پایگاه خبری جماران: حجت الاسلام و المسلمین غلامعلی مهربان که در آستانه دهه هشتم زندگی اش قرار دارد، هم لذت بودن در میان بچه های قد و نیم قد عشایر را مزه مزه کرده است و هم بودن در کنار دانش آموزانی که احساس تکلیف کردند و درس و مدرسه را کناری نهادند و برای دفاع در جبهه ها حاضر شدند. همین رفت و آمدها از او مردی با انبانی از تجربه ساخته است. امسال به مناسبت هفته دفاع مقدس فرصت را مغتنم شمردیم و پای کلام شیرینش نشستیم.
مشروح این گفت و گو در پی می آید:
لطفا در ابتدا خودتان را مختصری معرفی بفرمایید و بعد دوست داریم خاطرات شما را از دوران جنگ و ارتباطاتی که با همه مسئولان و شخصیتهای درجه یک نظام داشتید، بشنویم.
بنده غلامعلی مهربان جهرمی، در سال 1332 برای معلمی در آموزش و پرورش استخدام شدم و چند سال در روستاهای لارستان و بعد جهرم مشغول بودم. بعد هم برای ادامه تحصیل راهی تهران شدم و از دانشسرای عالی، لیسانس آموزش ابتدایی را گرفتم. سپس به عنوان راهنمای تعلیماتی مدارس و مدرس تربیت معلم مدتی خدمت کردم.
بعد از پیروزی انقلاب هم اولین سمتی که لطف کردند شهید رجایی آن را به من محول فرمودند، مدیرکلی تربیت معلم وزارت آموزش و پرورش بود. در سال 59 ایشان لازم دیدند و گفتند که باید مدیرکل آموزش عشایر بشوید و رفتم آموزش عشایر. بعد از آنجا رفتم جبهه و فعالیتهای پیاده کردن طرح ادامه تحصیل رزمندگان در جبهه را راه انداختم و کارهای آن را انجام میدادم. در سال 63 مجددا احضار شدم از طرف آقای اکرمی وزیر آموزش و پرورش و بعد از آقای پرورش آنجا مدیرکل تربیت معلم شدم. در سال 64 با حفظ سمت، آزمون تربیت معلم را در جبهه برگزار کردم. بعدها به دلیل پاره ای مشکلات، تقاضای بازنشستگی کردم. با اینکه معمولا در آن زمان خیلی به نیرو احتیاج داشتند و اگر کسی تقاضای بازنشستگی میکرد حداقل سه چهار ماه میدوید تا موافقت بشود، اما با تقاضای من ظرف سه روز موافقت شد؛ آقای دکتر اسدی که معاون آقای اکرمی بود، تلفن زد و گفت حکم بازنشستگی تان صادر شده و برای تان میفرستم. این چنین بود که در ظرف سه روز بازنشسته شدم.
یک سالی که از بازنشستگی ام گذشت، آقای اکرمی در جلسه سمینار تربیت معلم که در فارس تشکیل شده بود با حضور مرحوم آیت الله حائری شیرازی، اظهار پشیمانی کرد که چرا ما گذاشتیم مهربان بازنشسته شود و رفت و اینطور نیرویی را از دست دادیم، خیلی غبن دیدیم. آقای حائری موقعی که رفت تا صحبت کند، گفت شما که این را میدانستید، چرا اینقدر کوتاهی کردید و مهربان را از دست دادید. ما میشناسیم مهربان را، شما چرا این کار را کردید. او هم مجددا تقاضای بازگشت به خدمت کرد، گفتم من دیگر حاضر نیستم پس از یک سال برگردم، حالا اینجا مشغول کارهای دیگری هستم؛ دانشگاه و... .
بههرحال، در همان سمت مدیرکل تربیت معلم بازنشسته شدم. بعدا هم در اینجا دانشگاه علوم پزشکی که آن موقع دانشکده علوم پزشکی و دانشگاه از راه دور(پیام نور)، تربیت معلم و بعد هم حوزه، حوزه خواهران مخصوصا، درس اخلاق و... تا الآن هم که در خدمت تان هستم.
علاقهمندیم که خاطرات شما را از جبهه و جنگ، به ویژه خاطراتی را که از شهید قاسم سلیمانی داشتید، بشنویم.
اوایل دفاع مقدس، سال 1359 که مشرف شدم، ایشان فرمانده گردان بود. در عملیات آزادسازی بستان مجروح شد و مدتی را در جبهه حضور نداشت. بعد که مجددا برگشت و آمد آنجا تا اینکه ارتقای مقام پیدا کرده و به فرماندهی لشکر ثارالله(س) رسید.
سفر اولی که به جبهه مشرف شدم، از طرف مرحوم شهید باهنر بود. من مدیرکل آموزش و پرورش عشایر بودم، آن زمان که شهید باهنر وزیر آموزش و پرورش بود، از طرف ایشان مأموریت پیدا کردم که یک گشتی در تمام جبهههای شمال غرب و جنوب غرب بزنم و وضعیت فرهنگی جبهه را بررسیکنم. در وهله اول منظور این بود که تحصیل دانش آموزان چه وضعی دارد و خود دانش آموزان که الآن تعطیل شدهاند، چه وضعی پیدا کردهاند. یک ماهی طول نکشید و برگشتم خدمتشان گزارش دادم.
در سفرهای بعدی که مشرف شدم، برای فعالیت فرهنگی یا تبلیغاتی بود که در جبهه حضور داشتم تا موقع قبول قطعنامه. البته به خاطر مسئولیتهایی که در شهرم داشتم، مثل همین که عرض کردم: مدیرکل و بعضی اوقات، رئیس آموزش و پرورش بودم، با اینکه آنجا هم مسئول تبلیغات تیپ المهدی بودم، در عین حال، میآمدم سر هر ماه، اسناد مالی و لیست حقوقی و... امضا میکردم و بعد دوباره برمیگشتم.
در این سفرها امکان اینکه ما با حاج قاسم سلیمانی دائم در کنار هم باشیم، نبود؛ چون او در لشکر دیگری بود و من در لشکر دیگر. فقط در جلساتی که گاهی برای تمهید مقدمات عملیاتی که قرار بود انجام بشود، تشکیل میشد، همدیگر را میدیدیم.
مثلا در عملیات والفجر مقدماتی که تمام فرماندهان جبهه و جنگ جمع شده بودند و آنجا توضیحاتی برای عملیاتی که قرار بود انجام بشود، میدادند، یا در میانه عملیات کربلای 5 که تیپ المهدی با تیپ دوم لشکر 21 (لشکر حمزه)، تلفیقی عمل میکردند، آنجا حاج قاسم هم بود و این طوری خدمتشان میرسیدیم. البته این در حدی نبود که دائم با ایشان بوده و خاطراتی از ایشان داشته باشیم، این آشنایی هم که عرض کردم به خاطر برنامه خارج از تکلیف جبهه و جنگ بود. بنابراین، خاطرات زیادی از ایشان من ندارم و آنچه که هست، شنیدهای از کسان دیگری است که در کنارشان بودند.
