمئن شوم که جایی نشستند و مستقر شدن! فقط گفتم عبدالحمید شهید شده. دیگر نتوانستم حرفی بزنم… فامیل از صبح خبر داشتند، اما چون در منزل ما کسی نبود و من خبر نداشتم، نمی خواستند در این شرایط خبر شهادت امید را من بفهمم.
مریم می گوید: فقط به عبدالحمید می گویم خوش به حالت که چنین راهی را انتخاب کردی. کسی که برای دفاع از حرم زینب(س) رفت، سعادت بالایی می خواهد. باید بگویم خوش به سعادتت 'امید'.
به گزارش ایرنا، شهید عبدالحمید سالاری متولد سال 1355 اهل روستای سردر سیرمند شهرستان حاجی آباد نخستین شهید مدافع حرم از استان هرمزگان است که سوم آذرماه سال 1394 برابر با 12 صفر در شهر حلب سوریه لیاقت شهادت در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) دریافت کرد.
دومین شهید مدافع حرم استان هرمزگان نیز شهید خلیل تختی نژاد جوان پاسدار 24 ساله است که 19 ماه رمضان امسال در منطقه درعا در سوریه به شهادت رسید.
استان هرمزگان هم اکنون 2 شهید مدافع حرم دارد.
گزارش: فرنگیس حمزه یی
9887/7408
اولین چیزی که در نماز به ذهنم می رسید شهادتش بود بعد هم گریه ام می گرفت اما حالا دو سال و حدود هفت ماه از رفتن امید زندگی اش می گذرد، می گوید: آنقدر داستان شهادت پدرشان را تکرار می کنم تا محمدامین و زهرا به شهادت پدرشان افتخار کنند.
ترس از دست دادن همسر برای مریم ها سخت است اما آنچه زندگی را سخت تر می کند حرف های تلخی است که برخی هنوز هم بر زبان می آورند. مردمی هستند که هنوز واقعیت شهادت مدافعان حرم را نمی توانند درک کنند، از دست دادن پدری برای دختری که حالا 15 ساله شده و پسری که 16 سالگی را پشت سر گذاشته را نمی توانند درک کنند، از دست دادن این پدر برای دختر و پسری که همیشه بوی پدر را در کنار خود حس کرده بودند را فقط خودشان می فهمند.
می گوید: بارها شده در تاکسی نشسته ام و راننده حرف هایی سنگینی می زند دلم برای تنهایی بچه هایم که پدرشان رفت تا ... بغض گلویش را گرفته، می گوید اوایل این قدر پول گرفتن مدافعان حرم بر زبان ها بود که حتی محمد امین پسرم هم باور کرده بود، یک روز گفت: مامان به حساب خودمان سیصد میلیون تومان! پول ریخته اند؟ گفتم چه کسی این حرف را زده گفت مردم می گویند چون پدرت شهید شده به حساب شما سیصد میلیون تومان پول ریخته اند! آن روز خیلی عصبانی شدم و حتی با محمدامین هم با تندی برخورد کردم...
همه دلتنگی ها و اشک هایم فدای آجرهای حرم بی بی زینب (س) که به ما طعنه می زنند که بخاطر پول رفت.
امید جان قهرمانیت مبارک، راه را اشتباه نرفتی؛ امثال تو رفتند تا حرم زینب (س) امن بماند... عبدالحمیدم، بابای خوب زهرا و محمدامین خیالت راحت هر سختی هم بکشیم همین که برایمان پیش خدا آبروداری کردی به دنیایی می ارزد. تو در پیشگاه خدا عزیز و عاقبت بخیر شدی.
هنوز این جمله ات در دلم غوغا می کند «یعنی میشه منم مثل عمویت شهید بشوم؟» آن روزها تو خودت را برای رفتن آماده می کردی و من غافل بودم چه می دانستم دلت هوای زینب و سوریه کرده ؟ چه می دانستم داعشی چه حیوان خبیثی است؟ اما تو آن ها را خوب شناخته بودی.
