گفتگوی اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

در گفت و گو با جماران؛

گوهر الشریعه دستغیب، مادربزرگ شهیدان اسدی لاری: انس با قرآن داغ من را کمتر کرده است

در هر جلسه‌ای تفسیر قرآن که دارم، غیر ممکن است که از اینها صحبتی نشود؛ حتما یکی از خصوصیات‌شان را می‌گویم. خود شرکت‌کنندگان هم با عشق و علاقه همراهی می‌کنند و نشان می‌دهند که چقدر هم از این جریان متأثرند؛ باور کنید در جلسه‌ای که دارم حتما گریه می‌کنند و اشک می‌ریزند. آنهایی که نمی‌شناختند، خیلی‌های‌شان به من زنگ زدند و آنهایی هم که می‌شناختند، خیلی هایشان می گویند که ما با شما شریکیم و فکر نکنید که ما دوریم. اما بر عکس هم وجود دارد.

پایگاه خبری جماران، محسن عربی: گوهر الشریعه دستغیب؛ از مبارزین و فعالین سیاسی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357، نماینده مردم تهران در سه دوره نخست مجلس شورای اسلامی و همسر مرحوم دکتر اسدی لاری است؛ ایشان در سال 1398 و در حادثه شلیک موشک به هواپیمای اوکراینی که منجر به کشته شدن 176 نفر شد، دو نوه پسری خود به نام محمدحسین و زینب اسدی لاری را از دست داد و در داغ آن‌ها به سوگ نشست. دلبستگی و رابطه عاطفی ایشان به محمدحسین زبان‌زد عام و خاص است. به این بهانه مصاحبه‌ای را با ایشان ترتیب دادیم تا صحبت‌های ایشان را برای اولین بعد از فاجعه سال 1398 بشنویم.

این گفت و گو در دی ماه سال 1402 انجام شده است و همزمان با پذیرش فرجام‌خواهی دکتر «محسن اسدی لاری و فاطمه مجد» والدین شهیدان اسدی لاری، توسط «دیوانعالی کشور» منتشر می‌شود. طبیعی است بخش‌های از مصاحبه مورد بازنگری قرار گرفته است.

 

حاج خانم، می‌دانیم که شما در این چهار سال اخیر با هیچ رسانه‌ای صحبت نکردید و بیشتر این بار روی دوش آقای دکتر و خانم دکتر (پسر و عروس شما) بوده است. شما سابقه پنج دهه مبارزه دارید. از قبل از شروع انقلاب اسلامی سختی‌ها، تلخی‌ها، رنج‌ها و فراز و نشیب‌های زیادی را تحمل کردید و زمانی که خدمت مرحوم اسدی لاری علیه رژیم پهلوی فعالیت می‌کردند و به زندان افتادند، بار زندگی را شما به دوش داشتید. همین‌طور قبل از انقلاب، در فضای آموزش و پرورش در مدرسه رفاه فعالیت کردید. بعد از انقلاب، زمانی که آقای مرحوم اسدی لاری به رحمت خدا رفتند، از سال 68 به بعد شما دوباره بار زندگی را به دوش داشتید. شما در سال 67 فکر می‌کنم- یک‌ونیم میلیون رأی آوردید و نماینده مردم تهران شدید. شما همواره پناه خانواده‌های شهدا و خانواده‌های همه از دست‌رفته‌ها و آسیب دیدگانی بودید که در جمهوری اسلامی به نوعی آسیب دیدند. می‌خواهم این بحث را با این سوال شروع کنم که آیا می‌توانیم بگوییم که همه این سال‌هایی که تا 98 گذراندید، یک طرف و این چهار سال اخیر و سختی‌های آن هم به یک طرف دیگر؟

از سال 1330 همراه با همسرم واردات مبارزات سیاسی علیه رژیم شاه شدیم؛ همسرم دوبار توسط ساواک تبعید شد. 

