آیت الله سید علی محقق داماد در گفت و گویی با نشریه حریم امام ضمن بیان خاطراتی از دوران تحصیل و تدریس خود، نکاتی هم درباره دوران حضورش در شورای مدیریت حوزه علمیه قم و ساخت شهرک مسکونی مهدیه برای طلاب متأهل بیان کرد.
به گزارش جماران، مشروح گفت و گوی حریم امام با آیت الله سید علی محقق داماد را در ادامه می خوانید:
در ابتدا مایلیم از دوران تحصیلات خودتان برای ما بگویید. اینکه در چه سالی وارد حوزه علمیه شدید و اساتید شما چه کسانی بودند و مرحوم والدتان در زمینه تحصیل شما چه نقشی داشتند؟
هنگامی طلبه شدم که حدوداً دوازده سال سن داشتم. وقتی دوران تحصیلات ابتدایی ام تمام شد، به تشویق مرحوم پدرم وارد حوزه علمیه شدم. پدرم کتاب جامع المقدمات را از بازار خرید و آورد و به دست من داد. نکته جالب این است که من تا سن هجده سالگی شناسنامه نداشتم؛ چون مرحوم والد شناسنامه گرفتن از حکومت طاغوت را حرام می دانست. شبهه می کرد و شناسنامه داشتن را تابع حکومت بودن می دانست. در هجده سالگی برای خودم و اخوی ام شناسنامه گرفتم. آن موقع آقای نجفی معاون ثبتاحوال و آقای زاهدی رئیس بود.
وقتی مرحوم والد کتاب جامع المقدمات را به من داد، سال ها نپرسید که چه می خوانم و چه کار می کنم. ادامه تحصیل و کم و کیف آن را بر عهده خودم گذاشت.
یادم هست وقتی امتحان خارج دادم، یکی از ممتحنین آقای روحی یزدی بود. عصر آن روز با مرحوم والدم دیدار کرد و به ایشان به شوخی گفت: «امروز سید علی آقا نزد ما بود و امتحان خارج داد. از خودت هم بهتر می شود.» اینکه والدم از کم و کیف تحصیلات حوزوی ام سؤالی نمی کرد، شاید به خاطر اعتمادی بود که به من داشت. هیچ وقت نمی پرسید که با چه کسی مباحثه می کنم یا نزد چه کسی درس می خوانم و... .
دوره سطح حدوداً شش سال طول کشید؛ یعنی از سال 1332 درس حوزه را شروع کردم تا اینکه در سال 1338 به درس آیت الله بروجردی رفتم. جزوه درس ایشان را هم نوشتم که کتاب القضاء بود. قبل از آن به مسجد امام حسن عسکری علیه السلام میرفتم و جلد دوم کفایه را خدمت آیت الله منتظری می خواندم. وقتی درس تمام می شد، همراه ایشان از مسجد امام راه می افتادیم و به مسجد اعظم می رفتیم و درس آیت الله بروجردی را شرکت می کردیم. مرحوم آیت الله منتظری در طول مسیر صحبت و بحث می کرد. در مسجد اعظم هم خیلی صحبت می کرد و نمی گذاشت به درس آیت الله بروجردی گوش بدهیم! انسان خوش صحبتی بود و مباحث درسی را دائم شرح می داد. ایشان بسیار مورد عنایت مرحوم آیت الله بروجردی بود. با مرحوم آیت الله منتظری از همان دوران نوجوانی مأنوس بودم.