چه می دانستم در باغ شهادت هم هنوز به روی عده ای خاص باز است؟ برای معشوقانی حسینی و زینبی. دلت حریم عشق می خواست و من در بی خبری بودم. اما امروز خوشحالم از اینکه مسلمانم و افتخار می کنم به اینکه هنور هستند آدم هایی از جنس عبدالحمیدها و نمی گذارند پرچم اسلام بر زمین بماند.
وقتی عازم شدی اولین جایی که در دمشق انتخاب کردی حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. به گمانم خواستی هم کسب اجازه کنی و هم از بی بی زینب برای من و زهرا و محمد سفری به یادماندنی را در حرم شان طلب کنی و آخر پاهایت را در میدان مبارزه، استوار و مقاوم به سوی حلب گذاشتی. مریم می گوید: این جمله ها را بارها با خودم زمزمه می کنم و برای دلتنگی هایم می نویسم.
مریم اما از عاشقانه های دو نفره تا دلتنگی ها و خواب هایی که بارها از عبدالحمید بعد از شهادتش دیده است می گوید.
مریم سالاری همسر نخستین شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) از استان هرمزگان و برادرزاده شهید دفاع مقدس سردار علی سالاری است که 15 سال با عبدالحمید سالاری(امید) زندگی کرد. دو میوه دل از این زوج، محمدامین و زهرا هستند که امروز بعد از 2 سال و هفت ماه از شهادت پدرشان به یادگار مانده و به شهادت پدرشان افتخار می کنند.
می گوید: همسرم سال 1355 در روستای سردر از توابع بخش حاجی آباد به دنیا آمد. نامش در شناسنامه عبدالحمید گذاشته بودند، اما در بین خانواده و فامیل به امید معروف بود.
شهید عبدالحمید سالاری دوران ابتدایی را تا سوم راهنمایی در زادگاهش می گذراند و به دلیل نبود مقطع دبیرستان، ادامه تحصیل را در دبیرستان شهید ذاکری بندرعباس دنبال می کند. اول دبیرستان که بوده در نیروی انتظامی ثبت نام می کند. حدود شش سال در شمال کشور در شهرهای رامسر، ساری و فریدون کنار در نیروی انتظامی مشغول به کار بوده تا اینکه در سال 79 تصمیم به ازدواج می گیرد.
مریم می گوید: دختر خاله پسرخاله بودیم. اولین بار موضوع خواستگاری از طرق خاله ام- مادر عبدالحمید- با مادرم مطرح شد. مادرم خیلی هم موافق نبود اما از طرف پدرم خیالم راحت بود که با عبدالحمید موافقت می کند. مادرم بحث خواستگاری را با پدرم مطرح کرد که عبدالحمید با خانواده اش قرار است شب برای خواستگاری بیایند. چون خودم موافق بودم و از طرفی هم پدرم با این ازدواج موافق بود، مادرم مخالفتی نکرد. فردای آن شب پدرش از ما خواست برای خرید نشان با عبدالحمید به بازار برویم. من، عبدالحمید، خاله ام و زن عمویش رفتیم و یک انگشتر طلا و یک دست هم لباس به نشانه نامزدی خریدیم.
طاقت دوری پدر و مادرم را نداشتم. حتی حاضر نبودم همین میناب و شهرهای نزدیک خودمان باشد. فقط دوست داشتم بندرعباس زندگی کنم. یکی از شرط های ازدواجم با عبدالحمید گذاشتم انتقالی اش از شمال به بندرعباس بود.
انتقالی عبدالحمید به بندرعباس به سختی مورد موافقت قرار می گیرد، مریم و عبدالحمید (امید) 12 اسفند 79 ازدواج می کنند. بعد از سه روز از ازدواج شان برای گذراندن ماه عسل و زیارت امام رضا (ع) راهی مشهد می شوند. البته از این تصمیم به جز پدر مریم کسی خبردار نمی شود، پدر استقبال می کند، گفت: آفرین خیلی خوب است که اولین سفر زندگیتان را با حرم امام رضا(ع) شروع می کنید و این زوج راهی مشهد می شوند...