 بسم الله الرحمن الرحیم؛ همان‌طور که بیان داشتید، زندگی ما هم مانند سایرین مبارزین قبل از انقلاب، توام با رنج‌ها و مشقاتی بود. اما وقتی که همسرم مرحوم دکتر اسدی لاری، معلمی را انتخاب کرده بود و اینجانب هم از نوجوانی علاقه داشتم و می‌خواستم معلم شوم، با توجه به جمله معروف معلمی شغل انبیاست و از طرفی انسان یک موجود اجتماعی است و تنها نمی‌تواند حول محور خود زندگی کند. به‌همین جهت باید هدف کمک به دیگر انسان‌ها و رشد فکری و معنوی دیگران را سرلوحه زندگی خود قرار دهد و یک معلم نمی‌تواند تنها برای خودش باشد و خداوند این توفیق را به ما هم داده بود که به دیگران و هم‌نوعان خود بیاندیشیم. در فضای سیاسی قبل، حکومت استبدادی بود، گرچه در امورات شخصی مانند لباس و انتخاب شغل و حتی عقیده و انجام تمام اعمال مذهبی آزاد بود، اما عدم آزادی اندیشه و آزادی بیان، فقر فرهنگی، فقر اقتصادی و فاصله شدید طبقاتی از یک‌طرف و سلطه آمریکا و غرب، برای ما غیرقابل قبول بود. برای همین منظور، مبارزه با شاه آغاز شده بود و از سال 1332 به بعد خود را در جامعه نشان می‌داد و مرحوم اسدی لاری هم یک معلم و عاشق راه و مرام و عدل علی (ع) وارد این میدان مبارزه شده بود و از همان سال 1330 زمانی‌که زندگی مشترک را آغاز کردیم، هر دو اطلاعات اجتماعی خوبی داشتیم، اما نحوه مبارزه را ایشان به من یاد می‌داد و مهم‌تر از همه آگاهی دادن به افراد خانواده و دوستان و... .

البته زندگی سیاسی، سختی‌های زیادی دارد. اما برای یک مسلمان که به عنوان وظیفه دینی و به قصد قربت انجام می‌دهد و هدف را رضای خدا می‌داند، سختی‌ها کم می‌شود؛ به طوری که چندین بار ساواک ایشان را احضار و دوبار هم از آبادان به تهران تبعید کرد. اما نه ایشان مورد بی‌حرمتی قرار گرفت و نه من و نه بچه‌ها تا سال 1352 که ایشان را گرفتند و سختی‌ها و شکنجه‌های فراوانی را به خانواده و شخص ایشان تحمیل کردند، اما به لطف خداوند ساواک هیچ‌گاه نتوانست، روحیه مبارزه و ایستادگی در برابر ظلم و ظالم را از ما بگیرد و ما را مقاوم‌تر از قبل کرد؛ به طوری‌که حتی چهار فرزندمان (زهرا، حسین، علی و محسن) هر یک بیشتر از ما هدف را پیگیری کردند و بحمدالله هر کدام، با ایمان راسخ به وعده پروردگار که مومن پیروز است و در دفاع از وطن و انقلاب وارد عرصه زندگی شدند و در همان دوران کودکی و نوجوانی و در اوج گرفتاری‌ها و زندان کمک زندگی من و امیدبخش بودند، خداوند حق این بچه‌ها و فرزندان را بر ما پدر و مادر ببخشد و چقدر سختی و غم و اندوه آن‌ها بعد از انقلاب، افزون شد، زیرا فکر می‌کردند که واقعاً اسلام و قرآن و شیوه حکومت علی بن ابی طالب حاکمیت پیدا می‌کند. اما هر چه از آن زمان فاصله گرفتیم، متاسفانه عقب‌رفتمان بیشتر شد تا اینکه دکتر اسدی در سال 68 با نگرانی از اوضاع دنیا را وداع گفت. دو نفر از فرزندان ما حسین وعلی در نهایت دل‌تنگی و غم و اندوه زمانه در سال‌های 89 و 91 دارفانی را وداع گفتند.

در اوج اعتراضات آرام مردم ایران در سال 88 و مشکلات و گرفتاری‌هایی که در زندان برای برخی از مردم قابل تحمل نبود، زیرا قبل از انقلاب همه آن‌ها را تجربه کرده بودند و بعد از انقلاب توقع نداشتند دوباره روز از نو و روزی از نو. با وجود فداکاری بیش از حد مردم ایران و تقدیم شهیدان انقلاب و شهیدان و جانبازان جنگ و ترور، گروهی آزادی اندیشه و آزادی بیان را با کج‌اندیشی و بدفهمی خود از دین، از مردم سلب کنند. دنیا در سال 57 متوجه شد که ملت ایران بیدار شده و زیر بار سلطه بیگانگان نمی‌رود و شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی کار خود را کرد و با نهایت تاسف با خودم زمزمه می‌کنم که چه خوب شد که مرحوم اسدی لاری که چقدر دل به شعارهای انقلاب بسته بود و به سخنان امام خمینی اعتماد داشت، امروز نیست که ببیند که آن‌همه امید بر باد رفته است. 