اساتیدتان را چگونه انتخاب میکردید؟
حوزه علمیه در قدیم مثل الآن نبود. هر کسی که طلبه می شد، خودش باید دنبال استاد می رفت. من هم برای تحصیل ادبیات و دروس مقدمات اساتید مختلفی دیدم. یکی از هم مباحثه ای هایم طلبه ای قزوینی بود که به تبع آشنایی با او، یک استاد قزوینی به نام آقای محمدی هم پیدا کردم که هنوز هم در قید حیات است. انسان بسیار فاضل و خوش ذوقی بود و من از همان سال ها به ایشان ارادت داشته ام. کلاس درسش هم به طور منظم برگزار می شد. سال ها بعد هر بار که می خواستم برای دیدن ایشان به قزوین بروم، نشد. تا اینکه آقای رحمت، سمیناری درباره خمس در شمال برگزار کرد. به من تلفن کرد و من گفتم که چندان اهل سمینار رفتن و سخنرانی کردن نیستم. در دوره ریاست جمهوری سید محمد خاتمی بود. آقای رحمت هر چه اصرار کرد، من نپذیرفتم؛ تا اینکه آقای خاتمی(رئیس جمهور اسبق) را وادار کرد با من تماس بگیرد. به هر حال پذیرفتم و در سمینار شرکت کردم. وقتی آنجا رسیدم، دیدم که سخنرانی افتتاحیه را بر عهده من گذاشته اند. بحث خمس را در آن جلسه مطرح کردم؛ مبنی بر اینکه در خمس امتیازی برای سادات نیست. اینکه مشهور شده به سید سهم بیشتری تعلق می گیرد، غلط است. فقط اینکه به سید فقیر نمی توان زکات داد و آن هم به نشانه احترام به پیامبر و نسل ایشان است. در واقع به احترام پیامبر صندوق سادات از صندوق دیگران جدا شده است؛ اما هیچ چیز اضافه ای به آنان تعلق نمی گیرد. چیزی که به آنان تعلق می گیرد در حد رفع فقر مثل رفع فقر سایر امت اسلامی است. نکته دومی که بیشتر روی آن تأکید کردم، این است که خیلی ها می گویند خمس در زمان پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین تا امام زینالعابدین(ع) نبود. بعدها در زمان صادقین مطرح شد. در حالی که چنین نیست و شواهدی در دست داریم که در همان زمان پیامبر(ص) خمس وجود داشت. خود پیامبر نماینده ای به یمن فرستاد و یکی از دستورات ایشان پرداخت خمس بود. البته باز برخی می گویند که خمس در آن زمان فقط خمس غنائم بود و نه ارباح مکاسب. در حالی که پیامبر وقتی نماینده خود را به یمن فرستاد، دستور داد که خمس جمع آوری کند؛ در یمن که جنگی در کار نبود!
در آن سمینار این قضیه را مطرح کردم. به خاطر دارم که از جمله کسانی که در آن سمینار حضور داشتند، آقای اسدالله بادامچیان از اعضای حزب مؤتلفه بود. به هر حال وقتی سخنرانی می کردم، دیدم آقای محترمی روبه رویم نشسته و به دقت به صحبت هایم گوش می دهد. او را نشناختم. سخنرانی که تمام شد، بالا آمد و گفت: «آقای محقق، مرا شناختید؟» گفتم: «نه، متأسفانه!» گفت: «من محمدی هستم.» همان استاد قزوینی در دوران نوجوانی ام بود. به ایشان گفتم: «آقا، اگر شما هم جای من بودید و کسی مرا پشت تریبون معرفی نمی کرد، شما هم مرا نمی شناختید.» به هر ترتیب پس از سال ها استاد خودم آقای محمدی را دیدم.
باز پس از چند سال، شخصی به رحمت خدا رفت و در مسجد رفعت برای او مجلس ختم گرفتند. من هم در آن مراسم ختم حضور داشتم و مجدداً آقای محمدی را دیدم.
با چه کسانی هم مباحثه بودید؟
هم مباحثه ای من در دوران تحصیل در دوره سطح آقای غلامرضا سلطانی اشتهاردی بود. مطول را به همراه ایشان نزد آقای شیخ ابوالقاسم نحوی از اساتید نحو و بخش دیگر مطول را نزد مرحوم آقای رضوانی خمینی خواندم. معالم را نزد آقا شیخ هادی بروجردی و آقا مهدی لاجوردی فرا گرفتم.
لمعتین را نزد مرحوم آیت الله ستوده خواندم که واقعاً از اساتید کم نظیر روزگار ما به شمار می آمد. بسیار متدین، معتقد و منظم در درس بود و درسش هیچ گاه تعطیل نمی شد. بخشی از قوانین را نزد مرحوم آقای شب زنده دار و مکاسب محرمه را نزد مرحوم آیت الله اردبیلی خواندم. معروفترین درس مکاسب آن زمان، درس مرحوم آیت الله مشکینی بود. پسر عموی ما هم درس ایشان می رفت. مدتی در جلسات درسشان حاضر شدم؛ اما احساس کردم قانعم نمی کند. یک بار به مرحوم والدم گفتم: «آقای مشکینی استاد معروف مکاسب است؛ اما درسش مرا قانع نمی کند. نمی دانم چه کار کنم.» آن موقع آیت الله بهشتی مدیر مدرسه دین و دانش بود. مرحوم والد به من گفت: «اگر بتوانی آقای بهشتی را راضی کنی به تو درس بدهد، استاد خوبی است.» من هم نزد آیت الله بهشتی رفتم و اصرار کردم که درس مکاسب بگوید. لذا بخشی از مکاسب را نزد ایشان خواندم. انصافاً درسشان از زمین تا آسمان با دیگر اساتید فرق داشت. قسمت بیع مکاسب را از مرحوم آقا شیخ ابوالفضل خوانساری فرا گرفتم. جلد اول کفایه را هم نزد آقای جبل عاملی و جلد دوم را نزد آیت الله منتظری خواندم.
