به گزارش جماران، حریم امام نوشت: آیتاللهالعظمی سید محمدعلی علوی گرگانی از مراجع عظام تقلید و از شاگردان مرحوم آیتالله العظمی بروجردی و امام خمینی(س) است.
ایشان اگر چه تمایلی برای ورود به مسائل سیاسی از خود نشان نمیدهد اما برخی دیدگاههای او مثل درست نبودن پخش موسیقی در تمرینات باشگاههای ورزشی و از آن به عنوان یک عادت بد یاد کردن، همچنین ورزشهای سخت و قهرمانی را برای زنان نامطلوب و ناسازگار دانستن یا بدون اشکال بر شمردن استفاده از ماهواره در مصارف حلال همچون دیدن برنامههای مستند علمی، سیاسی و اجتماعی و مخالفت با حضور زنان در ورزشگاهها و دوچرخه سواری بانوان را مورد رضایت امام زمان ندانستن، تامل برانگیز و قابل توجه است.
آنچه در ادامه می آید مشروح گفت و گوی نشریه حریم امام با آیت الله العظمی علوی گرگانی است:
در آغاز خودتان را معرفی و مختصری از محل تولد، خانواده و ایام کودکیتان برای ما بفرمایید.
من در نجف اشرف به دنیا آمدم. آن زمان والد بزرگوارم در نجف بود و حدود 12 سال در حوزه نجف اشتغال به تحصیل داشت. الحمدالله ایشان رفته رفته به مرحله اجتهاد رسید و بعد هم از طرف آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی پیرو درخواست مردم عزیز گرگان، به ایران عزیمت کرد. مردم تقاضا داشتند که ایشان بازگردد تا بتوانند از افاضات ایشان بهرهمند شوند.
ابوی در سال 1326 از نجف به سمت ایران حرکت کرد. در ابتدا وارد روستای اجدادی خود به نام قریه النگ شد و ماه رمضان را آنجا ماند. پس از آن به قم تشریف آورد. یک سالی هم در قم مشغول تدریس شد. چون ایشان از مدرسان رسمی زمان سید ابوالحسن و آیتالله بروجردی بود. پس از یک سال تدریس در قم، ملت عزیز در گرگان طی نامهای به آیتالله بروجردی خواستار حضور مرحوم والد در گرگان شده بودند. در نتیجه مرحوم والد من به نمایندگی از سید ابوالحسن اصفهانی و همچنین آیتالله بروجردی قهراً به سمت گرگان حرکت کرد و در آنجا مشغول انجام وظیفه شد و به اقامه نماز و تبلیغات دینی پرداخت. آن زمان من حدود 7-8 سال بیشتر نداشتم. تحصیل من هم از همان گرگان در محضر مبارک خود مرحوم والد شروع شد. چهار سال در گرگان بودم و در سال 1336 به سمت قم حرکت کردم و رسماً در همینجا مشغول درس و بحث و تحصیل شدم و در قم ماندگار شدم.
با توجه به موقعیت خانوادگی و اشتغال شما به تحصیل علوم دینی از سنین پایین، اگر خاطره ویژهای از دوران کودکی و نوجوانی خود به یاد دارید، نقل بفرمایید.
بله. خاطرم هست سال 1336 که تقریباً سال اول بلوغ من بود فصل حج که رسید، چون قدری تحصیلات دینی داشتم، برای عزیزانی که قصد عزیمت به مکه را داشتند طی جلساتی سلسله دستورات احکام حج را توضیح میدادم. زمانی که برنامه سفر قطعی شد برخی دوستان، چون مسائل حج را به آنها خوب یاد داده بودم، بدون اطلاع برای من و مرحوم والد بلیت گرفتند. وقتی که جریان را به حاج آقا گفتند، فرمود: «برای ایشان چرا بلیت گرفتید؟ خوب باید از من کسب تکلیف میکردید. شاید مصلحت نبود.»
