آنچه که در صدا و سیما و یا دیگر رسانه ها از زمان جنگ و اسارت بچه ها بازنمایی می شود، با آنچه که ما در زمان اسارت دیدم اصلا و به هیچ وجه قابل مقایسه نیست
جماران: با آمدن 31 شهریور سال 93، آغاز هفته بزرگداشت دفاع مقدس، این واقعه تاریخی وارد سی و چهارمین سال خود شد؛ دفاعی که همچنان حرفهای زیادی برای گفتن دارد و همچنان میتوان حرفهایی نو و تازه از آن گفت.
محمود صداقت مدیر بازنشسته یکی از مدارس تهران و معلم قرآن است که در زمان جنگ تحمیلی به اسارت ارتش بعثی در آمده بود. وی در گفت و گو با پایگاه خبری و اطلاع رسانی جماران از خاطرات نحوه آشنایی با امام، نحوه و زمان اسارت خود و آنچه که در زمان اسارت بر وی گذشت می گوید.
وی از بدترین لحظه های اسارت و بدترین صحنه ها تعریف کرد و گفت: آنچه که امروز به عنوان فیلم اخراجی ها نمایش داده می شود بیشتر به دنبال کسب مشتری و خنداندن مردم است و هیچ یک از لحظه های درد و رنج بچه های ما را به نمایش نمی گذارد. همه جنگ آن نبود که گل های مملکتمان با اصابت گلوله به سرشان پر پر شوند. ما صحنه های دلخراش زیادی را در زمان اسارت دیدیم. ضرب و شتم ها و پذیرایی هایی که با چوب و چماق میخ کوبیده شده از بچه ها می شد و واقعا دردناک و سخت بود. چقدر اتفاق می افتاد که برای تنبیه، بچه ها را در گونی می کردند و آنها را از بالای پله ها به پایین می غلطاندند. حال بماند که بسیاری از مواقع سر این بچه ها به پله ها می خورد و به شهادت می رسیدند.
نخستبن بخش از گفت و گوی خبرنگار جماران با محمود صداقت را در ادامه می خوانید.
در زمان جنگ شما کجا مشغول به کار بودید؟
زمان شروع انقلاب و در همان زمان بحبوحه انقلاب من فرمانده کمیته منطقه 8 تهران و مدیر یکی از مدارس منطقه ده تهران بودم.
اولین بار چگونه اسم حضرت امام را شنیدید و با ایشان آشنا شدید؟
من از دوران کودکی شروع به حفظ قرآن نمودم و بعد از آن به عنوان معلم قرآن به دیگران خدمت می کردم. زمان حکومت شاه در جلسات مرحوم شهید مطهری شرکت داشتم و هم در تهران و هم در قم از شاگردان ایشان در درس فلسفه و بینش دین بودم. در یکی از همین جلسات به ضرورت داشتن مقلد برای انجام امور دینی پی بردم و با توجه به تعاریف و شناختی که از امام خمینی(ره) در آن زمان بدست آورده بودم، ایشان را به عنوان مرجع تقلید خود انتخاب کردم. این شروع شناخت من نسبت به امام بود. تا اینکه بعد از مدتی انقلاب شد و من توانستم در راه انقلاب با شخصیت والای ایشان بیشتر آشنا شوم.
اولین دیدار شما با امام در کجا صورت گرفت؟
اولین دیدار من با ایشان در مدرسه علوی بود که از ایشان در آنجا من به عنوان محافظ حضور پیدا کردم. آن زمان هرکسی داوطلب بود می توانست در هر گوشه ای به کشور خدمت کند. من هم، چون در زمان شاه به عنوان دانشجوی خلبانی از برخی از امور نظامی اطلاع داشتم به این شکل سعی می کردم تا به کشور و امام خدمت کنم.
زمان شروع جنگ چند سال داشتید؟ و چه زمانی عازم جبهه شدید؟
من بیست و سه ساله بودم و از ثمره ازدواج خود یک فرزند دختر داشتم. من در روز 28 شهریور سال پنجاه و نه وارد جبهه جنگ شدم. زمان شروع جنگ به دلیل انقلاب از مرزها مراقبت های خاص و ویژه ای صورت نمی گرفت و بیشتر فرماندهان ارتشی از ایران فرار کرده بودند و به همین دلیل ارتش صدام به راحتی توانسته بود وارد ایران شود. در همان زمان بود که امام فرمان بسیج همگانی را صادر کردند و پس از آن افراد زیادی در پی ارادت و اطاعت از امام عازم جبهه شدند.