درس خارج نزد کدام یک از بزرگان میرفتید؟
درس خارج فقه را نزد مرحوم دایی ام، آیتالله شیخ مرتضی حائری و درس خارج اصول را نزد مرحوم والدم می رفتم. پس از مدتی درس خارج فقه مرحوم والد را هم شرکت کردم. اساتید خارج من همین دو نفر بودند.
در آن زمانی که سطح می خواندم مقداری از شرح منظومه سبزواری را نزد شهید مفتح و بعدها جلد سوم شرح اشارات را نزد آیت الله جوادی آملی خواندم.
استاد شما در تفسیر قرآن چه کسی بود و چطور شد که به تدریس تفسیر قرآن علاقه مند شدید و این مسیر را دنبال کردید؟
اساتید تفسیر قرآن ندیدم؛ اما از بیست و شش سالگی کتب تفاسیر را مطالعه می کردم. بعدها در ماه مبارک رمضان در مسجد برای عموم مردم تفسیر قرآن می گفتم. در واقع هم تفسیر می گفتم و هم مطالب متفرقه اخلاقی و ذکر مصیبت و.... تقریباً مقدار زیادی از درس تفسیر را در منبر برای عموم مردم گفتم. یک بار وقتی آقای مختاری آمد که جزوات مرحوم والد را از من بگیرد، لا به لای جزوات، دفتری به نام تفسیر بود که به اشتباهی به ایشان دادم. روزی از من درباره آن دفتر سؤال کرد و من با تعجب گفتم: «مرحوم والدم که درس تفسیر نمی گفت!» وقتی آن دفتر را آورد، دیدم که دفتر خودم است. تفسیر کل جزء سی ام قرآن در آن دفتر بود. بعدا وقتی در شورای مدیریت درس تفسیر را جزء درس های جنبی قرار دادیم گاهی در یک روز، دو درس تفسیر می گفتم.
برسیم به مسئولیت شما در شورای مدیریت حوزه علمیه. اعضای آن شورا چه کسانی بودند و چطور شد شما به عضویت آن شورا درآمدید. سرانجام آن شورای اولیه چه شد؟
اولین شورای مدیریت متشکل از 6 نفر بود. دو نفر از طرف آیت الله شریعتمداری، دو نفر از طرف آیت الله گلپایگانی و دو نفر از طرف امام. ظاهراً نمایندگان از طرف امام را مرحوم آیت الله منتظری تعیین کرده بود. یکی دو سال این افراد بودند و کار خاصی هم در حوزه انجام ندادند. آن زمان عده ای گمان می کردند که چون انقلاب اسلامی در مملکت رخ داده، حوزه باید تحول عظیمی پیدا کند. به خصوص آیت الله مشکینی دو سه مرتبه در جلسه جامعه مدرسین از آنان مطالبه کرد که شما چه کردید؟ خروجی کارتان چه بوده است؟
تقریباً جامعه مدرسین به این نتیجه رسید که از این جمع آبی گرم نخواهد شد. جامعه مدرسین دخالت کردند. گفت و گوهایی با امام انجام شد و بنا شد سه نفر از طرف جامعه مدرسین هم به شورای مدیریت اضافه شوند. جامعه مدرسین این سه نفر را معین کرد: آقای ابطحی کاشانی و بنده و آیت الله فاضل لنکرانی. ما سه نفر به نمایندگی از جامعه مدرسین وارد شورای مدیریت شدیم و در واقع به آنجا کشیده شدیم. چند سالی عضو شورا بودیم تا وقتی جریاناتی که پیش بینی کرده بودم به وقوع پیوست و من استعفا دادم. آیت الله فاضل هم گفت اگر فلانی نباشد من هم استعفا می دهم. آقای ابطحی هم همینطور. قرار امتحانات سالیانه را هم همان زمان گذاشتیم. رنج بسیار بردیم و از طرف طلبه ها مورد هجمه قرار گرفتیم و آزار دیدیم. خانه های 15 خرداد، شهرک مهدیه، بیمارستان ولیعصر و طرح جاده قم _ گرمسار همه از نتایج همان دوره است. همه زمین های شهرک مهدیه متعلق به من بود. شورا اوایل در حوزه اصلاً مورد پذیرش قرار نمی گرفت. خیلی وقت ها جلسات عمومی برای تشریح جایگاه شورا برگزار می شد. سخنران جلسات آیت الله فاضل و دبیر جلسات من بودم. در واقع من باید کنار ایشان می نشستم و موارد مورد نظر را به ایشان می گفتم.
