پایگاه خبری جماران، محسن عربی: روزها در پی یافتن نشانی از «امیر سید محمود آذین» از برجستهترین امرای نیروهای مسلح بودیم که به کاپیتان «صفرعلی ناطقی» رسیدیم؛ شاید امروز دیگر کمتر کسی را پیدا کنید که از روزی که «شهید علی اکبر شیرودی» دوره خلبانی را آغاز کرده باشد، با او پای به مبارزه چریکی و نابرابر تجزیهطلبان گذاشته و در طول جنگ همرزم و همراه او باشد. سرهنگ بازنشسته خلبان «صفرعلی ناطقی» از روزهای اول آشنایی با او برای ما تعریف کرد. او از عدم پیگیری و محقق نشدن حقوق و مزایای بازنشستگان نیروهای مسلح در برنامه هفتم توسعه گله داشت و از دولت و مجلس برای رفع این مشکل و تکریم خانوادههای بازنشستگان نیروهای مسلح مطالبه بسیار جدی داشت.
مشروح این گفت و گو در پی می آید:
در ابتدای گفت و گو مایلیم از خودتان، رابطهتان با شهید شیرودی و شروع جنگ بدانیم.
همراه با علی اکبر شیرودی دوره خلبانی را آغاز کردیم
من سرهنگ خلبان صفرعلی ناطقی هستم؛ متولد سال 1334، بچه اراک. در تاریخ چهارم آذر ماه سال 1353 برای خلبانی در هوانیروز استخدام شدم. وقتیکه استخدام شدم، با خدابیامرز علیاکبر شیرودی همدوره شدیم و اتفاقاً ایشان هم در تیم ما بود. ایشان بچه شمال بود، ماشاءالله، بزرگ و درشت هیکل هم بود؛ دو برابر من هیکل داشت. آنجا در دانشکده خلبانی هوانیروز با هم دوست شدیم.
در آن زمان، باغ شاه یکی از مراکز اصلی آموزش خلبانان هلیکوپترهای نظامی بود. ما در مرکز آموزشی استخدامی باغ شاه استخدام شدیم. خیلی خوشحال بودیم که میخواهیم خلبان بشویم. از آدمهایی که برای آموزش میآمدند، یکتعدادی وا میخوردند و کنار میرفتند. ما ادامه دادیم تا بالاخره دانشجوی خلبانی شدیم. وقتی رفتیم فرآباد یکسری دوره دیدیم، یکتعداد آنجا وا خوردند؛ چون دوره خلبانی دوره خیلی سختی است. بعد آمدیم دوره زبان و در کلاس زبان شرکت کردیم؛ یکسری هم در کلاس زبان وا خوردند. من چون زبانم خوب بود، یک دوره جلوتر افتادم. کلاس زبان را تمام کردیم و من شاگرد اول دوره خودمان شدم. همه اینها را با شیرودی بودیم.
غیر از شهید شیرودی، دیگر همدورهایهای شما چه کسانی بودند؟
به خاطر اشتباه در دوره آموزشی، از ارتقاء به دوره استادی محروم شدیم
فرمانده وقت هوانیروز برای عیادت از من و شیرودی، شبانه به اصفهان سفر کرد
شهید شیرودی، شهید داورزاده، شهید احمدرضا هاشمی؛ ایشان بچه مشهد بود که در کربلای5 شهید شد و دوستان دیگری هم بودند که الآن اسامیشان را حضور ذهن ندارم، در ادامه اگر یکییکی یادم آمد، اسمهایشان را میگویم.
بعد آمدیم دوره پروازی را گذراندیم. من و شیرودی با یکدیگر همپرواز بودیم. در کلاس آموزشی هم همپرواز بودیم. دوره آموزشیمان خوب بود. یک استاد داشتیم به نام لئونارد؛ از استادهای زمان جنگ ویتنام بود. بسیار ورزیده و باسواد بود؛ هرچه هم به ما میگفت ما یاد میگرفتیم.
وقتی دوره پرواز تمام شد، بعد از آن رفتیم که دوره استادی ببینیم.
در دوره استادی، یکشب با خدابیامرز شیرودی پرواز میکردیم که دچار سانحه شدیم. قبل از پرواز نسبت به مسائل حفاظتی یک مقداری کوتاهی کرده بودیم؛ باید دستگاه هدایت پرواز را برمبنای وضعیت منطقهای که میخواستیم پرواز کنیم، تنظیم میکردیم تا مثلاً ارتفاع منطقه قشنگ در دستمان باشد، ولی ما کوتاهی کردیم؛ آن را با توجه به وضعیت ارتفاع منطقه تنظیم نکرده بودیم؛ حدود 40-50 پا کمتر بود. چون شب بود، خود ما هم یکمقداری تمرکز نداشتیم، سطح ما هم پایینتر بود، لذا ساعت 11ونیم شب به دامنه کوه صفه زدیم. تمام سیستم هلیکوپتر از کار افتاد. تنها چیزی که روشن بود، چراغ خطری بود که بالای آن میچرخید. گرد و خاک زیادی بلند شد.
استادی که به ما آموزش میداد، مستر مور بود. به برج مراقبت اعلام وضعیت اضطراری داده و اعلام کرد که موتور آتش گرفته است، اجازه بده که ما بنشینیم. من و شیرودی کنترل میکردیم. بعد که به زمین نزدیک میشدیم، زیر هلیکوپتر نور انداختیم که باند را ببینیم و راحت بنشینیم. هرچه نزدیکتر میشدیم، به ما گفتند هلیکوپتر میسوزد؛ فکر نمیکردیم آتش گرفته باشد؛ میگفتیم شاید چیز دیگری باشد. نزدیک به زمین که شدیم، دیدیم پایههای هلیکوپتر کامل شکسته است و نمیتوانیم روی زمین بنشینیم. گفتند باید در هوا بمانید تا ما لاستیک آماده کنیم، بعد پایههای هلیکوپتر را ببریم و شما روی لاستیک بنشینید. دیدیم که اصلاً هلیکوپتر از وسط شکاف هم برداشته و کاملاً به دونیم شده است. حالا شانس آوردیم که در بین زمین و هوا جدا نشده بود. در اول باند که رسیدیم دیگر باند را ادامه ندادیم؛ همانجا ایستادیم و لاستیک را گذاشتیم زیر هلیکوپتر؛ من و شیرودی نشستیم روی لاستیک. هلیکوپتر وقتی مینشیند، عین این که روی تخم نشسته باشید، همان حالت را پیدا میکند؛ اصلاً نگاهش که میکردید، آن حالت مرغ تخم نشستن شده بود.