محمدامین فرزند اول مریم و عبدالحمید است که هفتم خرداد81 چشم به دنیا باز می کند و 22 آبان 82 نیز زهرا به دنیا می آید. مریم می گوید: عبدالحمید روزی که اولین فرزندمان به دنیا آمد برای همه پرستارها شیرینی خرید. محمدامین در هفته وحدت به دنیا آمد. به آن ها گفتم از پدر من و پدر خودت بپرس که چه اسمی انتخاب کنیم.
پدر عبدالحمید گفت محمدرضا. پدر من هم گفت چون در هفته وحدت و تولد پیامبر(ص) و امام صادق(ع) به دنیا آمده محمدصادق. خودم هم از قبل محمد امین نظرم بود. چون همیشه به نظراتم احترام می گذاشت. زمانی که می خواست از ثبت احوال شناسنامه بگیرد گفت چه اسمی بذاریم که پدر تو و پدر من ناراحت نشوند؟ گفتم از نظر پدر من مشکلی نیست. در ثبت احوال بازهم منتظر من بود که چه اسمی بگذارم، گفتم همان محمد امین باشد که من انتخاب کردم که هیچ کدام ناراحت نشوند.
زهرا فرزند دوم مان هم چون در ایام شهادت امام علی(ع) به دنیا آمد، نه فقط خودم که خیلی از فامیل ها زنگ زدند اسم دخترت را زهرا بگذار. من زهرا را انتخاب کردم و شهید هم نظر به نظرم احترام می گذاشت.
زمانی که در دریابانی بوده روی دریا پایش تیر می خورد به برادر همسرش زنگ می زند که دفترچه بیمه اش بدون اینکه مریم خبردار شود را بیاورد بیمارستان خاتم الانبیاء، جاسم با مریم تماس می گیرد تا دوست امید توی بیمارستان بستری شده دفترچه امید را می خواهم! مریم شک می کند با پدرش راهی بیمارستان می شوند اسم عبدالحمید سالاری را که از پذیرش می پرسند شک مریم یقین می شود چون عبدالحمید روی تخت خوابیده بود. تا مریم را می بیند می خندد می گوید من را بگو خواستم مثلا خبردار نشوی.
محمدامین دوست دارد شهید شود و راه پدرش را ادامه دهد، او بارها در سفرهای راهیان نور برای دانشجویان و زائران این سفرها روایتگری کرده است. محمدامین حتی در مراسم پدرش شهیدش هم مداحی کرد و دوست دارد مداح اهل بیت بماند و آخر به آرزویش که شهادت است، برسد.
زهرا که به تکواندو علاقه زیادی دارد و دوست دارم همیشه در مسابقات رتبه اولی باشد، از خاطراتش در اولین دیدار با رهبر انقلاب با آب و تاب برایم می گوید که وقتی آقا فهمید من تکواندو کار می کنم خیلی خوشحال شدند و گفتند: تکواندو هم ورزش خوبی است و به مادرم رو کردند و با لبخند گفتند: ولی مواظبش باشید این خطرناک است! زهرا می گوید: ما فکر نمی کردیم آقا اینقدر با ما خودمانی باشد.
محمدامین می گوید: برای آقا یک دوبیتی خواندم: 'حقا که از سلاله فاطمه ای/ با خنده ی خود به درد ما خاتمه ای' ...
و زهراخانم که ذوق زده یک ریز از خاطرات اش در دیدار رهبری حرف می زند می گوید: ما فکر نمی کردیم آقا این قدر با ما خودمانی باشد. آقا عاشق بچه هاست.
حالا بعد از 2 سال و هفت ماه بارها عاشقانه های مریم از عبدالحمید به قدری برایم واقعی شده که وقتی با روایت هایش همراه می شوی، در اشک و لبخندش نیز سهیم خواهی شد.
عبدالحمید و مریم علاقه زیادی به مسافرت با خانواده داشته اند، مریم نیز بیشتر خاطراتش از سفرهای امید و زهرا و محمدامین به مشهد است، یک زمستان برفی خاطره انگیز برای محمدامین و زهرا با پدرشان که هنوز برایشان لذت بخش است.
