پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

کارکرد حوزه های علمیه و روحانیت شیعه در گفتگو با حجت الاسلام باستانی؛

دانش سنتی حوزه بسیار عمیق و قدرتمند است

حجت‌الاسلام و المسلمین جمال الدین باستانی مدرس حوزه علمیه قم، از نقش تاریخی حوزه‌های علمیه و تأثیر روحانیت شیعه در جامعه و کارکردهایی که باید این نهاد سنتی و مدنی در کشور ما داشته باشد سخن گفته است. وی در این مصاحبه کارکرد اصلی روحانیت را کارکردی معنوی فرهنگی دانسته و نقش معنوی و اجتماعی روحانیت را نه به تعبد دینی در میان مردم، بلکه به سبب اعتماد درونی ای دانسته که مردم به روحانیت پیدا کرده‌اند. یکی از دغدغه‌های جدی در این مصاحبه اعتقاد به عدم دخالت دولت‌ها در مدیریت حوزه و حفظ استقلال حوزه‌های علمیه از نهادهای سیاسی می‌باشد.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، حجت‌الاسلام و المسلمین جمال الدین باستانی مدرس حوزه علمیه قم، از نقش تاریخی حوزه‌های علمیه و تأثیر روحانیت شیعه در جامعه و کارکردهایی که باید این نهاد سنتی و مدنی در کشور ما داشته باشد سخن گفته است.

 

به عنوان مدرس حوزه علمیه قم که بیش از 10 سال به تدریس خارج فقه و اصول اشتغال دارید و حوزه را خوب می‌شناسید، با شناختی که از شما داریم مناسب دیدیم در باره حوزه علمیه سخن بگوییم، امری که بیشتر دغدغه ذهنی شما را تشکیل می‌دهد. ‌نقش تاریخی حوزه‌های علمیه و تأثیر روحانیت شیعه را در جامعه چگونه ارزیابی می‌کنید؟

بنده هم از شما تشکر می‌کنم از این که پرداختن به مسائل مربوط به حوزه علمیه و روحانیت را وجهه همت خود قرار داده‌اید. به اعتقاد بنده کار عمیقی در این ارتباط نمی‌شود، و امروز حوزه در این زمینه نیاز به تلاشی از درون خود دارد، قبل از این که دچار روزمرگی شود، و بیرون برای آن تصمیم بگیرند.

بدون مقدمه وارد موضوع سؤال شما می‌شوم و تلاش می‌کنم به سؤالات شما به طور موجز و کوتاه بپردازم. امیدوارم اجمال من اخلالی در انتقال مرادم ایجاد نکند.

کارکرد اصلی روحانیت کارکردی معنوی فرهنگی است؛ و به همین خاطر توجه روحانیت همیشه به اقناع قلب‌ها در جهت هدایت باورهای مردم بوده است؛ امری که در آن توفیق قابل توجهی هم داشته است.

البته این توفیق به ماهیت پیام روحانیت و تطابق آن با فطرت انسانی هم مربوط است، ولی جلب اعتماد مردم با دانش کافی و صداقت لازم، حاصل تلاش روحانیت بوده است. مردم در طول تاریخ، روحانیت را صادق و به اندازه کافی آگاه و دانشمند دیده‌اند که دل به پیام دلنشین او بسپارند و حظ لازم از حقیقت را در آن ببینند.

این عوامل باعث شده خود مردم برای روحانیت در نظام اجتماعی جا باز کنند و گره گشایی از محدوده وسیعی از نیازهای فردی و اجتماعی خود را به روحانیت بسپارند، و یا لااقل او را طرف ضروری مشورت خود بدانند، بدون آن که این را تحمیلی بر خود احساس کنند.!S1!

آیا موارد دیگری به جز علم و صداقت، در ایجاد نقش عملی اجتماعی روحانیت مؤثر بوده است؟ مثلا حکم شرعی مرجعیت فقهاء در فتوا و یا ولایت فقهاء در امور حسبه را در این نقش مؤثر نمی‌بینید؟

آنچه بر آن تأکید دارم این است که نقش معنوی و اجتماعی روحانیت، نه به تعبد دینی در میان مردم جا افتاده است، بلکه سبب آن اعتمادی درونی است که مردم به روحانیت پیدا کرده‌اند، و همان طور که عرض شد این اعتماد، به دو عامل دانش و صداقت روحانیت بازمی‌گردد.

البته نمی‌توان انکار کرد که احساس وظیفه شرعی انگیزه‌ای برای عمل است، ولی باید توجه داشت که تعبد در سطح کلان دوام ندارد. نمی‌توان امیدوار بود مردم بدون آن که خیر محسوسی در یک عمل ببینند برای دراز مدت به آن پایبند باشند. بر این اساس، بنده ربط دادن جایگاه روحانیت در جامعه به این گونه تعبدیات و احکام شرعی را صحیح نمی‌‍دانم.

گاهی گفته می‌شود امام راحل به سبب جایگاه مرجعیت و ولایتی که مردم برای ایشان قائل بودند به چنین توفیقی دست یافت که مردم را با خود همراه، و رژیم سلطنت شاهنشاهی را سرنگون کرد. بنده چندان با این تحلیل موافق نیستم، یا لااقل آن را دقیق نمی‌دانم. به نظر می‌رسد اعتمادی که مردم به مرحوم امام در مرجعیت و بعدتر در حاکمیت داشتند، خود معلول همان دو عاملی بود که گذشت. دانش و تقوای امام بود که او را مرجع کرد و بر جایگاه ولایت نشاند.

در سال 57 بسیاری از مردم ایران مقلد مراجع بزرگ دیگری بودند که أحیانا به ولایت فقیه هم اعتقادی نداشتند، ولی با این وجود در جریان نهضت، با جان و دل، اطاعت از امام را برگزیدند؛ یعنی به طیب خاطر به فرمان او گردن نهادند، و شد آنچه شد؛ نه آن که به عنوان تعبد دینی و وظیفه شرعیِ «لزوم اطاعت از ولیّ»، خطر کرده باشند.

به بیانی دیگر، کلام امام برای ایشان باور دینی می‌ساخت، نه آن که از باب ولایت، خود را محجوج و ملزم به اطاعت او ببینند. افزون بر این، وجاهتی که منصب افتاء در حافظه تاریخی مردم یافته است خود محصول دانش و صداقت عالمانی است که در این منصب قرار گرفته‌اند.

این جمله را برای اولین بار از مرحوم آیت‌الله بهاء الدینی دیدم که جایی فرمودند: «تعبدیات زیاد کارساز نیست و دوامی ندارد». پس هر وقت امر مؤثر و با دوامی یافتیم باید به دنبال ریشه‌های عقلانی و وجدانی آن بگردیم. برای ایجاد تأثیر با دوام در سطح یک جامعه هم باید کاری کرد که عقلانیت و وجدان انسانی آدم‌ها با ما همراه شود. توجه به این حقیقت در شناخت وظائف روحانیت بسیار مهم است.

وظیفه حوزه‌های علمیه و روحانیت در عصر کنونی را در چه می‌بینید؟

ما باید تلاش کنیم نقش حوزه‌ها در هدایت دینی مردم کم رنگ نشود. حوزه به عنوان تنها نهادی که متصدی معرفی اسلام بر اساس آموزه‌های اهل بیت علیهم السلام است باید قوی و استوار بماند؛ و این وظیفه سنگینی بر دوش همه ما می‌گذارد.

راه هم همان دو کلمه است که گذشت؛ از سویی حوزه باید در دین‌شناسی صحیح همیشه پیشتاز بماند، و عقلانیت مردم را در شناخت دین، به اندازه کافی اقناع کند؛ و از سوی دیگر روحانیون باید نصاب لازم برای تقوای اعتماد برانگیز مردم را حفظ، و از خدشه دار شدن این اعتماد جلوگیری کنند. نصاب تقوای لازم در روحانی از تقوای عمومی مردم عادی بسیار بالاتر است. روحانی علاوه بر عمل به واجبات و ترک محرمات، باید از صداقت بالا و خصلت دنیاگریزی برخوردار باشد.