 

این چند سال به شما چگونه گذشت؟

بعد از واقعه سرنگونی هواپیما بسیار و بسیار روزگار سختی می‌گذرد و جگرها سوخته و نفس‌ها در سینه حبس است. همگی مسافران هواپیمای اوکراینی به علاوه بر کودکان و نوجوانان، از نخبگان و برجستگان علمی و خدمت‌گزاران به انسان‌ها بودند؛ از جمله محمدحسین و زینب اسدی لاری.

جوانان کم‌نظیری که به جرات می‌توانم بگویم در ایمان و اخلاق نمونه آن‌ها را ندیده بودم. از کودکی تا نوجوانی در انگلیس همراه پدر و مادر بودند و در کودکستان و مدرسه آن دیار، هم مربیان و معلمان را به تحسین و قدردانی از والدین‌شان وا می‌داشت.

 

از کی به ایران برگشتند؟

محمد حسین و زینب به اصرار خودشان برای تحصیل در مدارس مذهبی به ایران بازگشتند.

محمدحسین بعد از بمباران عین‌الاسد به مادرش گفته بود اگر جنگ بشود، به ایران باز می‌گردم.

در سن ده سالگی، به اصرار محمدحسین و به ایران آمدند تا با فرهنگ ایران و مدرسه اسلامی تحصیل کنند و پدر و مادرشان هم همراهی کردند. محمد حسین در نیکان و زینب، دبستان را در مدرسه طلوع و راهنمایی را و دبیرستان را در مدرسه روشنگر. زینب، دختر محجوب، باحیا، باوقا، بی‌ادعا و متواضع و مهربان و تا آخرین روز حیات خود، چنین بود. با وجود زندگی چند ساله در کانادا، فرهنگ تمدن غربی را نپذیرفته بود ولی از نظر علمی بسیار پیشرفت داشت و استادان و دوستان او بسیار از او تعریف و تمجید کرده‌اند و حتی محمدحسین دو سه مرتبه تلفنی به من گفت: زینب با سعی و کوششی که دارد، بعضی از اوقات از من جلو می‌زند و حتماً یک خانم پزشک و متخصص برجسته می‌شود. باید بگویم که حقیقتاً زینب پدر بود و هست، در صحنه روز قیامت یکی از شاهدان است. انشاءالله همگی به این دو الگوی انسانیت افتخار می‌کنیم.

محمدحسین و زینب به مرحله تقوای الهی رسیده بودند. از هرگونه گناهی پرهیز داشتند و خود را حفظ می‌کردند. خداوند این نیروی قوی و بازدارنده از گناه مرا در اثر تلاش مستمر آن‌ها و عبادت خالصانه در را او عنایت کرده بود، نماز اول وقت، روزه حتی در روزهای طولانی، کمک به انسان‌ها، حفظ زبان از غیبت، از بدگویی دیگران، تنفر از ریا، خدعه، حتی کلام لغو، پرهیز از حرام‌خورای، نمونه‌های قابل تامل در زندگی کوتاه این دو نوجوان دیدم و مورد غبطه من پیرزن بود.

