گفتگوی اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

در گفت و گو با جماران؛

خاطرات فرزند آیت الله العظمی گلپایگانی از کمک ایشان به جبهه ها

فرزند آیت الله العظمی گلپایگانی خاطراتی از حمایت بیت ایشان از رزمندگان دفاع مقدس بیان و تأکید کرد: امیدواریم خداوند همه ما را اصلاح کند و مطالبی را نگوییم که مورد خدشه و انکار دیگران قرار بگیرد، واقعیات را بگوییم.

پایگاه خبری جماران: آیت الله جواد گلپایگانی، فرزند آیت الله العظمی گلپایگانی خاطراتی از حضور در جبهه و حمایت از رزمندگان دفاع مقدس، و همچنین پشتیبانی از جنگ و مداوای مجروحین نقل کرد و تأکید داشت که ما در جنگ تحمیلی دفاع کردیم و دفاع بر همگان واجب است. 

مشروح گفت و گوی خبرنگار جماران با آیت الله جواد گلپایگانی را در ادامه می خوانید:

بحث حضور مراجع در جنگ و همراهیشان با امام و انقلاب یکی از مباحث مهمی است که امروزه بیشتر باید مورد توجه باشد. یکی از همراهان همیشگی امام و انقلاب مرحوم والد شما حضرت آیت الله العظمی گلپایگانی بود. علاقمند هستیم خاطرات ایشان را از جنگ به اضافه خاطرات خودتان از جنگ را در این گفت و گو بشنویم.

من تا کنون راجع به خدمات و اتفاقاتی که در آن دوران افتاد جایی صحبت نکرده ام و ننوشته ام؛ نخواسته ام خودنمایی شود. ولی حالا شما دارید صحبت می کنید و با اینکه من هم خیلی مایل نبودم، ولی به اصرار شما باید مسائلی که اتفاق افتاده را بگویم.

مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی در قضیه جنگ واقعا حضور به تمام معنا داشتند. به طوری که مرتب از جبهه تماس می گرفتند و التماس دعا می خواستند و در بعضی مواقع مرحوم آقا به جمکران می رفتند و آنجا توسل پیدا می کردند و دعا می کردند. بعضی از فرماندهان هر دفعه که می خواستند به جبهه بروند به خدمت مرحوم آقا می آمدند و التماس دعا می خواستند و ایشان هم برایشان دعا می خواندند و می رفتند. مثل آقای خلیلیان که یک دفعه هم رفت و پایش آسیب دید و قطع شد. وقتی ایشان آمده بود آقا آمادگی نداشتند و نمی دانم چطور بود که نتوانست برای خداحافظی خدمت آقا برسد و آقا برایشان دعا بخواند. خود ایشان گفت وقتی که من حرکت کردم گفتم من این مرتبه سالم بر نمی گردم؛ چون آقا من را بیمه نکرده است. همان اتفاق هم افتاد و پایشان قطع شد.

از این مسائل زیاد بود. همان جا زنگ می زدند که امشب عملیات داریم و دعا بفرمایید و آقا توسل پیدا می کردند و دعا می کردند و موفق می شدند.

مسأله دیگر این بود که مرحوم آقا امر فرموده بودند حتی الامکان کمک هایی که می شود را برای جبهه بفرستیم. ما هم با خیلی از تجار و متمکنین تهران در تماس بودیم و کمک هایی می فرستادیم. از بیمارستان جداگانه آمبولانس و تجهیزات فرستاده بودیم و سایر افراد دیگر هم توجیه می کردیم و به جبهه می فرستادیم. اشیائی که می فرستادیم قابل توجه بود.

آقای خلیلیان به من زنگ زد و گفت ما دشت عباس را گرفته ایم و احتیاج به چادر داریم. الآن وضعیت ما اینجا بسیار خراب است و چادر می خواهیم. من برای زلزله زدگان چادر تهیه کرده بودم؛ تا مواقعی که زلزله می آید و احتیاج به چادر دارند این چادرها را به آنها بدهیم. ماشین باری را بار زدم و فرستادم. 24 ساعت نشد که به من تلفن کرد. وقتی به آنجا رسیده بود اصلا تعجب کرده بود؛ هم خودش و هم بقیه فرماندهان دعا کردند که ما را احیا کرده اید.

