پایگاه خبری جماران: چند ساعت است مهمان خاک شده ای تو؟ عجب! توحالا حالاها فصل درخشیدنت بود. خاک را با تو چه کار؟
بنا بود امشب در ساعت تحویل سال در کنار تربت شهدای شهرت اهواز مراسم داشته باشی و با مردم سخن بگویی. می بینی دست تقدیر چه کارها که نمی کند؟
کمتر پس از شهادت برادرم حاج قاسم در مرگ کسی گریسته ام اما امروز در آخرین ساعات پایانی سال و قرن چشمهایم در مرثیه تو بارانی شد. بگمانم این اشک حالاحالا مهمان دیدگان من خواهد بود. تردید ندارم شوق آن طرفی ها تورا بسمت خودکشید و بی اختیار برد. والا حالا چه وقت پر کشیدن تو بود. از افسوس های من یکی این خواهد بود که نتوانستم در بدرقه ات به آخرت به اهواز بیایم و با تو باشم هرچند امروز دل بی تاب و شکسته و بارها ترک خورده ام پیش تو در اهواز بود لحظه به لحظه که نه آن به. آنچه تشییعی همشهریهای من و تو در اهواز از تو کردند تا مرقد علی بن مهزیار اهوازی. و حق تو مگر جز این تشییع بشکوه و باشکوه بود.
خوشابه حال خاک علی بن مهزیار و اهواز که تو را تنگ در آغوش کشید.
راستش به خاک اهواز غبطه می خورم. آخر یک خاک و این همه گوهر؟ و حالا هم که در شاهواری چون تو سید محسن شفیعی را از آن خود کرد.
آه محسن. چقدر اشک امروز از چشمها گرفتی اخر این همه گلاب را اهواز در این آستانه تحویل سال چکار می خواهدبکند؟
هرچه فکر می کنم و فکر میکنم در این رفاقت چهل ساله با تو و پدرت جز حسن و خوبی و خیر و خوش رویی و مردم داری و تعهد و دردمندی و پاکی و صفا و فروتنی و اخلاص ندیدم و نمی بینم اینها اگر در تو نبود این همه جمعیت دراین روزتعطیل آخرسال دربدرقه ات چکارمی کردند؟
صبح تلفنی به دوست طلبه ام دکتر مهدی بهداروند در قم گفتم تردید ندارم تشییع محسن یکی از نادرترین تشییع های اهواز خواهد بود و شد. تشییعی که تصاویر نشان می دهد در حد یک مرجعیت و بالاتر از تشییع بعضی شهدا از تو شد و حق تو بود. تشییعی غبطه آور برای فرزند عزیز اهواز و اهوازی های مهربان و دوست داشتنی.
یک آدم و این همه صفات خوب؟ گوهری اینقدر درخشنده و قیمتی و دلربا؟
راستش را بخواهی به صفا و اخلاص و گمنامی ات غبطه ها می خورند و می خورم .
آه محسن با دل من چه کردی که در نوشتن این سطور که کلماتش به من التماس می کنند نذر تو بشوند و بر صفحه بیایند اشک امان مرا بریده است؟
کمتر نوشته ای مثل نوشته ام در ساعات پس از شهادت قاسم اینگونه با اشک و بغض و دلشکستگی همراه بوده است. محسن می بینی
کلمات اختیار از من برده اند و کسی جز قطرات اشکی که الان بر صفحه ریخت و می ریزد بداد من نمی رسد و چه بهتر بگذار مرا از پا در آورند.
کمتر پیش آمده در نوشتن درباره کسی احساس ناتوانی بکنم تاجایی که وقتی پر کشیدی به خود گفتم درباره ات چیزی نخواهم نوشت اماحریف دلم نشدم .
جعفرآقا بیگدلی هم که از تشییع باشکوهت برگشته بود تلفنی گفت منتظر نوشته ای دلی از من درباره تو است و من بی اختیار تسلیم شدم. چه بنویسم محسن؟
بحر را می توان در کوزه کشید؟ حکایت چهل سال دل دادگی را میشود در قالب کلمات ریخت؟ هان؟ می شود. معلوم است که نمی شود.
در فکر آن سجاده مسجد صاحب الزمانم که از دیشب دیگر با تو نماز عشق نمی خواند. و مردم نمازگزاری که دیگر تبسمهایت را و کلام شیرینت را نخواهند دید و شنید و دفترت در دانشگاه که مامن جوانان درمانده ای بود که به توپناه می اوردند و حاجت روا برمی گشتند.
یک مرد و این همه صبر و تحمل و امیدبخشی در برابر مشکلات دانشجویانی که بمثابه فرزندت بودند؟ بی نظیر است دیدنت راحت بود و دستت گره گشا
کمتر طلبه جوانی که بگمانم تا مرز اجتهاد رسیده بود را این همه چون تو خوشرو و فروتن و ساده دیده بودم. در آخرین تلفن طولانی م به تو که سفارش کردم کمک کنی خاطرات والد معظمت را از عراق و ایران جمع و منتشر کنی و پذیرفتی ماهها می گذرد و افسوس ندانستم که این آخرین گفتگوی من و توست و دیدارمان به قیامت خواهد افتاد...در تلفن قبلی با چه شوقی برایم توضیح می دادی که داری تمام جلدهای صحیفه امام خمینی را بدقت میخوانی و فیش برداری می کنی. نمی دانم کار بکجا رسید.
یادم هست به نکاتی اشاره می کردی که حتی از چشم من مدقق در سیره امام دور مانده بودند.
تصویرت را در سیل چندسال پیش خوزستان دیدم و به وجد آمدم که با قبا و شالی به کمر مثل یک کارگر در کامیون بیل می زدی و خاکها را به پایین می ریختی بی اعتنا به دوربین و عکس یادگاری با توجیهات مسخره بعضی در پوشاندن ریاکاری شان مثل جهت بهره برداری در گزارش کار و دادن انگیزه به دیگران و..!
نمی دانم پدر پیر مجتهدت با فراقت چه می کند. شنیدن به رغم آن همه کار هر روز به او سر می زدی. بگمانم نمونه پدر داری تو چیزی شبیه پدرداری سید احمد خمینی نسبت به امام بود. این درد فراق پدرت را از پادرخواهد آورد و خدا کند دعا کنی این زهرکشنده که از دیروز درد جان و دل شکسته اش درد فراق شهیدش سید مرتضی را تازه کرد اثر نکند.
بی تاب مغربم که برسد و برایت که نه برای تسکین دل خودم نماز شب اول قبر بخوانم. تردید ندارم سزای آنهمه جهاد و اجتهاد و خدمت و خلوص و صفا و یکرنگی و طهارت وجود که از تو چیزی در حد شهیدی زنده ساخته بود جز بهشت الهی نیست و نخواهد دیگر اینقدر از اوضاع خلقت که بی خبر نیستم .
ساده است تصور و تصدیقش.
تردید ندارم رسول خدا که از سلاله او بودی به وجود چون تویی خواهد بالید. زین پس و از امروز آه محسن گفتن های توام با اشکم در خلوت های مکرر و بی شمارم به آه قاسم گفتن ها افزوده خواهد شدو به گمانم بتدریج مرا ازپا درخواهد آورد.
آه محسنجان. وای بر اهواز آمدن بی تو.
یاد هراف لک من خلیل
پایان این کلمات پایان صبر و تاب من درفراق کشنده تو است.