البته از کودکی، تحت تربیت پدر و مادر مورد، عامل به احکام دینی و آیات الهی بودند؛ گاهی اوقات عمل و گفتار محمدحسین بیست و ساله با مقایسه می‌کردم با مرحوم دکتر اسدی شصت ساله، ارجحیت را به محمدحسین می‌دادم (البته در اندیشه خودم) هر بار که به ایران می‌آمد. حتی برای دو روز به کربلا می‌رفت شهریور همان سال وقتی آمد گفت: کاظمین و سامرا مرا زیارت کردم، گفتم چرا مرا نبردی، قول داد که دفعه بعد ببرد. محمدحسین در اخلاق به درجه حکمت رسیده بود. (و من یوت الحکمه فقط اوتی خیراً کثیراً) از نظر علمی هم، بسیار فراتر از هم‌سن و سالان خود شده بود. نه تنها در پزشکی رجوع شود به کتاب مطالعات اجتماعی و مذهبی و سیاسی و محمدحسین از سنین کودکی شروع و نوجوانی و جوانی، گسترده و دامنه‌دار شده بود. علاقه وافر به یادگیری داشت، زمانی که به خانه ما می‌آمد، سوالات سخت سیاسی و اجتماعی را می‌خواست از زبان من بشنود که سابقه نمایندگی و یا مبارزات قبل از انقلاب را داشتم. گاهی اوقات فکر می‌کردم، مطالب ممکن است سنگین باشد و نتواند تحلیل کند، اما از سن نوجوانی فوراً مطالب را می‌فهمید و درک می‌کرد و حتی مقایسه می‌کرد.

از زمانی‌که به او گفتم در رابطه با حوادث قبل از انقلاب، مصاحبه کرده‌ام و به صورت کتاب منتشر می‌شود. مرتباً سوال می‌کرد و عجله داشت برای مطالعه؛ سه یا چهار روز بعد از واقعا کتاب‌ها را آورده بودند.

محمدحسین و زینب، ایران و مردم ایران و تاریخ ایران را بسیار دوست می‌داشتند و تعهد داشتند پس از پایان تحصیلات به ایران بیایند و در محروم‌ترین استان مشغول به کار پزشکی شود. همان روز واقعه وقتی که در هواپیما نشسته بودند و یک ساعت مسافرین را معطل کرده بود که نمی‌دانیم چرا؟! محمدحسین به خانم دکتر پیام می‌دهد، چند ساعت قبل ایران به پادگان عین‌الاسد موشک پرتاب کرده، ممکن است جنگ بشود ولی مامان جان تا زمانی‌که ایران آرام است، من می‌روم برای تحصیل اگر اتفاقی بیفتد و جنگ بشود حتماً می‌آیم و با دشمن می‌جنگم. 

 

نظرتان در ارتباط با این حادثه چیست؟

پدر محمدحسین، دو بار تا مرز شهادت در جبهه پیش رفته است.

به جرأت می‌گویم که مسافرین این هواپیما از مظلوم‌ترین کسانی هستند که در حق آن‌ها ظلم کردند. بعد از چهار سال، خطاب به پدر این عزیزان گفته شد که تکه تکه‌ات خواهیم کرد. پدر داغ‌دیده دو جوان برومند، نخبه و حتی نابغه، با تقوا و با موقعیت جهانی با چنین صحنه‌ای مواجه می‌شود و حتی خود این پدر داغ‌دیده، یکی از معدود رنج‌دیدگانی است که از چهار سالگی مورد بازجویی ساواک و تمام دوران زندان عمو (دکتر عبدالرحیم اسدی لاری) و پدر، گرفتاری‌ها را لمس کرده و از شروع جنگ و سال اول دانشجویی، همواره آماده و حاضر در جبهه و حتی دو مرتبه در مرز شهادت رفته و مجروح شیمیایی شده.

 

انگار سابقه مبارزه در خون خانواده اسدی لاری جاری است.

البته در خانواده ما هم، مانند خیلی از خانواده‌های سال‌های 57 الی 67، که ایران احتیاج به حضور در صحنه را داشت، هم مرحوم دکتر اسدی و پسرم علی و محسن، خود را وقف جبهه کرده بودند. یکی از همان روزها با پدرشان از آبادان آمده بود، محسن گفت: بابا می‌خواستم خداحافظی کنم. خوب شد شما آمدید؛ پدر گفتند که من می‌خواهم برگردم، تا علی از جبهه نیامده، کاش شما نمی‌رفتید، شاید مادرتان احتیاج به محافظ داشته باشد چون منافقین دو مرتبه به خانه ما حمله کرده بودند.