آنها هم گفتند: «ما میخواهیم ایشان را همراه خود ببریم که احکام را به ما آموزش بدهد.» حاج آقا گفت: «اگر بناست شما ایشان را ببرید و ایشان مستطیع است، مشکلی نیست.» خلاصه در آن سفر من همراه حجاج در مکه بودم و احکام مرتبط با حج را در سفر به ایشان آموزش میدادم. این سفر یک دوره زیارتی عالی برای من بود. چون سابق راه کربلا هم باز بود و برای سفر به حج، از ایران اول به سمت کربلا و نجف رفتیم. بعد از شامات به سمت مکه حرکت کردیم. توفیق یک دوره زیارتی کامل برای من حاصل شد. حتی از فلسطین هم طی همین سفر بازدید کردم.
از دوره تحصیلتان مطالب بیشتری بیان بفرمایید. چطور شد حوزه علمیه قم را برای تحصیل برگزیدید؟
من زمان آقا سید محسن حکیم به نجف رفتم که اجازه سکونت و تحصیل در آنجا را بگیرم. ایشان فرمود: «به پدر بزرگوارتان سلام برسانید و بگویید اگر من باشم صلاح نمیدانم شما اینجا باشید. بهتر است به نجف نیایید. چون الان دیگر حوزه نجف به پای حوزه قم نمیرسد.» آن زمان من در مسجد اعظم قم درس لمعتین میدادم و جمعیت زیادی هم در درس من شرکت میکردند. مرحوم حکیم فرمود: «حیف است آن جمعیت زیاد از درس شما محروم شود. الان هم دیگر نجف خیلی خبری نیست و مثل گذشته رونق ندارد.» خلاصه به بنده اجازه نفرمودند در نجف بمانم و گفتند در همان قم بمانید و درس بدهید و به تبلیغ بپردازید.
حاج آقای والد هم در واکنش به سخنان ایشان فرمودند: «ایشان نظر بسیار خوبی داده است! پس شما در قم به ادامه تحصیل بپردازید.» علت ماندگار شدن من در قم همین نکته بود. البته هر سال تابستان رسم بود که دو سه ماه درس را تعطیل میکردند. من از این تعطیلی استفاده میکردم و به نجف میرفتم و علاوه بر شرکت در درس علما، تدریس هم داشتم و لذا بیکار نمیماندم. حتی زمانی که به گرگان میرفتم خدمت والد درس میخواندم. این امر موجب رشد بیشتر من شد. چون بهطور مداوم درس میخواندم در اسرع وقت از نظر علمی پیشرفت کردم و بهگونهای شد که کسی از سن من انتظار آن سطح علمی را نداشت.
از چه سالی به درس مرحوم آیتالله العظمی بروجردی راه یافتید؟
من کوچکترین طلبهای بودم که در درس مرحوم آیتالله بروجردی شرکت میکردم. آن زمان 18 سال بیشتر نداشتم که در درس خارج ایشان حاضر میشدم. همان مدتی که خدمت ایشان بودم، خالهام پرسش شرعی مطرح کرده بود که من اجازه خواستم از آیتالله بروجردی پاسخ آن را بگیرم. خلاصه مطلب را نوشتم و القاب مناسب آیتالله بروجردی که مرجع جهانی بود نیز در ابتدای نامه آوردم. در ذیل آن عبارات، دو سه مسأله را عنوان کردم. به عربی هم پرسیدم که حضرت آقا اگر ایرادی در کلامم میبیند، متذکر شود. اطلاع نداشتم که آقا پیش از درس برای حفظ تمرکز، هیچ نامهای را از کسی نمیپذیرد و معمولاً پس از منبر و درس، نامهها را تحویل میگیرد.
