بخش اعظم خاطرات من از حاج احمد آقا در نجف است، چند ماه پیش از آنکه حضرت امام تغییر مکان بدهند و به پاریس بروند ما عراق بودیم و ایشان را زیارت کردیم. خاطرات مهمی از این دوره را به یاد نمی آورم. اما پس از پیروزی انقلاب آن چه که برایم واضح و روشن است و گفته نشده است و امروز نیز به کار می آید این است که حاج احمد آقا دقت ویژه ای داشتند که اخبار دقیق و درستی را به حضرت امام بدهند.
شانزده سال از رحلت مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج سیداحمدآقای خمینی یادگار گرانقدر حضرت امام خمینی(س) می گذرد و همچنان داغ ایشان برای علاقمندان حضرت امام(س) و ملت ایران سنگین می نماید. ایشان که به ویژه پس از شهادت آیت الله حاج سیدمصطفی خمینی فرزند ارشد حضرت امام(س) حافظ اسرار و امین ایشان بوده اند تمامی زندگی خود را در راه تحقق آرمان های الهی انقلاب اسلامی وقف کردند.
پایگاه اطلاع رسانی خبری جماران برای گرامیداشت یاد و خاطره ایشان اقدام به انتشار مجموعه اندیشه ها، خاطرات و دیدگاه های نزدیکان و یاران و بزرگان می کند. در ادامه گفتگویی با خانم لیلی بروجردی نوه حضرت امام(س) و فرزند خانم دکتر زهرا مصطفوی و مرحوم دکتر بروجردی پیرامون حاج احمدآقا و خانم ثقفی همسر گرانقدر حضرت امام(س) می آید. خانم بروجردی وکیل پایه یک دادگستری و رئیس کمیته بانوان و جوانان دبیرخانه مجمع تشخیص مصلحت نظام هستند. خانم بروجردی به عادت خانوادگی حضرت امام را در مصاحبه "آقا" و حاج احمدآقای خمینی را "دایی" یاد می کنند:
از رحلت حاج احمدآقا نزدیک شانزده سال می گذرد از ایشان چه خاطراتی دارید؟
من متولد بهمن سال 42 هستم و زمانی که انقلاب شد پانزده سال داشتم یعنی از آغاز تبعید و گرفتاریهای حضرت امام من هنوز کوچک بودم. بخش اعظم خاطرات من از حاج احمد آقا در نجف است، چند ماه پیش از آنکه حضرت امام تغییر مکان بدهند و به پاریس بروند ما عراق بودیم و ایشان را زیارت کردیم. خاطرات مهمی از این دوره را به یاد نمی آورم. اما پس از پیروزی انقلاب آن چه که برایم واضح و روشن است و گفته نشده است و امروز نیز به کار می آید این است که حاج احمد آقا دقت ویژه ای داشتند که اخبار دقیق و درستی را به حضرت امام بدهند.
خاطره من حدوداً مربوط به سال های 63 تا 65 می شود -دقیق به خاطر ندارم- یکی از این سالها بعد از راهپیمایی 22 بهمن من عصر به منزل آقا رفتم. آقا در حیاط در حال قدم زدن بودند و دایی هم پشت سر ایشان قدم می زدند و اخبار و نامه ها را برای ایشان می خواندند. دایی در حال خواندن نامه ها سرعتشان کم شد و من کنار آقا قرار گرفتم، آقا از من پرسیدند امروز کجا بودی؟ گفتم: راهپیمایی. ایشان پرسیدند چه طور بود؟ گفتم جمعیت مثل همیشه خوب بود و مردم زیاد بودند. دایی یک دفعه پای شان راتند کردند و خودشان را به آقا رساندند و گفتند نه آقا امسال از هر سال جمعیت کمتر بود و مردم کمتر آمده بودند و یک نگاه تندی به من کردند. من آن نگاه تند را خوب به یاد دارم چون هر چه از دایی به یاد دارم جز مهربانی و خوبی هیچ نبوده است آن نگاه تند به یادم مانده است و زیر لبی به من گفتند که همیشه سعی کن راستش را به آقا بگویی!
