اشاره: بدون شک برای کاوش در جنگ و دفاع مقدس، بهترین کسانی را که می توان انتخاب نمود، آنانی هستند که طول سالهای دهه 60 را در جبهه گذراندند و اکثرا اعضای تن خویش را نیز برای میهن اسلامی فدا کردند یا یادگاری از آن روزها به همراه دارند. متاسفانه در طول سالهای پس از جنگ، از سویی کمتر به این گروه پرداخته شده و از سوی دیگر آنان نیز خود را در پشت مسائل زمانه ایران پنهان نموده اند یا همان گونه که خود می گویند به آنان اجازه داده نشده جنگ را آنگونه که بود، باز گویند. بازگویی جنگ برای این گروه، یادآور لحظات تلخ و شیرینی است. ویژگی بارز ایشان بی هیچ تردیدی عشق به امام خمینی (س) می باشد و هنوز قطره های اشک زمانی که راجع به امام صحبت می شود بر پهنه صورت هایشان نمودار می گردد. با این همه آنچه در ادامه می آید گفتگوی چهار ساعته پایگاه خبری جماران با چند تن از اعضای گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول ا... است که حداقل 6 سال از عمر خویش را در جبهه های جنگ گذرانده اند. البته ذکر این نکته نیز الزامی است که این عزیزان ترجیح دادند همچنان در سایه بمانند و نامی از آنها برده نشود.

به هر زحمتی است برای بعدازظهر یکی از روزهای پایانی شهریورماه قرار گفتگو گذاشته می شود. زمانی که وارد دفتری که محل گفتگو است می شویم، یک ساعتی طول می کشد تا با صاحب دفتر کلنجار رویم که راجع به جنگ حرف بزند. می گوید بین این همه موضوع چرا به دنبال جنگ هستید؟ وقتی صاحب دفتر کنارم می نشیند پاهای مصنوعی اش از زیر شلواری که به پا دارد به خوبی مشخص است. همچنان اصرار دارد یکی دیگر از اعضای گردان که قرار بوده به ما بپیوندد و گویا همه را پیچانده است، اگر نباشد او هیچ حرفی نخواهد زد و به قول خودش تا حاجی نیاید هیچ نمی داند و پاهایش را هم سگ گاز گرفته است! مشغول همین حرفها هستیم که فرد دیگری وارد می شود. صاحب دفتر هم می گوید: «این هم همه کاره تدارکات و جنگ! هر سوالی داری او جواب می دهد».

آقای تدارکات به راحتی می پذیرد که درباره آن روزها حرف بزند و اینچنین شروع می کند: «از اواخر سال 62 که تقریبا 17، 18 ساله بودم تا آخر جنگ در جبهه حضور داشتم. البته چند بار وقفه بین آن افتاده است اما فکر نمی کنم بیش از یک سال شده باشد.» آقای تدارکات در پاسخ به این سوال که شما مسئول تدارکات گردان بودید؟ تاریچه ای از فعالیت خود را ارائه می دهد: « از سال 58 انرژی و علاقه زیادی در من برای کارهای انقلابی وجود داشت. از سال 62 وارد "معراج شهدا" شدم. وظیفه ما در معراج شهدا جمع آوری اجساد در شب هایی که عملیاتی صورت نمی گرفت، بود. بعد از حضور در معراج شهدا، از سال 63 به عنوان تک تیرانداز دسته وارد گردان حمزه شدم. تک تیراندازها معمولا در آن زمان تدارکاتچی دسته هم می شدند و فقط در حین عملیات سعی می نمودند تک تیرانداز باشند یعنی هر جایی که لازم می شد حضور پیدا می کردند. من به عنوان تک تیرانداز فعالیتم زیاد بود به همین علت از طرف مسئول لجستیکی گردان گفتند به درد تدارکات می خورم. علت علاقه من به تدارکات نزدیک تر بودن و تردد دائم به مناطق عملیاتی بود. از سوی دیگر زمانی که آب یخ و غذا به بچه ها می رسید و شادی آنها را بعد از عملیات مشاهده می کردم لذت زیادی می بردم. اصلا به نوعی آچار فرانسه گردان بودیم. بعد از مدتی از طرف فرمانده گردان از ما خواسته شد مسئول تدارکات گردان شویم. البته شرط ما این بود که هر وقت که خواستیم در عملیاتها شرکت کنیم.»

