دره سرد مراد بیگ در آن زمستان سرد و خاموش شاهد خاموشی مردی بود که در تقویم عمرش جز پریشانی و تشویش هیچ ردی نبود.
کوچه های زرد پاییزی، آشوب زاغکانی که به ناگاه از شاخه ها می جستند ، دامن سرخ افق غربی،همهمه باد گریزان خزان، سکوت سنگین زمستانی که زیر هجوم برفها تاب سخن نداشت و دره سرد مراد بیگ ،همه سیمایی از بی وفایی روزگار بودند که پیش چشمان پرسشگر مردی تنها ترسیم می شد.
زمان سوار بر شتاب عقربه ها می گذشت و زمین زیر پای سمند چابک مضرابهایی که بر پرده دستان ،رنج و اندوه وطن را فریاد میزد، مسحور بر مدار خویش می گشت ، آخرین پائیز عمر عارف شرمنده از سیاهی شلاق زمستانی که در پِی اَش بهاری نبود،در غروب تقویم های سال 1312 پنهان شد تا آخرین رمق عمر آزاده مردی میهن دوست در عبور ثانیه ها از دست رود و مرگ زود هنگام ،ساز پر خروش شاعر ملی را خاموش سازد.
عارف در خانواده ای دیده به جهان گشود که رد پای سیاست و جبر قلم وکالت،پیش هنگام تر از آنکه گام بر ناسوت خاک نهاده باشد ، اختیار انتخاب را از او ربوده بود. از این رو به مصلحت پدر ، فراگیری صرف و نحو فارسی و علوم متداوله را آغاز نمود و به لطف چرخ فلک که او را طبع لطیف و نغز فصیح بخشیده بود ،در ادبیات ممارست عطا کرد و شعله شوق هنر در مجمر جانش دمید تا در خوشنویسی و موسیقی به جدّ اهتمام ورزد و اطیاب لطیف را به تحسین برانگیزد.
با این وجود پدر را میل بر آن بود که حنجره داوودی فرزند به خدمت مذهب باشد و ذوق سرایش عارف در کمند خطابه و منبر ، ردای دین بر دوش افکَنَد و پای منبر وعاظ ، روضه خوان گردد.
عارف را شور هنر افزون بود و جبر پدر مغبون ، از این رو اندک مجالی پس از مرگ ملا هادی وکیل ، پای به راه دل نهاد و گام در طریق هنر گذارد و مغموم از جدایی معشوق ،رحل اقامت به تهران افکند تا مگر شاهین قضا ،روزگاری نو بر او پدید آورد و روح سرکش او را قرار و آرامی بخشد.
اما تقدیر دیگر گون بود و سرنوشت نه آنچه او میخواست ، تند باد حوادث سیاسی کم کم فراتر از فضای تهران ،اقلیم پر آوازه ایران را در بر می گرفت .ملت خسته از استبداد قجری و ناراضی از سیاست بیمار عمال حاکم، در اندیشه فردای بهتر ،حجره ها را تعطیلی و کارها را راکد کرده در مسجد شاه بنای تحصن گذارده بودند.
روزهای پر آشوب،سپیده میهن را چون سرخی شفق نموده بود و عارف را اختیار آن نبود که بر این خوان یغما بنشیند و جام سکوت سر کشد. از این رو هر چند بیزار از غبار سیاست ،اما بی تاب سرفرازی میهن،شمشیر زبان از غلاف خموشی بیرون کشید و فریاد آزادی میهن از نای دستان ساز بلند داشت و مرثیه از خون جوانان وطن لاله دمیده را سرود.
طبع مقابله با بیداد او را به جریانهای سیاسی کشاند تا در هجوم کشاکش استبداد و مشروطیت تصنیفها بسراید و با صدای دلکش خویش بخواند ، نغمه آزادی خواهی اش را با قیام مشروطیت درآمیزد و فضای ایران را لبریز شور کند . تیشه آوازهای او لحظه به لحظه محکم تر ،بر ریشه استبداد فرود می آمد تا سرانجام همای پیروزی بر رواق میهن نشست و فرمان مشروطیت به توشیح شاه بیمار رسید.
