دکتر سلطانعلی کاظمی در میانه کلاس نظریه های یادگیری در روانشناسی، زنده یاد محمد بهمن بیگی را به یاد می آورد که زمینه آموزش هزاران کودک عشایر را فراهم کرد؛ از جمله خود او را. این کار البته آسان نبود؛ آن معلم که از دشواری های گذر از میان کوه ها و سنگلاخ مسیر ،جان به لبش رسیده بود یک بار رو به بهمن بیگی کرد و گفت: «از جان من چه می خواهی؟ از جان خودت چه می خواهی؟». بهمنبیگی اما موفق شد و اکنون که 7 سال از مرگش می گذرد، هنوز جز سنگ قبری که روی آن چند جمله از او نوشته شده، آرامگاهی ندارد. جملاتی که پس از مرگ هم مردم را به سواد آموزی دعوت می کند: «کلید حل مشکلات ما در لابلای الفبا خفته است و من اینک شما را به یک قیام مقدس دعوت می کنم؛ قیام برای باسواد کردن مردم ایلات».
مرارت ها در پیش است
حیاط خانه کوچک است و باصفا. 7 سال پیش، بهمن بیگی که از بیماری های دوران کهولت رنج می برد، به آرامی در میان حیاط قدم می زد. او رو به کارگر خانه کرد و گفت: «این همه جمعیت و آمبولانس اینجا چه کار می کند؟».
و از کارگر پاسخ شنید: «آقا اینجا هیچ کس نیست. همراه من بیایید تا شما را به اتاقتان ببرم و کمی استراحت کنید».
ساعتی بعد اما حیاط خانه پر از جمعیتی بود که خبر مرگ بهمن بیگی را شنیده بودند. او مرگی آرام داشت. بر خلاف زندگانی اش که همیشه پر از فراز و نشیب بود. دشواری های دوران گسترش آموزش به ایل را پشت سر گذاشت. ایل هایی که در مناطق سخت گذر طبیعت چادر می افراشتند. از قره قاج هم بارها عبور کرد؛ رودخانه ای که یک بار می خواست او را همراه خود ببرد. تا دوران پس از انقلاب که به قول همسرش، بانو سکینه کیانی «پس از 7 فرار به یک قرار رسید و دیگر خدماتش، خیانت پنداشته نشد».
تابلو فرش ها، قاب های عکس پرتره و لوح های تقدیر دیوارها را تنگ در آغوش گرفته اند طوری که دیگر تن عریان دیوار را
نمی توان دید. در میان سالن، با اینکه خانه نوساز است، خبری از مبلمان های امروزی نیست. جای آنها را مبلمانی گرفته که روکش آن همگی با تزئینات عشایری آراسته شده و کف خانه را قالی های قشقایی مفروش کرده که بانو کیانی می گوید همه آنها دستباف عشایر هستند. خانم کیانی نزدیک به نیم قرن همپای «پدر آموزش عشایر ایران» زندگی کرده و اکنون به آرامی پاسخِ پرسش ها را می دهد. برای ما که آگاهی کاملی از زنده یاد بهمن بیگی نداریم، ابایی ندارد که از کودکی بهمنبیگی بگوید، تا واپسین ساعت های زندگی او. نقطه شروع داستان، شاید آنجا باشد که بهمن بیگی تصمیم به مهاجرت به آمریکا می گیرد. او نخستین فرد از میان قشقایی ها بود که لیسانس گرفت؛ و البته به خاطر یک اتفاق فرصت درس خواندن پیدا کرد. در 11 سالگی، همراه پدر و مدتی بعد مادر، به تهران تبعید میشود و آنجا فرصت رفتن به مدرسه را پیدا می کند؛ عقب ماندش از دانش آموزان هم سن و سال را هم با جهشی خواندن جبران می کند. تا اینکه به دانشگاه می رود و پس از آن راهی آمریکا می شود؛ آنجاست که از خود می پرسد: «من باید اینجا بمانم؟ نه؛ اینجا جای من نیست. من با این سواد که دارم باید به کشورم برگردم و کودکان عشایر را با سواد کنم؛ چوپانانی را با سواد کنم که در بیابان به دنبال گوسفند و شتر می دوند». و او شاید به خوبی میدانست که مرارت ها در پیش است؛ مرارت هایی به مراتب دشوارتر از زندگی کوچ نشینی و عشایری.