من هیچ قصدی نداشتم که خدای ناکرده به آقا دروغ بگویم یا موضوع را به آقا خوب جلوه بدهم و حقیقت را تغییر دهم ولی مهم آن قید ایشان بود که هشدار بدهند باید حقایق را به امام بگوییم.
یک بار نیز یکی از مسئولین مملکتی به منزل من تلفن کردند و گفتند که من به سختی شماره شما را پیدا کرده ام و امر مهمی را باید به شما بگویم و ادامه دادند حاج احمد آقا در مورد فلان موضوعی که مطرح است اشتباه فکر می کنند و خبر غلطی دارند یا حداقل برداشت من از مطلب ایشان این بود که حاج احمد آقا اخبار درستی را به امام نمی دهند و شما این را به امام بگویید و من هم گفتم چشم. به منزل امام آمدم و موضوع را بدون آن که اسم آن آقا را بگویم به دایی گفتم و ادامه دادم که نمی دانم چه کنم؟ دایی گفتند مگر تو قول ندادی که به آقا بگویی؟ گفتم چرا؟ اما من بروم به آقا بگویم که شما دارید به ایشان دروغ می گویید؟ گفتند وقتی آن آقا گفته و تو هم قول داده ای که به آقا بگویی حالا وظیفه توست که به ایشان بگویی. من هم پیش امام رفتم و گفتم که فلان آقا از دایی گله داشتند که فلان مطلب را درست و کامل به شما نگفته اند. موضوع هم در مورد قضیه آقای منتظری بود.
از ویژگی های دیگر ایشان که بسیار مهم است تدبیر ایشان بود. این خاطره ای که عرض می کنم را مرحوم پدرم از دایی نقل می کردند که در قضیه قهر مرحوم آیت الله طالقانی که ایشان به شمال رفته بودند دایی که این مسئله را می شنوند، بلافاصله سوار ماشین می شوند و با محافظین و همراهان پیش ایشان می روند. آقای طالقانی هم ایشان را می پذیرند و شروع به صحبت می کنند. دایی به پدر گفته بود متوجه شدم گفتگوی ما عملاً به یک نتیجه مشترک نمی رسد و از آقای طالقانی می خواهند که چند دقیقه تنها صحبت کنند آقای طالقانی هم می پذیرند. بنابراین دوتایی بیرون می روند و در حیاط شروع به صحبت می کنند گویا حیاط سرد بوده بنابراین سورا ماشین می شوند تا ضمن حرکت با هم حرف بزنند. در حین این دور زدن به جاده تهران می افتند و صحبت را ادامه می دهند و آقای طالقانی نیز مفصلاً گلایه ها و مطالبشان را می گفتند. می رسند به تهران و راه را تا قم ادامه می دهند و به محضر امام می رسند و آقای طالقانی وارد می شوند و روبوسی و احوالپرسی می کنند دایی هم به امام می گویند که ایشان نکات مهمی دارند و سه چهارتا سرفصل ها را بر می شمرند و در نهایت این دیدار و گفتگو انجام می شود و خبرش هم از تلویزیون پخش می شود که علی رغم شایعه ها که گفته می شود آقای طالقانی قهر هستند ایشان در قم با امام دیدار کردند و هیچ کدورتی نیست و یک مشکلی که می توانست به یک مسئله بغرنج تبدیل شود با یک تدبیر ساده که دایی بدون راننده و محافظ ازشمال تا قم رانندگی کردند حل می شود.