بنده چون به این امر توجه نداشتم، نامه را هنگام ورود آقا به مسجد، به محضر مبارکشان دادم. ایشان نگاهی کرد و وقتی مرا دید، فهمید که ارباب سؤال نیستم که پولی بخواهم. استثنائاً نامه مرا گرفت. حاج ابوالحسن که همراه من بود، تعجب کرد و گفت: «آقا هرگز نامهای را هنگام ورود نمیگرفت!» ایشان نامه را با خود به منزل برد تا فردا پاسخ بیاورد. فردا که بعد از درس خدمتشان رسیدم، تا چشمش به من افتاد، یادش آمد که نامه را روی طاقچه جا گذاشته و پاسخ نداده است. گفت: «ایدادبیداد. نفهمیدیم آقازاده در نامهاش چه نوشته بود.» بعد به مرحوم ابوالحسن فرمود: «وقتی رفتیم منزل نامه آقا را بیاورید که ببینیم چه نوشته است.» فردا که خدمتشان رسیدم حاج ابوالحسن هم جریان را فراموش کرده بود و مجدداً ایشان تا چشمش به من افتاد گفت: «آقای ابوالحسن، باز فراموش کردید نامه را به من بدهید؟»
بعد هم قدری شوخی کرد و به ایشان گفت: «من گرفتارم تو چه مرگت است؟!» خلاصه من روز سوم خجالت کشیدم دوباره به محضر ایشان برسم. با خودم گفتم آقا پیرمرد است و سرشان هم شلوغ است. شاید مجدد فراموش کرده جواب استفتاء را بدهد. به همین دلیل بعد از درس قصد ترک مجلس را داشتم که ناگهان دیدم چند نفر از میان جمعیت مرا صدا میزنند و میگویند: «آقای علوی، حضرت آقا با شما کار دارد.» از قضا این بار ایشان نامه را خوانده بود و پاسخ آن را همراه آورده بود. وقتی برگشتم دیدم آقا هنوز از منبر پایین نیامده است. بلافاصله خدمتشان رسیدم و دستشان را بوسیدم.
ایشان فرمود: «من مسأله شما را مطالعه کردم. بارکالله عجب سؤالی کردی! این سؤال شما در کتابهای من نیامده بود.» فلذا ایشان به دست مبارک خود پاسخ مفصلی بر استفتاء من نوشته بود. معمولاً آقایان شخصاً پاسخ استفتائات را نمیدهند، بلکه دفترشان پاسخ را مینویسند. اما در این مورد ایشان خود آقا شخصاً پاسخ داده بود.
در ادامه فرمود: «بارکالله به این القاب و عباراتی که در نامه آوردی.» گویا خیلی از نگارش من خوشش آمده بود. دستش را بر محاسن برد و به آقایانی که اطراف منبر جمع بودند، گفت: «آی پیرمردها! ببینید یک جوان 18 ساله چه نوشته است؟ شما با این سن و سال خود را با ایشان مقایسه کنید.» آیتالله بروجردی خیلی آن روز مرا تشویق کرد. نکته حساس ماجرا اینجاست که آقا فرمود: «من نامه را آوردهام که از تو اجازه نسخهبرداری از آن را بگیرم.» من گفتم: «حضرت آقا، شما اختیار جانم را دارید. شما رهبر من هستید. از من اجازه میخواهید؟» ایشان فرمود: «بله، چون صاحب نامه شمایید باید از شما برای نسخهبرداری اجازه بگیرم.» ببینید ایشان تا کجا دقت داشت. من هم عرض کردم: «اختیار دارید، خدمتتان باشد.» نامه را نگرفتم و هنگام خروج وقتی به کفشداری رسیدم، متصدی امور آقا، حاج حسین احسن و حاج ابوالحسن به من گفتند: «آقای علوی، فردا صبح اول وقت به محضر آقا بیا.» گفتم: «چشم.» فردا صبح زود بهمحض اینکه رسیدم، مرا به اندرونی فرستادند و گفتند: «آقا در اندرونی منتظر شماست.»
خب دیدن آیتالله بروجردی کار سادهای نبود. ایشان به صدرالاشراف که تقاضا کرده بود به محضرش برسد، وقت ملاقات نداده بود. خیلی حرف بود که مرا به محضرش طلبیده بود. بارها گفتهام که در هیبت، مرجعی مانند ایشان ندیدم.
