شنبه هفدهم دی ماه سال 56 مقاله ای سراسر توهین و افترا نسبت به امام و علمای دین به قلم احمد رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات منتشر شد. نویسنده روحانیت اسلام را ارتجاع سیاه قلمداد کرده و آنان را همدست ارتجاع سرخ دانسته بود. این رفتار رژیم، درس مراجع را به تعطیلی کشاند و طلاب را به سوی بیوت آنان روانه کرد. حرکتی که در نوزدهم دی ماه آغاز شد، سرمنشأ حرکت های بعدی مردم و پیشبرد نهضت امام شد.
به گزارش خبرنگار جماران، انتشار مقاله «ایران و استعمار سرخ و سیاه» در روزنامه اطلاعات که در بخش هایی از آن، نسبت هایی ناروا به امام خمینی(س) داده بود، موجی از اعتراض های مردمی را به دنبال داشت. این خروش از هجدهم دی ماه آغاز شد و تا بیستم نیز طول کشید اما نوزدهم دی ماه 56 از شوری دیگر برخوردار بود و خود آغازگر حرکت های مردمی علیه رژیم شاه تا سرنگونی و پیروزی انقلاب اسلامی شد. آیت الله سید حسین موسوی تبریزی از همراهان نهضت امام خمینی در خاطرات خود به روایتی تفصیلی از این اتفاق تاریخی پرداخته است.
در آن ایام در منزل آیت الله یزدی مجلس روضه بود؛ در همان منزلی که حضرت امام بعد از پیروزی انقلاب وقتی به قم تشریف آوردند در آنجا ساکن شدند. ما چون با آقای یزدی دوست و همکار بودیم و در فعالیتهای انقلابی مشارکت داشتیم لذا در روضه ایشان شرکت می کردیم. در آنجا آقای خلج که از منبریهای خوب و تقریباً انقلابی آن زمان بود به مدت ده شب سخنرانی داشت و بازاریها، جوانها و طلاب جوان و پرشور، شاید قریب به سیصد نفر شرکت می کردند. شب 17 دی من در مجلس بودم. بعد از اتمام مراسم که بیرون آمدم، طلبه ای جوان که در آن ایام در درس شرح لمعه من شرکت می کرد، جلو آمد و با حالتی عصبانی و ناراحت، روزنامه ای را که در دست داشت به من داد و گفت: مقاله اطلاعات را خوانده اید؟ گفتم: نه. همان جا ایستادم و مقاله را خواندم و دیدم قابل تحمل نیست، بلافاصله به منزل آقای یزدی برگشتم، ایشان را دم در خواستم و ماجرا را به اطلاع رساندم. گفت: حالا می خواهی چه کنی؟ گفتم: بالاخره باید کاری کرد به گمانم نویسنده مقاله خواسته ببیند عکس العمل مردم چگونه است و ما اگر حرکت نکنیم معنایش موفقیت رژیم است. آقای یزدی گفت: شما هر تصمیمی بگیرید من حاضرم. گفتم: پس شما منزل باشید من خبرتان می کنم. از آنجا به سمت منزل آیت الله نوری حرکت کردم تا ببینم ایشان چه برنامه ای دارد. ایشان گفت: چون وقت دیر است نمی شود مزاحم خانه های آقایان دیگر شد اما اگر جلسه ای در منزل ما بگذارید اشکالی ندارد. من هم پذیرفتم و راه افتادم تا افراد را خبر کنم. رفتم منزل آیت الله یوسف صانعی که در همان کوچه بیگدلی و در نزدیکی منزل آقای نوری بود. ایشان هم برای هر نوع همکاری ابراز آمادگی کرد. گفتم: علی الحساب خودتان را سریع به منزل آقای نوری برسانید و با ایشان سر صحبت را باز کنید تا ما هم افراد دیگر را به آنجا بیاوریم. ایشان پذیرفت و رفت. بعد در معیت یکی از دوستان جناب آقای شاکری تهرانی که ماشین داشت خدمت آقای مشکینی رفتم و ایشان را با ماشین آقای شاکری برداشتیم و به منزل آقای نوری بردیم. حضرات آیات وحید خراسانی، سبحانی، مکارم، مؤمن، طاهری خرم آبادی، و گیلانی هم با تلفن ما خودشان