زمان جنگ شما در کدام یک از مناطق جنگی حضور داشتید؟
من در خرمشهر با شهید فهمیده بودم. در ابتدای جنگ هنوز تیپ و دسته بندی بین افراد در جبهه ها انجام نشده بود. در واقع فکر اینکه تیپ و گردانی وجود داشته باشد و یا اینکه کسی فرمانده عملیات جنگی شود اصلا وجود نداشت. در واقع عملیات جنگی به شکل چریکی انجام می شد و هنوز دسته بندی های مشخصی صورت نگرفته بود. هر کس برای خودش فرمانده ای بود و عملیاتی را رهبری می کرد. آن زمان به حدی درگیری زیاد بود که ما دنبال این نبودیم که گردان تشکیل دهیم. بنابراین من نمی توانم بگویم که در کدام تیپ و گردان به شکل ویژه حضور داشتم. تیپ و گردان بندی تقریبا از سال 60 در مناطق جنگی بروز پیدا کرد.!S1!
در کدام منطقه به اسارت درآمدید؟
من در جنگ های چریکی خرمشهر در عملیات رمضان سه بعد از بیست و یک ماه حضور در جبهه، در تاریخ 31 تیر سال 61 در ایستگاه حسینی اسیر شدم. در زمان جنگ هر کسی مسئول محافظت از یک منطقه بود. من فرمانده یکی از گردان ها برای حفاظت از منطقه پرورش ماهی بودم. در عملیات رمضان سه بچه های ما شبانه به دشمن حمله کردند و ما توانستیم تا نزدیکی بصره پیشروی کنیم و در واقع ارتش عراق را درمانده کرده بودیم. صبح روز بعد، از نقاط مختلف سه لشکر بزرگ و مجهز به کمک نظامیان عراقی آمد و این درحالی بود که لشکر ما یک لشکر کاملا پیاده نظام با ساده ترین تجهیزات بود. یکی از نیرو هایی که به کمک عراق آمده بود، ارتشی از سودان بود که من در منطقه بصره به اسارت آنها در آمدم.
از نحوه به اسارت درآمدنتان برایمان شرح دهید.
عملیات رمضان اولین عملیات برون مرزی ما بود که بعد از فتح خرمشهر به منظور عقب راندن و گوش مالی ارتش بعث انجام شد.هرچند ما موفقیت هایی در این عملیات داشتیم، اما متاسفانه این عملیات توسط منافقان لو رفته بود و به دلیل خیانت منافقان ما در حلقه محاصره دشمن قرار گرفتیم. عرض کردم بچه های ما در شب عید فطر عملیات رمضان را آغاز کردند و پیشروی های خوبی هم داشتند ولی صبح آن روز ما در حلقه محاصره دشمن درآمدیم . در منطقه پرورش ماهی که کنترل آن به دست من بود، تقریبا بیشتر بچه ها به شهادت رسیده بودند.و افراد باقی مانده بیشتر کمک آرپیچی زن ها بودند. به این شکل که هر آرپیچی زنی چند کمکی دارد که مهمات را برای آنها حمل می کنند این افراد فقط وظیفه حمل مهمات را دارند و به دلیل حمل آن مهمات کار دیگری نمی توانند بکنند. در عملیاتی هم که از آن حرف می زنیم تقریبا همه آرپیچی زن ها به شهادت رسیده بودند و چیزی حدود بیست کمکی از آنها باقی مانده بود. من همه این افراد را جمع کردم و با آنها راجع به اینکه هرچه در جیب دارند را مدفون کنند و مدارک را از بین ببرند صحبت کردم و سعی کردم به آنها توضیح دهم برای مقابله با دشمن چه باید بکنند.
مشخصات منطقه ای که در آن حضور داشتید را لطفا ذکر کنید و بگویید آن منطقه به چه نحوی توسط ارتش دشمن اشغال شده بود؟
حوالی ساعت یازده روز عید فطر بود که من در حلقه اسارت دشمن که معروف به مثلث های اسرائیلی بود در آمدم. به این شکل که یک تانک در جلوتر حرکت می کرد و دو تانک عقب تر آن را حمایت می کردند و به شکل مثلث جلو می آمدند و منطقه ای را که ما گرفته بودیم، تیر خلاصی می زدند. این منطقه وسعتی حدود سی کیلومتر یعنی فاصله ای از تهران تا کرج را داشت. چیزی حدود چهار ارتش این منطقه را به قول خودشان پاکسازی می کردند. به این معنا که هر چه نیرو چه متعلق به خودشان و چه نیرویی متعلق به دشمن را تیر خلاصی می زدند تا مطمئن باشند که تانک ها یی که جلو می روند بتوانند در امنیت تا جاهای مشخصی که تحت تصرفشان بود را پاکسازی کنند. در این بین برایشان هم مهم نبود نیرو خودی باشد یا دشمن مجروح باشد یا مرده به همه تیر خلاصی می زدند.
