در ادامه این یادداشت به قلم 'کرم رضا تاج مهر' آمده است که؛ بارها و بارها یکه و تنها با کلاهی بر سر و عرقچینی دور گردن در ساعات مختلف شبانهروز او را دیدهایم که بر فراز مدبهکوه مشغول رسیدگی به درختهایی است که به مناسبت و بیمناسبت کاشته و سایهی مهربانیشان هر روز گستردهتر میشود.
او مرد شعار و تبلیغات نیست؛ وجودش سرشار از عشقی است که در انس با طبیعت و ترمیم زخمهایش خلاصه میشود و بیصدا و بیادعا کارش را انجام میدهد.
به راستی او انگار آخرین سرباز جبههای است که یک سویش سپاه ویرانی با هر چه در توان دارد میسوزاند، خشک میکند، میبُرد، ریشهکن میکند و در این سوی او؛ به تنهایی میکارد، آب میدهد، آباد میکند و ما خیل عظیم تماشاگرانیم؛ تماشاگران ویرانی خود، ویرانی و تباهی آینده و به خاطر سپارانِ آخرین نغمهها.
چند وقتی بود که از این کهنهسربازِ یکهتاز خبری نداشتم. از دوستان و همراهانش که جویا میشدم، چیزی بروز نمیداند و پاسخشان مثل همیشه محکم و دلقرصکن نبود. تا اینکه در ضیافت شورای نویسندگان و همکاران پایگاه خبری یافته چشمام به جمالش روشن شد؛ با همان ابهت، همان لبخند و البته عصایی چوبی که تکیهگاهش بود و به سختی راه میرفت.
از قرار در یکی از همین روزهایی که به عادت در دامنهی کوه مشغول رسیدگی به درختهاست، پایش میلغزد و زانویش آسیب میبیند و عرصه را بر او تنگ میکند. زخم پای مظفر افشار، تنها زخم پای یک مرد نیست؛ زخم کاریِ هزاران درخت است؛ درختهایی که صدای کلنگ و بیلچهاش را دوست دارند و آخرین ناجیاش میبینند.
این زخم و این عصا، هشداری است به ما که دست روی دست گذاشتهایم و کهنهسربازمان را تنها گذاشتهایم تا در نبردی نابرابر، شکستاش را به نظاره بنشینیم و در نهایت برای این تراژدی، مرثیهای بخوانیم و پشت روزمرگیهایمان به خاکش بسپریم.
این در حالی است که هم من و هم تو میدانیم که با یک گل بهار نمیشود؛ اما همین یک گل، نام بهار را پیوسته زنده نگه میدارد و یادمان میاندازد که زمین دارد از دست میرود و ما مسخشدگانِ بیتفاوتِ ویرانیِ خویشایم.
تلخی این قصه آنجاست که میبینی کلی دستگاه و نهاد و اداره، با بودجه و امکانات، و با فلسفهی وجودی فعالیت در این عرصه، عملا هرگز اندازهی نیمی از افشار و افشارها نه دلشان برای طبیعت سوخته و نه حتی گامی برای پیشگیری از نابودیاش برداشتهاند و دریغ از ایتکه بخواهند دستکم یاریگر این آخرین سرباز باشند. تلخ است در این سوی دامنه، پیرمرد دوستداشتنی قصهی ما چشماش به نهالهایی است که میکارد و در آنسوی دامنه، درختهایی بالغ و کهن در آتش جهل ما میسوزند بیآنکه ذرهای احساس گناه کنیم و به خود آییم.
بیآنکه بدانیم درخت و طبیعت چه جایگاه ویژهای در فرهنگ اصیل ایرانیمان داشتهاند. آنقدر که بسیاری از جشنها و آیین، ریشه در این دو عنصر و تغییر و تحولاتی که در پی تغییر فصلها رخ میدهد، دارند. آنقدر که بر مبنای باوری کهن، پدر بعد از تولد نوزادش برایش و به نامش درختی میکاشته است و هر سال در سالروز تولد، درخت دیگری کنارش و بدینسان بوده که آن فرزند در سن جوانی صاحب باغی بوده که سرمایه و پشتیبان زندگیاش میشده و چه ارثی بهتر از این باور سبز.
خوب است ما هم به خودمان بیاییم. به عکسهای 10 سال و 20 سال پیش نگاه کنیم تا بهتر بدانیم چه بر سر خود و محیط اطرافمان آوردهایم. تا بهتر تصور کنیم در آیندهای نزدیک چه در انتظارمان است و برای گریز از آن -یا دستکم به تاخیر انداختناش- چکار باید کرد.
بیایید دستکم پشتیبان کسانی باشیم که بیچشمداشت، دل به آبادانی این مرز و بوم بستهاند. کنارشان باشیم و به هورا کشیدنهای بیرون از گودمان دل خوش نباشیم. خودمان را جای پدر بلوطهای زخمی بگذاریم و گمان نکنیم با این لقب شکوهمندی که به او دادهایم، دینمان را ادا کردهایم! یادمان باشد هیچ پدری دلش نمیخواهد فرزندانش را زار و نزار ببیند.