ظاهرا شما نگرانی‌هایی در هر دو زمینه دارید. ممکن است توضیح بیشتری از نگرانی‌های خودتان بدهید.

واقع امر این است که در هر دو زمینه دغدغه هایی وجود دارد که بعضی از آنها را بیان می‌کنم.

در بخش دانش حوزه، خوشبختانه با انقلاب اسلامی درهای جدیدی به روی حوزه‌های علمیه باز شد. انقلاب روحانیون را با اقشار متفاوت وارد گفت وگو و تعامل کرد. تا آن زمان همیشه سر و کار روحانیون با متدینینی بود که کم و بیش در مبانی اعتقادی و عادات رفتاری به روحانیت نزدیک بودند. بعد از انقلاب همه اقشار مردم، چه با اقبال درونی و چه با ضرورتهای بیرونی، با روحانیون ارتباط پیدا کردند. این ارتباط با اقشار مختلف برکاتی را برای روحانیون به همراه داشت؛ هم از جنبه نظری و بازنگری در مبانی فکری، و هم از لحاظ شناخت ضرورتهای عملی.

دنیای نظری بیرون ـ‌هم به لحاظ افکاری که در میان روشنفکران جامعه وجود دارد، و هم به لحاظ آن چه در ذهنیت توده مردم هست‌ـ برای کسی که می‌خواهد دین را تعلیم دهد بسیار مؤثر است، همان‌طور که به اعتقاد من گاه بازنگری‌های ارزشمندی را در پی دارد. از این مهم تر، وقتی روحانیت خواست دریافتهای دینی خود را در قالب یک نظام سیاسی و حقوقی در جامعه پیاده کند، خود این دنیایی از مسائل را روبروی حوزه‌های علمیه گشود.

به طور کلی، ادعاهای بزرگ، چالش‌های بزرگ را به دنبال دارد. مدعی وقتی به توفیق دست یافته است که به خوبی از پس این چالش‌ها برآید، ولو به این که نشان دهد ظرفیت لازم برای اصلاح و پویایی در او هست.

به اعتقاد بنده این مواجهه جدید، اقتضای تحولی بزرگ را در دانش حوزوی دارد، و این اجتهادهای نو به نو می‌طلبد. اشتباه نشود این، به هیچ عنوان، به معنای نفی اجتهاد جواهری نیست، بلکه به معنای طرح مسائل جدید در چهارچوب آن است؛ مسائل جدیدی که گاه بازنگری در مبانی را می‌طلبد و در سطح تفریعات نمی‌ماند. در مواجهه با هر مسئله تأثیرگذار جدید این اتفاق می‌افتد که مبانی یک بار دیگر بازبینی می‌شود. این رمز پویایی اجتهاد جواهری است.

لازم است عرض کنم که این بازبینی، لزوما به معنای تخطئه مبانی سابق نیست، بلکه گاه به معنای تبیین کامل تر و یا تدلیل بر بعضی مقدمات است که تا کنون مفروغ عنه و یا مسلم فرض می‌شده است. گاهی هم لازم است در استدلال‌ها تجدید نظر شود. این برای یک حوزه علمی مبارک است، و باید از آن استقبال کرد.

به عنوان مثال، وقتی عده‌ای از روشنفکران دینی نسبت به جایگاه حدیث در معرفت دینی تشکیک می‌کنند و به نوعی «حسبنا کتاب الله» سر می‌دهند، حوزه باید در تبیین ارتباط قرآن و حدیث به طور عام، و تفکیک بین فریضه و سنت به طور خاص تلاش مضاعف بکند. و یا وقتی جریانات فکری خاصی ارزش تراث حدیثی ما را با تشکیک در وثاقت تاریخی آن زیر سؤال می‌برند تا از این طریق تعبدیات دینی را که با چالشی در دنیای جدید مواجه است، تقلیل دهند، حوزه می بایست در تبیین چرایی التزامش به حدیث و محدوده آن را بازخوانی کند، و در صورت لزوم به استدلال‌‍‌های معرفتی و یا تاریخی بپردازد.

و یا وقتی وحی کلام پیامبر خوانده می‌شود و نه کلام خدا، حوزه به تبیین دقیق‌تری از آن چه تا کنون گفته است دست می‌زند، بدون آن که مبنا را به هم ریخته باشد. بماند که این بازنگری‌ها گاه تئوری‌های تازه‌ای را هم پیش روی علما قرار می‌دهد که خود می‌تواند ابواب جدیدی را به روی دانش حوزوی بگشاید. بازتعریف إحکام و تشابه در قرآن، نسخ، و تبیین جدید از شأن و جایگاه قرآن در کنار عقل و حدیث مباحثی است که امروزه به تبع همین مواجهه جدید، مطرح شده است. مسائل مربوط به محدوده دین و نسبت عقل با شرع هم، از این دست است.

از مهم‌ترین این مباحث، تفکیک بین فقه ممکن و فقه ایده آل است که وقتی مدعی مدیریت سیاسی اجتماعی دینی بودی به روی تو گشوده می‌شود، و تا با جماعت همدل طرف باشی چندان ضرورت آن را احساس نمی‌کنی.

خوب است به طور گذرا در این ارتباط توضیحی بدهم. مدیریت اجتماعی، تدبیر یک روند برای «شدن و اصلاح» اجتماعی است. برای یک مدیریت اجتماعی، البته باید ایده آل‌ها را شناخت، ولی این کافی نیست، بلکه ظرفیت‌های اجتماعی را هم باید در نظر گرفت، و سپس در باره راه وصول از وضع موجود به وضع مطلوب کارشناسی کرد. پس طبیعی است که در ابتدای کار نمی‌توان همان انتظاری را داشت که در انتهای کار به عنوان هدف مدیریت در نظر است. این اقتضای آن را دارد که مدیر جامعه در ابتدا و در طول این مسیر، قانون ابتدایی و متوسطی به حسب ظرفیت جامعه جعل کند و از حکم ایده آل صرف نظر نماید. این قانون را بنده «قانون ممکن» نام گذاشته ام، در مقابل «قانون ایده آل» که در پایان مسیر، وقتی که جامعه رشد کافی یافت، امکان وضع می‌یابد.

بنده حتی تفکیک اعتقادات ممکن و اعتقادات ایده آل، و هم چنین اخلاق ممکن و اخلاق ایده آل را هم کاملا با مبانی دانش قویم سنتی حوزه قابل تبیین می دانم. به اعتقاد حقیر، نظر مرحوم امام، مبنی بر «ولایت مطلقه فقیه»، بر پایه تفکیک بین فقه ممکن و فقه ایده آل استوار است.

مرحوم امام به ولایت فقیه بر حکومت معتقد بود که رأی انحصاری ایشان نیست و فقهای زیادی با آن موافقند؛ ولی ایشان علاوه بر این، به ولایت مطلقه هم قائل بود. این کم و بیش رأی انحصاری ایشان است. مراد ایشان از ولایت مطلقه این بود که حکومت شرعی در مدیریت جامعه حق تقنین قانون ممکن با ملاحظه ظرفیتهای جامعه را دارد؛ امری که در حوزه‌های دینی ما مخالفین سرسختی دارد.

تفسیر این واژه به تعاریف دیگر ـ مثل ولایت فوق قانون و یا إرجاع این واژه به اصل ولایت فقیه بر تشکیل حکومت در زمان غیبت‌ـ به اعتقاد بنده صحیح نیست و یا لااقل مراد امام راحل نبوده است. با این تعریف، ولایت مطلقه مرحوم امام ـ به خلاف واژه "ولایت فقیه بر حکومت" ـ یک تئوری مربوط به نظام سیاسی اسلام نیست، بلکه نظریه‌ای در ارتباط با نظام حقوقی اسلام است.