وقت مرگ
نمی خواهم روایت گزارش را خطی کنم؛ یعنی از اول زندگی او بنویسم تا به آخر. بگذارید به آخر داستان برویم و سپس از دل ماجرا دوباره روایت را شروع کنیم. لحظهای که بهمن بیگی در آرامش مرگ فرو رفت، گریه بود که خانه را فرا گرفت البته انتظارش را داشتند. خانم کیانی می گوید: «یک هفته پیش، دکتر ملک حسینی به دیدار بهمن بیگی آمد. وقتی می خواست برود من را کناری کشید و گفت که به فکر جایش باشید؛ منظورش این بود که به فکر محل خاکسپاری او باشیم».
بهمن بیگی نمی خواست در حافظیه دفن شود؛ وصیت کرده بود بر سر محل عبور ایل او را به خاک بسپارند تا عشایری که می خواهند سر مزارش فاتحه ای بخوانند ناچار نباشند پول بدهند و بلیت بگیرند. پیکر بهمن بیگی، 6 روز در سردخانه ماند چون محل دفن معلوم نبود. تا اینکه خانواده تصمیم گرفت در آرامستان گلشن (کشن) او را به خاک بسپارد. اگرچه، کسی فکرش را هم نمی کرد که 7 سال بگذرد و امکان راه اندازی یک فرهنگسرا بر آرامگاهش فراهم نشود. شاید این وضع از همان زمان قابل پیش بینی بود. چون امکان خاک سپاری «پدر آموزش عشایر ایران» فراهم نمی شد. حتی یکی از مقامهای بلند پایه وقت در دولت احمدی نژاد در آمده و گفته بود: «بگذارید در کشن دفنش کنند، شبانه او را در می آوریم و در دارالرحمه خاک
می کنیم». این شد که برخی شاگردان بهمن بیگی، تا چند شب پیرامون مزار کشیک می دادند. خانم کیانی می گوید: «یکی از شاگردان بهمنبیگی که آن زمان معاون اول قوه قضاییه بود به من گفت همین جا در کشن او را به خاک بسپارید؛ نگران هیچ چیز هم نباشید؛ پسر ارشد ایشان، دکتر ا... وردی بهمن بیگی هم این را پذیرفت. سپس مراسم برگزار شد و آیت ا... ملک حسینی که تا آن زمان برهیچ پیکر درگذشتهای نماز نخوانده بود، نماز میت را خواند». همسر زنده یاد بهمن بیگی می گوید که علیرضا پاک فطرت، شهردار کنونی شیراز، 2 هزار متر زمین را برای ساخت فرهنگسرای زنده یاد بهمن بیگی اختصاص داده ولی هنوز زمین را در اختیار بنیاد بهمن بیگی نگذاشته اند: «من حتی برای این موضوع سراغ وزیران بلند پایه کشور هم رفته ام؛ قول داده اند و هنوز خبری نشده است».
هفت فرار و یک قرار
«با لجبازی تمام پیپش را روشن کرد و نشست میان سالنِ خانه. فرصتی نبود؛ چنان می کوبیدند به در که گفتم در از پاشنه در
می آید. تازه انقلاب شده بود و ریخته بودند بهمن بیگی را بگیرند. خوب می دانستم که این موضوع زیر سر برخی بدخواهان است. کسانی که از کار بهمن بیگی رضایت نداشتند، می خواستند انتقام بگیرند».آنها به این خاطر کینه به دل گرفته بودند که کار بهمن بیگی به ثمر نشسته بود و دیگر نیروی کار برای کارهای یدی و چوپانی نداشتند؛ آخر بیشتر عشایر دانش آموخته دانشگاه شده بودند؛ پزشک و مهندس. برای همین از فضای پدید آمده در زمان انقلاب می خواستند استفاده کرده و انتقام بگیرند. خانم کیانی می گوید: «دیدم نمی شود دست روی دست گذاشت. با کارگرها به زور او را به حیاط خانه همسایه انداختیم. بعد هم بهمن بیگی راهی تهران شد». بهمنبیگی به تهران می رود و زندگی مخفیانه ای در پیش می گیرد. تا اینکه انقلابیون بازی را از دست بدخواهان خارج می کنند. آیت ا... مهدوی کنی و آیت ا... اردبیلی نامه می نویسند و از خدمات بهمن بیگی تشکر می کنند. با این نامه ها، به تعبیر خانم کیانی، «بهمن بیگی پس از 7 فرار به یک قرار رسید و تعداد کسانی که خدماتش را خیانت نمی دانستند، افزایش یافت». این همان سال هایی بود که بهمن بیگی فرصت نوشتن کتاب هایش را پیدا کرد؛ از جمله کتاب «بخارای من، ایل من».