وقتی وارد اندرونی شدم، دیدم آقا پشت کرسی رو به قبله نشسته است و هیچ کس هم آنجا نیست. جلو رفتم و دستشان را بوسیدم. آقا ضمن تقدیر و تشکر و تحسین من چند سؤال از من پرسید که ببیند از نظر علمی در چه سطحی هستم. فرمود: «شما منبر هم میروید؟» عرض کردم: «بله.» گفت: «کجا؟» گفتم: «ماه رمضان در روستای خودمان اَلنگ اطراف گرگان منبر میروم.» ایشان از بس مسلط بود، فرمود: «اَلنگ درست یا اُلنگ؟» گفتم: «در برهان قاطع النگ بر وزن پلنگ بهجای گود گفته میشود. النگ بر وزن تفنگ هم به معنی جای سرسبز است.» فرمود: «حالا کدام یک از اینها با روستای شما تناسب دارد؟» عرض کردم: «هر دو.» آقا خندید و گفت: «بارکالله.» گفتم: «بله. النگ هم در گودی قرار گرفته و هم سرسبز است.» بعد گفت: «اجازه میدهی یک مسئله از تو بپرسم؟» عرض کردم: «حضرت آقا، من کجا، شما کجا! شما مرجع جهان اسلام هستید. من در مقابل شما چیزی بلد نیستم. أمِثلُکَ یسأَلُ مِن مِثلی وأنتَ مِن أهلِ العِلمِ وَالشَّرَفِ؟» روایتی از امام حسین را خواندم و گفتم: «بزرگی مثل شما میخواهد از من بپرسد؟» آقا فرمود: «بارکالله. معلوم هست منبری خوبی هم هستی که فوراً این روایت را خواندی.» گفتم: « المعروفُ بقدر المعرفه. آقاجان، سؤال کنید. هرچقدر بلد بودم در خدمتم. اگر بلد نبودم هم از شما استفاده میکنم.» بعد فرمود: «به من بگو آیا جد میتواند وجوهاتی مانند خمس و زکات را به نوهاش بدهد؟» عرض کردم: «خیر نمیتواند. چون واجب النفقه است.» فرمود: «واجب النفقه پدر است، نه جد.» عرض کردم: «بله. در طول واجب النفقه است.» آقا فرمود: «احسنت احسنت!»
خیلی مرا تحسین کرد و 500 تومان که در سالهای دهه چهل مبلغ کلانی بود به من مرحمت کرد و فرمود: «هر وقت به گرگان میروی و برمیگردی ورودت به منزل من باشد.» رفتار ایشان خیلی مرا تشویق کرد. حتی مقداری از کتابهای قدیمیشان را هم به من هدیه داد و فرمود: «مشغول درس باش!»
اینطور که حضرتعالی میفرمایید رفتار آیتالله بروجردی با شما برای دیگران هم قطعاً غریب بود.
بله. همینطور است. فرد بزرگواری به نام آیتالله طسوجی که رساله هم داشت، پس از فوت آیتالله بروجردی یک روز در قم به منزل آیتالله داماد، استاد ما، آمده بود. مرحوم والد و من هم آنجا بودیم.
آقای طسوجی یکمرتبه که دید آیتالله علوی، پدرم، همراه من است، گفت: «ایشان چه نسبتی با شما دارد؟» عرض کردم: «پدر بزرگوارم هستند.» ایشان خطاب به حاج آقای والد گفت: «آقا سید سجاد، همه جا رسم بر این بوده است که به پسر میگویند قدر پدر را بدان. ولی اینجا اگر جسارت نیست، میخواهم به شما بگویم که قدر پسرتان را بدان.» ایشان فرمود: «چطور؟» گفت: «آیتالله بروجردی هر وقت از منبر درس پایین میآمد، جلوی ایشان میایستاد. سلام و احوالپرسی میکرد و بعد میرفت. برای ما خیلی عبرتآموز بود که مرجعی با آن عظمت در برابر پسری 18- 19 ساله اینطور رفتار میکند.»
مقصود اینکه آیتالله بروجردی خیلی مرا تشویق کرد و این رفتار ایشان در روند تحصیل من بسیار تأثیرگذار بود و بهواسطه همین لطف و مرحمت آیتالله بروجردی من پای کرسی درس و تدریس نشستم.
از چه سنی وارد حوزه علمیه شدید و آیا پیش از آن هم درس خوانده بودید؟
من در مدرسههای جدید درس نخواندم. از سن 12 سالگی درس عربی را خدمت خود حاج آقا والد شروع کردم و حدود 4-5 سال هم در گرگان درس میخواندم. چون مرحوم والد الحمدالله خود استاد قابلی بود من برای تحصیل از گرگان خارج نشدم. مقدمات را که تمام کردم در سال 1336 به قم آمدم.
تقریباً سه چهار سال هم در درس آیتالله بروجردی و برخی بزرگان شرکت کردم. بعد از آن هم فقط ایام تعطیلات و تابستانها به نجف میرفتم یا در روستای خودمان منبر داشتم.