ای کاش فرصتی بود تا بیش از این به توضیح مطلب بپردازم. در فرصت اندکی که در اختیار دارم نمی‌توانم حتی تبیین موضوعی کاملی داشته باشم، چه رسد به این که بخواهم ورود محتوایی به آن بکنم. مسائل بسیار دیگری هست که مواجهه با دنیای جدید و مدیریت دینی اقتضای پرداختن به آن را دارد. آن چه گفتیم تنها چند مثال ساده بود.!S2!

نگرانی شما برای چیست؟ آیا شما دانش موجود در حوزه را برای ورود به این سلسله از مباحث کافی نمی‌دانید؟

بر عکس، به اعتقاد بنده دانش سنتی حوزه بسیار قدرت‌مند و عمیق است؛ یعنی آن چه حوزه‌های علمیه شیعه از دانش اهل بیت گرفته است، به خوبی از پس پاسخگویی به این مسائل برمی‌آید، ولی آنچه باعث نگرانی بنده است این است که آیا فضلای تربیت شده در حوزه علمیه امروز ما به اندازه کافی آماده پرداختن به این مباحث هستند یا نه؟

قبل از توضیح این مطلب لازم است عرض کنم حوزه ما پس از انقلاب در شناخت پرسش‌ها و جریان‌های فکری و فلسفی مختلف، بسیار حوزه هوشیارتری است. بسیاری از فضلای حوزه به حسب علائق شخصی با مقوله های نظری گوناگون در محیط‌های بیرون حوزه آشنا شده اند، و گاه تحصیلات آکادمیک خوبی دارند.

دکتر احسان نراقی چند سال پیش برای همایشی چند روزی به قم آمده بود و در آن مدت در نشست‌های بعضی مؤسسات و محافل حوزوی هم شرکت کرده بود. بعد از بازگشت به فرانسه، در مصاحبه با یکی از نشریات معتبر غربی در باره حوزه علمیه قم گفت من محیطی بهتر از حوزه قم برای تحقیق سراغ ندارم، در این مدت در هیچ مذاکره ای شرکت نداشتم و مبحثی را مطرح نکردم مگر این که در آن مجلس چند فاضل حوزوی در آن موضوع به طور تخصصی کار کرده بودند و با من وارد گفت‌وگو شدند.(نقل به مضمون، و امیدوارم حافظه من خطایی نکرده باشد) این برداشت درستی از حوزه است. طلاب امروز هوشمندترند و حوزه مطالعاتی گسترده‌ای دارند. اما با این وجود نگرانی بنده از جای دیگری است.

واقعیت این است که ما گاهی دچار روزمرگی می‌شویم و همان‌طور که قبلا عرض کردم خود از درون به خود نمی پردازیم، و این بیرون است که برای ما برنامه می‌ریزد. جایی گفته شده که ما امروز کمتر به مجتهدین درجه اول نیاز داریم زیرا نیازهای کشور به گونه‌ای است که باید در حد وسیع به تربیت مجتهدین درجه دو پرداخت تا با ورود به مدیریت‌ها مراقب اسلامیت این مدیریت‌ها باشند.

به اعتقاد من خطر از همین جا است که مدیریت حوزه تنها برای تربیت مجتهدین درجه دو برنامه‌ریزی کند. مجتهد درجه دو تفریع فرع بر اصل را می‌داند، ولی در مبانی و اصول، قدرت ریشه یابی و بازبینی ندارد. حوزه علمیه با مجتهدین درجه دو نمی‌تواند بازنگری و تجدید نظر عالمانه‌ای در مبانی داشته باشد و به تبع آن پاسخی درخور و با حفظ اصالت‌های دینی به نیازهای شرائط جدیدی که در آن قرار گرفته‌ایم، بدهد.

وقتی سؤالات بنیادینی متوجه حوزه سنتی است، تنها راه پاسخگویی صحیح، تربیت مجتهدین درجه یک است. نگرانی بنده از این است که صاحبان همان تفکری که نقل کردم، نظام آموزشی‌ای برای حوزه تنظیم کنند که توان تربیت مجتهدین درجه یک را نداشته باشد.

در وادی فقه و تربیت فقیه کار با دشواری‌های دیگری هم همراه است. هر چند ورودی‌های امروز حوزه علمیه، طلاب هوشمندتری هستند، ولی وجود مؤسسات و دانشگاه‌ها و مراکز اقماری حوزه که معمولا از بیرون حوزه تغذیه می‌شود و در کنار جریان سنتی آموزش در حوزه رشد بسیار چشمگیری هم داشته است، به دلایلی که قسمت عمده آن به مسئله معیشت طلاب بازمی‌گردد، باعث جدایی طلاب نخبه تر از بدنه حوزه و روند آموزش سنتی شده است.

طلابی که جذب این مؤسسات می‌شوند در بهترین سال‌های تحصیل خود عمدتا کار عمیق دینی ـ‌و به خصوص، فقهی ـ نمی‌کنند و بیشتر به سفارش بیرون پاسخ می‌دهند. این باعث می‌شود متن حوزه که باید به کار عمیق در دین شناسی ـ و به طور خاص، فقه ـ بپردازد کم جان و بی‌رونق شود، و در حقیقت متن حوزه که باید فقهای تراز اول در آن تربیت شوند از نخبه‌های علمی خالی بماند.

بعد از انقلاب، هر چه پیش می‌رویم در رسانه‌های ما حوزویان خوش چهره و خوش بیان بیشتری می‌بینیم، اما سخن عمیق کم شنیده می‌شود، و حتی گاهی اشتباهات نظری راهبردی و عمیقی در سخنان آنها دیده می‌شود، این اشتباهات معمولا به تأثر از بیرون حوزه بوده، و هیچ مبنای نظری اصیل حوزوی در آن نیست. این در حالی است که روزگاری اندیشمندی چون مرحوم مطهری نماینده حوزه در مواجهه با پرسش‌های زمانه بود. نگرانی من از این است که حوزه از تربیت علامه طباطباییِ این دوران و شهید مطهریِ این زمان عقیم باشد.

شما نظام آموزشی قابل قبول حوزه را چگونه ترسیم می‌کنید؟

در ارتباط با نظام آموزشی حوزه چند مطلب قابل ذکر است: مطلب اول این که به طور سنتی حوزه‌های علمیه شیعه برنامه آموزشی خود را با محوریت فقه چیده اند؛ این ویژگی این واقعیت تاریخی را به دنبال داشته است که همه ظرفیت‌های علمی حوزه در شاخه‌های مختلف، در پیوند با مباحث فقهی به غنا و بالندگی رسیده است؛ براین اساس، از فارغ التحصیلان حوزه آنهایی می‌توانند ادعا کنند که از همه ظرفیت علمی تاریخ حوزه استفاده کرده‌اند که فقه و مقدمات آن را تا به نهایت آموخته باشند. به همین خاطر ما مفسران بزرگ‌مان همگی مجتهدین تراز اول بوده اند، متکلمان بزرگ، محدثین پر آوازه و اخلاقیون دانشمند ما هم همگی دوره تحصیل فقه را به طور کامل گذرانده اند. اگر می‌بینیم که کارهای غیر مجتهدین در این بخش‌ها هیچکدام در آن سطح نیست به سبب همین واقعیت است که عرض کردم.

کاری به خوب یا بد این نظم ندارم ـ‌که البته تا حدود زیادی قابل دفاع است‌‌ـ ولی اگر به عنوان یک واقعیت هم به آن نگاه کنیم باید بپذیریم که طلبه مستعد امروز حتی‌المقدور خوب است محور اصلی آموزش خود را فقه قرار دهد تا در مدتی که در حوزه تحصیل می‌کند از حداکثر قوت و ظرفیت علمی حوزه بهره مند شود. بعد از آن لازم نیست حاشیه بر عروه بزند، بلکه می تواند در هر زمینه‌ای که علاقه‌مند است تلاش علمی کند. اول توان علمی لازم را در اجتهاد فقهی فراگیرد، و سپس به موضوعات دیگر بپردازد. به عبارت دیگر، کار تخصصی علمی در حوزه به اعتقاد من باید بعد از اجتهاد در فقه باشد، و تا مرحله اجتهاد همه اهل علم برنامه مشترک داشته باشند.