دیری نپایید که جلوس محمد علی شاه بر اریکه سلطنت استبدادی،حرمت مشروطیت شکست.مجلس شورای ملی به دستور بریگاد قزاق ولادیمیر لیاخوف روسی به توپ بسته شد و به فرمان او تنی چند از آزادی خواهان اعدام شدند ، اینچنین بود که عزت کشور با خودخواهی ششمین پادشاه از دودمان قاجار بر باد رفت .
نخلهای آزادی سر بریدند و سروهای آزادگی بر خاک فکندند تا بر ویرانه های مملکت جغدها لانه گزینند و بر تباهی اقبال این آب و خاک کفتارها به کمین نشینند.اما طوفان خزان، آتش زیر خاکستر آزادی را شعله ور نمود و قیامهای ملی علیه استبداد صغیر سرمشق مردان آزاده شد.
در رزمگاه وطن، صدای ناله عارف به گوش میرسید تا خم ها به جوش آید و دلها به خروش.
همه جا قصه دیوانگی مجنون است هیچکس را خبری نیست که لیلی چون است
در ترنم تصنیف هایش،شور و امید بود و صبر و نوید تا در انبوه مصائب بسیاری که ملت را به زانو درآورده بود،روح جسارت دمد.
ناله جانسوز عارف و بی پروائی او در تاختن به اوضاع ننگین وطن، که با صدای دلکش او آمیخته می شد ،فریاد آزادخواهی را در فضای ایران طنین انداز می کرد و گاه آنسوتر از جغرافیای ماتم زده سرزمین مادری، اندیشه ها را به بیداری فرا می خواند:
خوابند وکیلان و خرابند وزیران بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
افسوس که هور اقبال وطن سر آن نداشت تا از پشت کوهها بر دمد و شام تیره تپه ماهورهای ایران را به تیغ آفتابش جامه درد.زمستانش به سر رسد و دربار بهارش از شوم آهنگ زاغ و زغن تهی شود.گویی بر طاق کسرایش ،کرکسها لانه گزیده بودند و بر طاق نصرتش،شکستها خیمه بر افراشته بودند.
کشور زیر چکمه بیگانگان بود. تزار روس ،مستشاران آمریکا و قشون بریتانیا بر سر منافع خویش ،مماشات را کنار نهاده و اولتیماتوم های شدید الحنی به حکومت ایران می دادند تا سرانجام دولت ایران را وادار به انحلال مجلس شورای ملی نمودند و استقلال ایران به تزلزل کشاندند و به ناگاه آن همه امید بر باد رفت و پرچین های آزادی در آتش سوخت تا باز غم بر رواق دیده نشیند و خون درجام دل بریزد و اینگونه بود که عارف مجروح از احساس زخمی ملت ،زبان به شکوه گشود و گریه را به مستی بهانه کردم سرود تا هم آوا با او ملتی بیدار و میهن پرستانی داغدار ،چون ارغنون بنالند از جفای چرخ دون و بگریند از تیره شامی که در پی سحر ندارد!
آری زندگی عارف که فارغ از رخدادهای سیاسی خود به آشوب طوفان تعنت روزگار،آشفته بود،از بد مستی مسند داران پریشان تر و از بی کفایتی منصب داران، ویرانه تر می شد تا بدانجا که به هوای طلوعی دل انگیز تر ،محنت مهاجرت به جان خرید و تلخی فرقت از معشوقه وطن به کام ریخت.
اما هر کجا که رفت و هر آنجا که بود ،بر سبیل حب وطن در مخالفت با آنانکه لقمه اجنبی به کام و مزدوری بیگانه مرامشان بود،به سرودن قصاید تند قلم می سود و سرانجام پس از دو سال زکوی میکده باز آمد و ز سوز نی به خروش.