در قم بهجز آیتالله بروجردی، از محضر کدام اساتید بهره بردید؟
تا زمانی که آیتالله بروجردی در قید حیات بود که در خدمت ایشان تحصیل میکردم. پس از آیتالله بروجردی برای فقه در درس مرحوم آیتالله سید محمد محقق داماد که داماد شیخ عبدالکریم بود، شرکت میکردم. پس از آن نزد امام خمینی(رحمهاللهعلیه) اصول خواندم. همچنین در درس آیتالله شیخ مرتضی حائری، پسر مرحوم حائری بزرگ هم حاضر میشدم. مجموعاً از محضر این بزرگان و اساتید بهره گرفتم.
آیا پیش از انقلاب فعالیتهای سیاسی در راستای مبارزه با حکومت پهلوی هم داشتید؟
خب من در این مسیر خودم را ذی سهم نمیدانم. یک زمانی آقای حسینیان رئیس مرکز اسناد انقلاب طی نامهای بزرگواری کرد و از من خواست که شرح فعالیتهای خود را در جریان انقلاب بگویم. من در پاسخ گفتم که خودم را بدهکار میدانم نه طلبکار که بگویم چه کردهام؛ و حاضر نیستم گزارش کار بدهم. حالا به فرض چهار تا منبر هم برای انقلاب رفته باشم. اینجا هم از باب پاسخ به سؤال شما یکی دو خاطره نقل میکنم. من در مهدی شهر که همان سنگسر سابق در نزدیکی سمنان است، منبر میرفتم. عزیزان و مؤمنان آنجا خیلی به من معتقد بودند. زمانی به من خبر دادند که گروههای مخالف و بهاییها آمدهاند و قصد نفوذ در میان مردم را دارند.
من هم یک شب در حسینیه اعظم روی منبر اعلام کردم که فردا هیچکس مغازهاش را باز نمیکند، مگر اینکه من بگویم. جمعیت زیادی هم آن شب حاضر بودند. فردای آن روز دیدم همه عزیزان مغازههایشان را بستند و جلوی مغازهها نشستهاند. به من گفتند: «آقا چه دستور میدهید؟» من هم از همه تشکر کردم و گفتم: «بروید سر کارتان و مغازهها را باز کنید.» آنجا مردم نفهمیدند که من چرا چنین دستوری دادم. شب که بر منبر رفتم گفتم: «من میخواستم شما را آزمایش کنم که ببینم چقدر فرمانبری دارید و ما میتوانیم در اینجا روی همراهی شما حساب کنیم یا نه. این واکنش شما نشانه کمال محبتتان به من بود.»
هدف من این بود که گروههای مخالف، مانند بهاییها که قصد نفوذ در میان مردم را داشتند حساب کار دستشان بیاید. همینطور هم شد. هژبر یزدانی و عدهای دیگر وقتی متوجه شدند که در آنجا جایگاهی ندارند، بساطشان برچیده شد و شهر را تخلیه کردند. همچنین در زمان جنگ که برای تبلیغ ماه صفر در مهدیشهر منبر میرفتم، به من اطلاع دادند که حاج آقا ما قدری در جبههها نیرو کم داریم. شما محبت کنید تعدادی از جوانان را برای کمک بفرستید.
بنده هم چون در میان مردم اعتباری داشتم و مردم آنجا به من محبت و ارادت داشتند یک روز برای سخنرانی روی تانک رفتم و گفتم: «به هزار جوان برای اعزام به جبهه نیاز داریم.» ماشاءالله بیش از حدی که میخواستیم در آنجا نیرو جمع شد و به جبهه فرستادیم. حتی برای آقایان مسئولین هم عجیب بود که من چطور توانستم این کار را انجام بدهم.
پیش از انقلاب در راستای مبارزه چه فعالیتهایی داشتید؟
من فعالیت انقلابی به معنای حضور در راهپیماییها و مبارزات مستقیم نداشتم؛ اما در سخنرانیها برای روشنگری افکار عمومی اشاراتی میکردم. بنابراین هرگز خود را طلبکار انقلاب نمیدانم و معتقدم کار را ایثارگرانی کردند که به جبهه رفتند.