بله، اجتهاد مراتب دارد. بعضی از استعداد لازم و شرائط مساعد بهره مندند و می‌توانند به درجات بالای اجتهاد دست یابند و بعضی در درجات پایین تر قرار می گیرند. آن دسته اول باید کارهای علمی و نظریه پردازی های لازم در حوزه دین را در دست بگیرند. دسته دوم باید به امر تبلیغ بپردازند و البته از دستاوردهای دسته اول استفاده کنند. نمی توان انکار کرد که عده ای هم ممکن است استعداد مجتهد شدن نداشته باشند. اینها هم بخشی از دانش حوزه را فراگیرند و برای تبلیغ به محیط‌های کوچک‌تر بروند.

حوزه های علمیه باید برنامه تربیت مجتهدین تراز اول را وجهه همت خود قرار دهند، و مجتهدین درجه دو باید ریزه خوار خوانی باشند که مجتهدین درجه یک می‌گسترند. به طور کلی، هر وقت میدان داری در وادی اندیشه در دست دانشمندان تراز اول نباشد، تفاهم بین صاحبان اندیشه سخت تر است.

این بنده قسمت بزرگی از معضلات فکری امروز و چالشهای نظری بین روشنفکران دینی و روحانیت را ناشی از سوء تفاهمات می‌دانم؛ سوء تفاهمی که قسمت بزرگی از آن از عدم تأمل کافی در اندیشه طرف مقابل از یک سو، و عدم تسلط بر اندیشه خود از سوی دیگر شکل گرفته است. رفع این تعارض‌ها جز با دانش درجه اول از سوی هر دو طرف چالش ممکن نیست.

می‌توانید توضیح بیشتری در این ارتباط بدهید؟

تفصیل این مباحث مجال دیگری می‌خواهد، اما متناسب با این فرصت چند مثال را عرض می‌کنم.

مثلا در نزاع ارتباط دین و سیاست عده‌ای می‌گویند دین از سیاست جدا است، و در نقطه مقابل بعضی دین را عین سیاست هم خوانده‌اند. این اختلاف نظر بیش از آن که واقعی باشد به سوء تعریف ما از دین و نقش عقل و وحی در دین و سوء تعبیر از تعریفات مبهم بازمی‌گردد، و اگر به درستی آن تعریف و این نسبت تبیین شود، اختلاف از آن عنوان به عناوین بسیار قابل فهم تر تقلیل پیدا می‌کند، عناوینی مانند این که آیا تعبد خاص دینی در سیاست داریم یا نه؟ طرح مسئله به این شکل بسیار سبک تر از طرح پیشین است.

و یا در مسئله نسبت دین و دموکراسی، عده‌ای می‌گویند اکثریت همیشه بهتر از یک نفر می فهمد و دموکراسی را با مراجعه به شورا تقلیل می‌دهند و می گویند هم عقل و هم شرع شاهد آن است؛ و در مقابل بعضی می‌گویند پس این همه آیات "أکثرهم لایعلمون" و "أکثرهم لایشعرون" و "أکثرهم لایعقلون" و امثال آن چه می‌شود!؟ بنا بر این دین با دموکراسی همخوانی ندارد. این در حالی است که سخن از مراجعه به اکثریت به عنوان یک بحث معرفت شناختی، یک مسئله است، و سخن از آن به عنوان یک بحث مربوط به فلسفه سیاست و به عنوان یک بحث روش شناختی در سیاست عادلانه، معقول و موفق مسئله دیگر؛ و این هر دو گروه در این مسئله خلط مبحث کرده اند.

به اعتقاد من نزاع سکولاریسم و دین هم با این نگاه، سرنوشت دیگری پیدا می‌کند. و یا مسائل مربوط به نگرانی از لزوم تحول در زندگی فردی و اجتماعی مدرن از یک سو، و لزوم حفظ اصالت‌ها، و به عبارت دیگر، تعارض بین اصالت دینی و ضرورت پویایی زندگی از مسائلی است که بسیار خلط مبحث در آن دیده می‌شود، و جز با دانش عمیق‌‌تر و درایت بیشتر دو طرف قابل درک نیست.

مثال دیگر، مسئله علوم انسانی اسلامی است که اخیرا جدی شده است؛ و متأسفانه کمتر سخن عمیقی در تعریف این مفهوم می‌بینیم، تا چه رسد به قضاوت صحیح!

گاهی اشخاصی را با عناوین پر طمطراق حوزوی و دانشگاهی می‌بینم که در رادیو و تلویزیون داد سخن از این مباحث می‌دهند، و کاملا هویدا است که عمق لازم برای ورود به چنین مباحثی را ندارند. این همان دانش درجه یکی است که به نظر بنده کمیاب شده است. نظام آموزشی ما باید به سوی تربیت دانشمندان درجه یک برود. میدان نظریه پردازی را باید به این دسته داد، تا مجال برای دیگران کمتر باشد.

تأکید می‌کنم تفاهم حوزه‌های مختلف اندیشه جز با نگاه عمیق به مبانی ممکن نیست، و این، وجود و مجال میدان داری دانشمندان درجه یک را می‌طلبد. این مطلب اختصاص به حوزه‌ها ندارد؛ دانشگاه‌های ما هم، و به خصوص در علوم انسانی، باید از تولید‌کنندگان انبوه صاحبان مدرک به سوی تربیت صاحبان اندیشه عمیق بروند.

مثال گویایی عرض کنم، اگر چه از بیان آن اکراه دارم؛ و آن این که چند روز پیش گزارش همایشی از رادیو تلویزیون را دیدم که سخنران ـ که از اعضای هیئت علمی یکی از دانشگاه‌ها هم بود ـ در ارتباط با تکثیر اولاد مدعی شد آیه شریفه "تبارک الله أحسن الخالقین" دلالت بر تشویق دین به تکثیر اولاد دارد!! نمی دانم بر این استنتاج علمی باید گریه کرد یا خندید؟ این جز ساده انگاشتن اظهار نظر در مسائل اساسی مربوط به دین نیست؛ هم از سوی آن شخص محترم، و هم از سوی رادیو و تلویزیونی که این را به عنوان گزیده سخنرانی‌های یک همایش پخش می‌کند. تحصیل کرده هایی با این مستوای از دانش هیچ گاه به تفاهم با طرف مقابل‌شان نمی‌رسند.

در آخر به یک نکته تأکید کنم؛ و آن این که آن چه عرض کردم تنها طرح نکاتی بود در ارتباط با شاکله کلی حوزه‌های علمیه، والا این قابل انکار نیست که همه حوزه نمی‌تواند بر اساس فقه و اجتهاد فقهی تنظیم شود، کما این که همه استعداد مجتهد شدن را ندارند، همان‌طور که مبلغین دینی در محیط‌های کوچک لازم نیست مجتهد باشند. پاسخگویی به نیازهای بسیاری از مردم نیاز به مجتهد ندارد و دانشی در سطوح پایین تر هم می تواند کافی باشد. حوزه برای این دسته هم باید برنامه داشته باشد. عرض من این بود که همه حوزه در اینها خلاصه نشود؛ کما این که محوریت کار علمی بر پایه فقه تنظیم گردد.

شما اشاره‌ای داشتید به این که محور بودن فقه را در نظام آموزشی حوزه قابل دفاع می‌دانید. در این زمینه، بسیاری رأی دیگری دارند و می‌گویند دوره آموزش حوزه باید از همان ابتدا ـیا لااقل بعد از طی مقدمات‌ـ تخصصی شود. می‌توانید دلیل خود را برای توجیه نظرتان بفرمایید.