تقریباً ساعت 12 و نیم بود که ما را به بیمارستان 520 اصفهان بردند. قانون است که وقتی سانحهای پیش میآید، خلبان را به بیمارستان میبرند و چکاپ میکنند. تقریباً ساعت 3 بعد از نصف شب بود که خسروداد، فرمانده هوانیروز وقت، به ملاقات ما آمد؛ یعنی اینقدر خلبان برایش مهم بود که وقتی دید ما سانحه دیدهایم، ساعت 3 بعد از نصف شب به ملاقات ما آمد. به پرستاران میگفت که اینها خلبانان من هستند، اینها عزیزان من هستند، اینها چشمهای هوانیروز هستند، به اینها باید برسید، نباید به اینها بد بگذرد. اگر به اینها بد بگذرد، من پدر صاحب این بیمارستان را درمیآورم. باید دایم بالای سر اینها باشید تا به اینها بد نگذرد. بعد ما از آنجا مرخص شدیم. از نظر جسمی چیزی بر ما وارد نشده بود؛ فقط به هلیکوپتر آسیب رسیده بود.
بعد هم آن دوره را نیمهتمام گذاشتیم و ما را به کرمانشاه منتقل کردند. به خاطر اینکه خبط خلبانی بود، دیگر نگذاشتند دوره استادی را ببینیم. بعد از آن در کرمانشاه خلبان شدیم. آنموقع، سال 1355 بود که ما را به کرمانشاه منتقل کردند.
باز هم با شهید شیرودی بودید؟
بله، با شهید شیرودی با هم به کرمانشاه منتقل شدیم. در کرمانشان آنموقع گروههان پیشرو بود. دیگر نگذاشتند دوره استادی ببینیم. او که خلبان کبرا بود، به گردان تک رفت و من به گردان هجومی کرمانشاه رفتم. ولی با هم در ارتباط بودیم؛ ارتباط تنگاتنگ هم داشتیم؛ چون بالاخره در اصفهان با همدیگر همخانه بودیم.
آیا بعد از این به اول انقلاب و بعد از آن میرسیم؟
بله؛ آنجا ماندیم تا انقلاب شد. البته خدابیامرز شیرودی چند روزی آنجا نبود؛ به خاطر مسائل انقلابی که درگیرش بود، خارج از کرمانشاه رفت. ایشان با حکومتیها و انقلابیون در تماس بود تا زمانی که انقلاب شد. وقتی انقلاب شد، برگشت و بعد آن غائله کردستان شروع شد.
نقش هوانیروز در غائله کردستان چگونه بود؟
اگر هوانیروز نبود، کردستان تجزیه شده بود
در غائله کردستان اگر هوانیروز نبود، اصلاً ایران تجزیه شده بود؛ چون واقعاً جنگ کردستان جنگ چریکی بود؛ یعنی واقعاً جنگی بود که نمیدانستی دشمن کجاست و دوست کجاست؟ این هلیکوپتر بود که توانست بر آنجا مسلط بشود و آن عوامل تجزیهطلب را سرکوب بکند.
ولی چرا از این نقش هوانیروز کمتر گفته میشود؟
در غائله کردستان بیشتر از جنگ با عراق هلیکوپتر از دست دادیم
به خاطر این است که معمولاً یکعده نمیخواستند زیاد مطرح شود و هنوز هم امکان دارد یکسری مخالف با این مسأله باشند. من در یک مصاحبه گفتم ما اینقدر که در کردستان هلیکوپتر از دست دادیم، در جنگ ایران و عراق از دست ندادیم.
چند فروند هیلکوپتر از دست دادیم؟
تجزیهطلبان روی کانال ارتباطی ما میآمدند و برای فرود آدرس غلط میدادند
تعداد را نمیتوانم بگویم؛ چون واقعاً از نظر سیاسی نباید گفته شود. ولی در کردستان تلفات زیاد دادیم. چون راههای زمینی امن نبود، پولها را هم با هلیکوپتر جابهجا میکردند. مسائل اطلاعاتی و جاسوسی هم بود؛ میفهمیدند. من یادم است یکبار داشتم پرواز میکردم، اسکورت من خدابیامرز شهید کشوری بود. تا از منطقه صفر مرزی ایران و عراق از نقطهای که به نام هانی گرمله بود، یک مجروح را برداریم بیاوریم؛ بعد دیدم که یکی از زمین به من میگوید ناطقی سرعتتان را 80 بکنید. من فرکانس را عوض کردم و به خدابیامرز کشوری گفتم احمد! شما بودید؟ گفت چه؟ بعد به خاطر اینکه ببینم چه گفته، گفتم آقا چه گفتی؟ گفت سرعتتان را 80 بکنید و به چپ بپیچید. بهمحض که پیچیدیم، از رادیو صدایش را گرفتیم، من خودم نگاه کردم دیدم که روی یک مدرسهایم و تقریباً گوشه حیات آن مدرسه یک سرویس بهداشتی است که بالای آن تیربار کار گذاشتهاند؛ میخواست ما را هدایت بکند به سمت تیربار. وقتی ما آنجا رسیدیم، خدابیامرز کشوری آن تیربار را زد و صدا هم قطع شد؛ یعنی اینقدر روی کارهای هوایی تسلط داشتند. اینکه آنها از نیروهای مجاهدین بودند یا کسی دیگر، نمیدانم. در پایگاهها آمار خلبانها را میدادند که چه خلبانهایی در منطقه پرواز میکنند؛ راحت با بچهها ارتباط برقرار کرده، گمراهشان نموده و هدفشان قرار میدادند و میزدند.
بعد از اینکه غائله کردستان گذشت، رسیدیم به جنگ ایران و عراق. درباره آغاز جنگ بفرمایید.