مریم می گوید: امید راجع به سوریه با بچه ها هیچ حرفی نزد. از بندرعباس که اقدام کرد با اعزام ایشان موافقت نکردند. گفتند فعلا اعزامی به سوریه نداریم. 26 مهر 93 از طریق دوستانشان در سیستان و بلوچستان رفتند سوریه. قبلش یک دوره 15 روزه در تهران گذراند و از آن جا راهی دمشق شد اولین جایی هم که رفته بود حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه(س) بود و بعد از آن به حلب رفت. بار اولش بود و در اولین اعزام هم شهید شد. در محاصره با داعش به دلیل اصابت خمپاره شهید شد... مریم می گوید: درست زمانی که عبدالحمید شهید شده بود، پدر و مادرم در راه برگشت از کربلا بودند. من و و برادرم هم چون در تدارک مفصل برای استقبال از پدر و مادرم بودیم برای خرید رفته بودم بازار. هیچ کس از فامیل توان و جرات دادن خبر شهادت همسرم را به من نداشت. فقط اطلاع دادند که زن عموی مادرم فوت کرده. ولی در دلم همه اش دلشوره بود و احساس می کردم یک جوان فوت کرده است.
وقتی از خرید برگشتم تا رسیدم به درحیاط زهرا گفت خبر داری کی فوت شده؟ گفتم آره، هیچی نگو. چون دوست داشتیم برای استقبال از پدر و مادرم از کربلا سنگ تمام بگذاریم نمی خواستم خبر بد بشنوم. زهرا دوباره اومد کنارم گفت نه مامان خبر داری کی شهید شده؟! وقتی این را گفت، یک دفعه به دلم افتاد، اتفاق بدی افتاده.با تندی با زهرا دعوا کردم. زهرا گفت نه مامان، بابا امیدم شهید شده.
اصلا باور نمی کردم. به داداشم گفتم آقا کاظم زنگ بزن سپاه ببین حقیقت دارد یا نه؟، درهمین حین محمدامین داشت تلویزیون نگاه می کرد. پسرم گفت راسته راسته تو تلویزیون داره می نویسه. دیدم زیرنویس تلویزیون می نوشت «شهید عبدالحمید سالاری» فرزند حمزه! بازهم قبول نمی کردم! چون عکس و تصویری پخش نمی کرد نمی خواستم قبول کنم که امید من باشد.
صحت داشت، عبدالحمید شهید شده بود، مریم سریع زنگ می زند به پدرش، الان دقیقا کجایید؟ گفت یک ربع دیگر می رسیم مرز ایران. باز تحمل کردم. نمی دانست چکار کند، راه برود؟ یا بنشیند، نمی خواست در حضور بچه هایش واکنش بدی نشان بدهد. بیست دقیقه بعد پدرش زنگ می زند که ما لب مرز هستیم. مریم: گفتم دقیقا کجایین؟ می خواستم مطمئن شوم که جایی نشستند و مستقر شدن! فقط گفتم عبدالحمید شهید شده. دیگر نتوانستم حرفی بزنم… فامیل از صبح خبر داشتند، اما چون در منزل ما کسی نبود و من خبر نداشتم، نمی خواستند در این شرایط خبر شهادت امید را من بفهمم.
مریم می گوید: فقط به عبدالحمید می گویم خوش به حالت که چنین راهی را انتخاب کردی. کسی که برای دفاع از حرم زینب(س) رفت، سعادت بالایی می خواهد. باید بگویم خوش به سعادتت 'امید'.
به گزارش ایرنا، شهید عبدالحمید سالاری متولد سال 1355 اهل روستای سردر سیرمند شهرستان حاجی آباد نخستین شهید مدافع حرم از استان هرمزگان است که سوم آذرماه سال 1394 برابر با 12 صفر در شهر حلب سوریه لیاقت شهادت در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) دریافت کرد.
دومین شهید مدافع حرم استان هرمزگان نیز شهید خلیل تختی نژاد جوان پاسدار 24 ساله است که 19 ماه رمضان امسال در منطقه درعا در سوریه به شهادت رسید.
استان هرمزگان هم اکنون 2 شهید مدافع حرم دارد.
گزارش: فرنگیس حمزه یی
9887/7408
کپی شد