روز پنجشنبه 5 آبانماه همایش منشور برادری در دفتر موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی در قم برگزار شد.
در این همایش آقای دکتر علی مطهری نماینده مجلس شورای اسلامی، حجتالاسلام والمسلمین محمدعلی خسروی معاون پژوهشی مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام، حجتالاسلام والمسلمین احمد مبلغی رئیس مرکز تحقیقات مجمع تقریب مذاهب اسلامی، حجتالاسلام والمسلمین حبیبالله موسوی مسئول نمایندگی مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام، حجتالاسلام والمسلمین کاظم قاضیزاده استاد دانشگاه و سیدمحمود دعایی مدیر مسئول روزنامه اطلاعات سخنرانی کردند.
متن گزارش این همایش در روزنامه اطلاعات شنبه 7 آبان منتشر شد.
اما به خاطر انتشار ناقص و بعضاً مغلوط سخنان سیدمحمود دعائی مدیر مسئول روزنامه اطلاعات در برخی سایتها، روزنامه اطلاعات از انتشار آن خودداری کرد. معهذا برخی صاحبنظران و خوانندگان طی تماسهایی با روزنامه اطلاعات خواستار انتشار متن کامل سخنان مدیر مسئول روزنامه اطلاعات در این سمینار شدند. به همین خاطر اینک متن این سخنان را منتشر میکنیم.
***
وقتی که مهپیکر عزیزم جناب آقای آقاسید حبیبالله موسوی امر فرمودند که در یک محفل نورانی اینچنین شرکت کنم، گفتم که صرفاً برای استفاده میآیم، برای بهرهمند شدن. چون خودم را لایق و شایسته نمیدیدم که وقت عزیزان را بگیرم.
ایشان اصرار داشتند و طبیعتاً ادب اقتضا میکرد که به نوعی پذیرا باشیم. ولی گفتم من در مباحث تئوریک، نظری و علمی که در میزگرد و در اظهارات بزرگان، اصحاب فکر و ادب و معنا مطرح میشود، دخالت نمیکنم چون واقف به امور نیستم. و بهترین خدمت امثال ما که مایهای نداریم این است که در مباحثی که وقوف نداریم، وارد نشویم، هم خودمان را ضایع میکنیم، هم وقت عزیزان را میگیریم. منتهی ایشان گفتند با توجه به حضوری که در محضر امام داشتی و برخوردی که به مناسبتهای مختلف و در مواقع مختلف با پدیدهها و گروهها و تشکلهای مختلف داشتی خوب است که از تجارب، برداشتها و تلقیهای خاص خودت اظهاراتی داشته باشی که طبیعتاً میتواند برای کسانی که بعداً بررسی میکنند، مفید باشد. گفتم تا این حد اشکال ندارد، میآیم و اگر به نحوی خاطره یا مشاهداتی باشد که با ارزش باشد، سعی میکنم دریغ نکنم.
همانطور که میدانید من از سال 45ـ46 رسماً مقیم نجف شدم. درواقع سال 45 موقتاً از ایران رفتم و برگشتم و یک سری فعالیتهایی که لازم بود را انجام دادم، بعد از آن دیگر ماندنم در ایران به مصلحت نبود چون کاملاً لو رفته بودم و اگر گرفتار میشدم جمعی را هم گرفتار میکردم؛ تأکید شد که حتماً از کشور خارج شوم. بنابر این از سال 46 رفتم و تا 57 ماندگار شدم.
در این 11 سال طبیعتاً به دلیل احساس رسالتی که احساس میکردم و عشق و علاقهای که داشتم در دفتر حضرت امام و در محضر فرزند برومند ایشان، بازوی توانای امر مبارزه، در کنار ایشان بودم. به یارانی که به امر مبارزه اشتغال داشتند پیوستم و در خدمت ایشان بودم.
آنچه مربوط به برخورد امام با تشکلهای مختلف و آرا و اندیشههای متفاوت میتوانم بیان کنم از مشاهدات خودم و از برداشتهای خودم، عرض میکنم.