کارهای اساسی و برنامه های بلند مدت شما در آن زمان چه بود؟
ما در جمع شورا طی سال ها برنامه هایی را تدوین و اجرایی کردیم و پیشرفت های خوبی داشتیم. بعد از استعفای من آقای مؤمن وارد شورا شد و اذعان داشت که بهترین کار ادامه روند برنامه هایی است که ما بنا نهادیم؛ ولی مسأله این بود که دوستان ما از جزئیات برنامه ها بی اطلاع بودند. چون من از ابتدا برنامه مفصلی را به طور کلی مدون کرده بودم اما به صورت برنامه های کوچکتر و به تناوب در شورا مطرح کردم و سایر اعضای شورا هم می پذیرفتند و تصویب می شد. تا اینکه اتفاق جالبی افتاد.
آیت الله خامنه ای در ابتدای درس در آغاز سال، سخنرانی مفصلی کرد و ظاهرا 9 مطلب را در رابطه با شورای مدیریت حوزه علمیه قم مطرح کرد که آقای مهاجری در روزنامه جمهوری به این مسأله به طور گسترده پرداخت؛ تحت عنوان انتقاد از شورا و کاستی های شورا که این انتقاد است مورد خوش آمد خیلیها قرار گرفت.
حدود یک ماه بعد مقام معظم رهبری همه اعضای جامعه مدرسین را دعوت کرد. در آن دیدار آقایان مشکینی و فاضل و برخی آقایان دیگر به تعریف و تمجید از بیانات ایشان پرداختند و ابراز امیدواری کردند که از رهنمودهای ایشان حوزه متحول شود و به پیشرفت دست پیدا کند. من هم که بچه آخوند بودم و سرم برای این مسائل درد می کرد، در پایان صحبت های ایشان گفتم: «آقایان فرمایشاتشان را فرمودند ولی بعضی از این نه مطلبی که شما فرمودید انجام شده و شما بی خبرید؛ برخی برنامه ریزی شده و در مسیر اجرایی شدن هستند و برخی مطالب هم نادرست و قابل اشکال است.» ایشان فرمودند: «مثلاً چه؟» گفتم: «شما در یکی از بندهای 9 گانه گفتید که شورا باید برای طلبه هایی که در جبهه حضور داشته اند و تحصیلشان دچار اختلال شده فکری کند.
منظور شما چیست؟ اگر مقصودتان این است که شورا درس نخوانده ها را درس خوانده اعلام کند، شورا این امکان را ندارد که تصرف تکوینی کند؛ اما اگر بحث مالی و پرداخت شهریه به این طلاب مقصودتان بوده، نصف مملکت بنیاد مستضعفان در اختیار شماست. می توانید از همان منبع شهریه شان را پرداخت کنید.»
ایشان گفتند: «نه منظورم این است که شورا برنامه های طویل المدت داشته باشد که چشم انداز فعالیتها و رویکرد شورا را نشان دهد.» گفتم: «این کار را کرده ایم؛ اما وقت طولانی برای ارائه، خدمتتان میطلبد.» قرار گذاشتیم دو هفته بعد شورای مدیریت با ایشان دیدار مجدد داشته باشد.
همان طور که عرض کردم من اشراف کامل بر برنامه های شورا داشتم و می دانستم مقصد این جریان کجاست؛ اما سایر دوستان نمی دانستند. من برنامه ها را شخصاً تدوین کرده بودم که اهداف و برنامه های سالیانه در آنها مشخص شده بود. از همه برنامه ها کپی گرفتم و در حین گفت و گو به تفصیل در باب آنها سخن گفتم. ایشان هم هر اشکالی وارد می کردند در همان جا پاسخ می دادم.
جلسه طولانی شد. من یک ساعت و نیم صحبت کردم تا جایی که ایشان به شوخی گفتند: «ماشاءالله آقای محقق که فرصت حرف زدن به من نمی دهد. بیانش هم به آقایش نرفته که بگذارد من کمی حرف بزنم.»