محسن در جواب و با نهایت ادب گفت: بابا ببخشید؛ علی برای ذخیره آخرت‌ش رفته، من هم باید برای خودم کاری کنم مثل معروف هر کسی را درگور خودش می‌خوابانند. پدرشان گفت به خداوند می‌سپاریم همه را. من هم رضایت خود را اعلام کردم و راهی جبهه شد. محسن از همان سال‌های اولیه دانشجویی، مسئول اعزام دانشجویان و استادان دانشگاه شهید بهشتی بود. این تذکر لازم است. محسن فارغ‌التحصیل مدسه علوی است. هنگام ورود به کلاس اول در این مدرسه، به وسیله مرحوم نیرزاده که معلم معروف کلاس اول بود، گزینش می‌شدند. از بین چند دواطلب حاضر در درفتر مدرسه که به وسیله مادرشان آمده بودند، در یکی از روزها محسن که حدود پنج سال و نیم‌ش بود پذیرفته شود. از نظر هوش مانند برادرش علی بود. دکتر علی اسدی لاری هم فارغ‌التحصیل دبیرستان علوی بود. مرد خداجو و مخلص.

هر آن‌چه در مورد ادب محمدحسین گفتم، خیلی شبیه محسن بود. آقای کرباسی معاون دبیرستان علوی بود. چند مرتبه به مرحوم اسدی گفه بودند ما از هیمن کلاس دهم، روپوش پزشکی را تن محسن می‌کنیم. سال‌هایی که مرحوم اسدی زندان بودند، محسن به دبستان علوی می‌رفت و من مدیر دبیرستان رفاه بودم و این دو مدرسه، همسایه دیوار به دیوار؛ وقتی می‌رفتم مدرسه، از دور می‌دیدم که دو تا بچه به دوشانه آقای محمد محمدی رحمت الله علیه آویزان شدند و آن‌ها را می‌چرخاند و وقتی که من رسیدم، فوراً دست من را می‌بوسید و وقتی سوار ماشین می‌شدیم زانوی من را می‌بوسید؛ بدون اینکه آقای محمدی مطلبی بگوید و حتی اشاره‌ای بکند. یک معلوم واقعی این‌چنین است. در سال 56 با آقای محمدی در انجمن اسلامی معلمان که می‌خواست تشکیلات انجمنی پیدا کند، بیشتر آشنا شدم. خیلی از اوقات در خانه آقای محمدی، جلسه تشکیل می‌شد، نزدیک مدرسه رفاه بود، شهیدان بزگوار رجایی، باهنر، آقای مرتضی کتیرایی و به صورت سری و پنهانی جلسه تشکیل می‌دادیم.

 

 حالا این هم جالب شد! می‌خواهم بپرسم که شما بالاخره خودتان یک روزی در مجلس، قانون‌گذار بودید و دهه 60 را کاملا درک کردید، این مسائلی که در این یک سال و خرده‌ای اخیر پیرامون حجاب گذشته است را چجوری می‌بینید؟ 

 امام دستور مجازات کسانی که متعرض به زنان بی‌حجاب شده بودند را داده بود

 

با نهایت تاسف و تاثر، مسأله روز و مهم‌ترین مسأله حجاب شده است؛ البته ما می‌دانیم که این موضوع برای کسانی که رعایت حفظ حجاب را بکنند، ثوابی و اجری قرار داده، برای شناخته شدن در جامعه به عنوان زن مسلمان و مورد آزار قرار نگرفتن در تفسیر المیزان نقل شده است؛ زنان مشرک و کافر و کنیزان. پوشش مناسب که مورد آزار اراذل قرار می‌گرفتند و خداوند به  پیامبر اکرم، توصیه و یا امر فرموده که زنان و دخترانت و زنان مومنین، جلباب را به خودشان نزدیک کنند زیرا شناخته می‌شوند که مسلمان هستند و مورد آزار قرار نگیرند. آیه 59 سوره احزاب و در سوره نور آیه 31 در ابتدا آیه اول به مومنین یعنی مردان مومن، امر می‌کند که چشم‌های خود را پائین بیندازید و نگاه نکنید؛ و یحفظوا فروجهم و بعد به خانم‌های مومن می‌گوید پس مردان و زنان مومن، حتماً باید چشم‌های خود را کنترل کنند. اگر در همین مورد در جامعه مسلمانی رعایت بشود، زشت‌کاری و بی‌عفتی از بین می‌رود. درست برعکس، در جامعه ما، برخی چهار چشمی نگاه می‌کنند که ببینید خانمی، دختری حتی کم سن و سال، روسری را کامل جلو کشیده یا موهای خود را نمایان کرده، در فیلم‌ها دیدیم که بعضا دختران را بغل می‌کرد و دست و پا شکم او برهنه می‌شد تا اون را درون ون بگذارند.