را رساندند. جای تبعیدیهایی از قبیل آقای منتظری خالی بود. بعضیها هم آن شب دعوت ما را نپذیرفتند اگرچه بعداً انقلابی شدند. به هر حال جلسه نصف شب شروع شد و در خصوص اینکه در واکنش به مقاله موهن اطلاعات چه باید کرد بحث درگرفت. بعضی از آقایان از جمله آقایان مکارم و وحید خراسانی با تعطیل کردن دروس حوزه مخالف بودند و به جای آن پیشنهاد کردند که در انتهای درس چند دقیقه راجع به این قضیه صحبت شود و اعتراض بشود. آقایان نوری، طاهری، مؤمن، مشکینی و حقیر هم با تعطیلی درسها موافق بودیم و علتش را هم اینطور ذکر کردیم که صحبت کردن به تنهای کافی نیست و موج آفرین نیست اما اگر روز 18 دی درسها را تعطیل کردیم و آقایان مراجع هم چنین کردند و روز بعدش نیز در موقع درس در این خصوص صحبت کنند، مؤثرتر خواهد بود. این پیشنهاد با اکثریت آرا تصویب شد بعد هم تقسیم کار شد. اطلاع رسانی به بیت مرحوم آیت الله گلپایگانی و نیز آیت الله حائری به عهده آقای مؤمن گذاشته شد. منزل آیت الله نجفی مرعشی و مرحوم آیت الله آملی و چند نفر دیگر را من به عهده گرفتم. آقای طاهری هم مأمور اطلاع دادن قضیه به آقای شریعتمداری و عده ای شد و خلاصه تمام یا اکثریت قریب به اتفاق مدرسین حوزه را پوشش دادیم و خوشبختانه فردای آن شب محفل درسی برقرار نشد و به جای آن سیل حرکت طلاب به منازل آیات و مراجع اتفاق افتاد و هر سه مرجع معروف وقت هم یعنی حضرات آیات گلپایگانی، نجفی مرعشی و شریعتمداری در جمع طلاب سخنرانی و ابراز همدردی کردند و به این ترتیب برنامه آن روز به پایان رسید و بعدازظهر هم جز ادامه تعطیلی حوزه خبر خاصی نبود و فردایش هم قرار بود درسها از سر گرفته شود و اوضاع به روال عادی برگردد ولی شب قبلش عده ای از دوستان بازاری قم پیش من آمدند و گفتند: «چطور است ما هم با حوزه همدردی کنیم، منتها اگر فردا حوزه کارش را از سر بگیرد و ما بازار را تعطیل کنیم، ناهماهنگی ایجاد می شود».
من راستش از سویی اطمینان به تعطیلی بازار نداشتم و از سوی دیگر چون دیر وقت بود، راهی برای جمع کردن دوبارۀ مدرسین و دوستان نداشتیم و تازه بعید بود با تعطیلی یک روز دیگر هم افزون بر روز اول موافقت می کردند، که برخی همچنان که عرض شد، با تعطیلی روز اول هم موافق نبودند؛ لذا قضیه را به اطلاع بازاریان رساندم. گفتند: پس چه کنیم؟ عرض کردم: من یک پیشنهاد به نظرم می رسد و آن این است که شما افرادتان را تا هشت صبح فردا جمع کنید و بیایید مسجد نو مقابل قبرستان شیخان. من در آنجا برای حدود سیصد طلبه درس داشتم و شرح لمعه می گفتم. وقتی شما بیایید، ما هم به شما ملحق می شویم. چون شاگردان من آمادگی اش را دارند و اغلب ما در درس به بهانه های مختلف، مسائل سیاسی را مطرح می کنیم. وقتی اجتماع ما مهیا شد، به اتفاق به سمت مسجد اعظم حرکت می کنیم. در آنجا آقای شریعتمداری مشغول تدریس در شبستان سمت آرامگاه مرحوم آیت الله بروجردی می شود. هنگام درس ایشان وارد مسجد می شویم؛ بعد یک نفر در آنجا صحبت کند و خطاب به آقای شریعتمداری بگوید: آقا! بازار تعطیل است، آن وقت شما دارید درس می گویید؟! اگر بشود درس ایشان را تعطیل کرد، دروس دیگر هم خود به خود تعطیل خواهد شد. این پیشنهاد را پسندیدند و تا فردا ساعت هشت، خداحافظی کردند.
