شیراز شهر عجایب ادبی و سعدی دُر نادر ادب است. انسانها به شهرها اعتبار میبخشند، بیراه نمیرویم اگر بگوییم شیراز بخشی از هویت و مدنیت و فرهنگ خود را به اعتبار سعدی دارد و سعدی هم، البته که با زاده شدن در شیراز، سعدی شده است.
واژه شیراز 45 بار در دیوان سعدی تکرار شده است و این بسامد نشان دهنده علاقه سعدی به زادگاهش است. او خود را زاده خطه شیراز معرفی میکند و دیگران هم سراغ سعدی را از شهرش میگیرند.
سعدی حکایتی در گلستان دارد:در سالی که سلطان محمد خوارزمشاه با ختا، صلح کرده بود، در مسجد جامع کاشغر به پسری برمیخورد که در علم صرف و نحو نابغهای بوده است، سعدی با لطیفهای باب صحبت را با پسرک باز میکند، پسرک از دیار سعدی میپرسد و او میگوید: شیراز. پسر در جواب میگوید: از سخنان سعدی چه داری؟
این گفت و گو نمونهای از ارتباط شاعر و شهرش است. جوانک بلافاصله پس از شنیدن نام شیراز، سراغ سعدی را میگیرد و از اشعار او طلب میکند، آن هم در روزگاری که وسایل ارتباط جمعی بسیار محدود و دسترسیها بسیار دشوار بوده است.
در تایید این سخن، در حکایتی در بوستان آمده است: شنیدم هر چه در شیراز گویند / به هفت اقلیم عالم باز گویند، که سعدی هرچه گوید پند باشد / حریص پند دولتمند باشد.
شیراز در ادبیات کهن یکی از اقالیم هفتگانه بهشمار میرود و شهری چنان صاحبکمال است که هرآنچه در آن گفته یا سروده میشود در سراسر جهان انتشار مییابد، از طرفههای سعدی این است که بسیار پنهان از خود تعریف میکند، آنچنان که با دریافتش لبخندی بر لب مخاطب مینشاند و آدمی بیاختیار میگوید: ای سعدی رند! در این دو بیت هم، تاکید سعدی بر شهره بودن شیراز است و بعد، بلافاصله نامی از خود میبرد که افصح متکلمان پارسیگو است و به قرینه بیت پیشین سخن شیرازیها در جهان میتازد و او هم پندهایش به واسطه ارتباطش با شیراز عالم گیر شده است.
این بستگی و پیوند شیراز و سعدی به گونه ای شیرین در بسیاری دیگر از اشعار مشابه نیز دیده میشود. سعدی گاه، شیراز را مَجاز از شهر میگیرد و در شعرش واژه شیراز به معنای شهر دریافت میشود؛ مثلا در حکایتی دیگر در بوستان آنگاه که پیرمردی رنجور از بیماریاش سخن میگوید، سعدی پوشیده از او میپرسد که پس از مرگ تو را در کجا به خاک بسپاریم و پاسخ پیرمرد را چنین مینویسد: میروم گر تو را ز من ننگست / که نه شیراز و روستا تنگست.
در اینجا پیرمرد عصبانی از این سخن سعدی، میگوید اگر از وضعیت من ناراحتی میروم زیرا که هیچ شهر و روستایی تنگ نیست.
** همه روستایند و شیراز شهر
سعدی مردی دنیادیده است. او در روزگاری پرخطر و در جغرافیایی سخت، سی سال از عمرش را در سفر میگذراند و شهرها و روستاهای بسیاری را به چشم میبیند، او نه تنها در این بیت که در جایی دیگر نیز اذعان میدارد که دیگر شهرهای شهره جهان درمقابل فرهنگ شهری چون شیراز همچون روستا هستند: چه شام و چه روم و چه برّ و چه بحر / همه روستایند و شیراز شهر.
در حکایتی دیگر، از پیرمردی رنجورتر یاد میکند که مدام از شیراز شکایت میکند و از آب و هوایش گله دارد و میگوید:ندیدم در جهان چون خاک شیراز / وزین ناسازتر آب و هوایی! در انتهای این شکایتها سعدی از قول طبیب میگوید: درد پیری جز مرگ دوایی ندارد. این اظهار نظر نشان میدهد تا چه اندازه چنین سخنانی برای شیخ شیراز ناگوار و ناپسند است تا جایی که پیرمرد بیچاره را حواله به مرگ میکند.