همان‌طور که عرض کردم بنده با جدا شدن دو مسیر اجتهاد دینی(به معنای اعم کلمه) و تبلیغ از همان ابتدا مخالفتی نمی‌کنم؛ به این معنا که دسته‌ای از فضلاء در مسیر اجتهاد قرار گیرند، و دسته‌ای در مسیر تبلیغ.

آنچه در باره مخالفت با تخصصی شدن عرض کردم مربوط به دسته اول بود؛ و الا بعد از دوره ادبیات عرب ـ که در جای خودش بسیار مهم است و همه باید آن را به درستی فراگیرند ـ مسیر کسی که می‌خواهد تنها مبلغ ساده‌ای در محیط‌های کوچک و میانه باشد، بهتر است از مسیر کسی که در راه کسب دانش‌های تخصصی گام برمی‌دارد جدا شود.

اما دسته اول به اعتقاد من باید همگی مسیر فقه و اجتهاد در فقه را طی کنند. نکته مطلب هم این است که فقه تنها مجموعه‌ای از گزاره‌های عبادی و معاملاتی نیست که در رساله‌های عملیه آمده و در دوره تحصیل اجتهاد در باره آن بحث و بررسی صورت می‌گیرد، بلکه دانش فقه، دانش بررسی روش مواجهه دین به طور عام، و اهل بیت علیهم السلام به طور خاص، با مسائل حیات انسانی است. ممارست بیست ساله یک فاضل حوزوی در دوران تحصیل با مسائل فوق به او یاد می‌دهد که اهل بیت عصمت و طهارت(ع) چگونه در مسائلی که با آن مواجه بوده‌اند تصمیم‌گیری و عمل می‌کرده‌اند. آنچه از قرآن و سنت نبی و عقل می‌گرفته‌اند، چه نسبتی با هم داشته، و چه ارتباطی بین گزاره‌های وحیانی و بین گزاره‌های عقلانی در منطق اهل بیت وجود داشته است؟ او در این مسیر می‌یابد دریافتهای عقلی ـ به معنای هر آنچه از دریافتهای انسانی که منشأ وحیانی ندارند‌ـ چه جایگاهی در رفتار ما دارند، و وحی ـ یعنی کتاب و سنت نبوی‌ـ چه تأثیری بر این دریافتهای عقلی می‌توانند داشته باشند؟

به اعتقاد من، مجتهد واقعی، در مسیر تحصیل ملکه اجتهاد، علاوه بر شناخت تفصیلی قرآن و حدیث و مبادی کلامی آن، به سه دانش دیگر آگاهی می‌یابد و باید چنین شود؛ فلسفه اخلاق، روانشناسی اجتماعی و تاریخ.

مجتهد واقعی ممکن است با اصطلاحات رائج محیط‌های تخصصی روز در این سه موضوع آشنا نباشد، ولی اگر مسئله را در نزد او مطرح کنی او را صاحب نظر می‌بینی و می‌یابی که با منطق قابل قبولی در مسائل مربوط به آن به اجمال یا تفصیل اتخاذ موضع کرده است. البته دیدگاه‌های اجتهادی فقهاء در تأثیرگذاری هر یک از این علوم در اجتهاد فقهی متفاوت است، ولی اتخاذ موضع در آنها امری است که در یک اجتهاد درجه اول بوضوح دیده می‌شود.

ورود یک مجتهد به این علوم به مانند ورود همه انسانها به مسائل ضروری فلسفه است. در فلسفه می‌گویند هیچ کس نیست که در باره مسائل اساسی فلسفه موضعی نداشته باشد، ولو درس فلسفه نخوانده باشد. همین ارتباط را مجتهد با مسائل این سه علم دارد. بله، مجتهدین در کم و کیف نگاه به این مباحث متفاوت هستند، و سبکهای اجتهادی مختلف، از همین تفاوت‌ها بوجود آمده است. بسیاری از تفاوت‌ها بین مسلک اخباریون و مسلک مجتهدین نیز بر پایه همین‌ها قابل تبیین است؛ یعنی أخباری هم به نوعی در این سه وادی صاحب موضع است.

بنده همیشه به طلاب پیشنهاد کرده‌ام در کنار دروس مرسوم حوزه، به شکل کلاسیک به این سه حوزه ـ یعنی فلسفه اخلاق، روانشناسی اجتماعی و تاریخ ـ بپردازند، تا بتوانند در تدریس آینده خود، بیان روشن‌تر و علمی‌تری از گزاره‌های مربوط به آنها داشته باشند. کار مدرسی و کلاسیک در علوم مقدماتی به نظام آموزشی غنا می‌بخشد و انتقال درست دانش از نسل اساتید به نسل بعدی را تضمین می‌کند، علاوه بر این که معمولا در نگاه اجمالی به علوم دقت کافی وجود ندارد.

از مقصود اصلی دور نشویم. اگر فقه و اجتهاد استنباط روش زندگی دینی با بکارگیری عقل و وحی در پرتو تعالیم اهل بیت(ع) است، و مسائل بنیادین فلسفه اخلاق، کلام، علوم تفسیر و حدیث و روانشناسی اجتماعی را در بر می‌گیرد، طبیعی خواهد بود که نظام آموزشی ای که به فقه می‌ پردازد، مفیدتر از نظامات مشابه است. بر این اساس، من از محوریت فقه در نظام آموزشی حوزه دفاع می‌کنم.

سخنان شما در تحلیل دانش فقه و نظام آموزش فقه در حوزه برای ما تازگی دارد. ما در درس‌های رسمی حوزه از این مباحث اثری نمی بینیم. چطور می‌فرمایید مسیر اجتهاد رسمی حوزه از اینها می گذرد؟

یک وقتی آیت‌الله جوادی آملی ـ‌خداوند به ایشان طول عمر بدهد ـ گمان می‌کنم در نماز جمعه‌ای خطاب به فضلای حوزه فرمودند آن وقت که احساس می کنید مجتهد شده‌اید، تازه وقت درس خواندن شما است، و حالا است که فقهای بزرگ حرفهای مفیدی برای شما دارند. فوت کوزه‌گری را در این ایام می توانید از اساتید بزرگ فرابگیرید.(نقل به مضمون)

این را نقل کردم تا بگویم بعضی حرف‌ها هست که در یک نظام آموزشی، حکم فوت کوزه‌گری را دارد، که وقتی افق دانش استاد و شاگرد به هم نزدیک شد، امکان دریافت آن وجود دارد. در این موضوعات گاهی درس رسمی وجود ندارد، ولی وقتی در جلسات استفتایی استادت می نشینی، و یا او روند ذهنی خود را در وصول به یک فتوا برای تو بازگو می‌کند، و یا در باره یک مسئله اجتماعی و سیاسی به طور خصوصی با تو گفت‌ؤگو می‌کند، درک جدیدی از عمق فکری یک مجتهد درجه یک می یابی که در درس رسمی او کمتر یافت می‌شود.

بنده توفیق این را دارم که با بعضی فقهای تراز اول نشست و برخاست دارم. به قاطعیت عرض می‌کنم که آنچه از این جلسات آموخته‌‌ام، به مراتب بیش از آن چیزی بوده که در کلاس درس رسمی ایشان یاد گرفته‌ام. عمقی که مثل ایشان می‌توانند در یک جلسه خصوصی به نمایش بگذارند برای یک طلبه درس خوانده، بسیار درس آموز است. این همان فوت کوزه‌گری اجتهاد است.

حال که سخن به اینجا رسید عرض می‌کنم خیلی خوب است که طلاب ممارست و همنشینی بیشتری با اساتید خود داشته باشند، و به اندوخته‌های سنتی حوزه در این علوم آگاهی داشته باشند؛ امری که امروزه به خاطر مشغله‌های دو طرف کمتر شده است. این همنشینی‌ها است که عمق بیشتری به نگاه یک طلبه مشتاق حقیقت می‌دهد. این که در زبان ما طلبه‌ها رائج است که «فلانی استاد دیده است»، و یا «فلانی اگر چه باسواد است، ولی کمتر استاد دیده»، مراد همین است.