صبح روز نوزدهم دی ماه از قرار معلوم، بازاریان صبح زود اعلامیه حمایت و پشتیبانی خود را از حوزه و مرجعیت امام در بازار چسباندند و رسماً و یکپارچه بازار تعطیل شد. من طبق معمول و بی آنکه به شاگردانم چیزی بگویم، درس را آغاز کردم. شاید سه دقیقه نگذشته بود که بازاریها رسیدند. من بلافاصله درس را تعطیل کردم و از شاگردان خواستم که متفرق نشوند تا در کنار بازاریان به سمت حرم مطهر حضرت معصومه (س) راهپیمایی کنیم. آنان هم پذیرفتند و راه افتادیم. در مسیر که می رفتیم از اینجا و آنجا افرادی هم ـ نوعاً از طلاب ـ به ما ملحق شدند و وقتی به مسجد اعظم رسیدیم، شاید غیر از جماعت بازاری، صدها طلبه هم با ما همراه بودند و نیمی از صحن مسجد اعظم پر شد. عده ای مأمور شدند که داخل شبستان بروند و به نحو منطقی و مسالمت آمیز، درس آقای شریعتمداری را به تعطیلی بکشانند؛ البته درس آقای شریعتمداری تعطیل شد[1] ولی من وارد مسجد نشدم؛ چون اطرافیان آقای شریعتمداری من را می شناختند و به لحاظ اختلاف سلیقه ای که ما از همان اول با ایشان داشتیم، شاید گمان می کردند که من توطئه کرده ام که درس ایشان به هم بخورد. خوشبختانه قضیه با موفقیت تمام شد و ایشان بر فراز منبر تدریس، عذرخواهی کرد و گفت: ما نمی دانستیم که امروز هم برنامه است؛ لذا همین جا به حمایت از اعتراض بازاریان تعطیل می کنیم. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته!
اینجا بود که شعارها شروع و عملاً دروس حوزه تعطیل شد. آیت الله گلپایگانی هم که در ساعت نُه در شبستان دیگر مسجد اعظم درس داشتند، نیامدند؛ درس ساعت ده آیت الله مرعشی هم در مسجد بالاسر و درس آیت الله شیخ هاشم آملی در مسجد اعظم و نیز درس خارج آیت الله مرتضی حائری در مسجد عشقعلی، عملاً برگزار نشد و سیل راهپیمایان در ادامه حرکت روز قبل، به سوی بیوت مراجع و علما سرازیر شد. نخست به منزل آیت الله آقای میرزا هاشم آملی در کوچه آقازاده رفتند که البته من به دلیل داشتن کارهای دیگر، نرفتم. گویا آقای آملی چند دقیقه صحبت کرده بودند. بعد راهپیمایان به سمت منزل مرحوم علامه طباطبایی که در جوار منزل آقای یزدی بود، رفتند. در آنجا مرحوم علامه در جمع تظاهرکنندگان حاضر شدند و ابراز تشکر کردند؛ ولی چون برای صحبت کردن طولانی تر، حال و حوصلۀ کافی نداشتند، به آقای یزدی که به جهت همسایگی با ایشان مأنوس بود، گفتند که شما صحبت کنید. آقای یزدی هم حدود ده دقیقه صحبت کرد.
پس از آن، مردم سؤال کردند کجا برویم؟ من عرض کردم بعد از مراجع، نوبت علمای تراز دوم است؛ لذا بد نیست به سمت مدرسۀ امیرالمؤمنین و خدمت آقای مکارم برویم. رفتن پیش آقای مکارم، از جهت وارد ساختن ایشان به جریانات سیاسی و انقلابی حائز اهمیت بود، تا تصویری که از ایشان در اذهان بود که وی از رفقای آقای شریعتمداری است و در شمار مبارزین نیست از بین برود و انصافاً هم آقای مکارم آن روز در جمع تظاهرکنندگان، خوب و منطقی صحبت کرد و با آن صحبت که یک ربع بیشتر زمان نبرد، تبعید را برای خود خرید.