اما از خود جبهه به خاطر حضور خودم در آنجا، خاطراتی دارم که اگر خاطرات نابی باشد که نقل آن برای جامعه و عموم مردم مفید باشد، یک مقداری به عرض تان میرسانم. کتاب خاطراتی هم دارم که مفصل است و در 400 صفحه با عنوان «خاطرات غلامعلی مهربان» به چاپ رسیده که یک قسمتش، حدود کمتر از نصف، خاطرات دوره انقلاب است و بقیهاش خاطرات جنگ و جبهه است.
اینکه چطور شد در همان سفر اول من تصمیم گرفتم با مسئولیت سنگینی که در مدیریت کل عشایر داشتم، آن را رها کنم و بروم در جبهه، این را قدری توضیح میدهم. سال 59 موقعی که جنگ شروع شد من در شیراز، در اداره کل آموزش عشایر بودم. ادارهای که برعکس سایر ادارات کل که ستادیاند و باید در تهران باشند، این در تهران نبود. دلیلش هم این بود که قبل از پیروزی انقلاب، آقای بهمن بیگی که در دوره طاغوت مدیرکل آموزش عشایر بود، مأموریت داشت که برای اسکان عشایری که دائم در گردش ییلاق و قشلاق بودند فعالیت کند. دولت از همان زمان رضاشاه تلاش کرده بود که بتواند عشایر را با عنوان «تخته قاپو» کردن، یکجا جمع کرده و در شهرها ساکن کند، اما هرچه تلاش میکرد، این کار را نمیتوانست به سرانجام برساند.
براین اساس، اداره آموزش عشایر نیز بایستی در همانجا میبود و این اداره باید از همانجا بر کل عشایر کشور: بختیاری، بلوچ، ترکمن، عشایر ترک و عرب و همه اینها، اشراف میداشت. محل این اداره هم در شیراز بود و دسترسی به اینها هم خیلی دشوار. من پیشنهادم این بود که مثل سایر ادارات کل و دفاتری چون دفتر تربیت معلم یا آموزش ابتدایی، آموزش راهنمایی و آموزش متوسطه، این اداره هم که به خاطر سیار بودن عشایر، یک آموزش خاصی بود و با هیچ کدام از اینها جور درنمیآمد، بایستی با عنوان «آموزش عشایر» یک دفتر ستادی در تهران هم داشته باشد.
در اوایل جنگ که من در این اداره بودم، تمام فعالیتهای ما در شیراز بود. موقعی که جنگ شروع شد یکی از معلمهای عشایری بدون اجازه رفته بود به جبهه، راهنمای تعلیماتی منطقهشان(اینها ادارات آموزش و پرورش منطقه داشتند که هر کدام راهنمای تعلیماتی در منطقه خودشان بودند)، گزارش غیبت او را داده بود و آنها هم حقوقش را توقیف کرده بودند به خاطر اینکه غیبت کرده و بدون اطلاع رفته است اما خبردار شدیم که این معلم به شهادت رسیده است. بعد از اینکه به شهادت رسید، به دستوپا افتادند که حالا چه کار بکنند برای برقراری مستمری اش. خبر به من که رسید، اول برای تشییع جنازه و سخنرانی و شرکت در مراسم تشییع و تدفینش به نورآباد ممسنی و به یک روستایی به نام جاوید که محل تولدش بود، رفتم.
موقعی که به شیراز برگشتیم، مراسمی هم در خود شهر شیراز، در مسجد آقا احمد برایش گرفتیم. بعد هم اقدام کردیم برای آن کاری که انجام داده بودند با توجیه اینکه چرا بدون اجازه ما رفتید، میخواستند یک قدرتی نشان بدهند و حقوق او توقیف شده بود، شروع کردیم اقدام برای برقراری حقوقش و پرداخت حقوق معوقه ایشان که پرداخت نشده بود. با رئیس آموزش و پرورش منطقهشان و راهنمای تعلیماتیشان هماهنگ کردیم، گفتیم گزارش غیبت ایشان را از روی پرونده بردارید و با همان شماره، گزارش اجازه گرفتن از اداره و موافقت کردن را شما بفرستید تا من هم زیرش موافقت کنم، آن را بگذارید در پرونده و به جای او و برای برقراری حقوقش اقدام کنید و این کار را انجام دادند. بعد توی همین جریانها، تشویق هم میکردیم برای حضور نیروها در جبهه که آن اوایل خیلی نیاز به حضور در جبهه بود و خیلی تبلیغ نشده بود.
یک روز در یک دبیرستان عشایری در شیراز سر صف صبحگاهی من یک سخنرانی کردم برایشان و تشویق کردم برای حضور در جبهه. در پایان سخنرانیام بیش از یک سوم دانش آموزان دبیرستان (حالا آن موقع دبیرستان غیر از آموزش راهنمایی بود، مثل الآن نبود که دوباره برگشت به آن شش، سه سال قبل از تأسیس دوره راهنمایی، دبیرستان فقط شامل کلاس دهم و یازدهم میشد و پیش دانشگاهی هم حتی جزء دبیرستان نبود و جداگانه پیش دانشگاهی میخواندند که سه سال دوره دوم دبیرستان تکمیل بشود) ثبت نام کردند برای رفتن به جبهه و ما هم نمیتوانستیم اجازه ندهیم که نروید همه تان. رفتم تو فکر که حالا تکلیف چه است؟ اینها که الآن دارند میروند جبهه و از درس عقب میمانند، حالا تکلیف درسشان چه میشود؟
از آن موقع به فکر افتادم که یک اقدامی بکنیم برای اینکه تو جبهه هم بتوانند به درسشان ادامه بدهند. به مجردی که مطرح کردم همه یک زبان گفتند که مگر تو جنگ هم می شود درس بخوانند؟! من گفتم ما الآن تو جبهه کلاس داریم و کلاس عقیدتی و اخلاق داریم. حالا حتما میدانید که این دوره هشت ساله دفاع مقدس یک دانشگاه بزرگ انسانسازی بود که مراحل سیر الی الله را اینها خیلی سریع و خارج از برنامه زمان و عقربه ساعت و تیک تیک ساعت، سریع میتوانستند طی کنند و خودشان را بکشند بالا به سوی خدا.
در همین فکر بودم که چه کاری میتوانیم انجام دهیم. از شهید باهنر درخواست کردم که اجازه بدهند تا من بروم جبهه، گفتند که نه شما اینجا کارت خیلی مهم است و باید بمانید، هرچه اصرار کردیم، قبول نکردند.