در اوائل انقلاب، فکر می‌کنم سال 58  روزنامه اطلاعات با تیتر درشت نوشته بود، آقای طالقانی گفته‌اند حجاب برای خانم‌ها آزاد است و توضیح داده بود. آقای خامنه‌ای هم نقل قول کردند از حاج احمد آقا که امام گفته‌اند: شنیده‌ام عده‌ای در خیابان‌ها مزاحم خانم‌های بی‌حجاب شده‌اند، دستور دهید آن‌هایی که مزاحم خانم‌ها شده‌اند را بگیرند و مجازات کنید. وقتی من این را  شنیدم، ذهنم متوجه آیه 60 سوره احزاب شد که به پیامبر امر می‌کند که اگر مردان مزاحم و آنهایی که در قلب‌شان مرض است، باز هم مزاحم خانم‌ها شدند، اگر از این کار دست برندارند آن‌ها را تبعید کن و... منظور از این آیات این است که مردم در امنیت باشند، مزاحم یکدیگر نشوند، نگاه آلوده بیماردلان باید قطع شود.

از طرفی، برخی کسانی در جلسات تصمیم‌گیری بدون آگاهی از احکام شرع و با ذهن پریشان و عجولانه تصمیماتی را اتخاذ می‌کنند که همه را به جان هم انداختند؛ مثلاً نمایندگانی که باید مشکل جامعه را با علم و آگاهی و دور اندیشی حل کنند و شفاف و همه‌جانبه‌نگر عمل کنند. قانون حجاب را در پستو تصویب می‌کنند و وای به حال این مجلس و مردمی که به آن‌ها رای داده از این سنخ قوانین فراوان. خلاصه طالبانی یا داعشی عمل می‌کنند و نه قانون را عمل می‌کنند و نه قانون مدنی، از خدا و رسول جلوتر هستند. خداوند در سوره حجرات می‌فرماید: لا تقدموا بین یدی الله و رسوله.

 

حاج خانم! می‌دانم آقای دکتر لاری با خانم دکتر مجد بیشتر مشغول فعالیت‌های خیریه‌اند و بالاخره یک مرهمی‌دارند که به اسم محمدحسین و زینب مدرسه‌ای را درست می‌کنند وبا بچه‌های زیادی درگیرند، اما می‌خواهم بدانم که شما این چهار سال را چطوری گذراندید؟

 البته این مدرسه را هم خودم به آنها پیشنهاد دادم. دو سه ماه بعد از این جریان، گفتند چه کار کنیم؟ گفتم بهترین کار،ساخت مدرسه است. گفتند چجوری؟ ما که نمی‌توانیم زمین و... را تهیه کنیم. من با دکتر فانی تماس گرفتم–می‌گویند حالا مریض‌حال هم است- و ایشان گفت که من با نوسازی –البته دکتر فانی وزیر نبود؛ وزیر قبل بود- آشنایم، تماس می‌گیرم و به شما می‌گویم. بعداً زنگ زد و گفت که من صحبت کردم، باید خود محسن‌آقا با نوسازی تماس بگیرد که او هم این کار کرد و الحمدلله کارشان راه افتاد و اینها هم مشغول شدند. البته خودم هم الحمدلله همراهی‌شان می‌کنم؛ هم از نظر مالی و هم از نظر فکری و... .

 

 پس شما هم کامل همراهید؛ یعنی شما هم به عنوان یک جزوی که مرهم تان باشد برای خود دارید.

 بله، من اینجا همراهی‌شان می‌کنم و جزو هیأت امنای خیریه‌شان هم هستم. در آنجا نیزمحسن آقا مشورت می‌کند و در جریانم می‌گذارد و یکی دو مرتبه هم در مدرسه‌ها رفتم. از این جهت خیلی خوشحالم که خوشحالی‌شان را می‌بینم؛ یعنی من در این چهار سال لبخند مریم خانم (خانم دکتر) را فقط در مدرسه زینب دیدم که وقتی با معلمان حرف می‌زد، لبخند بر لبش بود و بچه‌ها وقتی می‌گفتند خانم دکتر، دوست‌تان داریم، این هم لبخند زد؛ وگرنه... .

