زمانی که ما از سفر چهارم خود باز می گشتیم، خبرهایی مبنی بر «در مضایقه نبودن آیت الله خمینی» به رژیم مخابره می گشت. خبر داده بودند که ایشان بر سر درس و نماز و مسجد خود می روند و اولادها نیز مکررا به دیدار ایشان می آیند. با ارسال این دست اخبار، شرایط به گونه ای شد که تا هفت سال از دادن ویزا به ما ممانعت به عمل آمد.
پایگاه خبری جماران: در نظر داریم گزیده ای از کتاب خاطرات سرکار خانم فریده مصطفوی، دختر گرامی حضرت امام خمینی(س)، که با عنوان «گذر ایام» توسط انتشارات عروج به چاپ رسیده را در ایام نوروز منتشر کنیم و دوازدهمین بخش از این خاطرات که با عنوان «ممانعت از رفتن مجدد» در صفحه 201 این کتاب به چاپ رسیده را در ادامه می خوانید:
زمانی که ما از سفر چهارم خود باز می گشتیم، خبرهایی مبنی بر «در مضایقه نبودن آیت الله خمینی» به رژیم مخابره می گشت. خبر داده بودند که ایشان بر سر درس و نماز و مسجد خود می روند و اولادها نیز مکررا به دیدار ایشان می آیند. با ارسال این دست اخبار، شرایط به گونه ای شد که تا هفت سال از دادن ویزا به ما ممانعت به عمل آمد.
اگرچه در این هفت سال تنهایی، داداش مصطفی و خانواده اش در کنار آقا و خانم حضور داشته و بسیار به ایشان توجه داشتند اما سال های تنهایی در نجف بسیار سخت سپری می شد. بالأخره در سال 1365، کورسوی امیدی از سوی سوریه به روی ما نمایان شد و اعلام کردند که ممکن است بتوانید از طریق سوریه اقدام کرده و ویزای خود را دریافت کنید. من به همراه فهیمه خانم عازم سوریه شدیم و در منزل آقای شیخ نصرالله خلخالی ساکن گشتیم. ایشان ما را به آپارتمانی که دخترهای خواهرشان نیز در آنجا بودند برده و بسیار نسبت به ما محبت داشت. علاوه بر آن، آقای واحدی، برادر خانم آقای شرعی در جهت پیگیری کارهای ویزای ما بر آمد.
پسر آقای جنتی و پسر آقای منتظری که از مبارزین حاضر در سوریه بودند در دیدار با ما گفتند: از سوریه به شما ویزایی نخواهند داد لذا به همراه پسر آقای جنتی برای یک هفته به اردن رفته و از آنجا نیز اقدام کردیم اما گویی همه راه ها بسته بود. ناامیدتر از همیشه به سوریه بازگشتیم.
زمانی که با داداش مصطفی از طریق تلفن در حال صحبت بودم به او گفتم:«ما یک ماه است که در سوریه هستیم و دیگر از آقای خلخالی خجالت می کشیم. بهتر است به ایران باز گردیم». داداش در پاسخ به من گفتند:«نگران نباشید درست می شود». همین طور هم شد. بالأخره سوریه به ما ویزا داد و نتیجه تلاش و صبرمان را گرفتیم. بلافاصله به سمت بغداد حرکت کردیم. زمانی که در فرودگاه بغداد فرود آمدیم، در اثر فشارهای یک ماهه و در نتیجه سفر با هواپیما، حال فهیمه خانم به شدت بد شد. بلافاصله سجاده ای که به همراه داشتم را در فرودگاه پهن کردم و او را روی آن خواباندم. با نوشیدن کمی آب به همراه قرص، رفته رفته حالشان بهتر شد و موفق شدیم بعد از گذران این همه دوری و سختی، سوار بر ماشین به سوی نجف حرکت کنیم.
صبح زود به منزل آقا رسیدیم. خانم، آقا، داداش و خانواده اش برای استقبال از ما آمدند و تمام رنج سفر، با دیدن روی ماه آنان از خاطرمان رفت. آقای اشراقی و آبجی صدیقه نیز از طریق آمریکا اقدام کرده و به همراه نفیسه موفق به گرفتن ویزا و پیوستن به ما شدند. نزدیک به یک ماه در نجف ماندیم. دوران اقامت این بار ما در نجف، با فوت دکتر شریعتی همزمان گشت.
در این هفت سال تنهایی، آقا به شدت شکسته شده بودند و کم غذا می خوردند. گاهی احساس می کردم آقا برای ریاضت کشیدن و پی بردن به برخی مسائل، این گرسنگی ها را تحمل می کنند. زمانی که موعد بازگشت به ایران فرا رسید، رو به داداش کرده و سفارش آقا را به ایشان کردم؛ غافل از آنکه بدانم چه اتفاقی در انتظار داداش مصطفی است. همزمان با خروج ما، احمد آقا وارد عراق شد. چه اندازه خداحافظی در این سفر برایمان سخت و دردناک بود. این آخرین باری بود که داداش مصطفی را در آغوش کشیدم.