گفتم: «نه، صحبت من که تمام شد. شما هر اشکالی دارید مطرح کنید.» برنامه ها را به تفصیل تشریح کردم. گفتم: «این برنامه ها یک روز و دو روزه تدوین نشده. کپی برنامه ها دست شماست و اصل برنامه ها را هم آورده ام که کهنگی کاغذهایش شاهد مدعای من است.» بعد ایشان گفت: «بله راست می گویید. آنچه من فکر می کردم انجام شده است. فقط یک نکته باقی مانده است.» گفتم: «چه نکتهای؟» گفت: «شما در برنامه ها مثلاً دوره های تخصصی قضا را در نظر گرفتید، اما باید به دوره کارآموزی هم می پرداختید.» گفتم: «نه، کارآموزی وظیفه حوزه نیست. هیچ نهاد علمی دوره کارآموزی ارائه نمی کند. کارآموزی مربوط به نهادهای اجرایی است که قصد استخدام افراد را دارند. مثلاً دادگستری یا هر نهاد دیگر به تناسب حوزه فعالیت خودشان دوره کارآموزی برگزار می کنند.» ایشان دیگر چیزی نگفت. بعد من گفتم: «خوب الآن می خواهید در روزنامه ها بنویسید اعضای شورا به حضور شرفیاب شدند و ایشان رهنمودهایشان را فرمودند؟» گفتند: «نه نه، هر چه شما بگویید!»
به آقای حجازی که کل جلسه را هم ضبط کرده بود، گفت که متنی مطابق نظر آقای محقق تهیه کنید و متن نوشته در جلسه رسانه ای شد.
از در که خارج شدیم در مسیر بازگشت آقای سید جعفر کریمی که یکی از اعضای شورا و اصحاب متعصب آقای خامنه ای بود، به من گفت: «آقای محقق، خدا پدرت را بیامرزد که امروز آبروی ما را خریدی.»
پس چرا شورای مدیریت حوزه را رها کردید و استعفا دادید؟
علت داشت. اتفاقاً آقای امینی نجف آبادی بعد از استعفای من در جلسه جامعه خیلی اصرار داشت که دلیل استعفایم را بیان کنم. گفتم: «من قبلاً هم گاهی که خسته می شدم برای استعفا استخاره می کردم؛ اما خوب نمی آمد. این دفعه استخاره کردم و این آیه شریفه آمد: « فَکُلِی وَاشْرَبِی وَقَرِّی عَینًا فَإِمَّا تَرَینَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِی إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمَٰنِ صَوْمًا فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیوْمَ إِنسِیا» این آیه به من دستور داده علتش را بیان نکنم. واقعاً هم قابل بیان نبود؛ چون گفت و گوها و جریاناتی پیش آمد که من به شم فقاهتی، پیش بینی هایی کرده بودم و در مشهد استخاره کردم که این آیه آمد. بعد از آن به قم آمدم و استعفا دادم. شاید تهدید به استعفای آقای فاضل و آقای ابطحی هم برای تحت فشار قرار دادن من برای ماندن در شورای مدیریت بود. من از سال 1360 وارد شورای مدیریت شدم و بعد از یک دهه حدود سال 1370 استعفا دادم. بعد از آن خیلی ها پیگیر بازگشتم به شورا شدند و طرح جدید را برای تعیین افراد مطرح کردند. انتخابات برگزار شد و بیشترین رأی هم متعلق به من بود که چهارده رأی داشتم و بعد از من آقای مکارم یازده رأی داشت. با این حال بازگشت به شورا را نپذیرفتم و تا پایان آن دوره هم جای من را در جلسات خالی گذاشتند.
نکات و مطالب جالب و قابل تأملی را بیان کردید. بپردازیم به تقریرات دروس فقهی. ظاهراً شما تقریراتی بر «تحریرالوسیله» حضرت امام دارید. اگر ممکن است در این باره مطالبی را بیان کنید.
من هر شب به اندازه بحث و درس فردا مطالعه می کنم و بعد، مطالعاتم را تنظیم می کنم و می نویسم و برای تدریس فردا آماده می شوم. وقتی تدریس از روی نوشته باشد، مباحث سر جلسه منظم تر بیان می شوند. به هر حال بیان درس ها باید به دنباله متنی باشند که طلبه ها بدانند فردا چه مباحثی مطرح می شود و در همان زمینه مطالعه کنند. در زمان قدیم، متن درسی فقط «شرایع»بود و بحث ها طبق شرایع مطرح می شد. بعد از دوره مرحوم آقا سید محمدکاظم یزدی، بسیاری از مباحث درسی طبق کتاب «عروهالوثقی» گفته می شد. بعضی از بخش های «عروهالوثقی» خیلی کامل است و بعضی بخش ها ناقص. مرحوم آقا سید ابوالحسن در «وسیله» بخش های کامل را خلاصه و بخشهای ناقص را تکمیل کرد. پس از آن مرحوم امام بخشهایی را که ناقص بود تکمیل کرد و اسم آن را «تحریرالوسیله» نهاد. ما تا آنجایی که عروه الوثقی داشته، همراه عروه پیش رفتیم و آنجایی که عروه نداشته، از کتاب الوسیله و تحریر الوسیله استفاده کردیم.