ما جمعی بودیم در نجف که همه بر یک اصل متفق بودیم که باید با رژیم شاه مبارزه کرد و امام را یاری کرد. اما در اتخاذ مشی و روش متفاوت بودیم. بعضی از دوستان بودند به دلیل عمق بینش، بهتر تصمیم میگرفتند و عمل میکردند. بعضیها هم مثل ما، عناصر احساسی، کم تجربه و کم دانشی بودیم که با احساساتمان عمل میکردیم، همه ما را امام با بزرگواری تحمل میکردند و پذیرا بودند. یارانی بودند که به دلیل رعایت احتیاطات لازم از هر نوع امکانی که شائبه بهرهگیری از امکانات رژیم حاکم بر عراق (بعثیها) داشته باشد، پرهیز میکردند و آن را خلاف مصلحت میدانستند. اما برخی از آن بهره میگرفتند و حتی از موج رادیوی آن استفاده میکردند. اینها تفاوتهایی در مشی و شیوه عمل بود و همه اینها زیر چتر رهبری و تحمل و پذیرش امام بزرگوار بود. امام به راحتی همه را تحمل میکردند و همه را هدایت میکردند. دوستانی بودند که مثل خود حضرت امام انتخاب مبارزات خشن و مسلحانه را برنمیتابیدند و آن را خلاف مصلحت میدانستند. و کسانی بودند از همان یاران حضرت امام که تا مرز پیوستن به سازمانهای مسلح پیش رفتند و حتی تشکلهای مبارزه مسلح را تأسیس کردند. مرحوم محمد منتظری (رحمةالله علیه) از آن دسته بود. خود من از کسانی بودم که به گروه مبارزان مسلح پیوستم البته وقتی که مستبصر شدم، کشیدم کنار. همه ما را امام هدایت و راهبری میکردند. شهریه همه ما را هم میدادند و به راحتی در محضرشان میپذیرفتند و شهادت ما را هم قبول میکردند. اگر میگفتیم که فردی هست در امر مبارزه صلاحیت و صداقت دارد و جدا با رژیم شاه مخالف است، این شهادت را امام میپذیرفتند و به او اعتماد میکردند و صحبتهای او را گوش میدادند و به سئوالات و ابهاماتش پاسخ میدادند.
من خاطرم هست که در داخل کشور وقتی مسئله حرکت تبلیغی جدیدی آغاز شده بود، مرحوم دکتر شریعتی چهره شده بود و دروس و اشارات و بیاناتش در جامعه مطرح بود و طیفی موافق او بودند و به حسینه ارشاد میرفتند و در مباحث او شرکت میکردند و طیفی نیز به شدت مخالف بودند. اوج این موافقت و مخالفت در مدرسه حقانی بود. در بین طلاب منتخب و سمبل و گزیده حوزه، جنجالی شده بود. عدهای موافق بودند، عدهای مخالف بودند و برخی اساتید مدرسه حقانی با تعصب و با قاطعیت شاید بیش از حد آن موقع این گرایش را بر نمیتابیدند و طلاب را تخطئه میکردند. بزرگانی هم در آن جمع بودند که (البته با شرایط و تبصرههایی) تشویق میکردند. اوج این اختلاف به ممیزی و قضاوت کشید. بنا شد طلابی که موافق و مخالف هستند در جمعی نظراتشان را بیان کنند و شخصیتی مورد اعتماد هر دو طیف به قضاوت بنشینند. آن شخصیت مرحوم شهید بهشتی بود. که در نهایت رأی شهید بهشتی منجر به استعفا و انصراف یکی از اساتید برجسته آن مدرسه شد که مخالف آراء مرحوم شریعتی بود. ولی البته آن استاد برجسته مورد احترام همه و امام بود، از شاگردان و یاران برجسته امام بود. از مبارزین پیشکسوت بود. در این زمینه نامهای نوشت، و شرح ماجرا را به حضرت امام عرضه کرد. آن نامه نیز توسط من به امام عرضه شد. امام مطالعه کردند و سکوت کردند. یک ماهی گذشت، آن بزرگوار باز از طریق من استفتاء کردند که نظر حضرت امام چیست. استدلال کرده بود در نامه اش به عنوان یک فرضیه، به عنوان یک خطر به