پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

خاطرات حجت‏الاسلام والمسلمین امام‏ جمارانى از روزهاى پیروزى انقلاب اسلامى‏

ده روزى که تاریخ شد

اولین بارى که امام را زیارت کردیم روزى بود که امام بعد از دو روز که وارد تهران شده بودند آقاى حاج احمد آقا به من اشاره کردند که نمى‏خواهى امام را ببینى؟ گفتم چرا. ظهر سوم بود. ظاهراً گفتند که بیا برویم و امام را ببین. به ما محبت و لطف داشتند در مدرسه علوى. من وقتى آمدم دیدم در اتاق، دیدم امام ناهار مى‏خوردند. آقاى حاج احمدآقا گفتند: تأمل کنید که امام غذایشان تمام بشود. من وقتى وارد شدم اما دست مبارکشان را شسته بودند و نشسته بودند. من وارد شدم و سلام کردم و دست امام را بوسیدم و نشستم. به چهر امام که نگاه کردم احساس کردم که امام خیلى‏ خسته‏اند. آن یکى دو روزى که تشریف آورده بودند خیلى خسته شده بودند. ملاقاتها و جمعیت. من عرض کردم: امام شما خیلى خسته هستید. امام فرمودند: بلى من احساس مى‏کنم که تمام وجودم خسته است. ما در سنین بالا هستیم و شما جوان. از این رو احساس خستگى نمى‏کنید. من عرض کردم: انشاءالله با تشکیل حکومت اسلامى رفع خستگى هم از خودتان و هم از امت اسلامى خواهد شد. امام یک تبسم خاصى کردند و خیلى خوششان آمد از این مورد. بعد من نخواستم مزاحمت کنم. بیرون آمدم شب آن روز در سالن بزرگ مدرسه علوى سخنرانى داشتند براى علماى تهران. ورود امام در آن سالن جالب و جاذب بود بطورى که حالت معنوى خاصى از چهره منور امام که براى صحبت با علماى تهران آمده بودند، احساس مى‏شد.
مردم به صورت متراکم و فشرده براى ملاقات با امام به طور سیل‏آسا مى‏آمدند. این ملاقاتها بسیار مهم بود. دولت تمام همتش بر این بود که بگوید ارتش با ماست و هیچ ارتباطى با امام ندارد. اما آمدن همافرها و افسران نیروى هوایى براى ملاقات با امام نشان دهنده بطلان همه حرفهاى حکومت زمان بود. لذا این ملاقاتها خیلى حساس بودند: ملاقاتى که سران جمعیتهاى مختلف و مردم با امام داشتند. اصلًا کیفیت و نحوه ملاقات هم خیلى مهم بود. من یک روز در جایگاه امام در خدمت امام بودم که جمعیت وارد محوطه بزرگ مدرسه علوى شدند. وقتى محوطه پر از جمعیت مى‏شد درها را مى‏بستند که دیگر جمعیت از بیرون وارد نشود تا همین جمعیتى که بطور فشرده در محوطه هستند امام را ببینند. اینها که از در دیگر بیرون رفتند بیرون، و جمعیت بعدى بیاید. بعد از پر شدن محوطه و بسته شدن درها امام به جایگاه آمدند. به محض اینکه چشم مردم به امام افتاد سر از پا نشناخته شعار دادند و جمعیت مردها و زنها به طور جداگانه وارد محوطه مى‏شدند مثلًا وقتى که جمعیت مردان وارد محوطه شدند و با امام ملاقات کردند بیرون رفتند و بعد جمعیت زنان وارد شدند. همین طور به تدریج صبح تا غروب جمعیت مى‏آمدند و هنگامى که مردم امام را مى‏دیدند هیجان عجیبى بین آنان پدید آمد. من نگاه مى‏کردم به جمعیت. چون همه رو به امام بودند. ما هم در آن جایگاه بودیم. در آن لحظات احساس مى‏کردم کمتر آدمى هست که اشک از چشمانش سرازیر نشود. همه مردم اشک شوق مى‏ریختند با دیدن امام. بعد همینطور که شعار مى‏دادند شعارشان نیز در آن روزها همانند شعارهایى که بعد به صورت طبیعى‏ پیش آمده بود، نبود. فقط درود بر خمینى مى‏گفتند. درود بر خمینى درود بر خمینى. و امام هم با دست اشاره مى‏کردند و جواب احساسات مردم را مى‏دادند. دستمالهایشان را براى تبرک مى‏انداختند به طرف امام.. همین جور که ما به جمعیت فشرده نگاه مى‏کردیم و مى‏دیدیم که وسط جمعیت مردم مى‏افتند. افرادى در اطراف بودند و شاید پنجاه تا برانکارد داشتند آنها بسرعت مى‏رفتند و آنها را از لاى جمعیت به صورت جنازه‏ء بى‏روحى بیرون مى‏کشیدند. اصلًا غوغایى بود از سیل احساسات مردم با امام. خود اینها به موقعیت حکومت و انقلاب تحکیم مى‏بخشید تا اینکه آن روز موعود امام براى تعیین دولت و نخست وزیر موقت آمدند داخل سالن آن روز روز بسیار باشکوهى بود.
