آقا شش ماه تمام به نوشتن این کتاب همت گماردند و کاری بس عجیب کردند. با آنکه در آن زمان ما بچه ها کم سن و سال بودیم اما متوجه سر و صداهایی که چاپ این کتاب به راه انداخت، می شدیم. دایی رضا نیز برایمان تعریف می کردند که مردم آقا را با دست به یکدیگر نشان داده و او را با نام «کاتب کشف اسرار در مقابل اسرار هزار ساله» صدا می زدند.
پایگاه خبری جماران: در نظر داریم گزیده ای از کتاب خاطرات سرکار خانم فریده مصطفوی، دختر گرامی حضرت امام خمینی(س)، که با عنوان «گذر ایام» توسط انتشارات عروج به چاپ رسیده را در ایام نوروز منتشر کنیم و نهمین بخش از این خاطرات که با عنوان «سر و صدایی که کشف اسرار به راه انداخت» در صفحه 216 این کتاب به چاپ رسیده را در ادامه می خوانید:
در سفر محلات، آقا طی یک فعالیت شش ماهه، کلاس های خود را تعطیل کرده و شروع به نوشتار «کشف اسرار» کردند. مدتی قبل از آن، چند تن از بازاریان نزد آقا در قم آمده و خواستار آن شدند تا آقا در جوابیه و رد «اسرار هزار ساله» کتابی بنویسند.
با همت گروهی از بازاریان که هزینه چاپ کتاب را بر عهده گرفتند، آقا شش ماه تمام به نوشتن این کتاب همت گماردند و کاری بس عجیب کردند. با آنکه در آن زمان ما بچه ها کم سن و سال بودیم اما متوجه سر و صداهایی که چاپ این کتاب به راه انداخت، می شدیم. دایی رضا نیز برایمان تعریف می کردند که مردم آقا را با دست به یکدیگر نشان داده و او را با نام «کاتب کشف اسرار در مقابل اسرار هزار ساله» صدا می زدند.
قانون کشف حجاب به شدت سخت گیرانه اعمال می شد. مأموران به دنبال زنان با حجاب حرکت می کردند و از پشت سر، چادر از سرشان می کشیدند. در اثر این گونه اعمال فشارها، تعداد زیادی از زنان باردار به زمین خورده و فرزندانشان را از دست می دادند.
علاوه بر کشف حجاب بانوان، برای برداشتن عمامه طلاب نیز کارهای مختلفی انجام می دادند و اجازه هیچ گونه اعتراض و یا مقاومتی را به افراد نمی دادند. گاهی مأموران در پشت دیوار خانه ها کمین کرده و با چنگک، عمامه از سر طلاب بر می داشتند؛ اگرچه در این میان مأموران خوبی هم یافت می شدند؛ کسانی که به محض مشاهده یک زن با حجاب، سر به زیر انداخته و خود را مشغول بستن بند کفششان کرده و تظاهر به بی حواسی می نمودند.
برخورد مأمورین در آن دوران بسیار وابسته به تربیت و رفتار آنها می بود.
آقا در آن دوران نقل می کردند:«در زیر گذر، شیخی را بدون عمامه و در حال خوردن نان یافته اند. از او می پرسند عمامه تان را برداشته اند؟ می گوید بله. من نیز با پارچه عمامه ام دو پیراهن دوختم؛ یکی را بر تن کرده و دیگری را به فردی دیگر دادم. در جیبم دو قران پول داشتم که آن را نان خریده و مشغول خوردنش هستم».
آقا در ادامه می گفتند:«همیشه به وارستگی و بی توجهی آن شیخ نسبت به دنیا غبطه خورده و در دل آرزو کردم همچون او باشم».