دایی همیشه یک بعد و جنبه دیگر از مسایل را برای ما روشن می کردند. یک شب من پیش امام رفتم آقا پرسیدند هوا چه طور است؟ گفتم هوا برفی و نسبتاً سرد است. بعد از من خانم از مهمانی آمدند و وارد منزل شدند آقا بعد ازاحوالپرسی پرسیدند هوا چطور است؟ خانم روح لطیفی و شاعرانه داشتند تعابیر زیبایی از برف و زیبایی زمستان گفتند؛ بعد از ایشان دایی احمد وارد شدند ایشان خیلی سرمایی بودند و با شال و ژاکت و کلاه خودشان را پوشانده بودند در پاسخ آقا گفتند هوا خیلی سرد است و ما اینجا از اول مهر تا اردیبهشت از سرما شانه هایمان بالاست و حسابی با مزاح گله کردند. بعد از چند دقیقه امام رفتند و پنجره را باز کردند و شروع کردند به نفس کشیدن. من رو کردم به حاج احمد آقا و گفتم دایی، آقا از همه ما راجع به هوا پرسیدند ولی باور ندارند باید خودشان بروند هوا را ببینند. دایی مکثی کردند و گفتند مسئله دیگر این است که هر یک از ما را هم با خودشان می سنجند. جمله ای کوتاه بود و شاید من همان موقع متوجه موضوع نشدم اما حالا که سنم بالاتر رفته و تجربه کسب کرده ام متوجه می شوم که یک مدیر می تواند و باید افرادش را نسبت به خودش بسنجد.
زمینه های خانوادگی خانم ثقفی چه تاثیری در زندگی مشترک شان با حضرت امام داشت آیا تفاوت شیوه های زندگی خانوادگی شان موجب تفاوت سلیقه نمی شد؟
خانم از یک خانواده مرفه و تقریبا اشرافی بودند. مادرشان از یک خانواده اشرافی و پدر از خانواده روحانی بودند پدربزرگشان هم از علما بودند، طبیعتاً مجموعه ای از تربیت ها حاکم می شود که لطف خاصی نیز دارد. در تربیت خانوادگی ایشان دیانت و دقت در امور شرعی ناشی از خانواده علما با یک خانواده اشرافی دارای تحصیلات عالیه عجین شده است، می دانید خانم آن زمان دبیرستانی می رفتند که زبان فرانسه آموزش داده می شد و چنین زندگی داشتند و چون پدرشان تشخیص داده بودند که آقا مناسب هستند و تحقیق دوستان نیز این بود که امام جوان برازنده و مستعد و دقیق و کوشایی در درس هستند و به لحاظ خانوادگی نیز ایشان از یک خانواده معتبر و محترم خمین بودند این ازادواج صورت می گیرد.
میان این دو تفاوت بوده است و بسیار هم بوده است ولی همه این ها را خانم با صبر و این که حقی را برای طرف مقابل بپذیرند تحمل می کردند و امام هم همین طور. آقا بعد از اینکه به ایران آمدند امام و رهبر مستضعفان جهان بودند و اگر روی یک گلیم هم زندگی می کردند اشکالی نداشت اما خانم جهیزیه شان همان فرش های قدیمی شان بود و با همان آداب و تشریفات سابق زندگی می کردند نه تجمل گرایی بود و نه ساده زیستی اغراق گونه و غیر قابل باور. به لحاظ خانوادگی نیز آدم منظم و مرتبی بودند و در لباس پوشیدن نیز شیک و با دقت و با نظافت بسیار بودند و امام هم به این موارد خیلی اهمیت می دادند. امام هیچ وقت در زندگی و تشریفات و آداب پذیرایی خانم نه شک داشتند ونه دخالت می کردند اما خانم هم تا اندازه ای پیش می رفتند که به امام صدمه نخورد. ایشان خیلی به امام توجه داشتند خانم خودشان برای من گفتند زمانی که آقا به عراق تبعید شدند پیغام دادند که شما خانواده و بچه هایت ایران هستند خودم نیز نگاه کردم و دیدم پدر و مادرم و خانواده و زندگی راحت در ایران است و تنها شوهرم نیست اما در نهایت تصمیم گرفتم همه اینها را رها کنم و به عراق رفتم که نه امکاناتی بود و نه خانواده و فرزندان بودند ولی امام بود.