عنوان یک پروسهای که در حوزه ایجاد شده و عامل ایجاد افتراق شده است و مسائلی را به وجود میآورد. امام مصلحت ندیدند که پاسخ بدهند. تعبیری داشتند امام که اینجا ذکر نمیکنم، نمیخواهم به کسی اسائه ادب شود. اما در یکی از سخنرانیهای حساسشان اشارهای کردند به این اختلافات و نقطه نظرات و نظر خودشان را به عنوان یک نظر راهبردی بیان کردند. من شهادت میدهم از آن لحظهای که امام آن نقطه نظر را صریحاً در سخنرانیشان ابراز کردند، آن بزرگوار که نامه شکوائیه نوشته بود و نظر صددرصد مخالف با یک جریان داشت، از آن لحظه تا به الآن که من اینجا ایستادهام، ندیدم که از نظر خودش علناً دفاع کند و خلاف نظر امام مسئلهای را بیان کند. میزان تعبد و پایبندی به نقطه نظرات حضرت امام عاملی بود تا بزرگانی علیرغم مخالفت صریح با نظرات حضرت امام در یک مقوله، چون رأی ایشان را در نهایت میشنیدند، عمل میکردند.
امام نسبت به سازمانها، گروهها، تشکلها مبارزی که وجود داشت، با وجود گرایشهای مختلفی که داشتند، مادامی که اصالتی میداشتند، علیرغم اینکه اختلافات مبنایی و فکری با مبانی مذهبی میتوانستند داشته باشند به دلیل نفوذشان در طیفی از جامعه ایران، آنها را میپذیرفتند. من خاطرم هست نمایندگان کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور را امام بارها به حضور پذیرفتند. نمایندگان جبهه ملی دوم و سایر گرایشها میآمدند و امام را میدیدند. اما اگر فردی بود که اصالت و ریشه نداشت و فرصتطلبانه داعیه داشت و میخواست حرکت ایجاد کند، امام به شدت ابا داشتند. نمونهاش تیمور بختیار بود. او مؤسس ساواک در ایران بود، مخالف جدی شاه شده بود و برای نابودی رژیم شاه کمر بسته بود و علم مبارزه را بلند کرده بود، ولی اصالت نداشت. به نجف آمد و به عنوان اینکه چون در عراق پایگاه داشت و به کمک صدام جبهه آزادیبخش را تشکیل داده بود و میخواست همه گروهها را در درون خودش جمع کند و تشکل بدهد و فعالیتهای مبارزاتیاش را سازمان بدهد، آمده بود که از حوزه علمیه نجف و مراجع هم بهره بگیرد و به عنوان پشتوانه حرکت آزادی بخش خود، مدعی شود که من مسلمان هستم و مورد تأیید مراجع و شخصیتهای مذهبی هستم. امام او را نپذیرفتند. البته او در یک موقعیتی سرزده به منزل امام آمد و محضر ایشان را درک کرد و همین مورد اعتراض من قرار گرفت. وقتی شنیدم بختیار به محضر ایشان رسیده، رفتم خدمت حضرت امام و گفتم که شما بزرگانی مثل آقای بازرگان و آقای سحابی را به تنهایی در محضرتان نمیپذیرفتید، چگونه شد که بختیار به محضرتان رسید. ایشان فرمودند «بختیار دو سه دفعه میخواست بیاید و من نپذیرفتم. او برخورد کرد و نامه تندی نوشت. نوشته بود که محضر علما به روی کفار و اهل کتاب باز است، من که مسلمان هستم چرا نتوانم محضر شما را درک کنم. پیغام دادم که به مصلحت نیست. اما اگر مسئولین حکومتی، استاندار کربلا یا فرماندار نجف وقت بگیرند، به اینها اجازه میدهم که بیایند.» شبیب مالکی استاندار کربلا بود و رئیس کانون حقوقدانان عرب بود. امام طبق معمول به او وقت داده بودند که بیاید، البته نه به طور خصوصی. شبیب مالکی آمده بود به اتفاق چند نفر که بختیار هم همراهش بود. وقتی که داخل شده بودند معرفی شده بود و او با این ترفند به محضرشان رسیده بود.