خلاصه این که آن چه در باره دانش‌های سه گانه و نقش آن در اجتهاد عرض کردم بیشتر در این ارتباطات نمود می یابد، و فراگرفته می‌شود. البته به مبانی فلسفه اخلاق به طور جسته و گریخته در لابلای مباحث اصولی پرداخته می‌شود.

آیا این برای یک نظام آموزشی نقص محسوب نمی‌شود که در متون آموزشی یا در کلاس‌های رسمی درس حوزه تبیین کاملی از فرایند استدلال و روش مواجهه با مسائل نمی‌شود، به گونه‌ای که آن را باید در جلسات حاشیه درس از اساتید گرفت؟

قبول دارم که به خصوص امروزه که در این علوم کارهای عمیقی شده است، خوب است که حوزه ها از دستاورد تلاش‌های تجربی دنیای جدید استفاده کنند و این علوم را به طور رسمی در مواد درسی خود برای همه طلاب بگنجانند. البته قبلا عرض کردم که به برکت انقلاب این نوع مطالعات به طور شخصی و گاه آکادمیک در میان طلاب و فضلا رواج یافته است.!S3!

با عرض معذرت، به ادامه مطالبی بپردازیم که حضرتعالی در مورد نظام آموزشی حوزه می فرمودید.

بله، مطلب دیگر در ارتباط با نظام آموزشی مطلوب حوزه آن است که یکی از سنتهای نیکوی حوزه‌های ما این بوده که هیچ‌گاه در آن مدیریت مخروطی وجود نداشته است؛ یعنی به این شکل نبوده که مثلا حوزه مدیر واحدی داشته باشد که همه برنامه های آموزشی و تربیتی همه مدارس حوزه را تصویب کند و یا مدرسین مدارس به توسط او، و تنها او، تعیین شوند و همه خود را موظف به اطاعت ببینند، و الا مثلا تعطیل شوند. نظام آموزشی سنتی حوزه چنان بود که مدارس متعددی در حوزه وجود داشت که هر یک معمولا توسط یکی از مراجع یا علمای تراز اول تأسیس می‌شد. مؤسس و مدیر مدرسه این اختیار و مجال را داشت که تشخیص خود را در برنامه ریزی درسی و تعیین اساتید داشته باشد. به این ترتیب، به خاطر رقابت مقدسی که بین مدارس اتفاق می‌افتاد، همگی مترصد بودند از دستاوردهای موفق یکدیگر استفاده کنند تا بهترین نتیجه برای طلاب‌شان حاصل آید. به این ترتیب مشترکات مدارس از بهترین برنامه ها هر روز بیش از پیش می‌شد، بدون آن که مجال امتحان طرح‌ها و افکار جدید گرفته شود؛ و به همین خاطر، در کنار مدارس با برنامه‌های متعارف، گاه مدارسی وجود می‌یافت که نسبت به برنامه‌های آن مخالف و موافق وجود داشت.

این مدارس تا 5، 6 پایه ادامه می یافت، و بعد از آن طلاب در انتخاب استاد و درس آزاد بودند. برای همین پایه های اولیه هم، در کنار مدارس تحت برنامه، امکان تحصیل آزاد در حوزه‌ها وجود داشت؛ یعنی طلبه این اختیار را داشت که یا در مدارس تحت پوشش برنامه تحصیل کند، و یا این که آزاد درس بخواند و تنها در امتحانات مربوط به شهریه شرکت کند. به این ترتیب، از طرفی همه کسانی که صلاحیت تدریس داشتند، معمولا به نوعی امکان این را پیدا می کردند که یا در مدارس و یا به طور آزاد به تدریس مشغول شوند، و از طرف دیگر، دائره انتخاب طلبه‌ها بزرگ تر می‌شد؛ و بنا بر این یک نوع انتخاب طبیعی توسط خود طلاب در درسها وجود داشت، و به طور غیر محسوس همه درس ها مورد ارزیابی عمومی قرار می‌گرفت و هر استاد و درسی شاگرد مناسب و هم افق خود را پیدا می کرد.

این خود یک نوع دموکراسی آموزشی را شکل می‌داد که عمیق خوانی دروس، آن هم از «باء بسم الله» تا «تاء تمت» کتابهای درسی در آن ممکن بود؛ راه هم برای افکار و روش های نو بسته نمی‌شد، چرا که ولو ریش سفیدان روشی و درسی را نپسندند، راه برای شاگرد و استاد بسته نبود که همدیگر را بیابند و در گوشه‌ای درسی و روشی را پی بگیرند. به همین خاطر در محیط عمومی ضد فلسفه، همیشه درس فلسفه و عرفان در گوشه و کنار برقرار بود، و در دل اخباری گری اصولیونی بودند که درس می‌گفتند، و بالعکس.

آن چه امروزه واقع می‌شود نظام مخروطی مدیریت است، و به نظر من قابل نقد جدی است.

اولا، اساتید مدارس توسط خود شاگردان ارزیابی نمی‌شوند، و نظام ارزیابی از بالا، معمولا کند و ناکارا است، و گاهی حواشی و عوامل غیر اصیل هم در آن دخالت دارد.

ثانیا، در دوره شش هفت سال اول طلبگی ـ که امروزه ظاهرا برنامه این است که این مدت زمان را بیشتر هم بکنند ـ اساتید محدودی، امکان تدریس پیدا می کنند و بقیه باید صبر کنند تا برای تدریس پایه‌های هفت و هشت به بعد خود را آماده کنند. به این ترتیب، همه فضلا امکان تدریس همه پایه های درسی را پیدا نمی‌کنند، و معمولا زودتر از موعد، تدریس سطوح عالیه را آغاز کنند، چرا که مجال تدریس پایه‌های قبل را نیافته‌اند. این سطح علمی درس‌ها ـ هم در دوره شش ساله مدرسه و هم در پایه‌های بالاتر ـ را پایین می‌‌آورد؛ امری که متأسفانه شاهد آنیم.

ثالثا، کتاب‌ها معمولا تا پایان و یا به عمق لازم خوانده نمی‌شود، چرا که حجم و مدت درس از بالا دیکته شده، و قابلیت انعطاف توسط استاد و شاگرد را ندارند. بر خلاف نظام سنتی که استاد و شاگرد تا آنجا درس را ادامه می‌دانند که حجم مورد نظر به طور کامل خوانده، و به درستی فهم شده باشد. اساسا مدیریت های خرد قدرت بیشتری را در انعطاف به حسب شرائط دارند.

داستان معروف جناب استاد حسن زاده آملی را شنیده‌اید که ایشان کتاب زیج بهادری در هیئت را نزد علامه شعرانی تمام می‌کند، و نوبت به آغاز کتاب مجسطی بطلمیوس می‌رسد. شب هنگام شاگرد علاقه‌مند در تأملی که می‌کند می‌بیند در استخراج تقویم راجل است و مهارت مورد انتظار را از کتاب زیج کسب نکرده است. فردا به نزد استاد می‌رود و قضیه را می‌گوید و به توافق هم کتاب زیج را از نو شروع می‌کنند و دوباره برای چند سال دیگر آن را می‌خوانند. چنین اتفاقی مشکل است که امروز واقع شود.

در آخر عرض کنم بنده مخالف نظم و وجود شورای عالی نظارت بر حوزه نیستم؛ نظم همه جا خوب است؛ ولی معتقدم نهاد مدیریت حوزه، نباید از بالا اعمال مدیریت کند. مدیریت و نظم حاکم بر حوزه باید بر آمده از گرایش‌ها و تنوع علمی حاکم بر حوزه و تسهیل کننده بروز استعدادهای بطن حوزه باشد، و این ممکن نیست الا به این که اختیار و تصمیم اساتید را محترم بشمارد و تنها نقش ارشادی و نظارتی را إعمال کند.