سعدی بارها در نوشتههایش شیراز و مردم این خطه را از دیگران متمایز میکند. او حتی در دعاکردن هم بهگونهای ویژه از شهرش یاد میکند؛ مثلاً میگوید: ز بینیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز / سر امید فرود آر و روی عجز بمال، بر آستان خداوندگار بنده نواز / به نیکمردان یارب که دست فعل بَدان، ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز.
عشق سعدی به وطنش غرورآمیز، پرادعا و دلنشین است. او بهار شیراز و اردیبهشتش را میستاید. این مردِ همیشه در سفر سپیده دمی را شیرین و گوارا میداند که با دیدن تنگ اللهاکبر آغاز شود. او شیراز را بهشت روی زمین میداند، سرزمینی که از آن قحطی و ناداری به دور است و برای شهروندانش امنیت ایجاد میکند.
سعدی، شیراز را همچون دیگر گذشتگان تخت سلیمان و قبة الاسلام میداند و جایگاه پیامبران و پاکان و آرزو میکند بسیاری از بدیها و ظلمت از شهر عزیزش به دور باشد. او اینچنین زیبا برای شهرش دعا میکند: به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا / که دار مردم شیراز در تجمل و ناز، هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام / بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز، که سعدی از حق شیراز روز و شب میگفت / که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز.
** شیرازِ همای گون
این شاعر دنیا دیده اهالی شیراز را به واسطه زندگی زیر سایه این شهر، چنین توصیف میکند: چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند / که زیر بال همای بلندپروازند.
سعدی وقتی از راه دراز سفر به شیراز میرسد، چنان است که سر از پا نمیشناسد. او دلتنگی خود را به هیچ چیز و هیچ کس بیان نمیکند مگر شهرش. اشتیاق او برای ورود به شیراز و دیدار مردمانش اشتیاق کودکی است که دیرگاهی از آغوش مادرش به دور مانده است. این شعر سعدی تصویر ورود او به شیراز و دیدن تنگ اللهاکبر را به خوبی نشان میدهد، غزلی که از سر و رویش شور و عشق میبارد: سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد / مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد، فتنه شاهد و سودازده باد بهار / عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد... ، تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود / که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد.
سعدی را پیشوای مکتب جمالپرستی میدانند و شیرینترین و سوزانترین و عاشقانهترین غزلیات در طول تاریخ ادب فارسی متعلق به اوست، رابطه با شیراز، نه رابطه موطن و ساکن که رابطه عاشق و معشوق است، البته معشوقی که خود، با آب و هوای دلچسب و مردمان یکرنگش به عاشقش هم میپردازد. سعدی خود را بلبل خوشگوی شیرازی میداند که بار همیشه آن، گل خوشبو است. سعدی بلبل است و شیراز باغ گل و در تاریخ کدام عاشق از بلبل سینهچاکتر بوده است؟
او عشق خود را در راه رسیدن به شیراز، از گونه عشق خسرو به شیرین تعبیر میکند و میگوید از راه شام تا شیراز را چنان پیموده است که خسرو در طلب وصل شیرین. او که سالیان سال را در غربت به علماندوزی و منبرنشینی گذرانده است، همه آنچه را دیده و شنیده خرمهره بیارزشی میداند و شیراز را دریای دُر و گهر نام مینهد. او میگوید به سودای یافتن مُلک هنر آواره شد؛ اما هیچکجا را چون شیراز نیافت و با بازگشت به شهرش، با آن همه کمالات و حسن خداداد به گدایی در اهل هنر آمده است.
سعدی حتی در عبادت خدا و مدح پروردگار او را خالق شیراز و نعمتدهنده به این شهر مینامد و خلقت شیراز را با خلقت لعبتان بهشتی در یک کفه قرار میدهد.
** خاک شیراز آتشین است
اینکه به مثل میگویند برخی خاکها گیرا هستند، یعنی اینکه اگر آدمی بر این خاک پا بگذارد، قدرت دل کندن از آن را ندارد؛ اما سعدی خاک و باد شیراز را آتشین میداند، آتشی که در جان هرکس بیفتد، دیگر روی آرامش را از شدت عشق نخواهد دید و شبانه روزش را در سودا خواهد گذراند؛ با این تعبیر، شیراز از دید سعدی، معدن و جایگاه عشق است و عشق را از هر نوعش، میتوان در این خطه یافت.