کنسرتهای او در تهران و مشهد با استقبال بی نظیر همراه بود شاید بیشتر از آن جهت که زبان آتشین او از گفتن حقایق پروایی نداشت و سر پر شور او بی واهمه تر ز آن بود که از جوخه اعدام بترسد.
تصنیف های عارف حکایتگر بیزاری او از سلطنت قاجاری بود که زور استبدادش به خلق ایران می رسید و لطف و انعامش به اجنبی! و این گونه بود که تصنیف های او هر اندازه نزد مردم با شکوه تر جلوه می نمود ، مذاق آمران امور را با شرنگ شوکرانی تلخ تر می کرد.
'عارفنامه' ایرج میرزا نمودی از گزند زبان عارف بود که شاهزاده قجری ؛ایرج میرزا؛ را چنان به خشم آورد که زبان به توهین بگشاید و البته عارف نیز جسورانه تر سروده های عاری از ادب او را به همان زبان اما برنده تر میداد.
بدین سیاق بود که زندگی عارف در تار موی پریشان وطن گره میخورد.گویی فارغ از آشفتگی های روزگار کشور هرگز نتوان حیاتی برای او متصور بود.
سرانجام اقدامات سردار سپه در به حاشیه کشاندن ملیون دامن گیر عارف شد تا سرنوشت بهانه ای برای کشاندن او به دره مراد بیگ همدان داشته باشد و روزگار آسانتر پنجه زورآزمای خود را پیش چشمان نافذ او به رخ کشد.
ضیق زندگی او که تنها در کنف حمایت برخی دوستان فرصت تاب آورتری برای او ایجاد می کرد ،فراتر از دایره صبر عارف بود و نائره طبع منیعش،الطاف دوستان را مایه آزردگی خاطرش می کرد.
به جد وجهد چو کاری نمی رود از پیش به کردگار رها کرد به مصالح خویش
به قلم : دکتر سعید نیاکوثری ، نویسنده ، پژوهشگر و موسیقی دان استان فارس
دریافت : نیکنام خشنودی ** انتشار:غلامرضا مالک زاده
6113 /1876
کوچه های زرد پاییزی، آشوب زاغکانی که به ناگاه از شاخه ها می جستند ، دامن سرخ افق غربی،همهمه باد گریزان خزان، سکوت سنگین زمستانی که زیر هجوم برفها تاب سخن نداشت و دره سرد مراد بیگ ،همه سیمایی از بی وفایی روزگار بودند که پیش چشمان پرسشگر مردی تنها ترسیم می شد.
زمان سوار بر شتاب عقربه ها می گذشت و زمین زیر پای سمند چابک مضرابهایی که بر پرده دستان ،رنج و اندوه وطن را فریاد میزد، مسحور بر مدار خویش می گشت ، آخرین پائیز عمر عارف شرمنده از سیاهی شلاق زمستانی که در پِی اَش بهاری نبود،در غروب تقویم های سال 1312 پنهان شد تا آخرین رمق عمر آزاده مردی میهن دوست در عبور ثانیه ها از دست رود و مرگ زود هنگام ،ساز پر خروش شاعر ملی را خاموش سازد.
عارف در خانواده ای دیده به جهان گشود که رد پای سیاست و جبر قلم وکالت،پیش هنگام تر از آنکه گام بر ناسوت خاک نهاده باشد ، اختیار انتخاب را از او ربوده بود. از این رو به مصلحت پدر ، فراگیری صرف و نحو فارسی و علوم متداوله را آغاز نمود و به لطف چرخ فلک که او را طبع لطیف و نغز فصیح بخشیده بود ،در ادبیات ممارست عطا کرد و شعله شوق هنر در مجمر جانش دمید تا در خوشنویسی و موسیقی به جدّ اهتمام ورزد و اطیاب لطیف را به تحسین برانگیزد.
با این وجود پدر را میل بر آن بود که حنجره داوودی فرزند به خدمت مذهب باشد و ذوق سرایش عارف در کمند خطابه و منبر ، ردای دین بر دوش افکَنَد و پای منبر وعاظ ، روضه خوان گردد.