در روز اول هجوم عراق به مرزها اولین ماموریت خود را همراه با شهید شیرودی انجام دادیم
برخی نیروهای خودی در حال عقبنشینی از مرز بودند
وقتی شیرودی دستور عقبنشینی نیروهای خودی را شنید، بسیار ناراحت شد
ساعت 2 بعد از ظهر 31 شهریور بود که من به خانه آمدم؛ لباس و بلوزم را درآوردم و بچهام آمد که بغلش کنم. خانه من در کرمانشاه و خانه فرماندهی بود؛ بزرگ و جنگلی هم بود. بعد دیدم که صدای انفجار آمد. گفتم خدایا نداشتیم. البته ما روزهای قبل هم به عراق میرفتیم؛ یک روز ما میزدیم و یک روز آنها میزدند؛ با همدیگر جنگوگریز داشتیم، ولی اینجور که بمباران باشد و خاک ما اشغال بشود، اصلاً فکرش را هم نمیکردیم. من فکر کردم شاید کودتایی یا چیز دیگری رخداده است. با همین لباس زیرپوش که تنم بود، پا شدم ببینم چه خبر است. دیدم خانوادههای دیگر دور خانه ما پراکنده شده و زیر درختان پناه گرفتهاند. بعد یکخرده نگاه کردم دیدم نه، این هواپیمای ایرانی نیست، هواپیمای عراقی و جنگی است؛ من هواپیمای عراقی را ندیده بودم، احساس کردم که عراق حمله کرده است. بعد آمدم رادیو را روشن کردم دیدم بله، عراق حمله کرده است. بعد از آن، خانمم را سریع سوار ماشینم کردم بردم شهر و شب در خانه یکی از دوستانم به نام آقای محمدی گذاشتم. او هم خلبان بود و در شهر زندگی میکرد. بعد با خانم او روانه تهران کردیم و خودم به پایگاه آمدم.
در پایگاه هلیکوپترها را خارج از پادگان پراکنده کردیم؛ در تنگهای که روبروی پادگان بود به نام «تنگه کِنِشت». گفتم پراکنده کنیم تا از دست بمباران عراق نجات پیدا کند. عراق هم هیچکدام از بمبهایش به هدف نخورده بود. الحمد لله در آن روز اول هیچگونه خسارتی بهپایگاه کرمانشاه وارد نیامد. دو سه بمبی هم که زده بودند، به یک قطار باند خورده بود؛ ولی هلیکوپترها نبود؛ ما پراکنده کردیم.
روز اول جنگ، حدود ساعت 4 یا 4 و خردهای بعد از ظهر بود که ما با هلیکوپترهای خود، سه فروند هلیکوپتر کبرا و یک فروند 214، به سمت سرپل ذهاب رفتیم. آنجا دیدیم که نیروهای عجیبی دارند رو به عقب برمیگردند؛ تانک، نفربر و...، همه دارند از سرپل ذهاب به سمت کرمانشاه میآیند. ما نمیدانستیم که اینها کیستند و چرا به این سمت میآیند. رفتیم پادگان سرپل ذهاب نشستیم. سرهنگ اتحادیه که فرمانده آن پایگاه بود، گفت دستور عقبنشینی دادم. خدابیامرز شیرودی برگشت و گفت نه؛ کار بدی کردید که دستور عقبنشینی دادید. او گفت تانکهای عراقی دارند میآیند و ما چیزی برای دفاع نداریم؛ نیرویی نداریم که جلو اینها بایستند.
یعنی این نیروها داشتند عقبنشینی میکردند؟
بله عقبنشینی میکردند؛ حالا تک و توکی بودند، ولی غالبشان عقبنشینی میکردند؛ چون نیرویی نداشتند که بتوانند در مقابل لشکر تا دندان مسلح عراق مقابله کنند. عراقیها با سیصد چهارصد تانک حمله کرده بود تا پادگان سر پل ذهاب را بگیرند. آنها بهخط، قشنگ در ردیف اتوبوسی جلو میآمدند؛ در سراسر دشت سرپل ذهاب پراکنده شده، با هم جلو میآمدند و تیراندازی میکردند.
شما در هلیکوپترهای کبرا بودید؟
همه توان نبرد با عراق در روزهای اول جنگ بر دوش هوانیروز بود
اجازه ندادیم عراق از سرپل ذهاب جلوتر بیاید
من با نفربر و ترابری 214 پرواز میکردم، ولی خدابیامرز شیرودی با کبرا پرواز میکرد. بعد از صحبت کردن، همان روز بلند شد و توسط هلیکوپتر کبرا به زدن تانکهای عراقی یکی پس از دیگری شروع کرد و جلو حرکت عراقیها را گرفت و آنان را در دشت خواباند. نیروهای عراقی در منطقه ساکت و زمینگیر شدند؛ دیگر حرکتی رو به جلو نداشتند. بعد هم آمد به اتحادیه گفت من اجازه نمیدهم کسی عقبنشینی کند.
از آن روز به بعد در کرمانشاه سه تیم تشکیل شد: یک تیم برای سرپل ذهاب، یک تیم برای سومار و یک تیم هم برای ایلام. سر دسته تیم سرپل ذهاب شهید شیرودی، سردسته تیم سومار آقای شمشادیان و سردسته تیم ایلام آقای شهید کشوری بود. همه هم یک تیم بودند؛ یعنی هر 15 روز خلبان عوض میشد.
روزهای اوایل جنگ نیرویی نبود. هنوز نه بسیج بود و نه سپاه؛ فقط هوانیروز بود و نیروهای زمینی ارتش. نیروهای زمینی هم که نیرو نبودند، همه آشفته بودند؛ چون فرماندهان اصلی آن را بازنشسته کرده بودند و یکسری را هم اعدام کردند. تک و توک نیروهایی هم که مانده بودند، نیروهای از درجه سرگرد بهپایین و نهایت هم سرهنگ، تجربه کافی راجع به جنگ نداشتند. اینجا فقط هوانیروز بود که عمل میکرد.