بلند شدم رفتم تهران، شورای معاونین تشکیل دادند و در شورای معاونین من بحث کردم که این مسألهای که من میخواهم بروم دنبالش، از مسأله جنگ و از مسأله عشایر و از مسأله آموزشهای مختلف، خیلی مهمتر است. من نگران این هستم که این بندگان خدا که درس و مشق و دفتر و معلم و کلاس را رها کردند و رفتند آنجا، عقبماندگی تحصیلی شان چه میشود؟ اینها میخواهند در امتحان نهایی بیایند و شرکت کنند، بههرحال، باز هم راضی نشدند.
از آموزش عشایر استعفا کردم ، آن هم قبول نمیکردند، با زحمات زیادی که در حضور همه معاونان که 9 تا معاون داشت وزیر در آن زمان، استدلال کردم برایشان که من به نظرم خودم این کاری که میخواهم شروع کنم از مدیرکلی آموزش عشایر خیلی بالاتر است. گفتند اینجا سروسامان باید پیدا کند، گفتم الآن من این مدتی که آنجا کار کردم روی ریل افتاده و به صورت عادی درآمده است، معاون مالی-اداری خودم را الآن گذاشتم سرپرست و آمدم اینجا؛ همان شخصی را که حکم مدیرکلی برایش صادر کنید میتواند آنجا را اداره کند و برنامه هایی را که من شروع کردم، ادامه بدهد.
بههرحال، موافقت کردند و مأموریتی از جانب ایشان گرفتیم و یک یادداشتی هم نوشتند برای آیت الله جزایری، امام جمعه اهواز برای کمک کردن به جاهایی که من میخواستم بروم. با این یادداشت من رفتم آنجا و به مجردی که به آیت الله موسوی جزایری نشان دادم، بوسیدند و گذاشتند روی چشمشان و گفتند هرچه کمک لازم باشد انجام میدهم. گفتم نه، حالا فقط میخواهم معرفی بشوم به تمام دژبانیهای جبهه و جنگ که هرجا بخواهم بروم، با این نامه شما بتوانم بروم. چون خودم آن موقع پاسدار سپاه پاسداران جهرم بودم که از جهرم مأموریت گرفتم و رفتم از آنجا کارم را شروع کردم، منتها همانطوری که عرض کردم، با هر که صحبت میکردم جواب همین بود که مگر میشود در جنگ کلاس تشکیل دهی و درس بخوانی؟! تنها آقای بلادیان که مدیرکل آموزش و پرورش استان خوزستان بود و خودش در منطقه جنگی بود، وقتی من برایش صحبت کردم، گفت از همین الآن هم که شما میخواهید بگردید، هرجا دیدید که حتی یک دانش آموز در یک سنگری میخواهد درس بخواند، بگو، من برایت دبیر آماده میکنم می شود برود در همان سنگر برایش درس بدهد. متوجه شدم که این فقط میفهمد که من چه دارم میگویم. تلاش کردیم، منتها توفیقی حاصل نشد.
سال 60 و 61 هم هرچه رفتیم و تلاش کردیم آخر نتوانستیم از فرمانده تیپ و فرمانده لشکر که آن موقع تیپ المهدی جزء لشکر فجر بود و خب حالا به خاطر درخششی که خود تیپ المهدی داشت، فعالیتش در جبهه از لشکر فجر خیلی درخشانتر و چشمگیرتر شده بود و خیلی حساب میکردند روی تیپ المهدی و ما هم به عنوان تبلیغات در المهدی بودیم.
آخر الامر بین تعلیق دو تا فرمانده لشکر فجر که فرمانده اول شده بود ولی آن موقع، فجر سرپرست داشت؛ برادر، مرتضی صفار، ایشان سرپرست لشکر فجر بود و آمده بود تو همان تیپ المهدی هم یک مقری برای خودش انتخاب کرده بود. رفتم خدمت ایشان و مطرح کردم، ایشان گفت من اصلا برایم جا نمیافتد که چطور ممکن است در جبهه برای این نیروهایی که آمدند اینجا بجنگند شما می خواهید درس و مشق را بیاورید.
لیستی درآوردم گفتم که در این دو سال من تلاشهایی که کردم، ببینید این نمره اول رشته فیزیک ریاضی دبیرستان خواجه نصیر جهرم است با معدل 19.64 قبول شده است از کلاس سوم دبیرستان حالا میخواهد بروم چهارم دبیرستان.
هرکاری کردیم، نتوانستیم ایشان را راضی کنیم. گفتم جناب برادر، مرتضی! من اتمام حجت خودم را کردم، روز قیامت دیگر من پاسخگو هم نمیخواهم باشم، شما دیگر پاسخگویید؛ چون من روزی را میبینم که این بچههای دورافتاده از درس در جبهه و جنگ اگر چیزی از آنها باقی ماند و بچه های متمول و ثروتمندان با معلم سرخانه و کلاس خصوصی تحصیلاتشان را ادامه دادند و در کنکورها آنها قبول شدند و تحصیل برای آنها، دانشگاهها برای آنها و آنها رفتند به مقامات بالای مملکتی رسیدند، مدیرکل آنها شدند، وزیر آنها شدند، معاون وزیر آنها شدند، نماینده مجلس آنها شدند، خیلی بخواهند به ایشان لطف بکنند، ممکن است یک تفنگی بدهند دستشان بگویند محافظ آن آقا باش، آن وزیر باش و آن وکیل باش. این خیلی برایش سخت آمد این مطلب، بلند شد و رو دو زانو نشست و گفت یعنی این طور میشود، گفتم شما نمیبینید که این طور میشود! خب، مقامات مملکتی را به بی سوادها و کم سوادها که نمیدهند، به آنهایی که تحصیل کردهاند، میدهند. گفت که پس همین الآن شما بلند شوید از همین حالا تو تیپ خودتان شروع بکنید، اگر دیدید نتیجهبخش است، بروید و ادامه دهید.