عارف را شور هنر افزون بود و جبر پدر مغبون ، از این رو اندک مجالی پس از مرگ ملا هادی وکیل ، پای به راه دل نهاد و گام در طریق هنر گذارد و مغموم از جدایی معشوق ،رحل اقامت به تهران افکند تا مگر شاهین قضا ،روزگاری نو بر او پدید آورد و روح سرکش او را قرار و آرامی بخشد.
اما تقدیر دیگر گون بود و سرنوشت نه آنچه او میخواست ، تند باد حوادث سیاسی کم کم فراتر از فضای تهران ،اقلیم پر آوازه ایران را در بر می گرفت .ملت خسته از استبداد قجری و ناراضی از سیاست بیمار عمال حاکم، در اندیشه فردای بهتر ،حجره ها را تعطیلی و کارها را راکد کرده در مسجد شاه بنای تحصن گذارده بودند.
روزهای پر آشوب،سپیده میهن را چون سرخی شفق نموده بود و عارف را اختیار آن نبود که بر این خوان یغما بنشیند و جام سکوت سر کشد. از این رو هر چند بیزار از غبار سیاست ،اما بی تاب سرفرازی میهن،شمشیر زبان از غلاف خموشی بیرون کشید و فریاد آزادی میهن از نای دستان ساز بلند داشت و مرثیه از خون جوانان وطن لاله دمیده را سرود.
طبع مقابله با بیداد او را به جریانهای سیاسی کشاند تا در هجوم کشاکش استبداد و مشروطیت تصنیفها بسراید و با صدای دلکش خویش بخواند ، نغمه آزادی خواهی اش را با قیام مشروطیت درآمیزد و فضای ایران را لبریز شور کند . تیشه آوازهای او لحظه به لحظه محکم تر ،بر ریشه استبداد فرود می آمد تا سرانجام همای پیروزی بر رواق میهن نشست و فرمان مشروطیت به توشیح شاه بیمار رسید.
دیری نپایید که جلوس محمد علی شاه بر اریکه سلطنت استبدادی،حرمت مشروطیت شکست.مجلس شورای ملی به دستور بریگاد قزاق ولادیمیر لیاخوف روسی به توپ بسته شد و به فرمان او تنی چند از آزادی خواهان اعدام شدند ، اینچنین بود که عزت کشور با خودخواهی ششمین پادشاه از دودمان قاجار بر باد رفت .
نخلهای آزادی سر بریدند و سروهای آزادگی بر خاک فکندند تا بر ویرانه های مملکت جغدها لانه گزینند و بر تباهی اقبال این آب و خاک کفتارها به کمین نشینند.اما طوفان خزان، آتش زیر خاکستر آزادی را شعله ور نمود و قیامهای ملی علیه استبداد صغیر سرمشق مردان آزاده شد.
در رزمگاه وطن، صدای ناله عارف به گوش میرسید تا خم ها به جوش آید و دلها به خروش.
همه جا قصه دیوانگی مجنون است هیچکس را خبری نیست که لیلی چون است
در ترنم تصنیف هایش،شور و امید بود و صبر و نوید تا در انبوه مصائب بسیاری که ملت را به زانو درآورده بود،روح جسارت دمد.
ناله جانسوز عارف و بی پروائی او در تاختن به اوضاع ننگین وطن، که با صدای دلکش او آمیخته می شد ،فریاد آزادخواهی را در فضای ایران طنین انداز می کرد و گاه آنسوتر از جغرافیای ماتم زده سرزمین مادری، اندیشه ها را به بیداری فرا می خواند:
خوابند وکیلان و خرابند وزیران بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
افسوس که هور اقبال وطن سر آن نداشت تا از پشت کوهها بر دمد و شام تیره تپه ماهورهای ایران را به تیغ آفتابش جامه درد.زمستانش به سر رسد و دربار بهارش از شوم آهنگ زاغ و زغن تهی شود.گویی بر طاق کسرایش ،کرکسها لانه گزیده بودند و بر طاق نصرتش،شکستها خیمه بر افراشته بودند.