یک تیمها و اصطلاحی داشتیم بهنام «بکاو و بکش»؛ میرفتیم میچرخیدیم، دشمن را پیدا میکردیم، با آنها درگیر میشدیم، زمینگیرشان میکردیم و میآمدیم به نیروهای خودی میگفتیم فلانجا، فلانجا و فلانجا نیروهای عراقی هستند. یکسری نیرو را سوار میکردیم و میبردیم آنجا پیاده میکردیم. ولی این نیروها چون تجهیزات کامل نداشتند، فردایش میدیدیم باز آنجا را از دست دادهاند و عراق دوباره آمده بر آنجا مسلط شده است.
کلاً در این سه منطقهای که گفتم، این عملیات را تکرار میکردیم و واقعاً در کل آن منطقه عراقیها را دیگر نگذاشتیم جلو بیایند. از سر پل ذهاب یکذرهای و یکسانت جلو نیامدند.
تلفات هم داشتید؟
ارتش عراق تا مدتها نمیتوانست منشاء ضرباتی که از هوانیروز دریافت کرده را پیدا کند
از جنگ و درگیری باکی نداشتیم
با هلیکوپتر غیر مسلح به دنبال تعقیب هلیکوپتر مسلح عراقیها میفتادیم
همرزم شیرودی بودم، اما یک سوم شاگردانم در سپاه حقوق میگیرم
سالهاست در پی همسانسازی حقوقی بازنشسگان نیروهای مسلح هستیم
از دولت و مجلس انتظار برآورده شدن حق طبیعی خودمان را داریم
بله، تلفات داشتیم. خدابیامرز سهیلیان در روز هفتم جنگ شهید شد. همینطور آقای داورزاده در این جنگ شهید شد. ولی به عراقیها بینهایت تلفات وارد کردیم؛ چون آنها نمیفهمیدند که از کجا میخوردند. آنها هلیکوپتر را نمیدیدند؛ ما پشت کوه قایم میشدیم، میآمدیم بالا، میزدیم و بعد هم پایین میرفتیم. بهاصطلاح فارسی خودمان، قایمموشک بازی میکردیم. آنها در این عملیاتها ما را نمیدیدند که کجاییم تا اینکه در یک نماز جمعهای، آقای رفسنجانی گفت هلیکوپترهای ما مثلاً فلان کار و فلان کار را کرده است؛ تازه عراق فهمید که از کجا دارد میخورد. فهمیدند که اینها را از هلیکوپتر میزنند؛ نیروهای زمینی نیست که اینها را میزند. بعد آنها هم هواپیماهایی به نام پیسیسِوِن(PC-7) را که از هواپیمای سِسنا هم بزرگتر بود و هم مانورش شدیدتر، آورد علیه ما وارد جنگ کرد. ما به این هواپیما قاتل هلیکوپتر میگفتیم؛ چون هم سرعتش زیاد بود و هم قدرت مانورش؛ وقتی گشت میزد، با سرعت هلیکوپتر میآمد و ما هم نمیتوانستیم از دستش فرار کنیم و بالطبع، هلیکوپتر را مورد اصابت قرار میداد. بعد از اینکه فاش شد که ایران با هلیکوپتر عراقیها را میزند، چندین هلیکوپتر ما را همین پیسیسِوِنها زدند و از بین بردند. اما در عینحال که این هلیکوپترهای عراقی قوی بود، ولی چون خلبان جوان و تجربه ما را نداشتند، زیاد هم موفق نبودند.
من سال 1359 که جنگ شروع شد، بیستوپنج ساله بودم و عشق جنگ را داشتم؛ اصلاً دنیایم این بود که بروم بجنگم؛ یعنی روحیه جنگ داشتم. یکبار با هلیکوپتر غیرمسلح، هلیکوپتر مسلح عراق را دنبال کردیم؛ بیست کیلومتر دنبالش کردیم و آخر هم به زمین خورد و آتش گرفت. اصلاً فکر نمیکردیم که اگر یکلحظه او برگردد و به سمت ما یک تیربار هم بزند، از بین میرویم؛ چون ما چیزی نداشتیم. ولی ما جوان بودیم، عشق جنگ داشتیم و دلمان هم برای وطنمان میسوخت.
وقتی میدیدیم که به کشور ما حمله شده است و سرتاسر خاک ایران مورد تجاوز صدام قرار گرفته است، برایمان خیلی سخت بود. اصلاً شب و روز خواب نداشتیم؛ به خاطری که یکروزی بتوانیم از دست عراقیها کشورمان را بیرون بیاوریم. یادم است یکبار تهران آمدم، بعد از چند ماه بود که آمدم تا به خانهام سربزنم، مردم در جاده واقعاً از ما استقبال و پشتیبانی میکردند. من معمولاً با ماشین خودم بیرون میرفتم و هرجا مردم من را میدیدند، به گرمی استقبال میکردند.
آنموقع ماشینی که من سوار میشدم ماشین روز بود؛ مثلاً من داتسون داشتم؛ فکر کنید نیسان جیتیآرتی الآن. آن زمان بهترین ماشینها مال خلبانها بود؛ با ماشین ما عکس میگرفتند. ولی الآن خب، دیگر...؛ آنموقع که ما ماشین سوار میشدیم، اینها موتور گازی داشتند؛ نهایت یک پژو داشتند و بزرگترهایشان یک فولکسواگن داشتند؛ ولی خب ما بهترین ماشینها را داشتیم؛ چون خلبان بودیم.
من همیشه با سرعت زیاد، حتی تا 200 هم میرفتم و همیشه سیم کیلومترم پاره میشد؛ آنموقع کیلومترها سیمی بودم، مثل الآن دیجیتالی نبود. وقتی سیم کیلومتر پاره میشد، هرچه سرعت زیاد میرفتم، خانمم شاکی نمیشد؛ چون نمیدید من با چه سرعتی دارم میروم؛ سیم کیلومتر نبود که نشان بدهد.