در خصلتهای حضرت امام، پذیرش انتقاد یکی از ویژگیهای برجسته است. اگر کسی در محضر امام نقدی داشت، و آن نقد وارد بود، به راحتی میپذیرفتند. از ایران یک بار یپغام داده بودند که وجوهات بریه و سهم امام را دارند صرف دبیرستان دخترانه میکنند که به هر حال با موازین شرعی سازگار نیست و باید در حوزهها مصرف شود. آن مدرسه، دبیرستان رفاه بود که آقای رفسنجانی و یارانشان آن را تأسیس کرده بودند و مدرسه سطح بالایی بود. این مدرسه در آموزش و تربیت و پرورش دختران شایسته تهران، مشابه مدرسه علوی بود. مدرسه پیشرفتهای بود و با متد و دانش بالایی طیفی را تربیت میکرد و به جامعه عرضه میکرد. کسانی که مخالف این امر بودند، به امام پیغام دادند که وجوهات و سهم امام را دارند صرف این کار میکنند. امام وقتی که نظرات نویسنده نامه را دریافتند و به ظاهر اینگونه برداشت کرده بودند که وجوهاتِ سهم حوزه علمیه، صرف دبیرستان میشود، طبیعتاً فرموده بودند که از سهم امام برندارید. این در تداوم بهرهگیری و شکوفایی یک دبیرستان نوپا صدمهرسان بود. آقای رفسنجانی نامهای دادند به مرحوم آقای علمدار که از یزد آمده بود نجف و از طریق خود من نامه را به محضر امام رساندند و گله کرده بود که ما به این دلیل مدرسه را تأسیس کردیم که به هر حال در مسیر اهداف عالیه شما اگر در کشور نظامی پا بگیرد و اسلامی باشد، طبیعتاً به حضور عناصر برجستهای از زنان نیاز است و اگر ما از الآن به فکر پرورش این نهاد نباشیم، در آینده مشکل خواهیم داشت و طبیعتاً به دلیل این نیاز است که ما این پروژه را دنبال میکنیم. امام عبارت زیبایی خطاب به آقای هاشمی رفسنجانی نوشته بودند که بیان یک صداقت و اعتقاد ویژه به ایشان بود: «لو کنت اعلم الغیب لاستکثرت من الخیر» ای کاش زودتر میگفتید، حالا که من واقف شدم به نیت شما، شما مجازید و به آن دوستمان بگوئید نظر من را منعکس نکند. این از شیوههای برخورد حضرت امام.
البته در ابتدای انقلاب هم شاهد بودیم. گروههای مختلف، طیفهای مختلف، مادامی که مقابل نظام قرار نگرفتند و علیه نظام حرکتی نداشتند در ارائه فعالیت تشکیلاتیشان، در تأسیس حزبشان در داشتن نشریه وابسته به حزبشان آزاد بودند. اوائل انقلاب، گروههای مختلف سیاسی، حزب توده، فدائیان اکثریت که مبارزه مسلحانه را کنار گذاشته بودند، مجاز بودند، اعلامیه میدادند. و حتی خاطرم هست در همین روزنامه اطلاعات که خود من مدیر مسئول آن بودم، سالها در سالگرد شهادت حنیفنژاد، سعید محسن و بدیعزادگان اعلامیههایشان را چاپ میکردیم و یاد و خاطرهشان را تجدید میکردیم و طرفداران آنها مادامی که دست به اسلحه نبرده بودند و مبارزه مسلحانه نکرده بودند و در مقابل نظام قیام نکرده بودند آزاد بودند. و حتی در جلسهای رسماً با امام دیدار کردند.