سعدی در معرفی خود بارها، از چنین عباراتی استفاده کرده است: سعدی از شیراز، سعدی شیراز و کمتر البته سعدی شیرازی. او بیواسطه خود را از اهالی شیراز میداند، سعدی و شیراز را به هم معطوف میکند و کمتر از 'ی' نسبت بهره میجوید، این بلاغت را تنها در اثر رندی همچون سعدی میتوان یافت که با این روش، شیراز را متعلق به خود و خود را متعلق به شیراز دانسته است؛ نه، تنها رابطهای به سبب اهلیت: شنیدهای که مقالات سعدی از شیراز / همیبرند به عالم چو نافه ختنی؟
** سعدی، متاع شیراز است
او خود را نه فقط زاده شیراز که محصول این شهر معرفی میکند، انگار طبیعی است که شیراز سعدی بزاید؛ همانگونه که مصر به شکرش معروف است و ختا به عطرش: هر متاعی ز معدنی خیزد / شکر از مصر و سعدی از شیراز.
زیبارویان زاده شیراز، از مهرویان هر سرزمین دیگری بیشتر دل سعدی را میربایند، درست در زمانی که ترکان ختایی به دلیل زیبایی شان قرنها یکه تاز عرصههای شعر و ادب پارسیاند و از پارساترین شاعران دلربایی میکنند، سعدی اسیر دام ترک شیرازی است و عشق او را بسیار سهمگین توصیف میکند: لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند / که نه با تیر و کمان در پی او تاختهای.
گاه هم، تصویر معشوق و شیراز را در هم میآمیزد، ناگهان بوی نسیمی میآید که سعدی عاشقپیشه را مبهوت میکند که آیا نسیم خاک شیراز است یا بوی زلف نگار، از اینجا معلوم میشود که شیراز فقط شهر سعدی نیست، هیاتی است که در غبار عاشقانهها گم شده و این صاحبِ بیچون و چرای سرزمین سخن با سادگی رندوارانهاش، هر دو معشوقش را در یک کلام میستاید.
** خاک شیراز، معشوق جاندار سعدی
در عین حال خاک شیراز، یکی از مهمترین جلوههای دلدادگی سعدی است، خاکی که آدمی را میگیرد، عاشق میکند، ارزشش با بوی نسیم آمیخته به مشک یکی است، جایگاه دلدار است، زادگاه پاکان است، تخت بهترین پادشاهان است، ملک سلیمان است، آرامگه یار است و کعبهدلهاست و بسی بیش از اینها، زادگاه سعدی است که به آن مفتخر است و به واسطه این خاک به خود افتخار میکند و نام خود را همیشه بهگونهای تکرار میکند که با نام شیراز در تاریخ ماندگار شود، یک رندی به تمام معنا که بسیاری از شاعران و نویسندگان دیرین ایران از آن غافل بودهاند.
او حتی از رنج و اندوه خود، نه به رسم معمول به عاشق و خانواده و شاه که به خاک شیراز پیام میفرستد:چون میگذری به خاک شیراز / گو من به فلان زمین اسیرم.
او در این بیت خاک شیراز را در مقابل فلان زمین قرار میدهد، مهم نیست سعدی در کجا اسیر است، هرجا که شیراز نیست اسارتگاه اوست و محکوم به بینامی.
آنگونه که سعدی میگوید، گویا شیراز نهتنها در عصر حاضر که در صدها سال پیش هم مقصد گردشگران نوروزی بوده است، نشانههای بسیاری از کاخهای شاهان ایرانی در خطه شیراز گواه این است که شیراز با آب و هوای دلکش بهاریاش، پایتخت بهاره بسیاری از طبیعتدوستان بوده است. سعدی در این باره میگوید، خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز / که برکند دل مرد مسافر از وطنش.
البته او تنها یک بار در میان انبوده دیوان و نوشته هایش، دلگیری خود را از شیراز بیان می کند و قصد بغداد دارد و دست به دامن شمسالدین محمد جوینی، صاحب دیوان میشود. وی که وزیر ایلخان مغول هلاکو خان، آباقا و تگودار بوده است و 24 سال کلید فرمانروایی بغداد و عراق عرب را در دست داشت، از دوستان نزدیک سعدی بود، هم به واسطه هنرش در شعر و ادب و هم به واسطه علم و فضل و دانش. سعدی که یکی از مراثی پرسوز و گدازش درباره این شخصیت است، دوری از او را هم تاب نمیآورد و در زمانهای که عرصه در شیراز بر او تنگ است، به یاد او از دلتنگی برای بغداد میگوید و میسراید: دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت / وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم، هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد / عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم.