پس از انقلاب مسئولیت اجرایی هم داشتید؟
اوایل انقلاب وارد دادگاه عالی شدم. هشت سالی که امام در قید حیات بود آنجا بودم و پس از ارتحال ایشان هم کناره گرفتم.
از سفرهای تبلیغی پیش از انقلابتان بیشتر برای ما بفرمایید.
عرض کردم بیشتر در همان النگ و گرگان منبر میرفتم. اتفاقاً علت اینکه خیلی در انقلاب فعالیت جدی و تند نکردم این بود که ترسیدم افراد زیادی در این جریان کشته شوند. چون جمعیت فوقالعاده زیادی پای منبر من مینشستند و حتی در کوچهها و خیابانهای اطراف افراد برای شنیدن سخنرانی من حاضر میشدند. آن زمان تازه ضبطصوت وارد بازار شده بود. تعداد زیادی ضبط به دست میآمدند که در مسجد ملاعلی گرگان، سخنرانی من را ضبط کنند.
من متوجه شدم که اگر در این جمعیت یک ذره تند صحبت کنم خونهای زیادی ریخته خواهد شد و لذا خیلی جریان را داغ نمیکردم و با ملایمت پیش میرفتم که جوانها درگیر حرکتهای هیجانی نشوند. خود اخوی من هم جزو افراد دستگیر شده پیش از انقلاب بود. به هر حال معتقد بودم که باید با ملایمت و نرمی انقلاب را پیش برد.
قدری هم از تألیفاتتان برای ما بفرمایید. چه تعداد در چه زمینههایی آثار تألیفی دارید؟
تألیفات من الحمدالله چاپ شده و در اختیار طلاب قرار گرفته است. من کل دروس خارج را در فقه و اصول خودم نوشتم. 10 جلد در اصول نوشتم که چاپ شد و روحانیون و مراجع تقلید از آن استفاده میکنند. 10 جلد هم در طهارت چاپ شده است. بخش زیادی از صلاة را هم نوشتهام که حدوداً 15 جلد است که هنوز هفت جلد بیشتر چاپ نشده است. مقید بودم که درسهای خودم را خودم بنویسم و در دسترس آقایان علما هم قرار بگیرد. چون سطح علمی انسان در نوشتههای او نشان داده میشود. الان هم در همین سن و سال بالا، باز هم مشغول نوشتن هستم.
تدریس در حوزه را از چه سنی آغاز کردید؟
من از همان اول که وارد حوزه شدم، یعنی سال 1336، شروع به تدریس کردم. البته آن زمان چون در سطوح مقدماتی بودیم صرف و نحو درس میدادم. اولین کتاب درسی ما هم جامع المقدمات بود. بعد سیوطی و منطق درس دادم. بسیاری از مدرسین و اساتید فعلی حوزه، شاگردان من بودند.
همینطور مرحله به مرحله در تدریس پیش میرفتم و در نهایت پس از چندین سال تدریس شرح لمعه، به درس خارج رسیدم. به کسانی که دیگر از روی کتاب تدریس نمیکنند و نیازی به متن ندارند استاد خارج میگویند. خب از همان زمان تاکنون به تدریس خارج فقه و اصول مشغول هستم.
جایگاه و حاصل عمر پربرکتتان را نتیجه چه امری میدانید؟
در درجه اول از برکت همت پدر بزرگوارم که بسیار به درس و بحث علاقهمند بود و ما را هم به آن تشویق میکرد. آنچنان که گفتم بخش عمدهای را هم مدیون لطف و محبت آیتالله بروجردی هستم. چون ایشان آنقدر شخصیت و جایگاه بالایی داشت که تشویقشان انرژی درونی عجیبی نصیبم کرد؛ آنچنان که شبانهروز فقط در فکر تحصیل و درس و بحث بودم. آیتالله بروجردی ارادت ویژهای هم به والد من داشت و فرمایشات ایشان را نصبالعین قرار میداد.