به نظر می رسد حضرت امام در زمینه خانواده هایی که وصلت می کردند چه خودشان و چه فرزندان حساسیت خاصی داشتند در این زمینه نظر شما چیست؟
طبیعتاً هر کسی در ازدواج همین طور است و تلاش می کند از بین خانواده هایی که با او همفکر هستند وصلت کند و خانواده امام هم همینطور بود. چون به لحاظ روحی باید دو خانواده با هم متناسب باشند. شرایط فعلی قدری متفاوت شده و چون مهاجرت زیاد است دختر و پسر در محل تحصیل و کار با هم آشنا می شوند ولی آنها نیز نمی توانند بدون در نظر گرفتن معیار فرهنگ خانوادگی ازدواج کنند و طبیعتاً در این زمینه تناسبی وجود دارد.
خانم و آقا از دو فرهنگ و تربیت مختلف نبودند بلکه از دو آداب مختلف بودند. برداشت شان از دین و مسائل اجتماعی یکسان بود و این تفاوت تقریباً در همه وجود دارد. حتی در یک خانواده هم خواهر و برادر چنین تفاوت هایی را دارند؛ به فرض بنده که همسرم پزشک است و در تهران ساکنم اقتضا می کند در منزل مبل داشته باشم اما برادرم که روحانی و ساکن قم است آداب زندگی اش ایجاب می کند فرش و پشتی داشته باشد این ناشی از دید متفاوت نیست بلکه دو سبک زندگی به اقتضای شرایط است.
در مورد ازدواج پدر و مادرم حضرت امام خودشان برایم تعریف کردند. پدر بزرگ پدری من مدیر حوزه علمیه قم بودند آقای شیخ عبدالکریم حائری حوزه را تاسیس کردند ولی مدیریت آن با پدر بزرگ پدری من حاج میرزا مهدی بروجردی بود. پدر بزرگ من نیز طلبه بوده اند. وقتی که امام برای اولین بار وارد قم می شوند ظهر همان اولین روز ورودشان به قم که بسیار هم گرم بوده کنار حوض می روند تا آبی به سروصورت بزنند پدربزرگ من هم سر حوض بوده و دست صورت شان را می شستند ایشان بسیار شوخ بودند نگاه می کنند و می بینند این طلبه تازه وارد است برای شوخی و گشودن باب آشنایی از آب حوض به سمت امام می پاشند و همانجا دوستی شان شکل می گیرد. بعدها هر دو ازدواج می کنند و فرزندانشان که پدرو مادر من هستند با هم ازدواج می کنند. امام راجع به پدر به مادرم گفتند که من آقا محمود را از بچگی می شناسم و بزرگ کرده ام و مطمئنم در خانه ایشان خوشبخت می شوی ولی انتخاب با خود توست و همین هم اتفاق افتاد و مادرم همیشه از ازدواج شان اظهار رضایت می کنند.
طبیعتاً دو خانواده باید همگون باشند خانواده بروجردی هم به خصوص پدر من خانواده روشنفکری بودند. به قول یکی از دوستان ایشان، مرحوم پدر محصور در یک اندیشه نبودند. یکی از دوستانشان نقل می کردند که خانم مسیحی که همکار ایشان بودند گفته اند همیشه سر کار اولین کسی که می آمد به اتاق من و آغاز سال نومیلادی را به من تبریک می گفت ایشان بودند و اجازه نمی دادند من احساس کنم درمجموعه در اقلیت هستم الان این مسائل تبلیغ شده ولی ایشان از سی سال پیش این رویه را داشتند. در مورد گرایش های فکری هم همین گونه بودند به خصوص که در میان اهالی فرهنگ این گرایش های فکری وجود دارد و پدرم در این مورد بسیار با سعه صدر و دید باز برخورد می کردند.
کپی شد