ما هم شروع کردیم به تأسیس اولین دبیرستان که آن موقع من رئیس آموزش و پرورش شیراز بودم و دو تا معاون داشتم، گذاشته بودم اینها کارهاشان را انجام بدهند و خودم در جبهه فعالیت جبهه و جنگ داشتم. بلند شدم و شروع کردم، امکانات هم حتی تیپ و لشکرهای جبهه در اختیار ما نمیگذاشتند؛ من 13 طاقه چادر ـ به خاطری که قبلا مدیرکل آموزش و پرورش عشایر بودم و آشنا بودم آنجا ـ از عشایر گرفتم و جیپ تویوتایی هم که از آموزش عشایر بود آن را هم تحویل گرفتم از اینها و بلند شدم رفتم در آنجا اولین دبیرستان جبهه با عنوان «دبیرستان شماره یک جبهه» در پادگان آموزشی شهید دستغیب لشکر المهدی(عج) بود، آنجا شروع به کار کردم. البته هرچه هم که تلاش کردم نتوانستم برای سال 61-62 امتحان در جبهه برگزار کنم، برایشان مرخصی میگرفتم و میرفتند موقع امتحان هرکدام در شهر خودشان امتحاناتشان را بدهند و بیایند. ولی برای سال 62، دبیرستان از اول مهر دایر بود و درسها همچنان ادامه داشت و در جبهه هم درس خواندن غیر از درس خواندن تو شهر بود؛ ما برای دبیرانی که بتوانیم جذب بکنیم برای این دبیرستانها که بعدش سردار نبی رودکی شد فرمانده لشکر فجر که قبلا فرمانده تیپ امام سجاد علیه السلام بود و ایشان تلفن زد و گفت با همان لهجه شیرازی: کاکو شما فقط تو تیپ و لشکر خودتان میتوانید دبیرستان دایر کنید، برای ما چطور؟! گفتم اگر امکانات فراهم کنید من از همین الآن بلند میشوم میآیم تو مقر لشکرم. گفت بیا آقا رسیدی آنجا هستم، هماهنگ میکنم، میگویم هرچه خواستی در اختیارت بگذارند. بلند شدم و دبیرستان شماره دو را در مقر لشکر فجر و دبیرستان شماره سه را در تیپ امام سجاد علیه السلام تأسیس کردیم. دیگر امتحان نهایی سال 62 را در جبهه برگزار کردیم و تعداد زیادی از بچهها در جلسه امتحان نهایی که آنجا تشکیل شده بود، شرکت کردند و این جلسات از امتحان نهایی شهر مفصلتر بود. حالا بعضیها هم خیال میکردند و اینها آمده بودند شایع کرده بودند که تو جبهه دیپلم صلواتی میدهند. به خاطر همین مسأله هیأت ممتحنهای که برای امتحان نهایی که در نمازخانه تیپ امام سجاد علیه السلام تشکیل شده بود، تشکیل دادیم، با اینکه حالا حکم هیأت ممتحنه و رئیس ممتحنه را خودم هم صادر کرده بودم به عنوان رئیس آموزش و پرورش، چون آن موقع جزء آموزش و پرورش شیراز بودیم، نه جزء آموزش و پرورش خوزستان، چون امکانات و همهاش را از آنجا میآوردیم و با اداره کل آموزش و پرورش فارس در ارتباط بودیم. بههرحال، امتحان نهایی که داشت آنجا برگزار میشد، خیلی با دقت زیاد و حتی یک دانش آموزی که از جبل الحمرین تا میخواست بیاد تو دشت عباس که محل برگزاری امتحان بود، با این وسیلههای عبوری سه چهار ساعت راه بود، این 20 دقیقه دیر رسید به جلسه امتحان، اولین جلسهاش هم بود که میخواست شرکت کند، دیر رسید و من رفتم با هیأت ممتحنه صحبت کردم گفتم آقا! طبق آیین نامه امتحانات تا زمانی که سوال امتحانی از جلسه بیرون نرفته اگر دانش آموزشی تأخیر ورود داشت، هیأت ممتحنه موافقت کند، میتواند بپذیرند او را. گفتند نه، ما چنین کاری نمیکنیم، چون حالا شایع شده که دیپلم صلواتی میدهند اگر این کار را هم کردیم. گفتم اگر تو شهر بود یقینا میپذیرفتند او را، با عذر موجهی که حالا دیر رسیده بود، میپذیرفتند. گفتند نه، ما نمیپذیریم. آخر نپذیرفتند. به خاطر همان، از این محروم شد و گفتیم حالا جلسات بعدیتان زودتر حرکت کنید تا بتوانید برسید اینجا. یعنی اینقدر هم سخت گیری میکردند، در عین حال ورق های امتحانی هم لاک و مهر میکردیم آنجا و میفرستادیم شیراز که آنجا تصحیح کنند و همانجا اعلام نتیجه کنند. بعد تیپ برای عملیات والفجر مقدماتی به دهلران منتقل شد. آنجا هم به کارمان ادامه دادیم. حتی تو خط مقدم تیپ المهدی که در شیلات بود، جلسه امتحانات نهایی داشتیم که آن موقع آقای حاج علیمحمد بشارتی نماینده جهرم بود آمده بود برای بازدید جبهه، بردمش سر جلسه امتحان در خط مقدم، خیلی تعجب کرد که حالا چطوری شما در خط مقدم این طور جلسهای تشکیل دادید. خب، جای امنی قرار داده بودیم که خیلی در تیررس دشمن نبود، ولی در همان روز که ایشان هم آنجا بود، یک گلوله توپ به زاغه مهمات توپخانه ارتش اصابت کرده بود و تمام تیرهایی که آنجا بود، همه به صورت انفجارهای جدید در آمده و تمام آن قسمت جبهه را که ما در آن بودیم ناامن کرده بود. این توپهایی که حالا از طرف خود زاغه مهمات ارتش داشت شلیک میشد، همه جا را به خاک و خون کشید و همان روز هشت نفر شهید دادیم که فقط 2 نفرشان از همانهایی بودند که در جلسه امتحان آمده بودند و این دو نفر نیز از جلسه بیرون آمده بودند و در سنگر خودشان بودند، آنجا در تیر رس بود که یکی از آنها دانش آموز آنجا بود و هنوز ورقهاش را لاک و مهر هم نکرده بودیم که بفرستیم. این هم دانش آموزی بود که دو تا دستش مادرزادی که به دنیا آمده بود، چسبیده بود روی سینهاش به گونهای که وقتی میخواست بنویسد، تا حدی روی میز خم میشد که بتواند بنویسد ولی با همین دو تا دستش که این جوری چسبیده بود، در مسابقه تیراندازی که تو جبهه گذاشته بودند، اول شد. این بنده خدا که بهنام علی اکبر پناهتیان بود آن روز به شهادت رسید و آقای بشارتی که پیکرش را دید که با این وضعیت است و ما توضیح دادیم که اینقدر قدرت فکریاش بالا بوده و نمره اول کلاس هم بود، به خاطر او خیلی گریه کرد.
پس در واقع، مبدع و مبتکر تحصیل رزمندگان، حضرتعالی بودید که پیگیری کردید و این بحث درس خواندن رزمندگان در جبهه مصوب شد و شکل گرفت؟
بله. بههرحال، دنبال این در همان سال 62 یا سال 63 بودم که آزمون سراسری را هم ما در دهلران برگزار کردیم و رزمندگان توانستند بیایند آنجا در آزمون سراسری هم شرکت کنند. بعدا که حالا سال 64 بود، من مجددا مدیرکل تربیت معلم شده بودم دوره اول، زمانی که شهید رجایی وزیر آموزش و پرورش بود، من مدیرکل تربیت معلم بودم.
مدیرکل تربیت معلم در استان فارس؟
نه، مدیرکل تربیت معلم کل کشور.