من خودم از طرف مرحوم آقا با جماعتی مأموریت پیدا کردیم که به جبهه برویم؛ تا ببینیم خواسته ها و حوایج چیست. طبعا ابتدا به اهواز رفتیم. چون اهواز هم یکی از جبهه های جنگ بود. صبح ما اتاق فرماندهان جنگ در اهواز بودیم و بعد از ظهر مدرسه آقای مجتهدی بودیم. آقای دکتر مهدی زاده را با خودمان برده بودیم. جراح، تکنسین و آمبولانس بود و خودمان هم با مقداری وجه رفته بودیم.

روز قبلش ما از بیمارستان های اهواز بازدید کردیم. کمبودهایی داشتند. مثلا ماشین شست و شو نداشتند. ما فورا با تهران تماس گرفتیم و برای آنها خواستیم و به بیمارستان آمد. آقای مهدی زاده را به بیمارستان جندی شاپور بردیم. مجروحین را می آوردند و عمل جراحی انجام می دادند. در آنجا مشغول فعالیت های پشت جبهه بودیم.

ما فردا می خواستیم برای خرمشهر برویم. تقریبا ساعت 2 بعدازظهر بود که بمبی انداختند. زیر مرکز فرماندهی که ما بودیم، مرکز مهمات بود. انواع و اقسام مهمات آنجا بود. بعد از خوردن بمب یواش یواش مهمات آنجا شروع به انفجار کرد. این انفجارها طوری بود که آسمان اهواز پر از گرد و غبار بود و هر پنج تا 10 دقیقه یکی از اینها منفجر می شد. مردم هم نمی دانستند قضیه چیست. همه خیال کردند عراقی ها حمله کرده اند و اهواز را گرفته اند و مرتب دارند بمباران می کنند. روز وانفسا را ما آنجا دیدیم. مادر فرار می کرد و بچه دنبالش به او نمی رسید. هرکسی از یک طرف فرار می کرد. هرکس ماشینی پیدا کرده داخل آن نشسته و فرار می کرد.

شب را منزل آقا نورالدین مجتهدزاده، پسر مرحوم آیت الله مجتهدزاده، مهمان بودیم. منزل ایشان هم خارج از اهواز بود. بالأخره قرار شد که ما آنجا برویم. از اهواز حرکت کردیم و به آنجا رفتیم. تا ساعت 12 شب صدای انفجارها بلند بود. ما آنجا با جماعتی بودیم و آقایان عباسی فرد و زاهدی با ما بودند، از بچه های من چند نفر بودند، از بیمارستان چند نفر با من بودند، خلاصه اینکه هفت هشت ده نفر بودیم. شب جمعه هم بود. همه از ترس دعا و کمیل می خواندند. تلویزیون و همه برق ها هم خاموش بود. تقریبا حدود ساعت 12 بود که برق ها آمد و تلویزیون روشن شد و پشت تلویزیون گفتند که مردم نگران نباشید، نترسید، این سر و صداها مربوط به این انفجارها بوده است. کسانی که فرار کرده بودند به خانه هایشان برگشتند.

این داستانی است که ما در اهواز داشتیم و خیلی عجیب بود. در آن سر و صدا، عده ای که با ما بودند از ترس فرار کردند. من با جماعتی و دو ماشین ماندم. خدا آقای زاهدی را رحمت کند. خیلی وضعیت خراب بود. می گفتد برای چه اینجا ایستاده ای؟ مگر نمی بینید که چه وضعیتی است؟! گفتم خدا بزرگ است؛ اگر بنا است که ما کشته شویم، چه اینجا باشیم و چه جای دیگر کشته می شویم و اگر هم بناست خدا ما را نگه دارد، نگه می دارد.

