دراین مطلب آمده است: روزگاری بود که دشمن به وطن ما یورش آورد و سرمست غرور و نخوت عربده ی فتح سه روزه ی تهران سر داد. او از خاطر برده بود که اینجا ایران است. سرزمین دلاور مردان و آزاد زنانی است که فردوسی قرن ها در گوش آنان نجوا کرده است:
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
ایران به پاخاست و دشمن زمین گیر شد. جنگ که در شرایط عادی نقمت است و زحمت، تبدیل به فرصت و رحمت شد. انسان هایی شایسته، فداکار، بلندنظر، بلند همت، دلسوز و با محبت و با گذشت تربیت شدند و جبهه مدرسه ی عشق شد و عده ای از بهترین فرزندان ایران زمین جانشان را فدای ایران و ایمان کردند و با رسیدن به سر منزل شهادت همنشین خوبان خدا شدند. جنگ تمام شد عده ای خاطره گوی شهیدان شدند و دستمزد خود گرفتند و می گیرند. عده ای بر پیمان خود با شهیدان ماندند و صداقت و نجابت و خدمت را پیشه ی خود کردند. روزگار عجیبی است. گروه اول چقدر مشهور و گروه دوم چقدر غریب هستند. سردار سرافراز سپاه اسلام حاج محبعلی فارسی از گروه دوم بود، غریب و صبور و بی ادعا.
به یاد دارم که وقتی در عملیاتی محب فارسی و تعدادی از هم رزمانش اسیر شدند، زاهدان چقدر ملتهب بود، همه نگران بودند تعداد زیادی از رزمندگان استان اسیر شده بودند، همه نگران بودند اما بیش از همه نگران محب بودند، او فرمانده بود و رفتار بعثی ها با فرماندهان را همه شنیده بودند، مادران رزمندگان اسیر با چشم گریان می گفتند بچه های ما که بسیجی ساده هستند ولی بعثی ها حاج محب را شکنجه می کنند، حاج محب را می کشند.
دوران اسارت با مقاومت و پایداری گذشت و آزادگان سرافراز و از جمله محب فارسی به آغوش میهن بازگشتند.کم کم آثار شیمیایی خود را نشان داد و محب شاد و شنگول برای خندیدن هم رنج می کشید، اما او کسی نبود که در مقابل رنج سرخم کند.
سه سال پیش او را در تهران و در ساختمان قاچاق کالا و ارز در دفتر حاج میر عباس میرحسینی دیدم، پس از احوال پرسی اولین حرفش تشکر از چاپ مطلبی درباره ی او در روزنامه زاهدان بود. احوالش را پرسیدم شاکر و صبور، زود گذشت ، مفصل صحبت کردیم، نماز و نهار در کنار او و آقا میرعباس ماندم و شد یکی از خاطرات شیرین من از تهران.
او پس از سالها زندگی در تهران به زاهدان آمد، کسی نمی دانست اما قطعا او می دانست که برای چه آمده است. او آمده بود که از شهر خودش به آسمان پرواز کند، عطر شهادت را در شهر بپاشد و در جمع دوستان شهیدش آرام بگیرد.
روحش شاد و یادش جاودانه باد
8006**6081 دریافت کننده: نرگس تیموری**انتشاردهنده: حیدر سرایانی
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
ایران به پاخاست و دشمن زمین گیر شد. جنگ که در شرایط عادی نقمت است و زحمت، تبدیل به فرصت و رحمت شد. انسان هایی شایسته، فداکار، بلندنظر، بلند همت، دلسوز و با محبت و با گذشت تربیت شدند و جبهه مدرسه ی عشق شد و عده ای از بهترین فرزندان ایران زمین جانشان را فدای ایران و ایمان کردند و با رسیدن به سر منزل شهادت همنشین خوبان خدا شدند. جنگ تمام شد عده ای خاطره گوی شهیدان شدند و دستمزد خود گرفتند و می گیرند. عده ای بر پیمان خود با شهیدان ماندند و صداقت و نجابت و خدمت را پیشه ی خود کردند. روزگار عجیبی است. گروه اول چقدر مشهور و گروه دوم چقدر غریب هستند. سردار سرافراز سپاه اسلام حاج محبعلی فارسی از گروه دوم بود، غریب و صبور و بی ادعا.
به یاد دارم که وقتی در عملیاتی محب فارسی و تعدادی از هم رزمانش اسیر شدند، زاهدان چقدر ملتهب بود، همه نگران بودند تعداد زیادی از رزمندگان استان اسیر شده بودند، همه نگران بودند اما بیش از همه نگران محب بودند، او فرمانده بود و رفتار بعثی ها با فرماندهان را همه شنیده بودند، مادران رزمندگان اسیر با چشم گریان می گفتند بچه های ما که بسیجی ساده هستند ولی بعثی ها حاج محب را شکنجه می کنند، حاج محب را می کشند.
دوران اسارت با مقاومت و پایداری گذشت و آزادگان سرافراز و از جمله محب فارسی به آغوش میهن بازگشتند.کم کم آثار شیمیایی خود را نشان داد و محب شاد و شنگول برای خندیدن هم رنج می کشید، اما او کسی نبود که در مقابل رنج سرخم کند.
سه سال پیش او را در تهران و در ساختمان قاچاق کالا و ارز در دفتر حاج میر عباس میرحسینی دیدم، پس از احوال پرسی اولین حرفش تشکر از چاپ مطلبی درباره ی او در روزنامه زاهدان بود. احوالش را پرسیدم شاکر و صبور، زود گذشت ، مفصل صحبت کردیم، نماز و نهار در کنار او و آقا میرعباس ماندم و شد یکی از خاطرات شیرین من از تهران.
او پس از سالها زندگی در تهران به زاهدان آمد، کسی نمی دانست اما قطعا او می دانست که برای چه آمده است. او آمده بود که از شهر خودش به آسمان پرواز کند، عطر شهادت را در شهر بپاشد و در جمع دوستان شهیدش آرام بگیرد.
روحش شاد و یادش جاودانه باد
8006**6081 دریافت کننده: نرگس تیموری**انتشاردهنده: حیدر سرایانی
کپی شد