آیت الله سید عبدالکریم موسوی اردبیلی یکی از شخصیتهای برجسته انقلاب, عضو شورای انقلاب و در نهایت رئیس شورایعالی قضایی است. وی یکی از چند مقام عالیرتبه کشور است که معمولا هر هفته و با محوریت مرحوم حاج سید احمد خمینی دور یکدیگر جمع می شدند و در خصوص مسائل کلان کشور تبادل نظر کرده و تصمیم گیری می کردند. بنابراین، ایشان یکی از گنجینه های زنده خاطرات سالهای اولیه انقلاب محسوب می شوند که می توانند نکات بسیاری را برای نسل انقلاب و نسل جدید بازگو کنند.
یکی از موارد معدودی که آیت الله موسوی اردبیلی خاطرات خود را در مورد آن بیان کرده اند، شخصیت مرحوم حاج احمد آقا خمینی است که در کتاب "امین امام و مردم" منتشر شده است و پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران آن را منتشر می کند:
احمد امانتدار خوبی بود
هر کس که کم و بیش با انقلاب و روند انقلاب و با وضع بیت مرحوم حضرت امام رضوانالله تعالی علیه آشنا باشد میداند که نقش حاج احمد آقا تعیینکننده بود. سؤالاتی ما از حضرت امام داشتیم و هر ساعت هم که نمیتوانستیم جماران برویم، نهایتش روزی یک بار، دو روز یک بار یا سه روز یک بار با حضرت امام تماس میگرفتیم. مسائلی بود که ایشان باید جواب میدادند، و واسطه ما تنها احمد آقا بود. اگر خیلی مهم بود و به کس دیگری نمیتوانستیم بگوییم، به حاج احمد آقا میگفتیم. ایشان عین حرفها را به حضرت امام منتقل میکردند و نظر خودش را هم اگر میخواست بگوید قبلاً یا بعداً میگفت، دخالتی در آن سوال نمیکرد و جوابی که از حضرت امام میگرفت، حالا مطابق نظر ایشان باشد یا مخالف نظر ایشان باشد، عین نظر امام را به ما منتقل میکرد. الآن بعضی از نامهها نزد من موجود است که مثلاً فلان موضوع ـ لزومی ندارد من اسمی ببرم در اینجا ـ در جلسه سه قوه مطرح شد و اکثریت یک حرفی گفتند، اقلیت یک حرفی گفتند، حاج احمد آقا هم جزو اکثریت بود. بعد هم بنا شد ببرند خدمت حضرت امام نظر بدهند و امام فرمودند من نظر اقلیت را قبول دارم و ایشان با اینکه جزء اکثریت بودند آمدند و عین همان نظر حضرت امام را گفتند، از این جور مثالها زیاد دارم.
نهایت اعتماد
جریاناتی اتفاق افتاد. من تلفن کردم به ایشان که مثلاً فلان چیز را میخواهم بگویم؛ ایشان میگفت اگر با من مشورت میکنید من نظرم را بگویم، نوعاً میگفتیم: بله. گاهی هم میگفتیم، خیر. شما عین این حرف را به امام منتقل کنید. من حتی یک مورد یادم نمیآید که امام بفرماید احمد این حرف را به من نگفته است یا این حرفی را که شما از طرف من گفتید، این جور نبوده است. این نهایت اعتمادی است که من خودم دیدم، چون مربوط به من بوده. این کمترین چیزی است که من میگویم، شاید دیگران بیشتر از اینها داشته باشند. یک ماجرایی است که غیر از من کس دیگر نمیداند، فقط من خبر دارم. یک روز، روز عید، ما قرار بود برویم پیش حضرت امام. معمولاً این جور بود، میرفتیم آن اتاق بالا امام هم در اتاق خودش بود، وقتی مسئولان جمع میشدند، خبر میدادیم، حضرت امام میفرمودند بیایید. میرفتیم پیش امام و از آنجا به حسینیه میآمدیم. این روال همیشگی بود.
امام: احمد هم بگوید نمی شود
یک روز من کمی زود رفته بودم. نمیدانم چطور شد، حواسم جمع نبود به جای اینکه بروم به اتاق همیشگی، در اتاق امام باز بود ـ یکی دو نفر شاید در حیاط رفت و آمد میکردند ـ رفتم به همان ساختمانی که امام بود. از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. دیدم امام با سیدمحمدصادق لواسانی رحمةالله علیه نشستهاند که جزو دوستان سابقهدار حضرت امام بود. از دوران طفولیت و اوایل طلبگی تا روز رحلت آن حضرت مورد اعتماد صد در صد امام بود، باهم صحبت میکردند. من وارد اتاق شدم. آنجا متوجه شدم که چه کاری کردم. شاید اینها صحبت خصوصی دارند که من بدون اذن وارد اتاق شدم. اما دیگر آمده بودم. وارد اتاق شدم و رفتم نشستم آن طرف اتاق، دیدم موضوعی است که آقا سیدمحمد صادق اصرار دارد که امام حرفی را بزند و امام میفرماید نمیتوانم، موضوع خصوصی بود و حرف هم حرف آقا سیدمحمدصادق نبود، حرف علما و بزرگان تهران بود. ایشان را پیش امام فرستاده بودند که امام را قانع کند که شما فلان حرف را بزنید. او اصرار میکرد، حتی یادم است این جمله را گفت که در تمام این مدت از شما این طور با اصرار چیزی را نخواستم. امام فرمود نمیتوانم. او گفت: پیغمبر بود، انجام میداد. گفت: پیغمبر هم این کار را نمیکند، پیغمبر هم نمیتوانست. یک مرتبه اشاره کرد به من که آن طرف اتاق نشسته بودم، گفت: بپرس از ایشان که نمیشود این کار را کرد. یک مرتبه برگشت به آقا سیدمحمد صادق گفت: شما میدانید که من چقدر احمد را دوست دارم. گفت بلی. گفت: او هم اگر بگوید، نمیشود. این را که شنیدم. احساس کردم محبوبترین فرد پیش امام که دومی ندارد، احمد آقا است. من خودم این حرف را از امام شنیدم. دوای امام، داروی امام، غذای امام، ملاقات امام، صحبت امام، رفت و آمد امام، ایشان در همهاش نقش مؤثر و نزدیکی را داشتند. خدایش رحمت کند. بعد از امام هم ما رابطه مان با ایشان محفوظ بود. از سال 1368 تا روز رحلت، ایشان خیلی با محبت بود. وقتی من تهران بودم، وقتی به قم آمدم ایشان نوعاً، خصوصاً بعد از گرفتاری من، زیاد به ما سر میزد. دو روز یک بار، سه روز یک بار با رفقایش میآمد، تنها میآمد، مینشست صحبت میکرد. من دقت کردم دیدم احمد آقا هیچ فرقی نکرده است، همان حالات، همان خصوصیات.