بعد از آن قرار شد که به منزل آقای وحید خراسانی که از درس خارج گوهای آن زمان بود، برویم که البته چون نزدیک ظهر بود و منزل ایشان هم گنجایش چندانی نداشت و از سیستم صوتی بالایی هم برخوردار نبود، جمعیت کمتری حضور داشتند. در عین حال ایشان هم طی سخنان بسیار خوب و منطقی و محکم، توهین روزنامه را به ساحت مقدس امام و مرجعیت محکوم کرد و از راهپیمایی و اعتراض مردم حمایت نمود. برای بعد از ظهر روز 19 دی، رفتن به منزل آقای نوری را در نظر گرفتیم تا تقریباً در سمت خیابان صفاییه قم، کار را کامل کرده باشیم و بعد از آن به منزل آقای مشکینی برویم.
خبر رسید که از تهران هم عده ای بازاریان و دانشگاهیان خواهند آمد و من حدس زدم که با این حساب، برنامۀ مقابل منزل آقای نوری از همه جا شلوغتر و باشکوهتر خواهد شد؛ لذا از قبل سیستم صوتی مناسبی را در منزل آقای نوری و حتی مسیر خیابان بیگدلی تعبیه کردیم و بلندگوهای کوچکی را در بالای دیوارها به گونه ای که از خیابان قابل رؤیت نبود قرار دادیم. بتدریج از ساعت چهار جمعیت آمدند و اتاقهای منزل پر شد و بعد از آن با آنکه هوا سرد بود، مردم در حیاط نشستند و کم کم کوچۀ بیگدلی از جمعیت انباشته شد و حتی امتداد جمعیت به خیابان صفاییه رسید.
در این حال من در منزل آقای نوری بودم و قرار بود ایشان سخنرانی کند؛ منتها به من گفتند: اول شما چند دقیقه صحبت کن تا آمادگی ایجاد شود. من برخاستم و حدود 25 دقیقه سخنرانی کردم. موضوع صحبت راجع به حکومت و امامت بود و اینکه رئیس حکومت چه شرایطی باید داشته باشد. در آن سخنرانی من عنوان «امام» را در مورد حضرت امام که تا آن موقع به ایشان آیت الله العظمی خمینی می گفتند، برای اولین بار ـ البته در قم ـ به کار بردم. در تهران ظاهراً آقای دکتر حسن روحانی این عنوان را در مراسم چهلم حاج آقا مصطفی ـ که حدود یک ماه قبل از قضیه 19 دی در مسجد ارگ برگزار شده بود ـ در حق امام (س) استفاده کرده بود.
به هر حال حقیر در طی سخنرانی در منزل آقای نوری مطالب مختلفی را بیان کردم؛ از جمله نامۀ حضرت سیدالشهدا (ع) را که توسط حضرت مسلم برای مردم کوفه ارسال شد و بخشی از آن از قرار زیر است: ولعمری ما الامام الا القائم بالقسط الداین بالحق، الحابس نفسه فی ذات الله . این جمله را پشت بلندگو قرائت کردم و قضیه را به توطئه رژیم و مقالۀ موهن روزنامه ربط دادم و آن را ریشه یابی کردم. بعد از آن آقای نوری حدود 45 دقیقه سخنرانی کرد که بسیار جالب بود و جالبتر اینکه اشعاری قرائت کرد که در آن، امام به نور ماه و مقاله روزنامه و توطئه ساواک و اقدامات رژیم، به پارس سگ تشبیه شده بود. یک مصراعش این است: مه فشاند نور و سگ عوعو کند! مردم بیشماری که در صحنه حاضر بودند با شنیدن این سخنان کاملاً آماده شده بودند؛ لذا با شعارهای تند «مرگ بر حکومت یزیدی» و «درود بر خمینی»، در آستانۀ غروب آفتاب به سمت خیابان صفاییه حرکت کردند. ما مشغول راه انداختن مهمانها بودیم و انتهای جمعیت هنوز در کوچه بیگدلی بود که ناگهان عده ای در حال شعار دادن، دوباره به منزل آقای نوری آمدند و با نگرانی اعلام کردند که نزدیک چهارراه بیمارستان، تیراندازی شده و عده ای کشته و زخمی شده اند.
برنامۀ رفتن به منزل آقای مشکینی بدین ترتیب لغو شد و به جای آن طلبه ها در حوالی مدرسه حجتیه و رودخانه مشغول سنگ اندازی و پرتاب آجر به طرف مأمورین مسلح بودند.[2] به خاطر دارم که در همان گیرودار خبر رسید که شیخی که بعدها دانستیم مرحوم شهید اوسطی است، با فلاخن و وسیلۀ سنگ انداز، به پاسبانها و ساواکیها حمله کرده و با نشانه روی دقیق، پیشانی آنان را مورد هدف قرار داده است؛ منتها چون سر و صورتش را می پوشاند تا مدتها جز عده ای معدود، کسی او را نمی شناخت؛ تا اینکه سرانجام او را شناسایی کردند و در روز عید سعید فطر به شهادت رساندند و جالب است بگوییم که شعار «بگو مرگ بر شاه» از همان روز عید، در قم متداول شد.
