آدامس الکس فرگوسن و خانه نیما!
«در اروپا، آخرین آدامس الکس فرگوسن کنار زمین فوتبال را در موزه نگهداری میکنند. در روسیه هفت خانه فرهنگی به نام آنتوان چخف، نمایشنامهنویس شهیر روس، حتی به واسطه اقامتهای کوتاهمدت ثبت شده است و در ایران به گفته سیروسنیا، معاونت میراث فرهنگی تهران، به حکم دیوان عدالت اداری خانه نیما فهرست آثار ملی خارج شده است.»
به گزارش جی پلاس، «کشور درگیر خشکسالی نفسگیری است و تنها جملهای که میتوان گفت تا تسلی دل آتش گرفته دشت باشد، این است که
«قاصد روزان ابری
داروَگ
کی میرسد باران؟»
این روزها خانه نیما ابری است. این خلاصه آن چیزی است که بر اندام خوشخرام شعر امروز ایران رخنه کرده، پوسیدگی، راه خوبی برای فراموشی است.
شانزده سال پیش بی این که خبری از مالک و ... باشد، محل اقامت نیما در دوران تهراننشینیاش ثبت شد. آن هم بر اساس یک روال معمول و عادی ثبت ملی آثار فرهنگی و تاریخی اما به یک باره همه چیز غیر معمول و غیر عادی شد. به گفته سیروسنیا، معاونت میراث فرهنگی تهران، به حکم دیوان عدالت اداری از خروج خانه نیما در فهرست آثار ملی خبر داد و گفت: تملک نیما بر این خانه به قطعیت نرسیده است. این قطعیت یک عدم قطعیت با خودش دارد .برای ثبت اولیه، احراز را بررسی نکردهاند. یعنی هیچ راهکاری نیست که شبیه خانه فروغ تخریب از پی نیاید و ساختمانی پنج طبقه نروید؟
نمیشود از لایحه قانونی خرید و تملک اراضی و املاک برای اجرای برنامههای عمومی، عمرانی و نظامی دولت، مصوب سال ۱۳۶۰ در خصوص حفظ آثار معنوی و فرهنگی کمک گرفت و اصلاحیه زد؟
حالا پای پویش هنرمندان، برای امضای یک نامه اعتراضی به رئیسجمهور به وسط آمده. انگار همیشه لازم است، امور با طومار و بیانیه و من بمیرم، تو بمیری، پیش برود تا تکنشانههای هویت ملی و فرهنگی از گزند فراموشی جانپناهی داشته باشد. در این نامه از نیما به عنوان فردوسی معاصر یاد کرده و نوشتهاند: اگر زبان را برابرنهاد ذهن آدمی قلمداد کنیم، نیما از معماران ایران معاصر است.
البته بیراه نگفتهاند، نیما از آن دسته آدمهای کافهنشین و جایزهبگیر جشنوارههای قارچگونه این روزهای فرهنگ کشور نبود؛ از سر دست و پا کردن اسم و رسم پاک کن برداشته باشد به پاک کردن لابهلای غزل، این کمترین زخم زبان و حمله به ساحت نیمایی بود که هنوز هم میشود لابهلای انجمنهای ادبی پیدا کرد.
این روزها استاد طوفان سریال مرد هزارچهره کم نیستند که اشتباهی در وادی فرهنگ هستند. اما نیما، ققنوس افسانه بود که از خاکستر شعر ایران برخواست و تنها راه ورود به قرن تازه را تغییر در ساحت زبان و فکر در حوزه اجتماعی میدانست. ما کمتر از انگشتان یک دست با قرن نو فاصله داریم و برای پاس داشت حداقلی نشانههای هویت ملی هیچ کاری نمیکنیم.
سنگ قبر هوشنگ گلشیری را شکستند و قبر حسین منزوی با همت چند جوان از وضع اسفناک بیرون میآید. اگر بنیادی مثل بنیاد محمد قهرمان و... هست از همت وراث است؛ وگرنه از رهگذار مدیران فرهنگی آبی گرم نمیشود که بخواهند آثار هنرمندان شاخص را نگهداری کنند.
در اروپا، آخرین آدامس الکس فرگوسن کنار زمین فوتبال را در موزه نگهداری میکنند. در روسیه هفت خانه فرهنگی به نام آنتوان چخف، نمایشنامهنویس شهیر روس، حتی به واسطه اقامتهای کوتاهمدت ثبت شده است.
این گونه ثبت و نگهداری ما را بگذارید کنار خانه نویسندگان صاحبنامی که امروز خانهها و وسایلشان را نگه داشتهاند، برای این که الگوی مناسبی را معرفی کنند و میدانند تنها راه انرژیبخشی به جامعه از تعریف چیستی برای پشتگرمی است، نگهداری از خانه نویسندگانی چون شکسپیر، همینگوی، ویکتور هوگو، چارلز دیکنز، آگاتا کریستی، مارک تواین، ویرجینیا ولف و... بدون این که پای درخواست از رئیسجمهور کشورشان به میان آمده باشد طبق یک روال معمول ثبت و نگهداری شده است.
میگویند ایرانیها مردهپرست هستند اما فقط در حد بر سر کوفتن و برپایی چند مراسم ختم، خبری از تأثیر حضور مداوم نام و فکر آدمهای تأثیرگذار در زندگی افراد نیست. همین کشورهای همسایه به واسطه اقامت یا نگارش عربی کتبشان، ادعای مصادره و تبدیل به هویت دارند. آدمهای مرده کمضرر هستند. میشود پشت غیر قابل تغییر بودنشان پنهان شد و خیال راحت عکس گرفت.
نصب کاشیهای ماندگار سر در خانه فرهیختگان این سرزمین اقدام شایسته ایست اما تا زنده ماندن آنها کارکرد دارد. بعد مالکیت دست به دست خواهد شد و رفتهرفته از یاد خواهند رفت. این کاشیها باید قابلیت تبدیل یک ملک به اثری ملی داشته باشد.
نیما به حق در سرعتبخشی به حوزه فکر نقش سترگی داشت و همان قدر که تنها زیست این روزها هم تنهاست و امید که رایزنی شورای شهر با مالکان، به ساخت برجی بر گسل بیوزن تهران ختم نشود که طاقت یک لرزه را نداشته باشد.»
دیدگاه تان را بنویسید