یکبار در کنگاور این سرعت زیاد باعث داستانی برایم شد. شب بود و سرعتم هم زیاد، همینکه رفتم پیچ جاده یک گله گوسفند از جلو من رد شد؛ سرعت داشتم نتوانستم کنترل کنم خودم را زدم به گله گوسفند. بعد رفتم جلو، گفتم خدا یا، بمانم؟ بروم؟ مردد بودم؛ دلم نیامد بروم. برگشتیم عقب. گفتم ببخشید، شرمنده، من اشتباه کردم، ندیدم؛ چون هم عجله داشتم، هم اینکه شب بود تاریکی بود من رمه گوسفندهای شما را ندیدم. وقتی در آن تاریکی دید که من خلبانم، خدایا! الآن بغضم میگیرد، مردم با غیرت آن زمان دور من گوسفندان را میچرخاندند میگفت اینکه پنجتا گوسفند است، اگر همه گوسفندانهایم بود، فدای سر شما خلبانها. به خدا، الآن که هنوز یادمی میآید، هنوزم بغضم میآید؛ چقدر مردم وفا داشتند. چقدر مردم صفا داشتند آنوقت نسبت به پرنسل ارتش، چقدر مردانگی داشتند. گوسفندانش را هم از بین بردم، گفتم پولش؟ گفت نه، نه؛ اینکه پنجتا گوسفند است، اگر همه گوسفندهایم بود فدای سر شما. ما این را حلال میکنیم و قربانی شما میکنیم. خدا شاهد است، من آنموقع تصمیم گرفتم که واقعاً مردانه پای خدمتم بمانم. این خاطره را هم به هیچکسی در گروهها نگفتم.
آنموقع، واقعاً مردم خدمت میکردند. ولی همانجوری که مردم آنموقع میآمدند حتی تخم مرغ و نانشان را میآوردند میدادند و خدمت میکردند؛ الآن هم انتظار دارند. متأسفانه دولت آن انتظار را برآورده نمیکند. مثلاً من خودم جزو تیمی بودم که همسانسازی حقوق را اداره میکردیم تا حقوق ما همتراز حقوق شاغلین بشود. من رابط پارلمان خلبان در مجلس هستم و میدانم که الآن هشت سال است حقوق ما هنوز بهپای حقوق شاغلین نرسید است. من با توجه به 8500 ساعت پرواز، الآن حقوقی که میگیرم، 22 تومان است. این در حالی است که شاگرد من که الآن در سپاه آموزش دیده و پرواز میکند، سه برابر من حقوق میگیرد. این را هم در مصاحبه گفتم و هم در مجلس عنوان کردم که شاگرد من سه برابر من حقوق میگیرد. آقای قالیباف! الآن بپرسید که حقوق خلبان چقدر است و ما چقدر حقوق میگیریم. یک ناهماهنگیهایی بین حقوقها است که انشاءالله امیدوارم دولت چهاردهم بتواند درستش بکند و خواسته ما خلبانها را برآورده بکند.
جناب سرهنگ، مجروحیتتان را هم برای ما تعریف کنید.
در عملیات قادر، چهاردهم مرداد 64 بود که من از منطقه به خانه آمدم. شانزدهم آن ماه به من زنگ زدند که شما چون قبلاً منطقه را توجیه بودید، برگرد آنجا بچهها را توجیه کن و دوباره برگرد به خانه. لذا شانزدهم دنبال من آمدند و رفتم به منطقه عملیات.
روز بیست و یکم مرداد ماه سال 1364، تقریباً ساعت 7 و خردهای بعد از ظهر، میخواستیم بار را حمل کنیم که مورد اصابت هلیکوپتر عراق قرار گرفته و سقوط کردیم. در هلیکوپتر ما یک نفر شهید شد، بقیه: من و خلبان کمکم، زخمی شدیم. بعداً گفتند که من زیر صندلی افتاده بودم؛ وقتی به کمک ما آمدند، بقیه را برده بودند و من همانجا ماندم. بعد یکی گفته باید دوتا خلبان باشد. بعد دوباره آمدند دنبال من و با خودشان برداشته آوردند.
یعنی شما را فراموش کرده بودند؟
بعد از مجروحیت 50 روز در کما بودم
اصلاً نمیدانست که یک خلبان دیگر هم است. فکر میکردند که یک خلبان است. بعد که یکی میگوید دوتا خلبان است، میآیند دنبال من و از زیر صندلی برمیدارند. من خودم در کما بودم. با اینکه در کما بودم، یکی از بچههای روستایم تعریف میکرد که وقتی آمدی، عین بلبل صحبت میکردید که اینجوری زمین خوردیم، هلیکوپتر اینجور شد و...؛ ولی خودم اصلاً یادم نمیآید. حدود 40-45 روز بعد که چشم باز کردم، دیدم در بیمارستانم. گفتم چه شده؟ گفتند به زمین خوردی و سانحه دیدی. حدوداً هفتاد روز وضعیت غیر نرمال داشتم؛ در کما بودم و به هوش میآمدم، بعد دوباره از هوش میرفتم و یواشیواش به هوش آمدم. جفت ساق پا و مهرههای گردنم هم شکسته بود و همینطور، کمرم هم آسیب دیده بود. تقریباً یک سال و دو ماه در بیمارستان و در کج بودم. بعد خوب شدم و از بیمارستان ترخیص گردیدم.
چقدر وضعیت سختی بوده است!
خیلی، خیلی؛ اصلاً خدا نصیب هیچکس نکند. تمام بدنم زخم بستر گرفته بود. من حاضر بودم بمیرم تا کسی زخم بسترم را پانسمان نکند؛ چون زخم بستر خیلی سخت بود. هر وقت میخواستند جابهجایم کنند یا تختم را اینور و آنور ببرند، اذیت میشدم. واقعاً در بیمارستان بر من خیلی سخت گذشت.
چه سالی مجروح شدید؟
سال 64؛ دقیقاً تاریخ بیست و یکم مرداد ماه سال 1364 بود که سانحه دیدم.
وقتی از بیمارستان ترخیص شدم، جنگ تمام نشده بود؛ ولی من به شرکت خصوصی رفتم و برای شرکتها پرواز میکردم که آنهم یک مقداری در ارتباط با جنگ بود. کل جنگ من شرکت چندتا عملیات بود؛ عملیاتهای فتح المبین، سومار، قادر، سرپل ذهاب و بازی دراز بود.