به هر تقدیر درگیری تا ساعت یازده شب ادامه یافت و بیشتر هم در اطراف مدرسۀ حجتیه بود که منجر به زخمی شدن دست کم پانزده نفر شد که به بیمارستان منتقل شدند. تشخیص ما این بود که ماندن زخمیهای این حادثه در بیمارستانها صلاح نیست و به طور حتم به دستگیری آنان توسط ساواک منجر خواهد شد؛ لذا شبانه، آنان را خارج کرده و به منزل افراد «مخصوص» منتقل کردیم. در این ماجرا روی هم رفته پانزده نفر شهید و زخمی شدند که دو نفر از شهدا طلبه و فرزند روحانی بودند که یکی از آنان همدانی و منزلشان در نیروگاه بود و ما برای دلداری دادن و تسلیت به پدر و مادرش به منزل او رفتیم. به این ترتیب 19 دی ماه به پایان رسید.
روز بیستم چه گذشت؟
صبح روز بعد، ساعت نه مجدداً من در منزل آقای نوری بودم چون در منزل خودمان تلفن نداشتیم و رفته بودم تا اگر دوستان تلفن زدند، آنجا باشم. اتفاقاً برخی تماس گرفتند و پرسیدند: چه باید کرد؟ و من در پاسخ گفتم: دیگر چاره ای نیست و باید مراجع حرکت کنند؛ لذا بروید منزل آقای گلپایگانی. گویا این توصیه عملی شده بود و مردم به منزل آقای گلپایگانی رفته و به تظاهرات و شعار دادن پرداخته بودند. در این حال از اطراف منزل ایشان به آقای طاهری خرم آبادی زنگ زده بودند که آقا از این ماجرا ناراحتند، دستور دهید مردم کار را متوقف کنند. آقای طاهری هم به من تلفن کرد و گفت قضیه اینطوری است. گفتم: اگر ایشان نیایند و در جمع تظاهرکنندگان صحبت نکنند، برای خودشان بد تمام می شود.
در آخر ظاهراً خود آقای گلپایگانی با یکی از منتسبین ایشان آمده بودند و در جمع تظاهرکنندگان چند کلمه صحبت کرده بودند و بعد از آن هم تظاهرات به خشونت کشید. البته نه به اندازه شب قبلش؛ ولی ساواکیها و پلیس حمله کرده بودند و با پرتاب گاز اشک آور طلبه ها را فراری داده بودند. من دیگر در این ماجرا حضور نداشتم، چون آقای طاهری در تلفن به من گفته بود که با توجه به شرایطی که موجود است، بهتر آن است که ما جلسۀ خودمان را داشته باشیم و زیاد روی مراجع، فشار نیاوریم. قرار شد اطلاعیه ای از طرف مدرسین داده شود و فردای آن روز ساعت یازده صبح در منزل آقای طاهری تشکیل جلسه دهیم و من همان اعضا و افراد جلسۀ قبل را خبر کنم. مجدداً شروع کردم به تلفن کردن و به آقایان اطلاع دادن. بجز آقای وحید خراسانی که حضور نداشت، مابقی آقایان به اضافه آقایان امینی و جوادی آملی و تعداد دیگری از دوستان حضور به هم رساندند.