اول اردیبهشت ماه هر سال به یاد تاریخ نگارش گلستان روز سعدی نامگذاری شده است، یادروز این شاعر بلند آوازه قرن هفتم هجری قمری به جز ایران در دیگر کشورهای جهان نیز برگزار میشود.
7375 /1876
واژه شیراز 45 بار در دیوان سعدی تکرار شده است و این بسامد نشان دهنده علاقه سعدی به زادگاهش است. او خود را زاده خطه شیراز معرفی میکند و دیگران هم سراغ سعدی را از شهرش میگیرند.
سعدی حکایتی در گلستان دارد:در سالی که سلطان محمد خوارزمشاه با ختا، صلح کرده بود، در مسجد جامع کاشغر به پسری برمیخورد که در علم صرف و نحو نابغهای بوده است، سعدی با لطیفهای باب صحبت را با پسرک باز میکند، پسرک از دیار سعدی میپرسد و او میگوید: شیراز. پسر در جواب میگوید: از سخنان سعدی چه داری؟
این گفت و گو نمونهای از ارتباط شاعر و شهرش است. جوانک بلافاصله پس از شنیدن نام شیراز، سراغ سعدی را میگیرد و از اشعار او طلب میکند، آن هم در روزگاری که وسایل ارتباط جمعی بسیار محدود و دسترسیها بسیار دشوار بوده است.
در تایید این سخن، در حکایتی در بوستان آمده است: شنیدم هر چه در شیراز گویند / به هفت اقلیم عالم باز گویند، که سعدی هرچه گوید پند باشد / حریص پند دولتمند باشد.
شیراز در ادبیات کهن یکی از اقالیم هفتگانه بهشمار میرود و شهری چنان صاحبکمال است که هرآنچه در آن گفته یا سروده میشود در سراسر جهان انتشار مییابد، از طرفههای سعدی این است که بسیار پنهان از خود تعریف میکند، آنچنان که با دریافتش لبخندی بر لب مخاطب مینشاند و آدمی بیاختیار میگوید: ای سعدی رند! در این دو بیت هم، تاکید سعدی بر شهره بودن شیراز است و بعد، بلافاصله نامی از خود میبرد که افصح متکلمان پارسیگو است و به قرینه بیت پیشین سخن شیرازیها در جهان میتازد و او هم پندهایش به واسطه ارتباطش با شیراز عالم گیر شده است.
این بستگی و پیوند شیراز و سعدی به گونه ای شیرین در بسیاری دیگر از اشعار مشابه نیز دیده میشود. سعدی گاه، شیراز را مَجاز از شهر میگیرد و در شعرش واژه شیراز به معنای شهر دریافت میشود؛ مثلا در حکایتی دیگر در بوستان آنگاه که پیرمردی رنجور از بیماریاش سخن میگوید، سعدی پوشیده از او میپرسد که پس از مرگ تو را در کجا به خاک بسپاریم و پاسخ پیرمرد را چنین مینویسد: میروم گر تو را ز من ننگست / که نه شیراز و روستا تنگست.
در اینجا پیرمرد عصبانی از این سخن سعدی، میگوید اگر از وضعیت من ناراحتی میروم زیرا که هیچ شهر و روستایی تنگ نیست.
** همه روستایند و شیراز شهر
سعدی مردی دنیادیده است. او در روزگاری پرخطر و در جغرافیایی سخت، سی سال از عمرش را در سفر میگذراند و شهرها و روستاهای بسیاری را به چشم میبیند، او نه تنها در این بیت که در جایی دیگر نیز اذعان میدارد که دیگر شهرهای شهره جهان درمقابل فرهنگ شهری چون شیراز همچون روستا هستند: چه شام و چه روم و چه برّ و چه بحر / همه روستایند و شیراز شهر.
در حکایتی دیگر، از پیرمردی رنجورتر یاد میکند که مدام از شیراز شکایت میکند و از آب و هوایش گله دارد و میگوید:ندیدم در جهان چون خاک شیراز / وزین ناسازتر آب و هوایی! در انتهای این شکایتها سعدی از قول طبیب میگوید: درد پیری جز مرگ دوایی ندارد. این اظهار نظر نشان میدهد تا چه اندازه چنین سخنانی برای شیخ شیراز ناگوار و ناپسند است تا جایی که پیرمرد بیچاره را حواله به مرگ میکند.
سعدی بارها در نوشتههایش شیراز و مردم این خطه را از دیگران متمایز میکند. او حتی در دعاکردن هم بهگونهای ویژه از شهرش یاد میکند؛ مثلاً میگوید: ز بینیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز / سر امید فرود آر و روی عجز بمال، بر آستان خداوندگار بنده نواز / به نیکمردان یارب که دست فعل بَدان، ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز.