البته بعد از فرو نشستن آتش فتنهها و مشخص شدن طیفهای مختلفی که در درون نظام و در کنار نظام و معتقد به نظام و پایبند به احکام و اصول نظام هستند، طبیعتاً به دلیل نبود برخی تشکیلات پایهای و یا ضرورت تشکیل طیفها و سازمانها و احزاب جدید، تشکّلهای نوین به وجود آمد. این تشکلها طبیعتاً مشابهِ هم نبودند، گرچه در اصل و در پایبندی به اصول در یک جریان بودند ولی در تاکتیکها و مشیها و شیوهها تفاوت داشتند.
علاقهمندان خاص و یاران ویژه حضرت امام در شرایطی به سر بردند که برایشان ابهام بود که کدامیک از این تشکلها باید مورد توجه بیشتر باشند. در نامه تاریخی آقای انصاری، این مسئله نوشته شد و آن پیام ویژه حضرت امام در پاسخش که به «منشور برادری» معروف شد منتشر شد و نقطهنظراتی که همه میدانید.
اما یک نکته؛ اینکه هم در شیوه برخورد اولیه اسلام، بعد از فتح مکه، برخورد حضرت رسول(ص) و پیام تاریخی اسلام به جامعه تسلیم شدهی بعد از فتح مکه که «انتم الطلقاء» و همه را آزاد کردند، حتی رأس فتنه که ابوسفیان بود، منزلش مأمن پناهگرفتگان شد. همه اینها را ما میدانیم، این شیوهای است که خداوند هم خطاب به پیامبر به آن تاکید میکند: «فبمارحمة من الله لنت لهم و لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ » و در آن شیوه، رحمت و عطوفتی که پیغمبر داشت، ضامن توسعه و بقای اسلام بود و نمونه متعالی آن در نظام حکومت اسلامی در زمان حضرت امیر جدا محقق شد و شیوهای بود که حضرت امیر با مخالفانشان در پیش گرفتند. سرسختترین، خشنترین و وقیحترین مخالفان در محضر حضرت امیر آزاد بودند. میآمدند، به تندی خطاب میکردند و حضرت هیچ چیز از آنها در دل نداشت، و مادامی که دست به اسلحه نبردند و جلو حضرت قیام مسلحانه نکردند، حضرت کاری به آنها نداشت. در دوران اسلامی ما هم همینطور بود. بعد از آنکه گروههایی وارد فاز مسلحانه شدند باز برخورد با آنها نیز شیوههای متفاوتی داشت. من یکی دو نمونه نقل میکنم و فکر میکنم که اینها از نمونههای تاریخی و بسیار برجسته است و حیف است که در تاریخ ما ثبت نشود.
خاطرم هست که یکی از خلبانها هواپیمایی ربوده بود و به اسرائیل پناه برده بود. این در دوران ابتدای جنگ بود. در آن دوران خروج از کشور خیلی سخت بود و به هر کسی پاسپورت نمیدادند. ارز به شدت کم بود و دولت در تنگنا بود و تخصیص داده نمیشد. در این اوضاع، برادرزاده یا خواهرزاده همان خلبان، دانشجویی بود که در خارج از کشور پذیرفته شده بود و درصدد بود که ادامه تحصیل دهد. او نگران بود که ممنوعالخروج شده باشد. به این دلیل که فردی از اقوامش خیانت کرده بود. آمد به من متوسل شد که اگر من نروم، از تحصیلم باز میمانم. من مراجعه کردم به دفتر آقای ریشهری که آن موقع وزیر اطلاعات بود. ایشان با بزرگواری گفتند که ما به افسرانی که رفتند به عراق یا جاهای دیگری پناهنده شدند، به همسرانشان هم پاسپورت میدهیم. در صورتی که ما میدانیم نقطه مقابل ما یعنی رژیم صدام، رژیمی بود که اگر در آن خلبانی خیانت میکرد، خودش، پدرش، مادرش، همسرش و فرزندانش و همه بستگان نزدیکش اعدام میشدند. به خاطر همین بیرحمی بعثیها، در تمام دوران جنگ، ما کمتر دیدیم خلبان یا افسر عراقی به ایران پناهنده شود.