در آن جلسه، اطلاعیه ای تنظیم شد و قرار بر این شد که من به نزد آقایان ببرم تا امضا کنند. من هم کارم را شروع کردم. یادم می آید ساعت حدود ظهر و هنگام پخش اذان بود. من به منزل آقای مکارم رفتم. در باز بود و دو نفر غریبه داخل منزل بودند. آقای مکارم که متوجه شد من برای امضاگرفتن آمده ام، اشاره ای به من کرد و من دریافتم که آن دو نفر برای بردن ایشان به تبعیدگاه آمده اند. فرمانداری قم که در آن ایام سرپرستش محمود هاشمی رفسنجانی بود، جلسه ای با عنوان شورای امنیت شهر، متشکل از رؤسای ساواک، دادگستری و شهربانی[3] تشکیل داده و قرار شده بود 25 یا 27 نفر از قم تبعید شوند از جمله آقایان پسندیده، مشکینی، نوری، مکارم، ربانی املشی، یزدی و خلخالی و عده ای از بازاریان. ولی هنگام مراجعه برای گرفتن امضا از آقای مکارم به خاطر حضور مأمورین رژیم که برای بردن ایشان به تبعیدگاه آمده بودند موفق به امضا گرفتن از آقای مکارم نشدیم؛ ولی چون می دانستیم که ایشان رضایت دارد امضای ایشان را در اعلامیه گذاشتیم.
مروری بر آنچه گذشت
به طور خلاصه آنچه سبب قیام 19 دی ماه 56 در قم شد و باعث شد که طبقات زیادی از مردم در مسیر انقلاب و اهداف آن قرار بگیرند، یکی ایجاد محبوبیت توأم با مظلومیت برای حضرت امام بود و دیگری فضای باز سیاسی که در حدود یک سال قبل از این واقعه در کشور ما خودش را نشان داد و تعدادی از زندانیان سیاسی آزاد شدند و فجایعی که درون زندانها رخ می داد، به بیرون راه یافت و نقل محافل شد، وعاظ کم و بیش آزادی عمل بیشتری یافتند. خود من یادم هست که وقتی یک سال در ماه محرم در برازجان برای سخنرانی رفته بودم من را به ساواک بردند و مورد بازجویی قرار دادند. گفتم: من که اسمی از شاه و اینجور مسائل نبردم. گفتند: ولی از معاویه و یزید مغرضانه نام برده ای و مردم هم آن را با شرایط روز تطبیق می دهند! وقتی شرایط قدری بازتر شد، دیگر به آن صورت سختگیری نمی کردند؛ لذا من وقتی در سال 56 در حسینیه اصفهانیهای آبادان سخنرانی کردم، جمعیت کثیری جمع شدند و ما هم با ساواک کمتر مشکل داشتیم. یا مسجد الجواد تهران، حسینیه ارشاد و مسجد قبا از سخنرانان شهیری از قبیل آقای خزعلی و صانعی دعوت به عمل می آورد و آنان هم گرچه مستقیماً چیزی به شاه نمی گفتند، اما مطالبشان زنده و انقلابی بود.
عکس العمل رژیم بعد از قیام نوزدهم دی
رژیم بلافاصله بعد از این قیام و بدون اعلام رسمی، در قم حکومت نظامی برقرار کرد و به طور سراسیمه اقدام به دستگیری و تبعید جمع زیادی از علما و بزرگان قم نمود. از علائم سراسیمگی دستگاه این بود که در صورت جلسه تصمیم گیری برای تبعید بزرگان و علمای قم اسامی تعدادی از افرادی که قبلاً تبعید شده بودند و در تبعیدگاهها به سر می بردند نیز آمده بود. به هر حال عده زیادی از علما و بزرگان قم و حتی تعدادی از روحانیونی که فعالیت علنی و چشمگیری هم در صحنه مبارزه نداشتند مثل آقای مکارم شیرازی و آقای سیدهادی خسروشاهی که یک نویسنده علاقه مند به امام بود را دستگیر و تبعید نمودند اما خوشبختانه تعدادی از فضلا و مدرسینی که نقش زیادی در این قیام داشتند مثل آقایان طاهری خرم آبادی، مؤمن، صانعی و خود من که در آن روز سخنرانی کرده بودم از قلم ساواک افتادیم و دستگیر نشدیم.
1. در این مورد: ر.ک. به: انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک؛ کتاب دوم، ص 10.
2. البته در ابتدا سنگ و آجری در اختیار تظاهرکنندگان نبود و بعداً فراهم شد. از آن به بعد هم مردم تجربه پیدا کردند و در هر تظاهرات، یک تاکسی بار سنگ و پاره آجر در نزدیکی محل تظاهرات خالی می کردند.
3. . رئیس شهربانی وقت تیمساری بود به نام رزمی و بسیار فرد خشنی بود، به حدی که درخواست شد او را از قم ببرند و چنین هم کردند و او را به آبادان بردند و عملاً ترفیع درجه یافت!
کتاب خاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی (دفتر اول)؛ ص 395-404