در تمام ایام حکومت نظامى شبها جلو رفت و آمدها گرفته مى‏شد. شبها فقط بربامها شعار مى‏دادند به عناوین مختلف دولت مى‏خواست جلو رفت و آمدها و تجمعات را بگیرد. ملت هم اعتنا به این مسائل نداشتند تا روزى که اعلام شد از چهار بعد از ظهر حکومت نظامى است و هیچ کس‏ حق ندارد رفت و آمد کند. اینکه تک تک بروند و هیچ نوع تجمعى نباید باشد. همه مردم در تردید بودند نمى‏دانستند بروند منزل و دیگر بیرون نیایند یا بیرون بیایند. مردم مردد بودند. نمى‏دانستند تکلیفشان چیست. ما خبرى را پیگیرى مى‏کردیم که ظاهراً از ناحیه آقاى طالقانى رسید و محتواى آن این بود که احتمال دارد کشتار عظیمى پیش بیاید. ما منزل بودیم. روزهاى نزدیک 22 بهمن در مدرسه علوی توانسته بودیم یک تلویزیون مدار بسته که شعاع شهر تهران را احاطه مى‏کرد و زیر پوشش مى‏گرفت، نصب کنیم ما منزل بودیم و تلویزیون روشن بود. یک مرتبه دیدیم که تلویزیون با یک وضع فوق‏العاده‏اى خبر داد توجه توجه الان دستور کتبى حضرت امام راجع به دولت بختیار به نظر مردم مى‏رسد. یک مرتبه خط مبارک امام را دیدیم که دستور صادر کردند: همه به خیابانها بریزند و هیج اعتنایى به دولت نظامى نکنند. مردم آمادگى عجیبى داشتند به محض اینکه این خط را دیدیم، احساس کردیم که در خانه نشستن حرام است و باید بریزیم به کوچه و خیابان. من وقتى آمدم دیدم قبل از من مردم به کوچه‏ها و خیابانها ریختند جمعیت دنبال آخوند مى‏گشتند که جلو بیفتد و تظاهرات را راه بیندازد. ما رفتیم و جمعیت را جمع‏آورى کردیم و مردم شروع کردند به شعار دادن در خیابان. دستور امام صد درصد معجزه آسا بود. آن روز ما خیلى نمى‏فهمیدیم قضیه چیست. بعدها متوجه شدیم که آن روز توطئه‏اى شده بود تا مردم را به خانه‏ها بکشند و بعد همان شب ترتیبى داده بودند که به اقامتگاه امام حمله کنند و آنجا را بمباران کنند. بعد مراکز حساس دیگر را نیز مورد حمله قرار دهند. بنا بود که همان شب حدود ششصد نفر از سران قوم را بگیرند و اعدام کنند و اگر حقاً دستور امام نبود قضیه عوض مى‏شد به نفع خواسته‏هاى حکومت. بعد هم امام خودشان فرمودند: این چیزى بود که خدا به ذهن ما انداخت.
هیچ انتظارى قبل از این ماجرا نبود که یک روز مثلًا بدین صورت این انقلاب به پیروزى برسد. چون خفقان به حدى بود و شرایط به قدرى سخت بود که براى ما یک چیز افسانه‏اى بود که بگویند مثلًا یک روزى این انقلاب به پیروزى مى‏رسد.
یادم هست درسال 50 یا 51 که آن جشنهاى دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهى را راه انداخته بودند. در نهایت یأس و ناامیدى همه فکر مى‏ کردیم که اوضاع چه خواهد شد. آن شب بسیار عجیب بود. کسى از دوستان به ما گفت: تفألى به قرآن بزنم و تفأل زد به قرآن که سرنوشت امام چه خواهد شد. در آن تفأل که این آیه آمد که «یا بنى اذهبو فتجسسوا من یوسف و اخیه و لاتیاسوا من روح‏الله». دقیقاًاین آیه حکایت دارد از اینکه آینده حکومت ایران دست امام است و امام دقیقاً حاکم ایران خواهد شد. آیه مربوط به یوسف و حکومت یوسف مصر بود که این حکومت را بشارت میداد. ما فکر مى‏کردیم واقعاً شرایط طورى هست که این چنین بشود. من صبح روز 22 بهمن در منزل نشسته بودم فکر مى‏کردم، خدایا با این اوضاع و احوال چه پیش مى‏آید؟ از یک طرف حکومت در شدیدترین وضع دارد مى‏تازد. از طرف دیگر امام دولت موقت را تشکیل داده. چه خواهد شد با این دو تا حکومت این چنینى؟ نگرانى بسیار بود. یک مرتبه من دیدم که پرده پنجره ما کنار رفت و اسلحه است که مى‏ریزند توى منزل ما. من خیلى نگران شدم که قضیه چیست. آمدم بیرون. بعد فهمیدم که بچه‏ها اینها را از دست ارتشیها یا ساواک گرفته‏اند. گفتم این اسلحه را چه می کنید؟ اینها را از کجا مى‏آورید؟ گفتند: کلانترى را گرفتیم. همه کلانتریها یکى پس از دیگرى سقوط مى‏کردند و انقلاب پیروز شد. من یاد آن ایام خفقانى افتادم که ما فکر مى‏کردیم که آیا مى‏شود یک چنین روزى پیش بیاید یا نه. یاد این بشارت قرآن افتادم، که بشارت این حکومت و این پیروزى را به ما داد.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.