در این قسمت اگر ممکن است، توضیحاتی در باره شهادت شهید شیرودی بفرمایید.
هم زمان با 32 کشور در حال جنگ بودیم
به اسم خبرنگار، در حال جاسوسی از ما بودند
خبر شهادت شیرودی روحیه نیروهای ما را تضعیف کرد
درست در روز هشتم اردیبهشت ماه سال 1360 بود که یک خبرنگار آلمانی آنجا آمد و با شیرودی مصاحبه کرد. روز قبلش عراق پاتک شدیدی بر سرپل ذهاب زد که تیم ما ضربهای سنگینی به عراقیها وارد کرد. شیرودی(خدا رحمتش کند) در مصاحبه گفت من اولین خلبانی هستم که در دنیا اینقدر ساعت پرواز دارم و در این پروازها ما دوازده تانک عراقی را زدیم؛ بعد هم خودمان صحیح و سالم اینجا هستیم و الآن با شما مصاحبه میکنیم. خبرنگار آلمانی گفت I don’t believe (من باور نمیکنم)، بعد شیرودی یقهاش را گرفت و گفت You have to believe (تو باید باور کنی)؛ همینجور که گفت You have to believe، او را جلو هلیکوپتر برد، بر آن نشاند و به منطقه برد. ما هم پشتش پرواز کردیم. این هم نامردی کرد؛ بهجای که از محل عملیات ما بازدید کند، از کلی تأسیسات ما فیلمبرداری کرده بود. وقتیکه بیرون آمد، شیرودی گیر اطلاعات افتاد؛ گفتند باید بررسی کنیم که این چهکار کرده است. تمام مناطق حساس ما را فیلمبرداری کرده بود. ببینید، اینها چقدر به ما نیرنگ میزدند.
ما واقعاً با 32 کشور میجنگیدیم؛ از نظر اطلاعاتی، نظامی و تجهیزاتی، عملاً سی و دو سه کشور به عراق و صدام کمک میکرد. اگر تنها خود صدام بود، همان روزهای اول و دوم جنگ از بین رفته بود؛ چیزی نداشت که با ما مقابله کند و اصلاً حرفی برای گفتن نداشت. عراق اصلاً فکر نمیکرد که هوانیروزی به این عظمت جلوش بیاید که 140 فروند هواپیما از آن بلند شود. روز اول هشت فروند و روز دوم 24 فروند هلیکوپتر بلند شد و کل عراق را شخم زدند و برگشتند. عراق چیزی برای بقا در مقابل ما نداشت. با اینکه ارتش ما ارتشی بود که ازهمگسیخته شده بود؛ فرماندهانش از بین رفته بودند؛ یا اعدام شده بودند و یا آنها را بازنشسته کرده بودند، ولی باز هم نیروهای جوانی که باقی مانده بودند، با تجربهای که داشتند، ضربات مهلکی به عراق زدند.
عراق وقتی دید که دارد شکست میخورد، دست به دامان دیگران شد. آنوقت شوروی که روسیهاش الآن شده برادر، پشت عراق آمد و نیروهای عراقی با تمام موشکها، هلیکوپترها، میگها و هواپیمای توپولوف شوروی شهرهای ما را زیرورو میکرد. بعد فرانسه میراژها و سوپر اتاندارهایش را در اختیار عراق گذاشت و همینطور آمریکا. عربستان و کویت نیز امکاناتشان و پایگاههایشان را در اختیار عراق قرار دادند. بعد هم اجازه دادند که آسمانشان در اختیار نیروهای صدام باشد و نیروهای آمریکایی نیز نیروهای ما را از آسمان آنها رصد کنند؛ چون هواپیمای آواکس آمریکا که در عربستان پرواز میکرد، اطلاعات نظامی ما را استراق سمع میکرد و به عراق میداد. بعد اگر مثلاً ما حملهای داشتیم یا کاری میخواستیم بکنیم، آنها زودتر از ما پیاده میکردند.
شب بعد از آن روزی که شیرودی با خبرنگار آلمانی مصاحبه نمود، عراق ساعت 12 شب به ما حمله کرد. ما آنموقع دوربین دید در شب نداشتیم؛ هلیکوپترهای ما مجهز به دوربین دید در شب نبودند. لذا با اینکه بعد از حمله بیدار شدیم و هیچکدام نخوابیدیم، کاری نتوانستیم انجام بدهیم؛ منتظر ماندیم که آفتاب برآید تا ما برویم این نیروهای عراقی را تار و مار کنیم تا نتوانند به سر پل ذهاب برسند. تقریباً اولین پروازی که شد، پنج و نیم یا یک ربع به شش بود. وقتی که پروازها شروع شد، تانکهای عراقی یکی پس از دیگری منفجر میشدند و اینچنین، جلو عراقیها سد شد. آنموقع اردیبهشتماه بود و هوا دیرتر روشن میشد، دقیقاً نمیدانم، نزدیک یک ربع به هفت بود یا هفت و چهلوپنج دقیقه بعد از ظهر که خدابیامرز شیرودی مورد اصابت گلوله قرار گرفت. گلولههایی از تانک مستقیم به هلیکوپترش خورد که یکی به شاهرگش و یکی هم به رانش اصابت کرد و هلیکوپترش نیز همانجا روی زمین افتاد. وقتی هلیکوپترش روی زمین افتاد، من که بالای سرش پرواز میکردم، دیدم خدابیامرز احمد آرش که کمکش بود، از هلیکوپتر پیاده شد؛ ولی شیرودی دستش بیرون از هلیکوپتر بود و تکان میخورد. با هلیکوپتر پشتیبان تماس گرفتیم.
آقای حسن خدابنده و فرید علیپور که در هلیکوپتر کبرا بودند، آمدند شیرودی را از هلیکوپتر بیرون آوردند و گفتند شهید شده است. باز هم به گفته اینها اعتماد نکردیم؛ اسماعیل محمدی با مرحوم شهید جواد امینی که بعداً در زلزله رودبار شهید شد، آمدند جنازه شیرودی را در هلیکوپتری که از سرپل ذهاب آمده بود، گذاشتند. وقتی دکتر معاینه کرد گفت شیرودی به رحمت خدا رفته است. بچهها روحیهشان را از دست دادند و ضعیف شدند. ارتش هم وقتی که فهمید شیرودی شهید شده است، یکمقداری روی عملیاتش به بچهها فشار آورد؛ ولی بچهها دیگر روحیه جنگیدن نداشتند. بالاخره رفیقمان بود، جلو چشممان شهید شده بود و با هم زندگی میکردیم؛ یهو میدیدیم که جلو چشممان شهید شده است؛ برایمان سخت بود.