یا نمونههایی از رأفت در دوران ما هست که حیف است بازگو نشود. از نمونههای بازجویی که اصرار دارم آن را در این زمان بیان کنم، شخصی را میشناسم که دانشجوی ممتاز دوره خودش بود. در دوران تحصیل، در دبیرستان شاگرد اول منطقه خودشان شده بود، در کنکور سراسری دوم یا سوم شده بود و در دو سه رشته قبول شده بود و در داروسازی ثبت نام کرده بود. او در سال آخر دوره داروسازی هوادار سازمان منافقین شده بود. بازداشت و ابتدا محکوم به سه ماه زندان شده بود. بیرون آمد ولی مجدداً ادامه داده بود و دوباره بازداشت شده بود و بار دوم به یازده سال زندان محکوم شده بود. تمام دوران تحصیلش تباه شد و به دلیل این که دختر هم بود، زندگیاش هم تباه شده بود. به دلیل برخورد انسانی و عاطفی و منطقی بازجویش، بعد از اینکه دوران محاکمهاش هم تمام شده بود رفت و برای بازجویش اعترافات جدیدی کرد. مقرّی را که اسلحهها را پنهان کرده بوده لو داد و اقرار کرد. بازجو به دلیل تأثیر منطقی و معنوی که بر این انسان گذاشته بود، مراد او شده بود. به او گفته بود که به تو مرخصی میدهم. برو و دیگر برنگرد تا اعلام کنیم. اما آن خانم زندانی به دلیل تأثیری که از آن فضا پذیرفته بود، محجبه شده بود و وقتی به خانه آمد از پسرخالهاش رو گرفت. پدر و بستگانش به شدت به او عتاب کردند. ناچار دوباره به زندان بازگشت و گفت: من اینجا، هم میتوانم مطالعه کنم، هم میتوانم رعایت مسائل شرعی کنم و هم میتوانم رشد و ترقی کنم. بالأخره به صورت مشروط آزاد و به دلایلی به من متوسل شد. یکی از آن دلایلش این است که در منطقه ما سکونت داشت و پدر و مادرش همشهریان ما محسوب میشوند. بنده هم در دانشگاه صحبت کردم، قرار شد برود و سال آخر را بگذراند و از تزش دفاع کند. این کار را کرد و با نمره بالای نوزده قبول شد و دکتر رشته داروسازی شد.
معمولاً فارغالتحصیلان در این دوره تزشان را به عزیزانشان، به پدر، مادر، استاد و نامزدشان تقدیم میکنند ولی او تزش را تقدیم میکند به بازجویش: (برادر مهدی) که مشعلی را فراراه من افروخت و من را هدایت کرد. این پدیده به عنوان سند افتخار برای نظام است. تا به الآن در فراق آن مهدی میسوزد. البته این مهدی در جبهههای حق علیه باطل (جنگ تحمیلی صدام) شهید شد. اینگونه انسانها ساخته میشدند. اما الآن در همین نظامی که قبلاً با همسر یک خلبانی که خیانت کرده، آنگونه برخورد میشود؛ همین نظامی که وقتی بنیصدر فرار کرده بود و همسرش را بازداشت کرده بودند، شهید بهشتی به قاضی عتاب میکند که او را آزاد کنید و همسر او آزاد میشود و قانوناً از کشور میرود، حالا در بعضی جاها کار به جایی رسیده برادران! که عروس آیتالله امجد، یک روحانی وارسته و عارف و معلم اخلاق، که با پدر همسرش میخواهد برود و به همسرش بپیوندد در فرودگاه پاسپورتش را میگیرند. و این برخورد، آن روحانی متدین پاکنیت را هم برمیآشوباند و به جایی میرساند که علیه مسئولین بایستد. خب چیکار داریم میکنیم؟ به کجا داریم میرویم؟ به چه جرمی؟ اگر شوهرش یعنی پسر آقای امجد در خارج مصاحبهای کرده و حرفی زده، همسر و فرزند او چه گناهی کردهاند؟ جلویش را میگیرند و تا به الآن هم لج کردهاند.
آنچه که دارد این منشور (منشور برادری) را تهدید میکند، برخورد صرفاً امنیتی با مسائل روز است. برادران برای این قبیل موضوعات فکری بکنید.
والسّلام.