کشور زیر چکمه بیگانگان بود. تزار روس ،مستشاران آمریکا و قشون بریتانیا بر سر منافع خویش ،مماشات را کنار نهاده و اولتیماتوم های شدید الحنی به حکومت ایران می دادند تا سرانجام دولت ایران را وادار به انحلال مجلس شورای ملی نمودند و استقلال ایران به تزلزل کشاندند و به ناگاه آن همه امید بر باد رفت و پرچین های آزادی در آتش سوخت تا باز غم بر رواق دیده نشیند و خون درجام دل بریزد و اینگونه بود که عارف مجروح از احساس زخمی ملت ،زبان به شکوه گشود و گریه را به مستی بهانه کردم سرود تا هم آوا با او ملتی بیدار و میهن پرستانی داغدار ،چون ارغنون بنالند از جفای چرخ دون و بگریند از تیره شامی که در پی سحر ندارد!
آری زندگی عارف که فارغ از رخدادهای سیاسی خود به آشوب طوفان تعنت روزگار،آشفته بود،از بد مستی مسند داران پریشان تر و از بی کفایتی منصب داران، ویرانه تر می شد تا بدانجا که به هوای طلوعی دل انگیز تر ،محنت مهاجرت به جان خرید و تلخی فرقت از معشوقه وطن به کام ریخت.
اما هر کجا که رفت و هر آنجا که بود ،بر سبیل حب وطن در مخالفت با آنانکه لقمه اجنبی به کام و مزدوری بیگانه مرامشان بود،به سرودن قصاید تند قلم می سود و سرانجام پس از دو سال زکوی میکده باز آمد و ز سوز نی به خروش.
کنسرتهای او در تهران و مشهد با استقبال بی نظیر همراه بود شاید بیشتر از آن جهت که زبان آتشین او از گفتن حقایق پروایی نداشت و سر پر شور او بی واهمه تر ز آن بود که از جوخه اعدام بترسد.
تصنیف های عارف حکایتگر بیزاری او از سلطنت قاجاری بود که زور استبدادش به خلق ایران می رسید و لطف و انعامش به اجنبی! و این گونه بود که تصنیف های او هر اندازه نزد مردم با شکوه تر جلوه می نمود ، مذاق آمران امور را با شرنگ شوکرانی تلخ تر می کرد.
'عارفنامه' ایرج میرزا نمودی از گزند زبان عارف بود که شاهزاده قجری ؛ایرج میرزا؛ را چنان به خشم آورد که زبان به توهین بگشاید و البته عارف نیز جسورانه تر سروده های عاری از ادب او را به همان زبان اما برنده تر میداد.
بدین سیاق بود که زندگی عارف در تار موی پریشان وطن گره میخورد.گویی فارغ از آشفتگی های روزگار کشور هرگز نتوان حیاتی برای او متصور بود.
سرانجام اقدامات سردار سپه در به حاشیه کشاندن ملیون دامن گیر عارف شد تا سرنوشت بهانه ای برای کشاندن او به دره مراد بیگ همدان داشته باشد و روزگار آسانتر پنجه زورآزمای خود را پیش چشمان نافذ او به رخ کشد.
ضیق زندگی او که تنها در کنف حمایت برخی دوستان فرصت تاب آورتری برای او ایجاد می کرد ،فراتر از دایره صبر عارف بود و نائره طبع منیعش،الطاف دوستان را مایه آزردگی خاطرش می کرد.
به جد وجهد چو کاری نمی رود از پیش به کردگار رها کرد به مصالح خویش
به قلم : دکتر سعید نیاکوثری ، نویسنده ، پژوهشگر و موسیقی دان استان فارس
دریافت : نیکنام خشنودی ** انتشار:غلامرضا مالک زاده
6113 /1876
کپی شد