اینجا نیرو هوایی کارساز بود؛ وقتی تقاضای کمک از نیروی هوایی کردیم، آمدند یکبمبارانی کردند که سراسر کرمانشاه و سرپل ذهاب میلرزید. بمبهای سنگینی که آنجا ریختند، توانست عملیات عراقیها را متوقف کند.
بعد از دو روز دیگر که ما بهحال خود برگشتیم، آمدیم سر کار خودمان در سر پل ذهاب و باز دوباره عملیاتمان را انجام دادیم؛ ارتفاعات بازی دراز را فتح کردیم و دیگر عراق نتوانست از ارتفاعات بازی دراز ذرهای جلو بیاید. بعد از آن تا آخر، حملاتمان را ادامه دادیم؛ هفتهبههفته، ماهبهماه و سالبهسال دشمن را به عقب راندیم تا کلاً قصر شیرین، سومار و کلاً ایران از زیر توپ و موشکهای عراقی آزاد شد و عراقیها تقریباً همه پشت مرز رفتند.
بعد که قطعنامه اجرا شد، منافقین (مجاهدین خلق ) حمله کردند. آنها ناجوانمردانه حمله کردند و تا اسلامآباد: گردنه پاتاق و تنگه چهارزبر که بعد از شهر اسلامآباد است، آمدند. نیروهای آنها تا آنجا رسیده بودند که اگر هوانیروز نبود، راحت میآمدند کرمانشاه و شاید همدان را میگرفتند و تا تهران هم میآمدند. اینجا بود که هوانیروز باز درخشید و فداکاری کرد. باز اینجا هوانیروز به دادشان رسید. درواقع، در عملیات مرصاد هوانیروز کشور را نجات داد.
میگویند شهید صیاد هم در آنجا بود، درست است؟
بله؛ شهید صیاد هم در هلیکوپتر بود و آن را هدایت میکرد. در آن عملیات خدابیامرز حسین فرزانه را از دست دادیم؛ گلوله مستقیم به پیشانیاش خورد. در عملیات مرصاد واقعاً هوانیروز کاری کرد کارستان؛ از دشمن کسی از آن عملیات زنده به عراق برنگشت.
در آن عملیات شما حضور داشتید؟
من در آن عملیات نبودم، ولی رفقای من بودند؛ آقای میلان، آقای علیپور و ... .
یک شهید هم دادید؟
در آن عملیات یک شهید دادیم؛ آقای حسین فرزانه که بچه شمال بود؛ خیلی هم مظلوم و پسر خوب بود. گلوله دقیقاً به پیشانیاش خورد. خلبانش هم نفهمید که ایشان شهید شده است؛ صدایش کرد: حسین، حسین. بعد از پشت دید که روی فرمان افتاده است؛ به کران بستش تا بتواند به عملیات ادامه بدهد. بعد آمدیم از هلیکوپتر خارجش کردیم. خدا رحمتش کند و روحش هم شاد باشد. مادرش هم بعد از شهید شدن این فرزندش از سر قبر او تکان نخورده بود؛ در یک مصاحبهای که با ایشان میکردند، میگفت بعد از اینکه شهید شد، هفت سال من به خیابان نرفتم، هفت سال نخندیدم و... . همچنان بالای سر قبر فرزندش بود تا خدابیامرز خودش فوت کرد.
شهید شیرودی را هم که گفتم دقیقاً در هوا در حال پرواز بودیم که ایشان زیر پای هواپیمای ما در حال پرواز بود که شهید شد.
از آنجایی که شما جزو السابقون ارتش بودید و ارتش نیز مجموعهای از نیروهای هوایی، دریایی و زمینی است، فکر میکنید برای تکریم بچههای قدیمی و افرادی مثل شما چهکار میشود کرد؟ قانون همسانسازی حقوق را که فرمودید گویا هنوز اجرا نشده است.
هیچ تکریمی بالاتر از پرداخت عادلانه حقوق بازنشستگان نیروهای مسلح نیست
ما هیچ تکریم نمیخواهیم، فقط میخواهیم حق و حقوق ما را بدهند. شاگردان ما الآن بیش از سه برابر ما دارند حقوق میگیرند. الآن چندین سال است که قانون همسانسازی را به همدیگر پاس میدهند؛ آن مجلس به این مجلس و این هم به مجلس بعدی پاس میدهند. الآن چند مجلس پیدرپی است که این برنامه همسانسازی را عقب میاندازند. قرار بود در برنامه هفتم، حقوقها را تأمین کنند؛ اما الآن برای ما بابت هر ماه، یک سه میلیون و دوتا یک میلیونی دادهاند؛ قطرهای میدهند. ما مستحق یک میلیون و یک دو میلیون نیستیم. به قول معروف، قطرهای نجنگیدیم؛ ما با عشق جنگیدیم؛ با عشق مملکت را نجات دادیم. ما دینمان را به کشور و ملت ادا کردیم.
الآن قانون همسانسازی در چه مرحلهای است؟
تقریباً حدود چهل درصد حقوق ما همسانسازی شده است. از آنجایی که ما زیر تورم حقوق میگیریم، الآن ضمن اینکه همسانسازی با شاغلین نشده است، هفتاد درصد تورم را هم به ما ندادهاند. این است که ما انتظار داریم هم تورم را به ما بدهند و هم حقوق ما را همتراز و برابر بکنند.
کارهای اداری و بروکراتیک آن به کجا رسیده است؟ الآن در مجلس است؟
بله، الآن در مجلس است؛ ولی باید بودجهاش را بدهند. محل تأمین بودجهاش یک درصد ارزش افزوده است که الآن ارزش افزوده را از مردم میگیرند ولی به ما ندادهاند. قرار بود چهل درصد اضافه کنند، اما هنوز چهل درصد حقوقهای ما اضافه نشده است.
