خونین شهر آزاد شد. دوباره خرمشهر نامیدندش. اما هنوز خرمی را ندیده، هنوز زخم ِ ترکش ها و خمپاره ها بر در و دیوار و دل و جان مردم نشسته است. هنوز مردم تشنه آبی خوش هستند که از گلوی آنان پایبن نرفته است.
پایگاه خبری جماران: با لحنی تند و تمسخر آمیز و تحقیر گونه گفت: «دو روز جبهه رفته ای و عکس گرفته ای و قیافه می گیری.» این را بازجویم گفت که دوست داشت خود را کارشناس بنامد تا بازجو .
خندیدم.
گفتم: هیچگاه قیافه ای نگرفته ام و هیچوقت هم سهمی نخواسته ام. خود را بدهکار مردم و انقلاب دانسته و می دانم. از انقلاب و جنگ هم چیزی نخواسته ام. امروز هم اگر حمله ای به ایران شود، باز هم در حد توانم به جبهه می روم. تعجب کرد ؟ نه. حس کردم مسخره ام کرد .
عکس العمل اش را نمی توانستم ببینم. در سکوت انفرادی و از پشتِ چشم بند سیاه و چسبان چیزی را نمی شد دید . حس کردم با نیشخند دارد مرا مسخره می کند . او می گفت با وزارت خارجه امریکا ارتباط دارم و ضد انقلاب و ضد نظام و ضد سپاه و بسیج و جنگ هستم. خدا رحم کرد مرا قبل از شهادت سلیمانی دستگیر کردند بازجویی ها قبل از شهادت او بود و گرنه معلوم نبود چه بلایی بر سرم می آوردند.
گفتم نظرات مرا در مورد قاسم سلیمانی و دیگرسرداران سپاه از جمله شمخانی، محسن رضایی و قالیباف در مجله صدا و در مهر ۹۵ بخوانید .
در آنجا به تلاش ها و فداکاری ها و مجاهدت های مهم و بی بدیل سپاهیان در دفاع مقدس و حفظ و حراست از تمامیت ارضی ایران اشاره داشته ام. قاسم سلیمانی را از نظامیان واقع بین دانسته و علت محبوبیت او را مشی متعادلی نامیده ام که دیگر سپاهیان هم باید در مسایل داخلی و سیاسی به او اقتدا کنند. گفتم عرصه سیاست با عرصه نظامی گری دو ساحت متفاوت است و دو خُلق و خو و دو توانایی حرفه ای بوجود می آورد. این استدلال را برای محسن رضایی در اواخر هفتاد و شش یا هفتاد و هفت و در حضور جهانمیر پیشبین از دوستان قدیمی اش گفتم. به او پیشنهاد دادم در سپاه بماند بهتر است تا به سیاست درآید. البته این قاعده است و حتما استثناء هم خواهد بود.
احساسم این بود، وقتی در مورد رفتن به میدان و دفاع از کشور در برابر حمله احتمالی امریکا سخن می گفتم، از او به جای تعجب ، بیشتر نوعی تحقیر را می فهمیدم. با خود گفتم ، لابد با بازجوی بغل دستش، که او را هم نمی بینم ، با چشمک زدن به من می خندند. الله اعلم.
حتما فکر می کرد این حرفها را در سکوت و تنهاییِ مطلق و مخوف انفرادی ، که شکنجه ای سفید است می زنم و برای خوشایند او می زنم.
بگذریم.
برای خود و آن دو، در همان حال ، و امروز آرزوی بارشِ رحمت و غفران واسعه ی الهی را دارم .
در ایام دفاع مقدس ، برای دفاع از اسلام و این مرز بوم چند باری جبهه رفته ام .
کار مهمی هم نداشته و نکرده ام. تک تیرانداز یا آرپی جی زنی ساده و بسیجی بودم. هیچ گاه ادعایی هم نداشته و ندارم . ما همه شرمنده و بدهکار وممنوندار خانواده شهدا و جانبازان هستیم .
حضوری حداقلی در جنگ داشته ام. هنگام تولد سه فرزندم ، از جبهه به دیدارشان شتافتم. و یکی هم از حضور داوطلبانه در ایذه برای کارهای فرهنگی .
در جبهه و جنگ و جهاد و مبارزه و در زندان و تبعید بودن را، هیچگاه شرط کافی و یا حتی شرط ِ لازم ِ انسان بودن ندانسته و نمی دانم . معیار انسان بودن و انسان ماندن فراتر از اینها است .
از ایذه با موتور تریل ، شتابان ، خود را به اهواز رساندم . مجوز تردد گرفتم . از سه راه خرمشهر به خط اول جبهه خود را رساندم .
مستقیم به پشت خاکریز خرمشهر رفتم. خرمشهر جانِ ایران است. از هر قوم و زبانی و از هرجای ایران ، مردم به خط آمده بودند. هنوز رزمندگان وارد شهر نشده بودند. پیرمردی شاداب و خندان ، با مهر و مهربانی به بچه ها آب و شربت و شیرینی و کمپوت می داد . او برایم آشنا می نمود . نزدیک شدم .
حاج مهدی شریف نیا بود . پدرِ محمد رضا و علی شریف نیا ، از بازاریان شریف و خداترس که عضو گردان کربلا بود . حضور پیرانِ الهی و خداگونه در میادین نبرد، انگیزه جوانان را دو چندان می کرد. سلام و علیکی کردیم. با شوقی جذاب و چهره نورانی اش گفت کار صدام به یاری خدا تمام است . بچه ها دارند وارد خرمشهر می شوند . چقدر این مردِ خدایی دوست داشتنی بود .
خونین شهر آزاد شد. دوباره خرمشهر نامیدندش. اما هنوز خرمی را ندیده، هنوز زخم ِ ترکش ها و خمپاره ها بر در و دیوار و دل و جان مردم نشسته است. هنوز مردم تشنه آبی خوش هستند که از گلوی آنان پایبن نرفته است.
هنوز بوی خودسوزی یونس عساکره و سوختن جسم اش می آید. دست فروشِ غربب و بی کس ِ شهر، نان آوری دست فروش. گالن بنزین، درست از زیر پای اش، از زیر زمین شهرش بیرون آمد و از درد بر سرش ریخت .
هر سال فتح خرمشهر را به درستی پاس می داریم. اما چه زمانی قرار است به زخم های التیام نایافته مردمش برخیزیم.