در این حلقه محاصره شما و افرادی که با شما بودند چه کردید، آیا از هم خبر داشتید؟
من قبل از انقلاب در ارتش بودم و آموزش نظامی دیده بودم به همین دلیل می دانستم باید در چنین وضعیتی چه کار کنم. کمکی هایی که با من مانده بودند را جمع کردم از آنها خواستم سلاح های خود را دفن کنند اگر سند، برگه و یا چیزی دارند که ممکن است برای آنها مهم باشد و به دشمن اطلاعات بدهد را از بین ببرند و روی زمین دراز بکشند بدون اینکه هیچ حرکتی داشته باشند و در جاهای مختلف پخش شوند تا اینکه امکان شناسایی ما کم شود. بنابراین اساس هم خودم مدارکی را که داشتم پاره کردم و در زمین دفن کردم و روی زمین دراز کشیدم تا دیده نشوم. خودم را از دپو تانک های دشمن که دائما تیر خلاصی میزد بیرون کشیدم و سعی کردم از حلقه محاصره شان خارج شوم. به این شکل که کلاه خود را بر سر یک چوب می گذاشتم و آن را بالا می بردم تا ببینم در تیررس دشمن هستم یا نه که کلاهم مورد اصابت گلوله های زیادی قرار می گرفت. به هر ترتیبی که بود، من توانستم از محاصره تانک های دشمن خارج شوم و خود را به یک سطح صاف برسانم که یکی از سربازان عراقی من را دید و تفنگ خود را آماده کرد تا به من تیر خلاصی بزند.
شما در آن لحظه چه کردید؟
همین که اسلحه خود را به سمت من گرفت من فقط با صدای بلند یک الله اکبر گفتم. سرباز عراقی شکه شد و با زبان عربی از من پرسید که چرا با من می جنگی؟ من هم به زبان عربی تسلط داشتم و به وی پاسخ دادم من با تو جنگی ندارم، تو مسلمانی و من مسلمانم و همه مسلمانان برادرند و من با توجنگی ندارم. سرباز عراقی به من مشکوک شده بود که چطور توانسته بودم خود را از دپو تانک هایشان خارج کنم به همین خاطر از من پرسید تو چه کاره ای؟ من سریع جواب دادم من برانکاردچی ام. گفت همه شما فرمانده اید و همه شما برای اینکه فرمانده بودنتان معلوم نشود می گویید برانکارد چی هستید. به همین خاطر سرباز عربی به دلیل اینکه من به مسلمان بودن و برادر بودن تاکید کرده بودم از یک طرف و از طرف دیگر به خاطر اینکه شک کرده بود که من فرمانده باشم و شاید اطلاعاتی داشته باشم، من را نکشت و به سمت نیروهای خودشان برد. آنها دست های من را به لوله تانک بستند و از تانک مرا آویزان کردند و با همین حالت مرا به جلو می بردند.
بر سر دیگر رزمنده هایی که با شما بودند چه آمد؟
متاسفانه آنها چیزی از امور نظامی گری نمی دانستند و به همین خاطر امکان پنهان شدن را نداشتند و قبلا هم ذکر کردم دشمن به دنبال گرفتن اسیر نبود بلکه به دنبال پیشروی بود به همین خاطر متاسفانه همه آن عزیزان را تیرباران کردند و به شهادت رساند. باور کنید دیدن چنین صحنه ای خیلی سخت بود. بدون هیچ توجهی همه گل های این مملکت را پرپر می کردند. من از احوال همه مطلع نبودم ولی وقتی منطقه را به قول خودشان پاکسازی کردند و من را به عقب برگرداندند، هیچ کدام از بچه های گردان من آنجا نبود و همه را به شهادت رسانده بودند.
وقتی شما را به مقرشان بردند با شما چگونه برخورد کردند؟
من را نشان فرمانده شان دادند و گفتند که یک فرمانده گرفتیم، بعد از آن یک مشت و مال حسابی مهمانم کردند تا اطلاعاتی را که داشتم به آنها بدهم ولی خب من زیر بار فرمانده بودن نرفتم.!S2!
به جز شما چند نفر دیگر آنجا بودند؟
از گردان و منطقه من که فقط من بودم و مابقی را به شهادت رسانده بودند. اما به جز من چند مجروح بودند که متاسفانه در میانه راه از شدت خونریزی و یا تشنگی به شهادت رسیدند و سه یا چهار نفر دیگر هم به اسارت گرفته بودند و همه مارا به مقر اصلی شان انتقال دادند. اما در مقر اصلی افراد و اسرای زیادی را دیدم. هر چند این نکته هم قابل توجه است که بیشتر اسرایی که آنجا بودند از عملیات رمضان یک و بعد از آن رمضان دو بود و شاید روی هم رفته اسرای رمضان سه به سی نفر هم نمی رسید.