آنجا هم که مدیرکل عشایر بودید، مدیرکل عشایر کل کشور بود؟
بله، آن هم مال کل کشور بود، منتها محلش، فارس بود. ولی تربیت معلم در کنار شهید رجایی (رضوان خدا بر او باد) در اردیبهشت سال 58 ایشان تلفن زد و احضارم کرد، رفتم تهران، گفت باید مدیرکل تربیت معلم بشوید. در کنار ایشان بودیم تا... مثل معروفی است که میگویند: «آچار فرانسه»، هرجا مشکلی پیش میآمد، میگفتند مهربان باید برود. بعد از آن از مدیرکل تربیت معلم، آمدم زمان وزارت شهید باهنر و نخست وزیری شهید رجایی، مدیرکل آموزش عشایر بودم. مجددا در سال 63 بود، بعد از آقای پرورش که حالا آن هم واقعا خیلی در حقش جفا شد، در دوره آقای اکرمی، من را مجددا به عنوان مدیرکل قرار دادند.
جریان جفای به آقای پرورش چه بود؟
آقای دکتر اسدی که معاون پارلمانی وزارت آموزش و پرورش بود، گفت که چند تا از نمایندههای مجلس آمدند اینجا پهلوی من و سوال کردم که چه شد، پرورش که از همه رأی بیشتر داشت، چطور شد که این دفعه در رأیگیری افتاد؟ گفتند که یک گروهی از بچههای فارس گفتیم که آقای پرورش رأیش خیلی بالاست و حرف هیچ کسی را گوش نمیدهد، این دفعه که میخواهند رأی گیری کنند ما چند نفر رأی بهش ندهیم تا یک خورده سطح رأیش بیاید پایینتر. اینقدر، حالا به خیال خودشان، گرچه پرورش با شناختی که من داشتم و قبل از پیروزی انقلاب هم با ایشان در تماس بودم، میآمدند جهرم، میدانستم که نه اهل عجب است و نه اهل کبر و تکبر، ولی گفته بودند تا یک خورده عُجبش بریزد. خب، گفت فردا که رأیگیری شد دیدیم که رأیهایش افتاد، گفتیم چه شد؟ بعد متوجه شدیم که گروههای دیگری هم مثل ما همین طور تصمیمی گرفته بودند که رأی بهش ندهند، در نتیجه او که بالاترین رأی مجلس را داشت از میان همه وزرا، افتاد.
بعدا آقای اکرمی را معرفی کردند که زمانی بود که مقام معظم رهبری رئیس جمهور بود و من را مجددا به عنوان مدیرکل قرار دادند. من و آقایان پرورش و اکرمی رفتیم خدمت آقای خامنهای. آن زمان من هنوز مدیرکل تربیت معلم بودم. سال 64 من آزمون تربیت معلم را در دو شعبه در جبهه، یکی در دوکوهه، لشکر 27 که بچههای تهران بودند و یکی هم در دارخوین که لشکر علی بن ابیطالب قم بودند، برگزار کردم و خودم هم به عنوان ناظر مأموریت پیدا کردم. رفتیم به اتفاق آقای بلادیان که مدیرکل بود برای استخراج نتیجه رفتیم و لاک و مهر کردیم و فرستادیم تهران.
فعالیتهای این طوری در جبهه و جنگ داشتم که شاید بتوانم بگویم که از هر یک از این فعالیتهایی که بعدا وقتی آمدم تهران تا برای بار دوم مدیرکل تربیت معلم بشوم خیلی مهمتر بودند. به آقای اکرمی هم گفتم که من فعالیتی دارم در جبهه که خیلی مهمتر از تربیت معلم اینجاست. گفت چه است؟ گفتم این طور. گفت مگر امکان دارد که در جنگ هم درس بخوانی؟ گفتم که آقای بیآزار شیرازی هنوز معاون آموزشتان است هنوز عوضش نکردید، از ایشان سوال کن، تمام مدارک و گزارشها و همه این چیزهایی که فعالیتهای آموزشی در جبهه بوده را ایشان دارد، سوال کن که چطوری میشود. گفت اگر میشود در جبهه و جنگ درس بخوانید، چرا فقط برای تیپ و لشکر فارس باشد، برای جاهای دیگر چرا نمیگذارید؟ گفتم آنجا هم اگر مأموریت به من محول بفرمایید، باشد با کمال میل میروم در تمام تیپ و لشکرها این دبیرستان را دایر میکنم. گفت نه، شما اینجا باش، یک کسی را میگذارم در کنارت که او مسئولیت را به عهده بگیرد، راهنمایاش بکن.
یک آقایی بود به نام آقای امینی اهل یزد بود، نشستیم دو نفری با همدیگر اساسنامه مجتمع آموزشی رزمندگان را نوشتیم و به صورت مجتمع آموزشی رزمندگان هم برای جبهه و هم پشت جبهه، تأسیس شد که دیگر برای همه جا باشد. ما هم در همان تربیت معلم فقط بودیم، تا پایان بازنشستگی مان که در همان سمت مدیرکل تربیت معلم بازنشست شدم و دیگر آزادانه و تمام وقت رفتم جبهه تا پایان قطعنامه.
دوست داریم خیلی کوتاه درباره شهادت آقازاده تان هم بشنویم؟
من چهار تا پسر داشتم که اولیشان به مجرد اینکه 13 ساله شد، گفت بابا من میخواهم بروم جبهه! رفته بود اعزام نیرو، اعزامش نکرده بودند. رحمت خدا بر شهید علی اکبر رحمانی که شهید آوینی اولین روایت فتح را درباره ایشان ضبط کرد و پخش کرد؛ همهاش هم میگفت، حاج اکبر، حاج اکبر! و آمده بود اینجا با همشیره ما هم مصاحبه کرده بود و برگشته بود این روایت را و... . به حاج علی اکبر گفتم که مجتبی میخواهد برود جبهه، اعزام نیرو موافقت نمیکند، گفت خودم میآیم میبرمش. آمدند در منزل، سوارش کردند و بردنش جبهه و این 13 ساله رفت جبهه. مهدی هم به مجردی که به 13 سالگی رسید، گفت من هم میخواهم بروم جبهه. این را هم اعزام نیرو اعزامش نمیکرد، موقعی که آمده بودیم مرخصی، تماس گرفتم با ستاد تیپ المهدی که آن موقع در شرف لشکر شدن بود، از آنجا گفتند که میآییم و او را میبریم. خود آقای حاجی عبداللهی فرمانده سپاه جهرم بود، آنجا هم تو لشکر سمتی داشت، گفت خود ما میآییم و میبریم. از خود ستاد لشکر آمدند در منزل سوارش کردند و بردند.