بالأخره فردای آن روز حرکت کردیم و به خرمشهر رفتیم. به خرمشهر رسیدیم و خدا رحمت کند، آقای موسوی امام جمعه خرمشهر بود. به منزل ایشان رفتیم و جماعتی هم بودند. آقایی به نام شریف قنوتی بود. این آقای شریف قنوتی نماینده آقا در اطراف شیراز بود. ایام جنگ به خرمشهر آمده بود و واقعا یک تنه داشت کار چند نفر را انجام می داد. انقدر این آقا در جبهه بود و به خودش نمی رسید، عمامه اش سیاه شده بود. جماعتی را جمع می کرد و می گفت امشب می خواهیم به کربلا برویم؛ آنها را به خط مقدم می برد و مقابله می کرد. به زحمت آرپی جی و گلوله به آنها می دادند. زمانی بود که بنی صدر دستور می داد و ارتشی ها تجهیزات نمی دادند. خیلی زحمت می کشید.

ما گشتی در خرمشهر زدیم و دیدیم هیچ کس نیست؛ همه وسایلشان را گذاشته اند و خانه ها خالی است. کمک های مادی داشتیم و به آقای موسوی دادیم. خدا آقای شریف قنوتی را رحمت کند. آمده بود و با اصرار می خواست ما را به خط مقدم جبهه ببرد. مرحوم موسوی گفت گوش به حرف اینها نده. الآن ستون پنجم خبر داده چه کسی اینجا آمده و منتظر شما هستند. نگذاشتند که من بروم.

آن وقتی بود که گنبد مسجد خرمشهر را هم زده بودند و خراب شده بود. ما آنجا کارمان تمام شد و خداحافظی کردیم. با زحمت داشتند خرمشهر را نگه می داشتند. خرمشهر هنوز سقوط نکرده بود. ما حرکت کردیم و به اهواز رسیدیم و فردای آن روز خرمشهر سقوط کرد و آقای شریف قنوتی کشته شد.

بعد به دارخوئین آمدیم و بیمارستان دارخوئین را تجهیز کردیم. بیمارستان اهواز و جندی شاپور را تجهیز کردیم. از این بیمارستان ها بازدید می کردیم و از طرف آقا از مجروحین عیادت می کردیم. یک هفته در مناطق جنگی کار ما این بود و به خدمات مشغول بودیم. از طرفی هم برای تأمین کمبودهای آنجا مرتب با تهران تماس می گرفتیم و دوستانی که داشتیم این موارد را می فرستادند.

آقای خلیلیان که در جبهه بود ما مرتب از قم وسایلی که تهیه می شد را برای ایشان می فرستادیم و تقسیم می کرد. اورکت زیادی برای ما از خلیج فارس آوردند. همه را برای آنها فرستادیم و تقسیم می کردند. لباس می خواستند برای آنها می فرستادیم، غذا می فرستادیم، از گلپایگان مرتب آذوقه می فرستادیم، نان لواش درست می کردند و می فرستادیم؛ ماست می فرستادند. گفته بودیم که انواع و اقسام خوراکی های مورد نیاز جبهه را در گلپایگان درست می کردند و یک کامیون به این کار اختصاص داده بودیم و مرتب این اقلام را به جبهه می برد.

بعد هم که به قم آمدیم مراجعات زیادی از بعضی مساجد تهران داشتیم و اجناسی نظیر پتو، لباس و خوراکی تهیه می کردند را به قم می آوردند و بعد ما آنها را راهنمایی می کردیم و نامه می دادیم و به جبهه می بردند و تحویل می دادند و می آمدند. این مسائلی است که ما در جنگ داشته ایم. اگر بخواهیم کل آنها را بگوییم مثنوی 70 من کاغذ می شود ولی اجمال قضیه این بود.

مرحوم آقا هم مرتب اجازه می دادند که یا از وجوه داده شود و یا در خصوص سایر مسائل درخواست هایی می کردند. افرادی که می آمدند و برای رفتن به جبهه اجازه می خواستند را می فرستادند.

آیت الله العظمی گلپایگانی - پاسداران

دیدارهای رزمندگان با ایشان هم بود؟

آقایانی که از جبهه بر می گشتند به اینجا می آمدند.