حالا همه امیدشان این است که از هر مدرسه‌ای دو سه‌تا زینب و دو سه‌تا محمدحسین بیرون بیاید و برای این کار خیلی تلاش هم می‌کنند. از این جهت خوشحالم که اینها به این طریق سرگرم این مدرسه‌ها هستند. الحمدلله برای یتیم‌های محمدشهر و مدرسه‌ای که در محمدشهر است هم تلاش می‌کنند. آنجا نیز خیلی فقیر و نیازمند است؛ به قول مریم خانم که می‌گوید منطقه هفده پیش آنها پادشاهی می‌کنند. خودم هم الحمدلله همه‌جور پشتیبانیشان می‌کنم.

 

 حاج خانم! می‌دانم در این چند سال خیلی بر شما سخت گذشته است؛ خودتان این درد را چجوری می‌گذرانید؟

 این را در جلسه قرآن هم معمولا می‌گویم که من اگر با قرآن مأنوس نبودم و با قرآن زندگی نمی‌کردم، دیوانه شده بودم؛ یعنی پنهاه بر خدا، حتما در کوچه‌ها... .

دو تا پسرهایم هم که قبلا...؛ چهارتا بهترین‌ها! خیلی سخت است. باز هم بیشتر از همه، برای ملت ایران دلم می‌سوزد که چرا از وجود این افراد محروم شدند. آنهاییکه این هواپیما را ساقط کردند، در واقع ملت ایران را از وجود اینها بی‌بهره کردند؛ ملت ایران می‌توانستند بهترین‌ها و دلسوزترین انسان‌ها را داشته باشند، ولی... .

 

 این اوج تواضع و بزرگواری شما را می‌رساند که علی‌رغم داغ سختی که دیدید، باز هم می‌گویید اگر اولویتی انتخاب کنید، آن اولویت مردم ایران است.

 بله، باز هم دلم می‌سوزد که این مردم را این‌جور از وجود اینها محروم کردند و این همه پدرها و مادرها را داغدار کردند. ببینید، 29 تا بچه در این هواپیما بود؛ برای پدرها، مادرها،پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها چقدر سخت است که ببیند بچه‌های‌شان این چنین گرفته شد. در قرآن هم است که چنین آدم‌هایی نمی‌توانند بفهمند که از کجا دارند (ضربه) می‌خورند. در هر حال ما به خدا امیدواریم و می‌گوییم خدا یا تو می‌دانی که این جوانان از دست‌رفته چه نعمت‌هایی بودند که خودت آفریدی.

 

 من از قبل شنیده بودم که شما خیلی با محمدحسین مأنوس بودید، ولی واقعا در این حد فکر نمی‌کردم که این دلبستگی‌ها، خاطرات و تلخی‌های آن هنوز اینقدر زیاد باشد.

 در هر جلسه‌ای تفسیر قرآن که دارم، غیر ممکن است که از اینها صحبتی نشود؛ حتما یکی  از خصوصیات‌شان را می‌گویم. خود شرکت‌کنندگان هم با عشق و علاقه همراهی می‌کنند و نشان می‌دهند که چقدر هم از این جریان متأثرند؛ باور کنید در جلسه‌ای که دارم حتما گریه می‌کنند و اشک می‌ریزند. آنهایی که نمی‌شناختند، خیلی‌های‌شان به من زنگ زدند و آنهایی هم که می‌شناختند، خیلی هایشان می گویند که ما با شما شریکیم و فکر نکنید که ما دوریم. اما بر عکس هم وجود دارد.

 

 من پارسال شما را که در مراسم سالگردی که در امامزاده صالح بود، از دور دیدم، بالاخره بی‌قراری و دلتنگی شما برای بچه‌هارا دیده بودم؛ ولی خوب، تا کسی جای شما نباشد، این مصیبت، این فاجعه و این جنایت برایش اینقدر ملموس نمی‌شود. امیدوارم خداوند همیشه به دل‌تان آرامش بدهد و خودتان سلامت باشید.اگر نکته‌ای یا صحبتی خودتان دارید بفرمایید.