در یک کلام، همان‌طور که در حوزه اقتصاد، خصوصی سازی و نظارت عالی دولت کارآمدتر است تا دخالت فراگیر و إعمال قدرت دولت، و همان‌طور که تصدی امورات جامعه به توسط نهادهای مدنی و NGO ها به همراه نظارت دولت توصیه می‌شود، فرهنگ و نهادهای فرهنگی، و از جمله حوزه‌های علمی دینی و دانشگاهی با مدیریت خودجوش خود صاحبان دانش و فرهنگ بهتر جواب می‌دهد تا تصدی گری از بالا در این حیطه‌ها؛ بلکه به اعتقاد من ضرورت این کار در امر فرهنگ بسیار بیشتر از وادی های دیگر است.

جغرافیای قدرت، به خصوص در محیط‌های علمی، نباید از هیچ عاملی جز دانش اهل دانش متأثر باشد. در جامعه ایده‌آل این دیگرانند که باید خود را با اهل دانش هماهنگ کنند. روایت نبوی که می‌فرماید: «خیر الأمراء من زار العلماء، وشرّ العلماء من زار الأمراء» اشاره به این تراز بندی قدرت در جامعه مطلوب دینی است.

آیا مطلبی در ارتباط با نگرانی‌های شما در بخش علمی حوزه باقی ماند یا خیر؟ اگر موافق باشید به بخش دومی که شما مطرح کردید، یعنی مسئله تقوا در حوزه و نگرانی‌های شما بپردازیم.

بله، بنده عرض کردم دو عامل روحانیت را در قلب مردم نشانده است؛ یکی دانش، و دیگری تقوا و صداقت روحانیون. روحانیت در طول تاریخ از این دو امتحان سربلند بیرون آمده است. بنده، نمود بارز صداقت روحانیت را در این می‌بینم که آنها همیشه در کنار مردم از حقوق ایشان در برابر صاحبان قدرت دفاع کرده، و مصلحت اندیشی ها آنها را از جانبداری از حق بازنداشته است.

حتی در دوران صفویه که روحانیت شیعه تا حدی به حکومت نزدیک شد، ظلمی از جانب حکومت نمی‌بینیم که روحانیت اصیل حوزوی در آن شریک باشد یا آن را تأیید کرده باشد. بله، گاهی از روحانیون صاحب منصب رسمی حکومتی، سکوت‌های ناروایی حکایت شده است، که آن را نمی‌توان به روحانیت اصیل نسبت داد، کما این که اینها شخصیت‌های شناخته شده حوزوی نبوده اند.

با انقلاب اسلامی ایران به رهبری مرجعی بزرگ و حکیم، دوباره روحانیون ایران در این امتحان قرار گرفته اند. بنده دو نگرانی مشخص در این ارتباط دارم:

یکی این که از طرفی روحانیت وظیفه دارد از حکومتی که به قصد إحیای امر دین شکل گرفته حمایت کند، ولی از طرف دیگر باید آفات نزدیکی به قدرت را بشناسد و مراقب آن باشد؛ به گونه‌ای که خدای ناکرده مردم احساس نکنند روحانیون برای حفظ قدرت تلاش می‌کنند و به حکومت به عنوان حطام دنیا می نگرند.

تا وقتی روحانیت سلامت از آلودگی به دنیا دارد، حکومت اسلامی پشتوانه قدرت‌مند مردمی دارد. شما جنگ تحمیلی را نگاه کنید. مردم روحانیون پاکی را در کنار خود دیدند که اگر به مردم گفتند به جنگ بروید، خود در صف اول آنها به جنگ رفتند. آمار شهدای روحانیت به طور نسبی بسیار بالاتر از دیگر اقشار جامعه بود. این چنین بود که مردم احساس کردند به جنگ رفتن آنها وظیفه دینی شان است، و لذا از هیچ فداکاری دریغ نکردند.

این سلامت و آن اعتماد تا وقتی است که مردم این احساس را از روحانیت داشته باشند که تنها از منافع قدرت برخوردار نیست، بلکه در هنگام خطر هم پیشتاز است. مردم باید ببینند که روحانیت از حق دفاع می‌کند، هر جا که باشد. باید ببینند روحانیت به قدرت دلبستگی ندارد و اگر حکومت هم خطایی کرد، شجاعانه اعتراض می‌کند، همان‌طور که عوام‌زده نیست تا به خاطر خوشایند این و آن، خدمتی را نادیده بگیرد و بی‌جهت با هر نظم و اقتداری بجنگد. وقتی مردم دیدند تنها حق معیار روحانیت است، با او و با حکومت مورد تأیید او می‌مانند.

روحانیت باید دامنش از آلودگی به دنیای مذموم پاک بماند، و همیشه مهیمن بر حکومت دینی و ناظر بر آن باشد و مراقبت کند که به نام دین ظلمی بر مردم رواداشته نشود. در این صورت هم روحانیت جایگاه خود را در قلوب مردم حفظ می‌کند، و هم حکومت اسلامی پشتوانه مردمی خود را از دست نمی‌دهد، و هم حکومت از هر انحرافی مصون می‌ماند.

این یک نگرانی بنده است، که همه ما باید مراقبت از خود داشته باشیم که صادقانه پای درد دل مردم بنشینیم و در صف مردم باشیم و از حقوق مردم دفاع کنیم؛ و البته حقوق حکومت را هم به مردم یادآوری نموده، و خود نیز به عنوان یک رعیت ساده مراعات این حقوق را بکنیم.

دومین نگرانی، وابسته شدن حوزه به دولت به معنای عام کلمه، و از دست رفتن استقلال حوزه‌ها است؛ امری که مراجع بزرگوار تقلید به طور مکرر گوشزد کرده‌اند.

دولت‌ها از دو طریق ممکن است بخواهند بر حوزه‌های علمیه مسلط شوند: یکی پول، و دیگری تبلیغات برای این و آن و شخصیت سازی های کاذب.

بروز اختلال در استقلال حوزه و دو ابزار پول و تبلیغات، می‌تواند دو شاخصه اصلی حوزه که دانش دینی و صداقت برآمده از تقوی است را دچار اختلال کند. در حوزه غیر مستقل مناسبات غیر علمی معیار ارزیابی می‌شود و در نتیجه سطح علمی حوزه در بسیاری از زمینه‌ها دچار رکود می‌شود و جهت گیری پژوهشی حوزه در سویه‌ای متناسب با آن مناسبات رقم می‌خورد. در این باره کم و بیش توضیح دادم، و دیگر واردش نمی‌شوم. قبلا عرض کردم باید مراقب بود هر برنامه ای داریم خودمان داشته باشیم و از بیرون هدایت نشویم؛ منظورم اشاره به همین نگرانی بود.

نکته دیگر آن که باید نگران این بود که نکند نیاز مالی حوزه به دولت‌ها، حریت و انگیزه انتقاد را از او بگیرد. اگر این اتفاق بیفتد باز مردم از روحانیت جدا می شوند. مردم انتظار دارند که روحانیت از حقوق آنها دفاع کند، و در خیلی موارد حتی سکوت را بر او روا نمی‌دارند، و خطر کردن روحانیون را نشانه تقوا و صداقت ایشان می‌دانند.

استاد ما مرحوم آیت‌الله نورانی ـ که این اواخر نماینده مجلس خبرگان رهبری بودند ـ از استادشان مرحوم آیت الله بروجردی نقل می‌کردند که ایشان در بیان یکی از تفاوت‌های مهم حوزه های علمی شیعه و سنی فرموده بودند خمس و وجوهات شرعیه باعث استقلال مالی حوزه های شیعه از حکومت ها در طول تاریخ بوده است، و همین موجب شده روحانیت شیعه هیچگاه تابعی از حکومت ها نشود، و همیشه در کنار مردم باشد. این بر خلاف حوزه های علمی سنی است که به سبب نیاز مالی به حکومت ها وابسته شدند.