ایشان که رفت، اول در اطلاعات عملیات، همانجایی که مجتبی اول رفته بود، فرستاده بودند تو اطلاعات عملیات، بعد هم یک دورهای را گذراند و بردند تو تخریب، ایشان در تخریب بود. مهدی هم وقتی رفت آنجا، اول او را گذاشتند دژبانی. وقتی ما رفتیم آنجا، گفتیم که مهدی اینجا پسندش نیست، راضی نیست در دژبانی بایستد، او آمده برای جنگ، بههرحال، او را هم منتقل کردند به تخریب. در تخریب، اول آموزش تخریب یادش میدادند؛ یک برادری به نام ابراهیم حسین آبادی اهل برازجان بود، از آموزش تخریب بود و ایشان را آموزش داده بود تا رسیده بود به آموزش انفجارات که حالا او اجازه آموزش انفجارات را نداشت، دیده بود که این خیلی درخشید با این سن کم، او را برده بود در پادگان حبیب اللهی که آنجا آموزش انفجارات میدادند. مسئول آموزش انفجارات گفته بود که ابراهیم! بچه اینقدری را برداشتی آوردی برای آموزش انفجارات؟ گفته بود که مهدی غیر از بقیه نیروهاست؛ من در مدت اینقدر کوتاه توانستم تمام آموزش تخریب را به او یاد بدهم و در همهاش درخشیده است. گفته بود در عین حال، میدانید که در ارتش کمتر از سرگرد را نمیفرستند برای آموزش انفجارات، حال تو این را آوردهای تا من آموزش انفجارات بدهم! گفتم شما مهدی را نگهدارید و یک شبانه روز باهاش کار کن، اگر دیدی پسندت نیست، من میآیم برمیگردانم.
پس از یک شبانه روز گفت که رفتم آنجا، گفت مهدی باشد همینجا از همه این کارآموزهای من بهتر دارد میدرخشد، باشد همینجا. خب، آموزش انفجارات هم آنجا دید و باز هم انتخابش کردند برای غواصی که بردند در سد دز برای غواصی. لباس به اندازه او گیرشان نمیآمد به خاطر کوچک بودنش که بعدا هم به عنوان کوچکترین غواص دوران دفاع مقدس معرفی شد؛ تابلویی به ما دادند که عکسش را هم با لباس غواصی زدند. در همان زمانی که ما برای مقدمات کربلای چهار رفته بودیم همه کارهای مقدماتی کربلای چهار را اعم از شناسایی، انتخاب محور و همه چیزهایش را انجام داده بودیم و برنامه عملیات را هم پیاده کرده بودیم، در چنین موقعیتی آقای فرخ روز مدیرکل آموزش و پرورش فارس تماس گرفت و گفت بیا اینجا که برایت کار ضروری پیش آمده، اداره شما با دو تا معاونی هم که دارید، به مشکل برخورد کرده است. ما وقتی آمدیم آنجا، ما را نگه داشتند و نگذاشتند ما برویم عملیات و جبهه.
به هرحال، مهدی به عنوان غواص، با لباس غواصی از اروند عبور کرده و رفته بودند آن طرف، یک گروه سه نفری بودند که با هم رفته بودند آنجا میدان مینی را که قرار بود اینها معبر بزنند تا نیروها بیایند از این معبر عبور کنند و برای مقابله با دشمن، معبر باز کرده بودند. هرچه که انتظار کشیده بودند و مجتبی هم که برادر بزرگ ایشان بود، نشسته بود و منتظر که حالا با نیروها برود داخل، یک جو بیموقعی تصنعی از طرف عراق درست کرده بودند، آنجا جلو آب را بسته بودند بالای دجله و فرات که بقیه نیروها نتوانستند به موقع بروند و توی عملیات وارد بشوند. ایشان دیده بود که نیروها نیامدند، برگشته بودند و از همان معبری که زده بودند آمده بودند این طرف معبر، اینجا دیده بودند که یک تیرباری است بالای یک تپه خاکی که خودشان درست کرده بودند، عراقیها دارد واقعا درو میکند نیروهایی را که اینجا میآیند و وارد منطقه میشوند. مهدی گفته بود من باید بروم از پشت سر برسم به این تیربارچی و خفهاش کنم. آمده بود دور بزند که بیاید پشت سر این که تیری بالا خورده بود و همانجا به شهادت رسیده بود و جنازهاش حدود 9 سال هم تو خاک عراق ماند. منتها فعالیتهایی که ایشان قبل از شهادتش انجام داده بود واقعا چشمگیر بود؛ شهید خلیل مطهرنیا که با همین شهید حاج علیاکبر رحمانیان دو تایی اطلاعات عملیات المهدی را میگرداندند، از ایشان تعریفی میکردند که در عملیاتی که انجام شد ما رفتیم جلو، (میدانید که حالا نیروهای فرماندهان سپاه برعکس فرماندهان ارتش که در سنگر فرماندهی میماندند و با بیسیم هدایت میکردند، اینها معمولا خودشان جلو نیروهایشان میرفتند)، گفت رفتیم رسیدیم به پنج تا تانک (خب معمولا وقتی میرسیدند به غنایم دشمن، به مجردی که میرسیدند مارک لشکر خودشان را میزدند روی آن که حالا لشکر دیگر نیایند تصرف کنند و به عنوان غنیمت بخواهند ببرند)، میگوید وقتی رسیدیم آنجا دیدیم 5 تا تانک اینجا ایستاده روی همهاش «ل.المهدی» نوشته است. گفتیم که زودتر از ما آمده اینجا، خب ما نفر اول بودیم که رسیدیم اینجا، که آمده و این را نوشته است؟ همین طور که صحبت میکردیم دیدیم که مهدی یک رنگ فشاری و یک طلق رادیولوژی دستش است از پشت تانکها آمد بیرون، گفتیم مهدی تو اینجا چه کار میکنی؟ گفت من موقعی آمدم که هنوز اینها (عراقیها) تو تانکها نشسته بودند. ریزهمیزه بود و متوجه او نشده بودند، او آمده بود روی اینها نوشته بود و خودش هم پشت این تانکها نشسته بود، آنها هم ندیده بودند تا وقتی که اینها رسیده بودند آنجا و گفت که روی این پنج تا تانک نوشته بود «ل. المهدی». واقعا ما دیدیم که عجیب کاری کرده که وقتی نیروهای عراقی و راننده تانک توی تانک نشسته و بیاید روی آن بنویسند. از این کارهای عجیب خیلی میکرد.
خداوند رحمتشان کند، غیر از ایشان باز هم از فرزندان شما شهید شدند یا فقط همین آقا مهدی بود؟
فقط همین مهدی بود.