بعد از اینکه جنگ شلوغ شد، مرتب مجروحین را برای معالجه به پشت جبهه می آوردند. مجموعه ای از مجروحین را به قم می آوردند. اکثر آنها در بیمارستان ما معالجه می شدند. به طوری که بر اساس آمار شبکه بهداری قم، از 21 هزار نفر مجروحی که برای معالجه به قم آوردند، حدود 15 هزار نفر در بیمارستان ما و بقیه در سایر بیمارستان ها معالجه شدند. این مجروحین درخواست می کردند که ما را به بیمارستان آقای گلپایگانی ببرید. چون ما آنجا هم خوب پذیرایی می کردیم، هم معالجه می کردیم و هم پول به آنها می دادیم که به شهر خود بروند و مشکلی پیدا نمی کردند.

به قدری این مجروحین آنجا بودند که راهروها را هم تخت گذاشته بودیم. نمی دانم فوت کرده یا هست. ما اینجا جراحی به نام دکتر حیدر داشتیم که اصالتا پاکستانی بود. ولی از لندن اف.آر.سی.اس گرفته بود؛ یعنی بالاترین درجه جراحی را داشت. همه را آنجا می آوردند و معالجه می کرد. به طوری جراحی ها را انجام می داد که بعضی مواقع با عصا او را از سر عمل جراحی می آوردند. 10 نفر و 15 نفر و یا حتی 20 نفر را بخیه زده بود. آن وقت زن نداشت. بعد یک زن پاکستانی گرفت و به کشورش بازگشت. واقعا در ایام جنگ خدمت کرد.

از بیمارستان چند آمبولانس فرستادیم. این آمبولانس ها با تکنسین و تجهیزات به جبهه می رفتند و چند روز مأموریت داشتند. آمبولانس های ما دیگر برنگشت. بعضی ها تیر و ترکش خورد و بعضی دیگر نیز دست دیگران افتاد.

 

برخی افراد این شائبه را مطرح می کنند که علما و بزرگان بعضا خیلی نظر موافقی با امام و جنگ نداشتند. نظر مرحوم والد شما در رابطه با جنگ و مسائل جنگ چه بود؟

من نمی دانم این به چه معنا است. مگر این آقایان جنگ کرده اند؟! ما اقدام به جنگ نکردیم. آنها جنگ کردند و ما دفاع کردیم. صدام به ما حمله کرد؛ ما که حمله نکرده بودیم. صدام حمله و با هواپیما فرودگاه و جاهای دیگر را بمباران کرد و بعد هم وارد مرزهای ایران شد و شروع به جنگ کرد. یعنی ما می نشستیم و بگوییم بفرمایید؟! اصلا در فقه اسلامی این است؟! پس دفاع چیست؟ اینجا است که مراجع باید وظیفه خود را انجام دهند و حکم به دفاع بدهند. جهاد نبود که جنگ کرده باشند؛ اینجا دفاع بود. برای اینکه آنها داشتند حمله می کردند. اگر دفاع نمی کردند الآن روزگار این نبود؛ همه ایران را گرفته بودند.

من تعجب می کنم که چنین حرف هایی را می زنند. شاید از بچه هایی هستند که در آن وقت نبوده اند و حالا دستشان به دهانشان می رسد و از این حرف ها می زنند. با دیدن مسائلی که آن وقت بود، می شد آقایان بگویند بنشینید و تکان نخورید؟!

صدام به ما حمله کرد. مثل حمله ای که به کویت کرد. مگر کویت جنگ کرد؟! یا کویت دولتی بود که می توانست جنگ کند؟! حمله کرد و گرفت. دیوانه ای بود که به دستور ابرقدرت ها این برنامه ها را داشت. این همه او را تقویت کردند مواد شیمیایی به او دادند. بمباران هایی که می کرد، یک مرتبه یک مجموعه را از بین می برد؛ با مواد شیمیایی که ابرقدرت ها به او داده بودند.

امیدواریم خداوند همه ما را اصلاح کند و مطالبی را نگوییم که مورد خدشه و انکار دیگران قرار بگیرد، واقعیات را بگوییم.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.