تقریرات ما تا آنجایی که کتاب عروه الوثقی داشت، پیش رفت و حتی بخش هایی از کتاب الحج که عروه داشت، طبق همان کتاب گفتیم. از آن بخش هایی که عروه نداشت، به سراغ تحریر الوسیله آمدیم. وقتی تقریرات آماده چاپ شد، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام بنا گذاشت آن را چاپ کند. ما ناچار شدیم که آن قسمتی را هم که طبق عروه الوثقی گفته بودیم، طبق تحریر الوسیله تدوین کنیم تا همه تقریرات از روی تحریر الوسیله و اثر امام خمینی(س) باشد.
درس خارج اصول مرحوم والدتان را چطور؟
من هم درس خارج حاج آقا شیخ مرتضی حائری را تقریر کردم و هم درس خارج مرحوم والدم. البته در دوره سطح، درس آیت الله بروجردی را هم تقریر کرده بودم؛ اما وقتی برای امتحان درس خارج رفتم، اعضای دفتر ایشان تقریرات را از من گرفتند و تا الآن نمی دانم با آن تقریرات چه کردند.
شما در چه سالی در درس خارج مرحوم آقا شیخ مرتضی حائری شرکت کردید؟
از سال 1339
از چه سالی خودتان درس خارج را شروع کردید؟
در سال 1364 درس خارج را شروع کردم.
از ارتباط خود با دایی تان مرحوم شیخ مرتضی حائری برای ما بگویید.
در اوایل انقلاب یک موضوع مورد نیاز بود و آن کتاب «القضاء» است. در ایام فوت ایشان مراسم ختم در برخی از مساجد قم برگزار می شد. ما هم معمولاً به مساجد مختلف می رفتیم و به کارها رسیدگی می کردیم. یک شب که به منزل برگشتم، بچه ها گفتند آقا، طلبه سیدی امروز سه مرتبه آمد و سراغ شما را گرفت. تا آن موقع آن سید را نمی شناختم. صبح فردای آن روز آمد و گفت: «من در زمان حیات مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری با ایشان مأنوس بودم و گاهی به منزلشان می رفتم. دیشب ایشان را در خواب دیدم و در عالم خواب به همان شکل پای کرسی رفتم و نشستم و بعد از مدتی بلند شدم که بیایم، به من فرمود فلانی پیغامی به تو می دهم. برو و آن را به علی آقا بگو! گفتم آقا، خود ایشان خدمت شما می آید. گفت نه، می خواهم تو بروی و بگویی.» مطالبی را از قول ایشان در خواب گفت. تا اینها را گفت، فوری نظرش را متوجه شدم. صبح شنبه که به درس رفتم، به طلبه ها گفتم من مأمور شدم این بحث درسی را ترک کنم. بحث کتاب القضاء را ترک کردم و به جای آن کتاب الصوم را شروع کردیم. پس از مدتی همان سید، سراغ من آمد و درباره مسند قضاوت می خواست با من مشورت کند. به او گفتم: «آن خواب را یادت هست؟» گفت: «بله، یادم هست.» گفتم: «گمان می کنی مرحوم دایی ام چرا مرا از تدریس کتاب القضاء نهی کرد و چرا تو را مامور به ابلاغ آن کرد؟» همین را که گفتم، منصرف شد و نرفت.
مرحوم آیت الله شیخ مرتضی، هم استادم بود و هم به هر حال دایی ام بود و نسبت به من خیلی اظهار لطف و محبت می کرد. بعد از فوت مرحوم والد، روز هفتم ایشان مراسم فاتحه ای در مسجد بازار برگزار شد. طبیعتاً مراسم نزدیک ظهر تمام شد. مرحوم دایی ام به من امر فرمود که بروم و اقامه جماعت کنم. به محراب مسجد رفتم و نماز خواندم. مرحوم آیت الله صدوقی و مرحوم آیت الله روح الله خاتمی (پدر آقای سید محمد خاتمی) از استان یزد هم که برای مراسم فاتحه مرحوم والد به قم آمده بودند، در آن مسجد حضور داشتند. هر دو آمدند و پشت سرم اقتدا کردند و نماز خواندند. از آن روز گرفتار شدم و تا سال ها بعد در همان مسجد اقامه جماعت می کردم. حدود سه سال است که دیگر به آن مسجد نمی روم. در واقع از سال 1348 امام جماعت مسجد مسگرها بودم؛ یعنی پس از فوت مرحوم والد.
