بخشهایی از کتاب:
فریاد احتضار رها شده بر خفتنگاه شهریاری بیبدیل
سیلاب سرکشی که تعمیدش میدهد در فوران روزانی که گشوده میشود به افقهای مه آلود
برخاکی سرد به زاری نشسته است پهلوانی که اقتدار بازوانش نسخه بیبدیل جادو بود و گوزنی وحشی
نیم هلال تمنای گرسنگیاش را پاسخ میگفت
شب هنگام که ماه پهنه چمنزار را میآراست
این خشم مجهول چیست؟ دویده در رگان سر خوشش تالاب بیگناهیاش را
به جرم نگریستن در خویش به طاعونی جانکاه مبدل کرده است
ابرهای بارانزا از دور میآیند آغشته به سرشکی که جان را فرسوده میکند و تب با دندانهای بلند بیدارش
استخوانهای استوار بدن را به نیش میکشد
وطن چه بوی غربت میدهد! چه بوی عقوبت!
صدای گامهای تبعید میآید صدای پنجه تب که تن را در چرکابه زمان بر تارک صلیب مینشاند
اینجا سقوط میکنند دستهایی که غبار را از چهره آیینه برمیداشت و فرو میریزند ستونهای نگاهی که در انبوهه درختان مات تن را بر اورنگ شهریاری مینشاندند
بر پهنه زاریها پهلوانی سترگ در گذر است رها شده در گلوگاهش فریاد احتضاری که کابوس شبانه است