پایگاه خبری جماران؛ آنچه پیش روست خاطرات مرحوم کیومرث صابری مشهور به گل آقا (طنزنویس معاصر) است که طی گفتگو و نیز در زمان حیات خویش به درخواست مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س) تحریر و تحویل داده است.
اولین باری که من حضرت امام را دیدم به صورت سایه در مدرسه رفاه یا علوی دیدم، همه دوستان آنجا بودند، آنهایی را هم که دستگیر کرده بودند [از مقامات رژیم پهلوی]، همان زیر بودند.
سریعا دولت فروپاشید، من با شهید رجایی، به آموزش و پرورش رفتیم آن زمان آقای شکوهی وزیر آموزش و پرورش بود و آقای رجایی مشاورش بود.
یواش یواش آموزش و پرورش را از همان نیروهایی که اصطلاحاً لیبرال میگویند گرفتیم. آقای رجایی سرپرست وزارتخانه شد و من به عنوان مشاور و یکی از مدیران کلش باقی بودم.
اولین دیدار حضوری من که میتوانم یک خاطره هم از آنجا بگویم زمانی بود که امام تشریف بردند قم. ما شهریور آن سال رفتیم که با امام صحبت کنیم که یک پیامی ایشان بدهد.
آقای رجایی تمام مدیران کل شهرستانها را همراه برد. من هم مدیر کل ستادی در آموزش و پرورش بودم. یک خاطره شیرینی دارم؛ نشستیم در آن اتاق، همان پتوی چهار خانهای که در تصاویر دیده می شود. گفتند حضرت امام آمد و ما نگاه کردیم و از لای در عبای امام را دیدیم.
داشتیم می آمدیم تو کوچه که مردم خیلی به شدت شعار میدادند که «ملاقات اختصاصی ملغی باید گردد» مردم زیر آفتاب قم. آقای رجایی برگشت به طرف مردم، گفت: من برای کار شما دارم میروم دیگه، که مردم صلوات فرستادند. گفتیم الحمدلله.
امام آمدند، ما بلند شدیم، دیدیم امام نیامد. ای داد بیداد، که من همیشه میگویم یک تو دهانی محکمی به ما امام زد یعنی امام مردم را نشان داد.
امام چی شد؟ آقای رجایی گفت: امام رفت اول جواب آن مردم را بدهد که بعد تشریف آوردند، دستشان را بوسیدیم، 20 ـ 30 نفر بودیم. من اولین بار خنده امام را آنجا دیدم. وقتی حرفشان را که زدند، دوباره برگشتند و رفتند طرف مردم، با مردم خداحافظی کردند.
آقای رجایی گفت: امام عجب درسی به ما داد که یعنی اصل کار مردمند که من یادم است سیدزاده که بعدا نماینده کرمانشاه در مجلس شد و الآن استاندار تهران است (سید جلیل سیدزاده)، وقتی امام حرفشان را زدند و بلند شدند این احساساتی شد، رفت گرفت یک جوری شانه امام را به طرف خودش کشید که ما فکر کردیم دست امام شکست که همه پریدند به طرف سیدزاده که تو پیرمرد را کشتی. ما دیدیم امام خندید دستی به سر و رویش کشید، خیلی اشتیاق داشت، منتها آنجا ما ادب کردیم.
من دیگر مزاحم امام نشدم جز دوبار در ملاقاتهای عمومی. یکبار با آقای رجایی رفتیم خدمت امام و یکبار در معیت آقا، آقای خامنه ای موقعی که رئیس جمهور بود، داستانش جالب است به من میگفت من میروم چرا تو نمی آیی جماران. من گفتم ببین من اگر بیایم جماران میخواهم آنجا بنشینم امام برای همه ما نطق بکند، من اینجوری سیراب از امام نمیشوم که این برای من خیلی خسته کننده میشود اصلا دلم میشکند احساساتی هستم، شاعر مسلکم. اگر من امام را رو در رو ببینم، دستشان را ببوسم و بیایم بیرون برای من کافی است.
یک روز من در حیاط رئیس جمهوری بودم (چون مشاور آقا بودم) که حاج آقا انصاری را دیدم، آن میدان را یک مرتبه دور زد، ماشین جلو پام ایستاد. آقای خامنه ای گفت: بپر بالا، من آمدم بالا. گفتم: کجا؟ گفت: میرویم خدمت امام. من دستگیره در را گرفتم گفتم: من پیاده میشوم. شما میخواهید من را ببرید آنجا، من هم مثل مردم بنشینم، اصلا نمی آیم.
گفت: نه. یک داستان دیگری است که رفتیم آنجا امام سخنرانی کردند بعد آقای میرسلیم از دور من را صدا کرد که رفتم و فقط دست امام را بوسیدم و آمدم بیرون.