جناب سرهنگ، جامعه آماریتان چقدر است؟
جامعه آماری خلبانان را نمیتوانم به شما بگویم؛ ولی به هرصورت، باید اینها تأمین بشود. یک زمانی من در شرکت خصوصی بودم، آن زمان مثلاً دریافتیام سی میلیون بود؛ الآن نیروهای مثل من در شرکت خصوصی شصت هفتاد هشتاد میلیون حقوق میگیرند؛ درصورتیکه ما 23 میلیون حقوق داریم و شاغل ما الآن حدود 35 میلیون میگیرد. در کل، پایههای حقوق نیروهای نظامی، فرهنگی، کشوری و کلاً دولتیها خیلی پایین است. این تنها مشکل ما نیست، مشکل کلی در سطح کشور است؛ چه آموزش و پرورش، چه تأمین اجتماعی، چه نیروهای مسلح و غیره، کلاً حقوقشان پایین است. باید دولت یک مقداری روی این کار کند تا حقوقها را واقعاً در یک سطحی برساند که این مردم بتوانند زندگی کنند. با بیست تومان و سی تومان واقعاً زندگی سخت است؛ مخصوصاً اگر کسی مستأجر باشد. الحمدلله ما مستأجر نیستیم و خدا را شکر خانه داریم؛ ولی کسانی هستند که مستأجرند؛ خب، زندگی برایشان سخت است.
الآن همه مدعی هستند که جنگ را ما بردیم. ولی ما نه رسانهای داشتیم، نه اجازه میدادند با خودمان دوربینی به منطقه ببریم، نه کسی بود که از ما تبلیغ کند یا فیلمی از ما بگیرد. خاطرهای هم که تعریف میکردیم، اینها میگفتند چرا این را گفتید. الآن من خودم اگر بخواهم آمار بگویم، اجازه ندارم بگویم؛ ولی آنها دستشان باز بوده است. خرمشهر که آزاد شد، بلافاصله آمده بودند کلیشهها را میبردند روی تانکها میچسپاندند. درصورتیکه خدابیامرز محمود اسکندری پل خرمشهر را وقتی زد، رابطه عراق با نیروهایش قطع شد و تمام نیروهایش تسلیم شدند. آنوقت اینها آمدند روی تانکها کلیشههایشان را زدند. آقا، امام که فرمود خرمشهر را خدا آزاد کرد.
بهعنوان سخن آخر اگر جمعبندی بفرمایید در خدمت شما هستیم.
ارتش مظلوم است، چون رسانه ندارد
بسیاری از نیروهای ارتشی برای معیشت خود تحت فشار هستند
عملیاتی در طول جنگ انجام نشد مگر آنکه هوانیروز ارتش خطشکن باشد
در جمعبندی میگویم که ارتش مظلوم واقع شد؛ به خاطر اینکه رسانه نداشت؛ نه خود ما رسانه داشتیم، نه رسانهها از ما حمایت میکردند. ما به خاطر اینکه رسانه نداشتیم، مظلوم واقع شدیم. الآن نه من، بلکه کلیه نیروهای ارتشی از نظر معیشتی و زندگی در مضیقه هستند؛ آن طوری که باید و شاید صدایشان به گوش هیچکس نرسید. الآن تازه دو سه سال است که ما با رسانهها صحبت میکنیم و اطلاعاتمان را در اختیار رسانهها میگذاریم که چهکارهایی کردیم.
مثلاً من خودم در عملیاتی که در ایلام میرفتیم، دیدم یک موتوری از لای شینها بیرون آمد. داشت داخل میرفت. با دست اشاره کردم که بایست؛ نهایستاد و دوباره گازش را گرفت. بعد که به ما رسید، شیشه هلیکوپتر را پایین دادم و با کلت زدم بغل پایش. افتاد پایین و سوارش کردیم، با خود آوردیم. معلوم شد که عراقی بوده است؛ میآمدند لای شنها قایم میشدند، با توپخانهشان تنظیم تیر میکردند و نیروهای ما را میزدند. همان شب عراق گفت که نیرویهای رزمنده هوانیروز با نیروهای ارتش عراق درگیر شدند و در یک جنگ و عملیات تعقیب و گریز، یک موتورسیکلت عراقی را با سرنشینش به غنیمت گرفت و تعدادی از رزمندگان ارتش عراق را هم به هلاکت رساندند. میخواهم بگویم که ما این کارها را کردیم، اما هیچوقت صدایش درنیامد.
در ارتش ما خیلی عملیات انجام دادیم؛ در کردستان، سومار، سرپل ذهاب، ایلام، خرمشهر. اگر در کل بخواهم بگویم، هیچ عملیاتی انجام نشد مگر اینکه هوانیروز خطشکن آن عملیات نباشد؛ چون با پشتیبانی هوانیروز بود که بقیه نیروهای زمینی جلو میرفتند. هر وقت نیروی زمینی به نبرد میرفت، برای مقابله با تانکها یا هلیکوپترهای دشمن، میگفتند که بگو هوانیروز بیاید تا اینها روحیه بگیرند و واندهند. البته پشتیبانش هم نیروی هوایی بود که پشتیبانی نیروهای عراقی را بمباران میکرد و آنها را ضعیف میکرد. ما هم از اینجا نیروهای خط جلوش را موشکباران میکردیم.
انشاءالله که بتوانیم استقلال و اقتدار کشورمان را پیدا بکنیم که بتوانیم در مقابل کشورهای دیگر سرافراز باشیم. من در رابطه با حادثه ریاست جمهوری هم گفتم که ما یک زمانی مرکز آموزش خلبانی خاورمیانه بودیم. بعد اینها از ترکیه، پاکستان و امثال آن، تقاضا کردند که بیایند محل سانحه هلیکوپترشان را پیدا کنند. برای من گریهآور بود، ظلم بود و خیلی سخت بود آن صحنه که اینها درخواست شناسایی کردند تا بیایند هلیکوپتر آقای رئیسجمهور را پیدا کنند.