وقتی حاجی تدارکات تاریخچه خود را به پایان می برد به سراغ پایان جنگ می روم و می خواهم حسش را بدانم. در پاسخ به این سوال و نوع برخورد با پایان جنگ حرفهای جالبی به زبان می آورد: «زمان جنگ شعار همه رزمنده ها این بود که کربلا را زیارت کنیم و همین عشق را داشتیم. "یا شهادت یا زیارت" شعار اصلی ما بود. زمانی که بحث قطعنامه پیش آمد توجیه فرمانده ها این بود که جنگ دیگری در راه است و باید آبادانی ایجاد کنیم. زمانی که امام هم بحث جام زهر را مطرح کرد، ما دیگر چه کاره بودیم. این حرف ما را هم آرام کرد و برای ما هم همه چیز تمام شد. دلگرمی ما هم این بود که بعد از جنگ می توانیم کاری انجام دهیم و سازندگی و آبادانی ایجاد کنیم که آن هم البته اتفاق نیفتاد.»
وی به روزهای پس از جنگ نگاه دیگری هم دارد: «بعد از جنگ هم که بحث ارتقاء درجه پیش آمد و ما که در دو سال پایانی نیروی کادر شده بودیم از سپاه خارج شدیم.» وقتی از چرایی این عمل سوال می نمایم جواب جالبی می شنوم: «دوست نداشتم. شعار همه این بود یا زیارت یا شهادت. با پایان جنگ خط مقدم به ارتش سپرده شد و سپاه رفت دنبال آبادانی.»و از اینجا بحث اصلی ما آغاز می شود. می پرسم یعنی به جنگ خو گرفته بودید؟ «ما واقعا با جنگ زندگی می کردیم. من حقیقتا در جبهه خدا را حس می کردم. خدا به ما نزدیک بود. خیلی از بچه های رزمنده اگر اراده می کردند شهید شوند این اتفاق برایشان می افتاد. من در جبهه هر چیزی اراده می کردم به دست می آوردم. اگر حس می کردم که دوست دارم شهید بشوم واقعا این اتفاق می افتاد. اگر می خواستم می شدم و خودم تعیین می کردم. اما خیلی از مواقع نخواستم...» به او می گویم آیا پشیمان نیست؟ «چرا ولی چاره ای نیست. به خودمان امیدواری می دهیم که شاید مصلحت نبوده ولی همه می دانیم که خودمان نخواستیم...حالا هم که مانده ایم و باید این زشتی ها را ببینیم». حاجی تدارکات برای معرفی مقصر این زشتی ها دیدگاه خواندنی ای دارد: «ما اصلا فکر نمی کردیم که بعد از آن همه خونی که داده شد و مقاومتی که صورت گرفت این جور چیزها را ببینیم. بعد از جنگ به مرور زمان رنگ پلیدی ها و زشتی ها بیشتر شد و حسرت ما نیز. واقعا جبهه برای ما بهشت بود. دروغ جایی نداشت و ایثارگری به اوج خود می رسید. بچه ها برای قبول کردن شهادت واقعا سر و دست می شکستند. ما اگه مرخصی هم می آمدیم دوست داشتیم همان جمع را دور هم داشته باشیم».