البته سایر اساتید هم به خاطر رفتار آیتالله بروجردی قهراً به من عنایت داشتند. خاطرم هست زمانی که مدرسه خان را کوبیدند و مجدداً مدرسهای به نام مدرسه آیتالله بروجردی ساخته شد، در جلسه افتتاحیه این مدرسه خیلی از علما و بزرگان دعوت شده بودند. من هم که طلبه بودم و در سطح آقایان مدعو نبودم بهعنوان شاگرد آیتالله بروجردی در آن جلسه حاضر شدم. وقتی وارد مجلس شدم آیتالله گلپایگانی کنار آیتالله بروجردی نشسته بود. ایشان مرا که دید تعظیم کرد و به من احترام عجیبی گذاشت. خب آیتالله بروجردی جلوی کسی تعظیم نمیکرد. همین مسئله باعث تعجب همه شد. آیتالله گلپایگانی از ایشان پرسیده بود که چطور این طلبه را این چنین تکریم میکنید؟ ایشان هم پاسخ داده بود که آقای علوی طلبه بسیار فاضلی است و خلاصه خیلی از من تعریف کرده بود.
بعدها که خدمت آیتالله گلپایگانی رسیدم و با ایشان صمیمیتر شدم، فرمود: «شما را آیتالله بروجردی به من معرفی کرد وگرنه من شما را نمیشناختم.» مقصود اینکه چنین برخوردهایی از طرف اساتید برجسته برای شخصی که مشغول درس و تحصیل است بسیار اثرگذار است.
امروزه جوانان مسلمان جامعه ما با مشکلات عدیده اعتقادی و فرهنگی دست به گریبانند. توصیه شما به آنان چیست؟
اولاً در حق همه جوانان دعا و آرزو میکنم که سعادت و خوشبختی نصیبشان شود. اولین سفارش من این است که اینها پشتیبان ولایت فقیه باشند؛ چون دین ما وابسته به ولایت فقیه است. اگر ائمه و علما و مراجع نباشند ما خودمان بهجایی نمیرسیم. همه ما به راهنما و رهبر نیاز داریم. پس اولین سفارش به جوانان عزیز که نور چشم من هستند این است که علاقهمند به رهبری و پیرو شخصیتهای بزرگ دینی باشند. سفارش دیگر به عزیزان، احترام و تکریم پدر و مادر است. خیلی قدر والدینشان را بدانند. چون خداوند عظمت و جلال خود را در احترام به پدر و مادر گذاشته و فرموده است: «اگر رضایت من را میخواهید باید رضایت پدر و مادرتان را جلب کنید.»
و لذا سفارش اکیدم به جوانان، احترام به پدر و مادر و بیشتر هم به مادر است. در روایتی آمده که شخصی از حضرت رسول پرسید: «یا رسولالله، من به چه کسی بیشتر باید احسان کنم؟» حضرت سه مرتبه فرمود: «مادر، مادر، مادر» و چهارمین بار فرمود: «پدر.» برخی بزرگان علت این پاسخ را رقت قلب مادر میدانند. پس توصیه من به جوانان این است که دعای خیر پدر و مادر را سایبان زندگی خود قرار دهند.
یک توصیه قرآنی هم خطاب به جوانان بفرما یید.
بحمدالله الان جوانان ما در مکتب قرآن بزرگ میشوند. سابقاً اینطور نبود و لذا هر کس در گذشته و پیش از انقلاب بهجایی میرسید از پدر و مادر و معلم بود. اما الان الحمدالله در فضای جامعه جلسات قرآنی فراوانی برگزار میشود. به جوانان عزیز توصیه میکنم که از قرآن فاصله نگیرند و پیرو آن باشند. بدانند که قرآن برگ سعادت سبزی است که انشاءالله ذخیره آخرتشان میشود.
ممنون از اینکه وقت ارزشمند خود را در اختیار ما قرارا دادید. مایلیم که گفتوگو را با دعای حضرتعالی به پایان برسانیم.
دعای من حُسن عاقبت برای همه، از جمله شما بزرگواران است و عذرخواهی میکنم اگر در بیانات تعریفی از خود شد. اما هدف ذکر حدیث نعمت خداوند بود. در قرآن هم آمده که «وَأَمَّا بِنِعْمَة رَبِّکَ فَحَدِّثْ» ای پیامبر، نعمتی که خدا به تو عطا کرده را بیان کن. ما هر چه داریم از برکت لطف خداوند است. امیدوارم خدمات و زحماتتان مقبول درگاه حضرت حق قرار بگیرد. والسلام علیکم و رحمةالله.