شما با دولت آقای مهندس موسوی هم کار کرده بودید؟
تمام این مدتی که ایشان بود، ما تو جبهه بودیم، منتها آن زمان اول که سال 58 من مدیرکل تربیت معلم بودم، زمان مهندس بازرگان بود و ایشان مشاوری هم داشت دکتر سحابی که به عنوان مشاور انقلابی، هر طرح انقلابی که میخواستیم برای تربیت معلم، میگفتند باید به تصویب او برسد، ما هم میفرستادیم به او. شهید سلیمی (رضوان خدا بر او باد) که در دفتر حزب همراه شهید بهشتی به شهادت رسید، آن موقع مدیرکل آموزش و پرورش تهران بود، میدادیم دست ایشان و میبرد آنجا، او هم مینوشت موافقت نمیشود و برمیگرداند، گرفتاری ما آن زمان با مهندس بازرگان و مشاورش این بود. ولی بار بعدی که رفتیم در زمان جنگ، آقای موسوی نخست وزیر بود، قبل از بازنگری قانون اساسی که پس از آن، نخست وزیری را حذف کردند و به جایش معاون اول گذاشتند، ایشان مدت جنگ همهاش نخست وزیر بود و خیلی هم زحمت کشید.
ظاهرا حضرتعالی کتاب 400 صفحهای درباره خاطراتتان از جبهه و جنگ نوشتهاید، عنوانش چه است؟
فقط نوشته: «خاطرات غلامعلی مهربان»؛ خاطرات انقلاب و جبهه و جنگ در این کتاب نوشته شده است.
کمی هم از خاطرات تان با یاران، فرماندهان و بزرگان جبهه و جنگ بگویید.
جبهه و جنگ یک دانشگاه بزرگ انسان سازی بود؛ آنچه که به عنوان امداد غیبی و این چیزها شایع شده بود و میگفتند، ما به چشم خودمان میدیدیم این امدادهای غیبی را. در همان عملیات آزاد سازی بستان که شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده گردان بود و مجروح شد، شهید ابراهیم همت که بعد از مفقود شدن حاج احمد متوسلیان که قائم مقام فرماندهی بود، به جای فرمانده، لشکر 27 را اداره میکرد، با اینکه مجروح بود و از کمر به پایینش تو گچ بود، روی دوش یکی از رزمندگان نشسته بود پیشاپیش نیروها داشت فرماندهی میکرد. یکی از دوستان دوران قدیمش که سال 57 بعد از پیروزی انقلاب در غائله کردستان با هم بودند رسیده بود و دست گذاشته بود پشت شانهاش گفته بود همت! تو هنوز زنده هستی؟ این جواب داده بود که بله من از خدا خواستهام که تا وجودم برای جبهه و جنگ لازم است، شهید نشوم. هر وقت خواستم خودم از خدا درخواست میکنم که شهید بشوم. حالا من در همین کتابی که الآن زیر چاپ است درباره مأموریت حاج قاسم که عرض کردم در خواب این مأموریت را به من داد و مشغول نوشتن بودم، الآن زیر چاپ است، در همان نوشته اشاره کردهام که نمیدانم حالا این را «موت اختیاری» اسمش بگذارم یا اختیار در موت اسمش را بگذارم، رسیده مقام به جایی که میگوید هر وقت من خواستم از خدا درخواست میکنم شهید میشوم.
بعد از آزادسازی جزیره مجنون که به نهر عرایض هم رسیده بودند نیروهای خط مقدم در نهر عرایض بودند خیلی دور بودند از جزیره، شب آمده بود و گفته بود که من فردا ساعت 9 شهید میشوم. خندیدند بهش و گفته بودند که حالا خیلی دور شدیم، چون بچهها آرزوی شهادت داشتند و با هم دیگر شوخی میکردند درباره شهادت، دیگر آرزوی شهادت را بگذار کنار که خیلی از خط دوریم، هیچ گلوله دشمن به اینجا نمیرسد، این هم گفته بود من مطمئنم. فردا ساعت 9 صبح تو سنگرش نشسته بود که گلولهای آمده جلو سنگرش خورده بود و درجا هم شهید شد.
یا وسطهای عملیات کربلای 5 بود که تقریبا این عملیات طولانی شد، بعد از اینکه از عملیاتی که انجام میشد، طرح عملیاتی دیگر میریختند و بچهها رویش کار میکردند و بعد اجرا میکردند، مثلا 200 متر، 150 متر پیشروی داشتند. هر روز صبح بعد از عملیات مدتی روحانی تخریب بودم و رفته بودم آنجا به خاطر اینکه بچههای خود ما همهشان تو تخریب بودند؛ پسر سومم بعد از شهادت شهید مهدی، این هم گفت منم میخواهم بروم جبهه و نفرستاده بودند، تماس گرفتم به ستاد لشکر، گفتند که وقتی خودت از مرخصی برمیگردی، بیاورش. گفتم وقتی من بیاورم برگه مرخصی دارم، او که برگهای ندارد، راهش نمیدهند از جلو پادگان امام بیاید داخل. گفتند آنجا تماس بگیرید، تلفنی میگوییم که اجازه دهند و او هم بیاید داخل. او هم رفته بود جبهه و من روحانی تخریب بودم، آنجا صبحها معمولا میرفتیم از میدان مین دشمن عکس میخواستیم بگیریم که چه تغییراتی پیدا شده تو خط دشمن، بعد از عملیاتی که حالا شب قبلش انجام شده و یک شب گذشته بود و ما روز دوم عملیات بود که رفتیم. دوربین دست ما بود و نگاه کردیم خط دشمن را. صبحها معمولا چون افق مشرق روشن میشد روی مغرب، ما سلطه دید داشتیم روی عراقیها و عصرها آنها سلطه دید روی خط ما داشتند، ما میرفتیم پیش از طلوع آفتاب آنجا، همین که هوا روشن میشد تا کارمان را انجام دهیم، دیدم که وسط میدان مین دشمن یک شخصی با لباس پاسداری بلند شد و نشست نگاهی این طرف و آن طرف کرد و متوجه قبله و متوجه موقعیت شد و خودش را کشید کنار میدان مین و شروع کرد به خواندن نماز؛ دو رکعت نماز ایشان در وسط میدان دشمن که تقریبا 50 متری با کمین دشمن فاصله داشت، دو رکعت نماز با طمأنینه ایشان وسط میدان مین دشمن خواند که حالا با این دستی که به زمین زد و تیمم کرد به صورتش و نماز خواند. یک موقعی که آقای عبدالحمید رحمانیان دانشجو بود، یک ستونی باز کرده بود در کیهان، تحت عنوان «دو رکعت عشق» خاطراتی از جبهه را در این ستون مینوشت.
من یک سفری با این همسفر شدم، روی صندلی نشسته بودیم تو اتوبوس، گفتم اگر دو رکعت عشق میخواهی، من برایت توضیح بدهم، این را بنویس در روزنامه و این را توضیح دادم. به اندازهای این تحت تأثیر قرار گرفت که گفت در همین اولین شماره میدهم چاپ کنند تحت عنوان دو رکعت عشق و این منتشر شد. همین طوری که ما داشتیم نگاه میکردیم، بچههای لشکر عاشورا آمدند و رسیدند، بچههای گیلان بودند، گفتند این احتمالا از بچههای ماست؛ چون به مجردی که سر و صدا شد، چهارده تا دوربین به دست آمدند آنجا تا تماشای این نماز در وسط میدان مین بکنند که تا آخر هم همهشان فیلمبرداری کردند و گفتند که احتمالا این از بچههای ماست اگر بماند تا امشب، حتما میرویم میآوریم. ولی تا هنوز که ما صحبتهایمان ادامه داشت، دشمن متوجه شد و او را به رگبار بستند و در همان وسط میدان مین به شهادت رسید.