آشنایی شما با مرحوم آیت الله خاتمی و فرزندانش از کجا آغاز شد؟
آن زمان که به یزد می رفتیم، مرحوم آیتالله سید روح الله خاتمی با اصرار ما را دعوت می کرد و معمولاً ظهرها در منزل ایشان بودیم. آن موقع آقای آقا سید محمد و برادرش آقای سید محمدرضا خاتمی جوانان کم و سن و سالی بودند و پذیرایی می کردند. ریشه شناخت ما هم از همان موقع شکل گرفت. آقای سید محمد خاتمی بعدها به قم آمد و طلبه شد. البته نسبت به سنش دیرتر از ما طلبه شد؛ چون ما پس از کلاس ششم طلبه شدیم و ایشان بعد از دوره دیپلم طلبه شد. در قم معالم را نزد من خواند.
ایشان را چگونه شخصیتی ارزیابی میکنید؟
من آقای سید محمد خاتمی را انسان صالحی می دانم. در طول این چهل سال پس از پیروزی انقلاب، رؤسای جمهور مختلفی آمدند و رفتند. تنها رئیس جمهوری که در دولتش یک ریال دزدی نشد، آقای سید محمد خاتمی بود. وقتی آقای احمدی نژاد بر سر کار آمد، خیلی دنبال این گشت که از دولت آقای خاتمی چیزی پیدا کند و موفق هم نشد. سید علی خاتمی، برادرش سال ها رئیس دفترش بود و در طول این سال ها کسی نتوانست حتی یک ریال از این خانواده تخلف پیدا کند. واقعاً آقای سید محمد خاتمی سلیمالنفس و شریف است؛ خدا ایشان را حفظ کند.
حضرت آقا، درباره انگیزه خودتان از ایده و طرح ساخت شهرک مهدیه برای طلاب مطالبی برای ما بفرمایید.
از زمان قدیم وقتی درس طلبگی می خواندیم، احساس می کردیم که حوزه علمیه یک سری کمبودهایی دارد. می دیدیم طلبه ها وقتی به درس می آیند و می بایست بحث علمی کنند، همه صحبتشان درباره زمین و خانه و مشکلات معیشتی است. سن ازدواج هم پایین آمده است. سابقاً طلبه های نجف تا سی سالگی هم ازدواج نمی کردند. پس از پایان دوره تحصیلاتشان و شرکت در دروس خارج، به شهرشان بر می گشتند و ازدواج می کردند. در قم دیدیم که سن ازدواج پایین آمده است و طلبه ها در سن بیست سالگی و چه بسا کمتر ازدواج می کنند. اگر چه در جلسات درسی شرکت می کنند و مباحثات خودشان را دارند، اما فکرشان مشغول امور معیشتی است. آن زمان به این فکر افتادم که اگر تعدادی خانه در قم ساخته شود که تا وقتی طلبه ها در قم هستند و باید باشند و نیاز به تحصیل دارند، از آن منازل استفاده کنند و اهل و عیال خود را به آنجا ببرند تا مجبور نشوند در قم خانه بخرند مفید است. این در دید من آرزویی بود که منازلی برای طلبه ها ساخته شود تا دیگر این دغدغهها را نداشته یا کمتر داشته باشند و بیشتر به درس و بحث خود بپردازند.
روزی مرحوم آیت الله صدوقی بزرگ، شهید محراب به قم آمده بود. هر وقت به قم می آمد، مرحوم آقای غروی، پسر خاله ما ایشان را دعوت می کرد. یک روز که ایشان را به صرف ناهار به منزل دعوت کرد، به مناسبت دعوتشان مرحوم والد و آقا دایی و من و اخوی ام آقا مصطفی هم دعوت شدیم. مرحوم آیت الله صدوقی دیرتر آمد. وقتی رسید خواست عذرخواهی کند و توضیح داد که مشغول امور سند خانه ای بوده است. همان خانه ای که امروز درمانگاه قرآن و عترت شده است. در آن زمان ساختمان ساواک بود. آیت الله صدوقی آن را خرید و سندش را به نام زد. یک مرتبه فیل من یاد هندوستان کرد و گفتم: «آقای صدوقی، می خواهید این ساختمان را چه کار کنید؟» گفت: «می خواهم آنجا مدرسه ای بسازم تا طلبه هایی که از یزد می آیند جایی داشته باشند.» گفتم: «آن را چند خریدید؟» گفت: «هفتصد هزار تومان!» گفتم: «آقای صدوقی، ان شاء الله مبارک باشد؛ اما طلبه هایی که از یزد می آیند و حجره می خواهند بالأخره در این مدارس مختلف قم، جایی برای سکونت پیدا می کنند.» با وجود مرحوم والد و مرحوم آقا دایی ام شرحی در این باره شروع کردم و گفتم: «الآن چیزی که مورد نیاز طلبه ها است، خانه است. شما این امکان را دارید. این خانه را بفروشید و به جایش یک زمین بزرگتری در خارج از شهر خریداری کنید و آنجا را برای طلبه ها خانهسازی کنید... .» صحبت هایم در آن جلسه در حضور آن بزرگان خیلی جا افتاد و مورد استقبال قرار گرفت. همه کاملاً تصدیق کردند. مرحوم آقای غروی خودش متولی مدرسه فیضیه بود. این صحبت ها مربوط به دوران قبل از انقلاب است. هم مرحوم آقای غروی و هم مرحوم والدم و هم مرحوم آقا دایی تصدیق کردند و همان وقت تصمیم گرفتند این ایده را عملی کنند. آیت الله صدوقی آن ساختمان را هفتصد هزار تومان فروخت و کل زمین بنیاد صدوق را هشتصد هزار تومان خرید. نقشه آنجا را به مهندس بازرگان داد و آنها هم سراغ حجره سازی رفتند و آن چیزی نشد که توقع داشتیم.