برای این پدرِ زحمتکش و مهربان آرزوی سلامت و طول عمر میکنم و امیدوارم هر چه زودتر عصای چوبیاش را رها کند و دوباره دلِ طبیعت با صدای کلنگ و بیلچهاش شاد شود.
منبع:پایگاه خبری یافته
1920/6060
او مرد شعار و تبلیغات نیست؛ وجودش سرشار از عشقی است که در انس با طبیعت و ترمیم زخمهایش خلاصه میشود و بیصدا و بیادعا کارش را انجام میدهد.
به راستی او انگار آخرین سرباز جبههای است که یک سویش سپاه ویرانی با هر چه در توان دارد میسوزاند، خشک میکند، میبُرد، ریشهکن میکند و در این سوی او؛ به تنهایی میکارد، آب میدهد، آباد میکند و ما خیل عظیم تماشاگرانیم؛ تماشاگران ویرانی خود، ویرانی و تباهی آینده و به خاطر سپارانِ آخرین نغمهها.
چند وقتی بود که از این کهنهسربازِ یکهتاز خبری نداشتم. از دوستان و همراهانش که جویا میشدم، چیزی بروز نمیداند و پاسخشان مثل همیشه محکم و دلقرصکن نبود. تا اینکه در ضیافت شورای نویسندگان و همکاران پایگاه خبری یافته چشمام به جمالش روشن شد؛ با همان ابهت، همان لبخند و البته عصایی چوبی که تکیهگاهش بود و به سختی راه میرفت.
از قرار در یکی از همین روزهایی که به عادت در دامنهی کوه مشغول رسیدگی به درختهاست، پایش میلغزد و زانویش آسیب میبیند و عرصه را بر او تنگ میکند. زخم پای مظفر افشار، تنها زخم پای یک مرد نیست؛ زخم کاریِ هزاران درخت است؛ درختهایی که صدای کلنگ و بیلچهاش را دوست دارند و آخرین ناجیاش میبینند.
این زخم و این عصا، هشداری است به ما که دست روی دست گذاشتهایم و کهنهسربازمان را تنها گذاشتهایم تا در نبردی نابرابر، شکستاش را به نظاره بنشینیم و در نهایت برای این تراژدی، مرثیهای بخوانیم و پشت روزمرگیهایمان به خاکش بسپریم.
این در حالی است که هم من و هم تو میدانیم که با یک گل بهار نمیشود؛ اما همین یک گل، نام بهار را پیوسته زنده نگه میدارد و یادمان میاندازد که زمین دارد از دست میرود و ما مسخشدگانِ بیتفاوتِ ویرانیِ خویشایم.
تلخی این قصه آنجاست که میبینی کلی دستگاه و نهاد و اداره، با بودجه و امکانات، و با فلسفهی وجودی فعالیت در این عرصه، عملا هرگز اندازهی نیمی از افشار و افشارها نه دلشان برای طبیعت سوخته و نه حتی گامی برای پیشگیری از نابودیاش برداشتهاند و دریغ از ایتکه بخواهند دستکم یاریگر این آخرین سرباز باشند. تلخ است در این سوی دامنه، پیرمرد دوستداشتنی قصهی ما چشماش به نهالهایی است که میکارد و در آنسوی دامنه، درختهایی بالغ و کهن در آتش جهل ما میسوزند بیآنکه ذرهای احساس گناه کنیم و به خود آییم.
بیآنکه بدانیم درخت و طبیعت چه جایگاه ویژهای در فرهنگ اصیل ایرانیمان داشتهاند. آنقدر که بسیاری از جشنها و آیین، ریشه در این دو عنصر و تغییر و تحولاتی که در پی تغییر فصلها رخ میدهد، دارند. آنقدر که بر مبنای باوری کهن، پدر بعد از تولد نوزادش برایش و به نامش درختی میکاشته است و هر سال در سالروز تولد، درخت دیگری کنارش و بدینسان بوده که آن فرزند در سن جوانی صاحب باغی بوده که سرمایه و پشتیبان زندگیاش میشده و چه ارثی بهتر از این باور سبز.
خوب است ما هم به خودمان بیاییم. به عکسهای 10 سال و 20 سال پیش نگاه کنیم تا بهتر بدانیم چه بر سر خود و محیط اطرافمان آوردهایم. تا بهتر تصور کنیم در آیندهای نزدیک چه در انتظارمان است و برای گریز از آن -یا دستکم به تاخیر انداختناش- چکار باید کرد.
بیایید دستکم پشتیبان کسانی باشیم که بیچشمداشت، دل به آبادانی این مرز و بوم بستهاند. کنارشان باشیم و به هورا کشیدنهای بیرون از گودمان دل خوش نباشیم. خودمان را جای پدر بلوطهای زخمی بگذاریم و گمان نکنیم با این لقب شکوهمندی که به او دادهایم، دینمان را ادا کردهایم! یادمان باشد هیچ پدری دلش نمیخواهد فرزندانش را زار و نزار ببیند.
برای این پدرِ زحمتکش و مهربان آرزوی سلامت و طول عمر میکنم و امیدوارم هر چه زودتر عصای چوبیاش را رها کند و دوباره دلِ طبیعت با صدای کلنگ و بیلچهاش شاد شود.
منبع:پایگاه خبری یافته
1920/6060
کپی شد