یک عزیزی داشتیم به نام محمد کدخدا، ایشان شخص بسیار وارستهای بود، خودش و سه تا از برادرخانمهایش آنجا توی یک سنگر با هم به برادران ذو الانوار مشهور بودند، هم از لحاظ اخلاق و هم از لحاظ تقوا و ایمان این چهار نفر مثال زدنی بودند.
یک روزی این شهید محمد کدخدا از سر جلسه زیارت عاشورا که آمدیم بیرون، گفت بچهها من 5 روز دیگر شهید میشوم، هر که میخواهد با شهید خداحافظی کند، وقت را از دست ندهد، 5 روز دیگر بیشتر پهلوی شما نیستم. بچهها همه خندیدند؛ چون عرض کردم که نقل مجلس بچهها همه کلمه شهادت بود و به همدیگر میگفتند که مثلا قیافه ات نورانی شده میبینم شاید امشب شهید بشوی. اینها به او خندیدند که تو تعیین میکنی 5 روز دیگر! گفت بله. روز دوم از جلسه زیارت عاشورا بیرون آمدیم، گفت 4 روز دیگر، روز بعد، 3 روز دیگر تا روز آخر که خودش میآمد دست میگذاشت روی گردن بچهها و خدا حافظی میکرد که من امروز شهید میشوم. همه میگفتند جبهه اینقدر ساکت و آرام است که مثل اینکه تو خانه خود ما نشستهایم، از شهادت اینجا خبری نیست. در منطق نونیها (یعنی خاکریزهای نونی شکل که نیم دایره بود و میگفتند شهردار بغداد این طرح را داده بود و گفته بود هیچ کس نفوذ نمیتواند بکند، کربلای 5 که بچههای ایران به آنجا نفوذ کردند و تصرف کردند، گفتند که صدام شهردار بغداد را اعدام کرده بود که تو گفتی کسی نمیتواند نفوذ کند چرا اینها توانستند نفوذ کنند)، بودیم، ایشان با همه خداحافظی کرد و ظهر شد. نماز ظهر را هم برگزار کردیم، من اقامه جماعت میکردم آنجا، نماز جماعت را خواندیم، خبری نشد، فقط داشتند میخندیدند به محمد کدخدا. رفتند چهار نفری سر سفره نشسته بودند تا غذا بخورند که یک گلوله آمد تو سنگر اینها وارد شد و چهارتایشان با هم به شهادت رسیدند؛ یعنی نیروها اینطوری ساخته شده بودند.
حالا اگر فرصتی شد، برای این مطلب که میخواهم دنبال کنم، یک شعری که در همان شلمچه گفته بودم را بخوانم:
اینجا یقین زیارت مولا میسر است
امروز اگر که نگشت، فردا میسر است
وقتی جنگ تمام شده بود، باز ما با همین پایگاه تخریب همکاری میکردیم، شبهای جمعه بعضی از وقتها جلسه داشتند، از ما میخواستند، بعضی وقتها آنجا صحبت میکردیم. یکی از عزیزان گفت که دلم میخواهد یک جلسه دعای کمیلی مهربان مثل همان جبهه برای مان بخواند، گفتم مثل جبهه دیگر نمیشود؛ حالتی که آنجا بود غیر از اینجاست، من هرگز نمیتوانم با آن حالی که تو جبهه دعا میخواندم اینجا دعا بخوانم. آنجا محیط دعایی که میخواندیم از اینجا متفاوت بود، افرادی که آنجا بودند غیر از افراد اینجا و پشت جبهه بودند.
بخشهایی از شعرتان را بفرمایید بخوانید.
بله.
اینجا یقین زیارت مولا میسر است
امروز اگر نگشت، که فردا میسر است
اینجا قدم به واد مقدس نهادهاید
سهل است که وصل دوست در اینجا میسر است
اینجا به هوش باش که در سیر معنوی
بر سالکان «دنی فتدنی» میسر است
اینجا رها مکن سر کویش که عاقبت
روز وصال بهر احبا میسر است
اینجا جهاد اکبر اگر شد میسرت
پیروزیت بر لشکر اعدا میسر است
اینجا ز آه دل شدهای در سحرگهی
صدها هزار درد مداوا میسر است
اینجا اگر به توبه لبی واکنی یقین
گر جرم بیحد است، پذیرا میسر است
اینجا چون انقطاع نمایی ز ماسوا
معراج سوی عالم بالا میسر است
اینجا با یک دعای توسل با قلب پاک
ایصال کربلای معلا میسر است
اینجا که جام بیخودی عشق سرکشی
واقف شدن به سر سویدا میسر است
اینجا اگر ز قید علایق رها شوی
پس نزد عشق بازی یکتا میسر است
اینجا چون خط لا به همه ماسوا کشی
آنگاه فهم معنی إلا میسر است
اینجا به بحر خون اگر آموختی شنا
پیوستنت چو قطره به دریا میسر است
اینجا اگر به قصد فنا گام می نهی
گام طلب به قصد تمنا میسر است
اینجا چو عاشقی ز سر و جان برید دل
دلبستگی دل به دلآرا میسر است
اینجا شراب و ساقی و مطرب چون وا نهی
شرب مدام و جنت اعلی میسر است
اینجا ضیاء دیده ای یعقوب و شهر عشق
فکر (؟؟؟) از پیرهن یوسف زهرا میسر است
اینجا اگر ز جام ولا تر کنی لبی
غسل ولا به بحر تولی میسر است
اینجا اگر ز خود ببری مهر، مهربان!
آنگه فنای فیه تعالی میسر است
آنجا غیر از اینجا بود و ما بعد از اینکه جنگ به اتمام رسید (حالا اگر توفیقی حاصل بشود جریان قبول قطعنامه و این چیزها را بتوانم خاطراتش را به عرضتان برسانم که تو جبهه چه کار میکردند بچهها)، اینقدر ما دل مان تنگ میشد برای جبهه و جنگ که گاهی تقاضا میکردیم از دوستان که آن موقع المهدی تو تنب کوچک (همین سه تا جزیرهای که حالا هرازگاهی سر بلند میکنند و ادعا میکنند که مال ایران نیست)، بعدش هم رفتیم تنب بزرگ، تقاضا میکردیم که ما را ببرید آنجا که دل مان خیلی تنگ شده برای جبهه. میرفتیم آنجا تو حالات معنوی جبهه، ولی مثل جبهه نمیشد؛ چون اینجا جنگی در کار نبود، ما رفته بودیم برای نگهبانی از این جزیره.