او اما در آن سال ها دیگر اطمینان خاطر داشت که نه تنها ایل خود، ایل قشقایی بلکه همه عشایر ایران از همه تیره ها و طایفه ها را تبدیل به «بخارا» کرده است.
قرینه فردوسی ؛ بهمن بیگی
من و عکاسم نمی توانیم کنجکاوی خود را از ظاهر خانه زنده یاد بهمن بیگی پنهان کنیم. عکاس مدام شاتر دوربین را به صدا در می آورد و من در میان مصاحبه با خانم کیانی، چشمم روی دیوارها می گردد. در کنج سالن، تصویری از فردوسی روی قفسه قرار گرفته و اندکی کنار آن، بهمن بیگی جوان در تصویری سیاه و سفید، میان دانش آموزانی ایستاده که تازگی باسواد شده اند. ناخواسته از خودم می پرسم: «آیا من فارس هستم و از بچه های توی این تصویر جدا؟». شما که غریبه نیستید؛ وقتی کسی به من می گوید تو فارس هستی، به من بر می خورد. احساس می کنم این طور می خواهند میان من و دیگر هم میهنانم فاصله بیندازند، فاصله ای به بزرگی زبان و به درازنای تاریخ.
تازگی در میان برخی باب شده که بخشی از مردم ایران را با عنوان «قوم فارس» در نظر بگیرند. واقعیت اما این است که چیزی به نام قوم فارس وجود ندارد. به عبارت دیگر، پارس یا به قول عرب ها، فارس، نام منطقه ای از ایران بزرگ است که اتفاقاً برخلاف تصور موجود، خاستگاه زبان پارسی نیست. این زبان، نو شده زبان پهلوی است که از خراسان بزرگ به دیگر نقاط کشور توسعه پیدا کرد. و این را بهمن بیگی به خوبی می دانست که همه هم و غم خود را به کار گرفت تا عشایر ایران به زبانی مشترک برای ارتباط با یکدیگر دست بیابند. در واقع جوهره سازنده یک ملت، دین است، تاریخ مشترک و زبان ملی. جریان ملت سازی در ایران که از مشروطه شروع شده بود هرگز این توفیق را پیدا نکرد که عشایر را با خود همراه کند. حتی چکمه آهنین پهلوی اول هم کاری از پیش نبرد. این جریانی را که مشروطه خواهان بنیادگذارش بودند، بهمن بیگی تکمیل کرد. بهمن بیگی، ایرانیان را به ترک، عرب، لر، «فارس» ، بلوچ و کُرد تقسیم نمی کرد. بخارای او، بخارای همه مردم ایران بود و این گونه شد که با آموزش، زبان پارسی میان همه عشایر ایران از همه قومیتها گسترش پیدا کرد. بهمن بیگی، هرگز در پی برتری یک قومیت بر دیگری نبود. همسر «پدر آموزش عشایر ایران» روایت میکند: «در پیش بهمن بیگی، هیچ کس اجازه نداشت کلاه ترکی یا بختیاری و دیگر قومیتها بر سر بگذارد. دختران قشقایی و لر به کردستان، سیستان و بلوچستان و آذربایجان می رفتند و به عشایر آن سامان آموزش می دادند. یکی از معلمان زمانی در نامه ای به معلم دیگر نوشته بود: نه من دیگر ترک هستم و نه تو لر. پس دیگر نه تو لری صحبت کن و نه من ترکی. بلکه اکنون ما همه یک طایفهایم؛ طایفه آموزش عشایر ایران».