 فقط تنها کار ما و دوستان ما این است که به مردم آگاهی بدهیم. این آگاهی بخشی بالاخره اثرات خودش را می‌گذارد. انشاءالله این جوان‌ها نام‌شان برقرار می‌ماند و خدای قادر منّان است که به کسی عزت می‌دهد و به کسی ممکن است ذلت بدهد. البته ذلت بر اثر عم‌لکرد خود آدم است که انشاءالله به اینهایی که این کار را کردند، به خاطر این عمل‌کردشان ذلت می‌دهد. اما خداوند به بچه‌ها، از قبل عزت داده و این عزت خداوند کاملاً مشهود است؛ اخلاق، رفتار و کردار خوب این بچه‌ها، تأثیری که روی اطرافیان می‌گذاشتند و اینکه الآن هم نام‌شان همین‌طور زنده مانده و اینکه چقدر خواهان و دوست دارند، همه اینها عزت خداوندی است.امیدوارم این عزت بعد از این نیز بیشتر بشود.

ما باید با آگاهی بخشی به مردم، به خصوص به جوانان بفهمانیم که می‌شود یک آدم در این زمانه هم این‌جور زندگی کند؛ اینقدر خدایی زندگی کند و اینقدر با عالم بالا ارتباط داشته و با معنویت رشد کند. بعضی‌ها وقتی رفتار این مسئولین را می‌بینند، از دین و از همه چه برمی‌گردند و می‌گویند نه، در این زمانه نمی‌شود چنین ایمانی و معنوی زندگی کرد؛ باید گفت که این حرف مال آدم‌های ناآگاه است؛ آدمی که آگاهی پیدا کند، این‌گونه سخن نمی‌گوید. آنها باید به کسانی مثل این دوتا بچه نگاه کنند؛ مگر اینها (زینب و محمدحسین) موقعی که بچه بودند تا کلاس دوم، در میان مردم انگلیس نبودند؟ زمانی هم که پانزده سال‌شان شد،به ونکور کانادا رفتند، چطور توانستند چنین مذهبی و با ایمان رشد کنند!

 

 حاج خانم، آینده را چطور پیش‌بینی می‌کنید؟

 فعلا که خراب است! پناه بر خدا. می‌گویم که فقط خدا رحم کند؛ وگرنه، خیلی بد است. دیگر چه مانده است؛ از سیاست خارج که آنجوری، از داخل که این‌جور، سیاست اقتصادی‌شان هم فقط این شده است که فقط امام جمعه‌ها می‌روند صحبت می‌کنند و می‌گویند دزدی همه‌جا است و اصلا دستور هم داده‌اند که در روزنامه نیاورید. همین مدتی پیش آقای عباس عبدی گفت که اعلام کردند که به هیچ وجه حق نوشتن در باره چای دبش را در این روزنامه ندارید. برخی تلاش کردند که فقط ذهن‌ها متوجه مثلا حجاب، چادر و روسری بشوند و حال آن که این بدبخت‌ها و بیچاره‌ها سوراخ دعا را گم کردند.

 

 حاج خانم، انشاءالله که خودتان سلامت باشید؛ صدوبیست سال دیگر فرزندان و نوه‌های‌تان همراهی کنید.

 الهی که خداوند فقط امتحان دیگری از من نکند که آنوقت پناه برخدا یک عمر بیشتری باید داشته باشم و فجایع را ببینیم. فقط عاقبت بخیری می‌خواهم. باز هم برمی‌گردم به موضوع اول و داغی که بر دل‌های ما گذاشته شد. چهار سال گذشت که حقیقتاً چهل سال سوختن و ساختن است. فکر می‌کنم ما مادربزرگ‌ها دوبار می‌سوزیم؛ یک بار برای خود عزیزان‌مان و یک بار برای پدر و مادرشان که فراق جوانان برومند آن‌ها را بی‌تاب می‌کند. من هم خودم و هم به نزدیکان و دوستان می‌گویم خداوند صبر جمیل برای همه پدر و مادرها بکند. پدر و مادرانی که فرزندان برومندشان این‌گونه شدند. همواره با خودم زمزمه می‌کنم: بای ذنب قتلت.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.