و حاجی تدارکات از روزهای پس از شهریور 67 و پایان رسمی جنگ حرف می زند: «دفاع مقدس تا یکی دو سال بعد هم ادامه داشت و من تا اواخر سال 69 هم بودم. اردو می گذاشتیم و به مناطق سرکشی می کردیم. 10 تا 15 روز با بچه های گردان اونجا بودیم چون واقعا از نظر روحی تامین می شدیم.» بغض آقای تدارکات را که هیکلش چنن دل رئوفی را نشان نمی دهد فرا می گیرد: «تلخی آن روزها این بود که آدمهایی که می آمدند و دوستی هایی که ایجاد می شد زود از دست می رفتند...ما در جبهه هیچ چیز کم نداشتیم و همه چیز آماده بود... ما بعد از جنگ منتظر بودیم که فرمانده ها و مسئولین می خواهند چه تکلیفی را برای ما مشخص کنند که هیچ چیزی معلوم نشد و بلاتکلیف رها شد. وقتی هم تکلیفی نبود رفتیم دنبال زندگی خودمان. به این امید که یک روزی اگه دوباره اتفاقی بیافته در صحنه حاضر شویم.» قرار بود این آخرین سوال از حاجی تدارکات باشد اما جمله آخرش وادارم می کند دوباره بپرسم یعنی دوست دارید دوباره جنگ شود؟ بلافاصله جواب می دهد: « نه ولی فضای جنگ را خیلی دوست داریم. امام می گفت جبهه دانشگاه بود و همه معرفتها و خوبی ها در جنگ بود... بعد از جنگ دعوا سر درجه ها و ستاره ها بود و کمتر کسی وصیت امام را گوش داد... بعد از جنگ بحث دشمن این بود که تهاجم فرهنگی کنند و یاد و خاطرات جبهه را از بین ببرند».
صحبتمان با حاجی تدارکات گُل انداخته است که مابقی دوستان هم به ما می پیوندند. گویا حرف من آنها را حسابی شاکی کرده است. به بحث حرف نزدن بچه های جنگ از این واقعه رسیده ایم و پنهان کاری این گروه و منتقل نکردن فرهنگ جبهه به نسل کنونی و ادعای اینکه جنگ تحریف شده است. می گویم شما متهمید! حالا صاحب دفتر شروع به حرف زدن می کند: « اجازه ندادند که بگوییم...آیا وقت بود؟ آیا جایگاه بود که محکوم باشیم چرا نگفتیم؟ مگر فضایی ایجاد کردند یا اجازه دادند از فضایی که خودمان می خواستیم ایجاد کنیم استفاده نماییم؟ تا آمدیم بجنبیم انگ زدند که بچه های جنگ خشونت طلبند و دنبال کشت و کشتار هستند. آمدیم کار کنیم گفتند اینها دنیایی شدند. آمدیم قاطی شویم گفتند اینها دین را فراموش کردند». حاجی که می گفت هیچ نمی داند و پاهایش را هم سگ گاز گرفته است حالا حسابی دردهای دلش را بیرون می ریزد: «خواستیم در مقابل تهاجم فرهنگی بایستیم و امر به معروف و نهی از منکر کنیم، نگذاشتند و گفتند شما در بیابان بزرگ شده اید و زمخت هستید و گبر. چه خواسته و چه ناخواسته، ما را از نسل بعد دور کردند و آنها را از ما. باور کنید اگر می گذاشتند این ارتباط شکل بگیرد اینگونه نمی شد. گفتند آنها فلانند، شما هم فلانید اگر به هم بخورید جرقه می زنید! اجازه ندادند با هم قاطی شویم چون می دانستند اگر این اتفاق بیافتد تبدیل به انرژی مضاعف خواهیم شد. دشمن این کار را می کند. دشمن برای به جان هم انداختن ما برنامه ریزی کرده است». و باز هم سخن از امام: «مگر امام نگفت مواظب بچه های جنگ باشید. آدمهایی که شب عملیات یک قوطی تن ماهی را دور یک چادر می چرخاندند و هیچ کدام لب نمی زدند تا دست نخورده به دست نفر اول برگردد، حالا ... و ... و فلان شده اند». و حاجی یاد همرزمان را زنده می نماید: «شهید حاجی پور فرمانده تیپ بود. شب عملیات اثاثیه اش را صاحبخانه ریخته بود زیر پل ستارخان... اصلا حاجی پور را می شناسید؟ کدامیک از آقایان را دیده اید خاطره ای از حاجی پور بگویند؟ از شهید دستواره مطلبی شنیده اید؟ تا حالا اصلا نام عباس کریمی به گوشتان خورده است؟ شهید زمانی چطور؟ اصلا می دانید شب پاتک 31 فروردین رضا دستواره چه کرد؟ 31 فروردین یعنی 10 تا والفجر 8! یعنی پس از فتح فاو، با حمله سه تا لشکر روبرو هستی و شما با یک گردان می خواهید آنجا را حفظ کنید. مطمئن باشید اینها همه حاصل مکتب امام است». و حالا نوبت به بحث از امام و باز هم بغض گلو و اشکهای حلقه زده در چشم می رسد. بدون شک خمینی کبیر همه سرمایه آنهاست: «دقت کرده اید وقتی با بچه های ناب جنگ صحبت می کنید فضا دگرگون می شود؟ اصلا یک فضای دیگری است. همین که وارد فضای شهدا می شوید اصلا همه چیز عوض می گردد. دلیلش روح صداقت و پاکی آن فضا است. شما وقتی می گویید امام، امام یعنی آرامش، امام یعنی صبر، امام یعنی مقاومت، امام یعنی گرسنگی، امام یعنی شهادت، امام یعنی ماندن. در بزرگترین مشکلات جنگ با یک کلمه امام همه چیز زیر و رو می شد. انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است. نمی خواهیم تعصب به خرج دهیم. وقتی در بدترین شرایط زیر آتش دشمن، خبر می رسید امام فرموده باید پیشروی کنید، انگار یک انرژی مضاعفی بود و همه حرکت می کردند. معنای تلفیق شعور و شور در جنگ، امام بود. یعنی در عین حالی که می جنگید، حق ندارید خودتان را بی جهت به خطر بیندازید.»

و در پایان حرفهایی رد و بدل می شود که به سفارش دوستان باید برای ما یادگاری بماند و مداوم هم بر مطرح نشدن آن تاکید می گردد. و اما حرفهای آخر بچه های گردان حمزه شنیدنی است: «جنگ به خودی خود چیز خوبی نیست اما چرا بچه های جنگ عاشق آن فضا هستند؟ شما مثلا عملیات والفجر 8 را در نظر بگیرید. کمترین زمانی که یک نفر در گردان برای این عملیات حضور داشت 6 ماه بود. افرادی هم بودند که به مدت 3 سال در گردان بودند. بعد از نماز از بلندگوی مسجد اعلام می کردند که مثلا دسته 1 گروهان 2 مهمان دسته 3 گروهان 1 است. نه اینکه غذاها فرقی داشته باشد. خوب همه چیز را از لشکر آورده بودند اما همه همدیگر را مهمان می کردند. یا مهمان داشتند یا مهمانی می دادند. 700، 800 نفر همدیگر را کامل می شناختند. شب بیدار می شدی می دیدی لباس هایت نیست. شام می خوردی می دیدی در سرما ظرفهایت نیست. دست و پای بسیاری از بچه ها به دلیل سرما قطع شد. بعد به ما می گفتند اگر نفر کناری در زمان عملیات تیر خورد، باید بروید و او را رها کنید. بهترین دوستانت را باید رها می کردی. احساسی ترین بچه ها همین بچه های جنگند. این روحی است که فرهنگ شهادت طلبی را می فهمد نه اینکه جنگ طلب باشد و عاشق خون و خون ریزی. باور کنید اگر روحیه گذشت و ایثار نبود هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم.»

 
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.