بهمن بیگی، تنها به جنگ قومگرایی نرفت. او بسیاری از عقاید و بدعتهای کهنه را هم زیر و رو کرد.
اگر در مدرسه ای
دانش آموز دختر نبود...
رسم برخی عشایر بود که اگر می پرسیدی چند فرزند داری و 4 فرزند پسر داشت و 2 دختر، چنین می گفت: «4 فرزند پسر دارم و 2 کلفت». برخی از عشایر، دختر را فرزند به حساب نمی آوردند. شاهدش اینکه نام هایی چون «دختربس» به معنای «دیگر فرزند دختر نمی خواهم» را روی دختران می گذاشتند، به دختر ارث نمیدادند و دختران را مطلقاً به مدرسه نمیفرستادند. بهمن بیگی، همین تفکر را هدف گرفت. همسرش به یاد می آورد: «ببینید اکنون چقدر دختران عشایر مستند ساز، خلبان، پزشک و پرستار داریم. همین خانم حمیرا وفایی، رئیس سازمان نظام پزشکی از عشایر است. می دانید بهمن بیگی چه کرد؟ اگر در مدرسه ای دانشآموز دختر نبود، از آن مدرسه امتحان نمی گرفت. این طور عشایر قانع شدند دخترانشان را به مدرسه بفرستند». این دختران پس از مدتی به آموزش دهندگان دیگر عشایر تبدیل شدند. همانان که به همه نقاط کشور می رفتند تا خواندن و نوشتن را به دیگر عشایر یاد دهند.
بهمن بیگی در حوزه زنان به همین بسنده نمی کند. آن موقع بین عشایر این تصور وجود داشت که اگر زنی برسر زایمان می میرد، آل یا جن باعث این اتفاق شده است. بهمنبیگی، وزارت بهداری را متقاعد می کند تا به گروهی از دختران عشایر آموزش مامایی بدهند و این می شود که به مرور ،مرگ مادران در زمان زایمان به کمترین میزان می رسد.
برای ایران
بعید است این روزها کسی باشد که بگوید نمی خواهد کولهبار مهاجرت را ببندند و از ایران برود. بسیاری، به ویژه نخبگان و دانش آموختگان دانشگاه های دولتی رسیدن به آرزوهایشان را آن سوی آب ها جست و جو می کنند. بهمن بیگی، اکنون بدون داشتن آرامگاهی که در شأن او باشد و نشانه قدرشناسی از خدماتش، در گوشه ای از قبرستان کشن در آرامش مرگ فرو رفته است. او بر خلاف بسیاری که امروز در ایران درس می خوانند و به کشورهای دیگر خدمت می کنند، در اوج جوانی از دنیای پر زرق و برق غرب دل کند و به ایران برگشت. این مرد از میان سنگلاخ ها و کوهها و رودها گذشت تا به کودکان عشایر آموزش دهد. آموزش سواد؛ آموزش شاهنامه خوانی و گلستان خوانی. این مرد حتی از قره قاج هم گذشت. رودخانه ای که یک روز می خواست او را با خود ببرد. و در توصیف این رودخانه گفت: «قره قاج! می آیم ولی این بار می کوشم بی گدار به آب نزنم و با کمک خانواده، نهالهای تازه ای در کنارت بنشانم و پلهای استوار برایت دست و پا کنم».
بهمن بیگی، این برنده جایزه یونسکو و تندیس «بر بال فرشته»، در پایاننامه خود هم نوشت که «چاره عشایر تفنگ و خونریزی نیست، سواد و دانش و قلم است». شاگردانی که او پرورش داد هم، چنین کردند. آنها از ایران نرفتند و اگر رفتند، پس از مدتی به خانه برگشتند. یکی از آنها دکتر بصیر هاشمی بود که اکنون بیش از یک هزار کودک ایرانی، نعمت شنوایی را مدیون تخصص او، «کاشت حلزون شنوایی» هستند. از بنیادی که بهمن بیگی گذاشت، هزاران شاگرد همچون دکتر هاشمی تربیت شدند و می شوند.
48