آیا حکومت هیچ کمکی به حوزه های علمیه نکند؟! توصیه شما این است که حکومت نسبت به نیازهای مالی حوزه بی تفاوت باشد؟

نه، منظور من به هیچ وجه این نیست. شنیدم در کانادا و شاید بعضی کشورهای دیگر، به مؤسساتی که به نوعی کار فرهنگی می‌کنند ـ‌ولو مؤسسات اسلامی‌ـ به مجرد این که کار فرهنگی را آغاز کنند کمک‌های متفاوتی می‌کند، به این استدلال که کار فرهنگی و ترویج معنویت به آرامش در جامعه و تقلیل جرم کمک می‌کند و هزینه کردن برای آن به نفع کلیت نظام جامعه است.

این مثال را برای این بیان کردم تا نشان دهم دنیای امروز، به تجربه دریافته است که به معنویت و فرهنگ سالم نیاز دارد. چه فرهنگی بهتر از آن چه حوزه‌های علمیه مروج آن هستند؟! بنده، نه تنها نمی‌گویم حکومت‌ها به حوزه‌ها کمک نکنند، بلکه دولت‌ها را موظف می‌دانم به حوزه‌ها ـ‌و البته همچنین دانشگاه ها و همه مراکز فرهنگی ـ کمک کنند، ولی با تدبیری که دو نگرانی فوق در آن نباشد، یعنی دولت‌ها به طور مستقیم و غیر مستقیم در مدیریت آن دخالت نکنند و مدیریت آن را تنها به مراجع بسپارند و از تبلیغات جهت دار بپرهیزند. این مطلب مجال دیگری برای بسط و تفصیل می خواهد.

این جنبه سلبی مسئله؛ و اما از دید ایجابی معتقدم دولت‌ها باید چند کار در ارتباط با حوزه‌ها داشته باشند:

یکی این که دغدغه‌های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی را از بدنه کارشناسی مدیریت جامعه به حوزه‌ها منتقل کنند و از حوزه کمک بخواهند. این باعث حیات حوزه‌ها می‌شود و آن را به روز و در متن جامعه نگه می‌دارد. این می‌تواند در قالب پروژه‌های موظف دولتی به صورت قانون یا عرف درآید، به گونه ای که دولت‌ها نتوانند به طور گزینشی عمل کنند و یا آن را بهانه و ابزاری برای رشد کاریکاتوری بعضی بخش‌ها و تزریق ناهماهنگ و مدیریت شده پول به حوزه ها قرار دهند.

دوم آن که دولت‌ها خوب است هزینه‌های موظفی برای ساختمان سازی های لازم حوزوی مثل ـ‌‌‌ساخت مدارس و حجرات ـ قرار دهند. این باعث می شود وجوهات شرعی و کمک‌های مردمی که در اختیار مراجع است، صرف کارهای صرفا نرم افزاری و علمی شود.

کمک سومی که دولت‌ها می‌توانند به حوزه‌های علمیه بکنند، تأمین معاش مردم و ارتقاء سطح رفاه مردم است. یکی از مخارج و هزینه‌های جدی حوزه های علمیه و مراجع علمیه کمک به فقرای جامعه و رفع فقر آنها است. اگر حکومت فقر را در جامعه ریشه کن کند، این بزرگ ترین کمک به این است که وجوهات و کمک‌های مردمی برای فرهنگ دینی جامعه هزینه شود. اگر این اتفاق بیفتد وجوهات شرعی برای مدیریت حوزه‌های علمیه کافی خواهد بود.

مطلب چهارم، در ممالک شیعی آن قدر ملک اوقافی برای خیرات و مبرات، و از جمله مدارس علمیه و کارهای شرعی مربوط به روحانیت هست، که اگر دولتها این اوقاف را إحیاء کنند و بخش مربوط به حوزه‌های علمیه را به مراجع و علما بسپارند، کمک بزرگی برای رفع نیازهای حوزه و استقلال آن از دولت ها است.

شهید مطهری درد دلی در ارتباط با نیاز مالی حوزه‌ها به مردم مطرح و فرموده است این نیاز باعث نوعی عوام زدگی در روحانیت می‌شود. بنده در این ارتباط دو مطلب عرض می‌کنم. مطلب اول این که اگر چه نیاز مالی روحانیت به مردم هم باید آسیب شناسی شود، و أحیانا سخن شهید مطهری می تواند تا حدی صحیح باشد، ولی وابستگی مالی حوزه‌ها به دولت به مراتب بیشتر از وابستگی مالی به مردم می‌تواند خطرناک باشد. مطلب دوم آن که إحیاء اوقاف و سپردن اختیار بخش مربوطه به روحانیت، می‌تواند هر دوی این وابستگی‌ها را از بین ببرد.!S4!

در آخر اگر مطلبی هست که مفید می بینید، بفرمایید.

مطلب زیاد است، ولی از این میان به دو سنت ارزشمند در حوزه های علمیه اشاره می کنم، و به طلاب و فضلایی که مخاطب این گفتگو هستند توصیه می کنم به آن اهتمام داشته باشند. این دو سنت بی ارتباط با آن چه در بالا به عنوان نگرانیها عرض کردم نیست.

یکی از این سنتها آن است که در حوزه های علمیه ما که تا همین چند دهه پیش جدی گرفته می شد، و البته هم اکنون هم کم و بیش هست، ولی متأسفانه رو به ضعف گذاشته، این است که تا استاد زنده بود شاگرد درس علنی در سطح او نمی داد. طبق این سنت شاگرد به احترام استاد، درس همطراز با استادش را در منزل و به طور خصوصی برگزار می کرد. ما می بینیم آیت الله خویی تا مرحوم نائینی زنده بود تنها در منزل درس خارج برگزار می کرد.

این سنت بسیار نیکویی به عنوان احترام به استاد است، که علاوه بر همین حکمت اخلاقی ـ که بسیار ارزشمند است ـ باعث قوام و آرامش و ثبات علمی حوزه های علمیه می شود. شاگرد تا سالها در محفلی خصوصی درس می گوید و در حقیقت تا زمان پختگی علمی ندای "أنا رجل" سر نمی دهد. این چیز کمی نیست. در حقیقت، با این سنت، جز مجتهدین درجه یک عرض اندام نمی کنند. قبلا عرض کردم که بسیاری از سوء تفاهمات با عمق دانش طرفین رفع می شود.

سنت دومی که می خواهم به آن اشاره کنم این که ارتقاء جایگاه علمی در حوزه های علمیه تابع روندی است که خطا و لغزش در آن به حداقل می رسد. مثلا مرجعیت وقتی به سراغ فقیهی می آید که بیست سی سال تدریس موفق حوزوی داشته باشد. در این مدت دانش و تقوای او همواره توسط خیل بزرگی از فضلای حوزه محک می خورد. مقام ثبوت هم اگر وجود داشته باشد، کسب جایگاه علمی بدون وجود نشانه های اثبات و التزام به آن فساد می آورد؛ یعنی به جایی خواهیم رسید که در مقام ثبوت صاحبان جایگاه علمی هم دچار مشکل خواهیم شد. همه خود را اعلم می دانند، اما آیا احراز خود شخص برای تصدی مقام مرجعیت کافی است؟! این سنت حوزه یک دمکراسی خودجوش و مخفی در میان اهل علم است، که صلابت، سلامت اخلاقی و توان علمی حوزه را برای همیشه نگه می دارد.

آن چه گفتیم تنها درد دلی بود پراکنده و بی سامان. هر بخش این مباحث و مطالب بسیار دیگری که در این ارتباط می شود گفت، باید مورد مطالعه دقیق تر قرار بگیرد و آسیب شناسی شود و نظرات مخالف و موافق جمع گردد تا عقل جمعی شکل بگیرد و اجرایی شود. ادامه این گفتگوها می تواند در ایجاد دغدغه ها و دستیابی به جوابهای مورد وفاق مفید باشد.

منبع: نشریه حریم امام

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.