اولین جایی که شما را به عنوان اسیر بردند کجا بود چه برخوردی با شما صورت گرفت؟
اولین جایی که ما را بردند مکانی بود به اسم استخبارات که در آن بازجویی اولیه و اصلی از افراد صورت می گرفت که اکثر بازجو ها هم منافقان ایرانی بودند که برای آنها فعالیت می کردند. در این استخبارات یک جایی مثل حوض بزرگ با عمق نیم متروجود داشت، که دور تا دورش نیروهای عراقی ایستاده بودند. این نیروها یکی یکی بچه ها را داخل این آب ها می اندختند تا سر و بدنشان را بشورند. این که چقدر آب آلوده بود و به جای تمیز کردن بیشتر بچه ها به ویژه مجروحان را مریض می کرد، بماند. علاوه بر آن برای گرفتن اطلاعات، شناسایی فرمانده ها و زهر چشم گرفتن از بچه ها آن ها را مورد ضرب و شتم شدید قرار می دادند. به این شکل که یک چوب بلند داشتند که به این چوب چندین میخ کوبیده بودند و بدون هیچ انصافی آن را به بچه های اسیر می زدند. حال بماند که در میان اسرا چقدر مجروح و تیر خورده هم وجود داشت. آب حوض بیشتر از این که از گل و لای تن رزمنده ها آلوده باشد، آغشته بود به خون تن این عزیزان.
بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اینکه بچه را به اصطلاح بچه را درآن آب شستشو می دادند، آنها را به آسایشگاه منتقل می کردند و بچه ها را آنجا کنار هم به شکل جنازه می خواباندند. بعد وقتی قرار بود اسرای جدید را وارد کنند آنها را بر روی دیگر اسرا پرتاب می کردند. به این صورت که عراقی ها هیکل های نیرومندی داشتند، چهار نفری دست و پای بچه ها را می گرفتند آنها را بر روی دیگران پرتاب می کردند. حال در این میان فردی بود که در اثر تیر خوردگی اعضای داخلی و درونی اش بیرون ریخته بود و اگر فردی روی او می افتاد به طور حتم دوام نمی آورد و به شهادت می رسید بنابراین چنین فردی مجبور بود با وجود همه درد و رنجی که داشت دست های خود را به شکل سپر بر روی تنش قرار دهد تا اگر کسی را روی وی انداختند بتواند شدت ضربه را بگیرد.
باور کنید این یکی از دردناک ترین صحنه هایی بود که من در زمان اسارتم دیدم. واقعا دلخراش و ناراحت کننده بود. آنچه که در صدا و سیما و یا دیگر رسانه ها از زمان جنگ و اسارت بچه ها بازنمایی می شود، با آنچه که ما در زمان اسارت دیدم اصلا و به هیچ وجه قابل مقایسه نیست.
پس از نظر شما آنچه که از زمان جنگ و زمان اسارت بازنمایی می شود با واقعیت همخوانی ندارد؟
بله. داستان صحنه های دلخراش شکنجه اسرای ایرانی را بخوانیدآنچه که امروز به عنوان فیلم اخراجی ها نمایش داده می شود بیشتر به دنبال کسب مشتری و خنداندن مردم است، اخراجی ها هرگز بازنمایی از واقعیت جنگ نیست و هیچ یک از لحظه های درد و رنج بچه های ما را به نمایش نمی گذارد. همه جنگ آن نبود که گل های مملکتمان با اصابت گلوله به سرشان پر پر شوند. ما صحنه های دلخراش زیادی از شکنجه رزمندگان را در زمان اسارت دیدیم. ضرب و شتم ها و پذیرایی هایی که با با چوب و چماق میخ کوبیده شده از بچه ها می کردند، واقعا دردناک و سخت بود. چقدر اتفاق می افتاد که برای تنبیه بچه ها را در گونی می کردند و آنها را از بالای پله ها به پایین می غلطاندند. حال بماند که بسیاری از مواقع سر این بچه ها به پله ها می خورد و به شهادت می رسیدند.
به چه منظور این کار ها را با اسرای جنگ انجام می دادند؟ برای سرگرمی، زهر چشم گرفتن و یا به منظور گرفتن اعتراف چنین رفتار زننده ای داشتند؟
بیشتر چنین رفتار هایی به منظور گرفتن اعتراف از رزمنده ها برای شناسایی فرمانده ها و یا مدیران مدارس بود. ارتش بعث بزرگترین دشمنان خود را مدیران و معلمان مدارس می دانستند و به دنبال کشف و شناسایی و انتقام از آنها بودند. چرا که بیشتر رزمندگانی که در جبهه ها حضور داشتند دانش آموزان و محصلان بودند. به ویژه در اوائل جنگ که حضور ویژه و چشمگیری از سوی نیروهای نظامی وجود نداشت. باید داستان صحنه های دلخراش شکنجه اسرای ایرانی را بخوانید
ادامه دارد...