عشق سعدی به وطنش غرورآمیز، پرادعا و دلنشین است. او بهار شیراز و اردیبهشتش را میستاید. این مردِ همیشه در سفر سپیده دمی را شیرین و گوارا میداند که با دیدن تنگ اللهاکبر آغاز شود. او شیراز را بهشت روی زمین میداند، سرزمینی که از آن قحطی و ناداری به دور است و برای شهروندانش امنیت ایجاد میکند.
سعدی، شیراز را همچون دیگر گذشتگان تخت سلیمان و قبة الاسلام میداند و جایگاه پیامبران و پاکان و آرزو میکند بسیاری از بدیها و ظلمت از شهر عزیزش به دور باشد. او اینچنین زیبا برای شهرش دعا میکند: به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا / که دار مردم شیراز در تجمل و ناز، هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام / بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز، که سعدی از حق شیراز روز و شب میگفت / که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز.
** شیرازِ همای گون
این شاعر دنیا دیده اهالی شیراز را به واسطه زندگی زیر سایه این شهر، چنین توصیف میکند: چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند / که زیر بال همای بلندپروازند.
سعدی وقتی از راه دراز سفر به شیراز میرسد، چنان است که سر از پا نمیشناسد. او دلتنگی خود را به هیچ چیز و هیچ کس بیان نمیکند مگر شهرش. اشتیاق او برای ورود به شیراز و دیدار مردمانش اشتیاق کودکی است که دیرگاهی از آغوش مادرش به دور مانده است. این شعر سعدی تصویر ورود او به شیراز و دیدن تنگ اللهاکبر را به خوبی نشان میدهد، غزلی که از سر و رویش شور و عشق میبارد: سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد / مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد، فتنه شاهد و سودازده باد بهار / عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد... ، تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود / که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد.
سعدی را پیشوای مکتب جمالپرستی میدانند و شیرینترین و سوزانترین و عاشقانهترین غزلیات در طول تاریخ ادب فارسی متعلق به اوست، رابطه با شیراز، نه رابطه موطن و ساکن که رابطه عاشق و معشوق است، البته معشوقی که خود، با آب و هوای دلچسب و مردمان یکرنگش به عاشقش هم میپردازد. سعدی خود را بلبل خوشگوی شیرازی میداند که بار همیشه آن، گل خوشبو است. سعدی بلبل است و شیراز باغ گل و در تاریخ کدام عاشق از بلبل سینهچاکتر بوده است؟
او عشق خود را در راه رسیدن به شیراز، از گونه عشق خسرو به شیرین تعبیر میکند و میگوید از راه شام تا شیراز را چنان پیموده است که خسرو در طلب وصل شیرین. او که سالیان سال را در غربت به علماندوزی و منبرنشینی گذرانده است، همه آنچه را دیده و شنیده خرمهره بیارزشی میداند و شیراز را دریای دُر و گهر نام مینهد. او میگوید به سودای یافتن مُلک هنر آواره شد؛ اما هیچکجا را چون شیراز نیافت و با بازگشت به شهرش، با آن همه کمالات و حسن خداداد به گدایی در اهل هنر آمده است.
سعدی حتی در عبادت خدا و مدح پروردگار او را خالق شیراز و نعمتدهنده به این شهر مینامد و خلقت شیراز را با خلقت لعبتان بهشتی در یک کفه قرار میدهد.
** خاک شیراز آتشین است
اینکه به مثل میگویند برخی خاکها گیرا هستند، یعنی اینکه اگر آدمی بر این خاک پا بگذارد، قدرت دل کندن از آن را ندارد؛ اما سعدی خاک و باد شیراز را آتشین میداند، آتشی که در جان هرکس بیفتد، دیگر روی آرامش را از شدت عشق نخواهد دید و شبانه روزش را در سودا خواهد گذراند؛ با این تعبیر، شیراز از دید سعدی، معدن و جایگاه عشق است و عشق را از هر نوعش، میتوان در این خطه یافت.
سعدی در معرفی خود بارها، از چنین عباراتی استفاده کرده است: سعدی از شیراز، سعدی شیراز و کمتر البته سعدی شیرازی. او بیواسطه خود را از اهالی شیراز میداند، سعدی و شیراز را به هم معطوف میکند و کمتر از 'ی' نسبت بهره میجوید، این بلاغت را تنها در اثر رندی همچون سعدی میتوان یافت که با این روش، شیراز را متعلق به خود و خود را متعلق به شیراز دانسته است؛ نه، تنها رابطهای به سبب اهلیت: شنیدهای که مقالات سعدی از شیراز / همیبرند به عالم چو نافه ختنی؟
** سعدی، متاع شیراز است
او خود را نه فقط زاده شیراز که محصول این شهر معرفی میکند، انگار طبیعی است که شیراز سعدی بزاید؛ همانگونه که مصر به شکرش معروف است و ختا به عطرش: هر متاعی ز معدنی خیزد / شکر از مصر و سعدی از شیراز.
زیبارویان زاده شیراز، از مهرویان هر سرزمین دیگری بیشتر دل سعدی را میربایند، درست در زمانی که ترکان ختایی به دلیل زیبایی شان قرنها یکه تاز عرصههای شعر و ادب پارسیاند و از پارساترین شاعران دلربایی میکنند، سعدی اسیر دام ترک شیرازی است و عشق او را بسیار سهمگین توصیف میکند: لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند / که نه با تیر و کمان در پی او تاختهای.
گاه هم، تصویر معشوق و شیراز را در هم میآمیزد، ناگهان بوی نسیمی میآید که سعدی عاشقپیشه را مبهوت میکند که آیا نسیم خاک شیراز است یا بوی زلف نگار، از اینجا معلوم میشود که شیراز فقط شهر سعدی نیست، هیاتی است که در غبار عاشقانهها گم شده و این صاحبِ بیچون و چرای سرزمین سخن با سادگی رندوارانهاش، هر دو معشوقش را در یک کلام میستاید.
** خاک شیراز، معشوق جاندار سعدی
در عین حال خاک شیراز، یکی از مهمترین جلوههای دلدادگی سعدی است، خاکی که آدمی را میگیرد، عاشق میکند، ارزشش با بوی نسیم آمیخته به مشک یکی است، جایگاه دلدار است، زادگاه پاکان است، تخت بهترین پادشاهان است، ملک سلیمان است، آرامگه یار است و کعبهدلهاست و بسی بیش از اینها، زادگاه سعدی است که به آن مفتخر است و به واسطه این خاک به خود افتخار میکند و نام خود را همیشه بهگونهای تکرار میکند که با نام شیراز در تاریخ ماندگار شود، یک رندی به تمام معنا که بسیاری از شاعران و نویسندگان دیرین ایران از آن غافل بودهاند.
او حتی از رنج و اندوه خود، نه به رسم معمول به عاشق و خانواده و شاه که به خاک شیراز پیام میفرستد:چون میگذری به خاک شیراز / گو من به فلان زمین اسیرم.
او در این بیت خاک شیراز را در مقابل فلان زمین قرار میدهد، مهم نیست سعدی در کجا اسیر است، هرجا که شیراز نیست اسارتگاه اوست و محکوم به بینامی.
آنگونه که سعدی میگوید، گویا شیراز نهتنها در عصر حاضر که در صدها سال پیش هم مقصد گردشگران نوروزی بوده است، نشانههای بسیاری از کاخهای شاهان ایرانی در خطه شیراز گواه این است که شیراز با آب و هوای دلکش بهاریاش، پایتخت بهاره بسیاری از طبیعتدوستان بوده است. سعدی در این باره میگوید، خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز / که برکند دل مرد مسافر از وطنش.
البته او تنها یک بار در میان انبوده دیوان و نوشته هایش، دلگیری خود را از شیراز بیان می کند و قصد بغداد دارد و دست به دامن شمسالدین محمد جوینی، صاحب دیوان میشود. وی که وزیر ایلخان مغول هلاکو خان، آباقا و تگودار بوده است و 24 سال کلید فرمانروایی بغداد و عراق عرب را در دست داشت، از دوستان نزدیک سعدی بود، هم به واسطه هنرش در شعر و ادب و هم به واسطه علم و فضل و دانش. سعدی که یکی از مراثی پرسوز و گدازش درباره این شخصیت است، دوری از او را هم تاب نمیآورد و در زمانهای که عرصه در شیراز بر او تنگ است، به یاد او از دلتنگی برای بغداد میگوید و میسراید: دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت / وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم، هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد / عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم.
اول اردیبهشت ماه هر سال به یاد تاریخ نگارش گلستان روز سعدی نامگذاری شده است، یادروز این شاعر بلند آوازه قرن هفتم هجری قمری به جز ایران در دیگر کشورهای جهان نیز برگزار میشود.
7375 /1876
کپی شد