پس از پیروزی انقلاب که عضو شورای مدیریت حوزه شدم، این ایده را در ذهن داشتم. در شورا این ایده را مطرح کردم و پذیرفته شد. به سراغ این رفتم که زمینی را برای این منظور تهیه کنیم. به اداره اوقاف رفتیم تا ببینیم زمین مناسبی دارد برای این منظور به ما بدهد یا نه. اداره اوقاف زمینی را معرفی کرد که بعد متوجه شدیم آن زمین وقف اولادی است که به درد ما نمی خورد. زمین دیگری هم معرفی کردند که دردسر زیادی داشت. از خیر زمین های وقفی گذشتیم. ذهنم رفت سراغ زمینی که اوایل انقلاب از دولت گرفته بودم. سابقه تصاحب این زمین از دولت هم به دوران قبل از انقلاب بر می گردد. قبل از انقلاب وقتی شهرک صفاشهر را ساختیم، دنبال این بودیم که زمینی در امتداد آن پیدا کنیم و این کار را ادامه بدهیم. آن کار را از بودجه صندوق ذخیره انجام دادیم. با رفقا و دوستان خودمان گشتیم و دیدیم این زمین بزرگ و مِلکی مباح است. باید از اداره کشاورزی و جنگل بانی اجازه می گرفتیم. به تهران و اراک رفتم و پیگیر آن شدم. دیدم که نمی شود. تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
بعد از انقلاب اولین فرماندار قم آقای محمود هاشمی، برادر کوچک آیت الله هاشمی رفسنجانی بود. آقای محمود هاشمی در ابتدا طلبه و معمم و رفیق ما بود و بعد به دانشگاه رفت و مدرک دانشگاهی گرفت و به وزارت کشور رفت و بخشدار قم در دوران قبل از انقلاب شد؛ یعنی قبل از انقلاب که بخشدار قم بود، به مناسباتی با همدیگر ارتباط داشتیم و رفیق بودیم. همان موقع از این قضیه خبر داشت که من دنبال آن زمین بودم و پیگیر کارهایش شدم، اما موفق نشدم. بعد از انقلاب یک روز به من گفت هنوز هم دنبال آن زمین هستی؟ من گفتم: «اگر بشود بله.» گفت: «نامه ای بنویس!» من هم نامه را نوشتم و این نامه برای بررسی رفت در هیأت هفت نفره که این هیأت باید آن زمین را واگذار کند. آن زمان قم، جزو استانداری اراک بود و مسئولین از اراک می آمدند و جلساتی در قم برگزار می کردند. اغلب جلسات هم در باب امور جنگ بود. خلاصه اینکه در آن جلسه آن هیأت هفت نفره تصویب کردند که آن زمین (شهرک مهدیه فعلی) به طول 1700 متر به عمق دو و نیم کیلومتر برای من است. سند آن به نام خود من خورد.
قبل از آن که در صفاشهر زمینی گرفته بودم به راحتی می توانستم در آن ساختمان سازی کنم؛ اما زمین موجود در شهرک مهدیه فعلی، چاله و پستی و بلندی زیادی دارد و متوجه شدم که به درد این کار نمی خورد و تا بخواهم که آن زمین را صاف کنم و برای ساختمان سازی آماده کنم، هزینه زیادی می برد. مدتی گذشت تا اینکه مرحوم آقای فاکر می خواست برای چاپخانه جامعه مدرسین جایی تهیه کند و به دنبال جا می گشت. به ایشان گفتم که بیا برویم آن زمین را ببینم به درد این کار می خورد یا نه. وقتی آنجا رفتم، یک مرتبه به ذهنم آمد که چرا همین زمین را به هر طریق ممکن برای ساختمان سازی طلبه ها مهیا نکنم؟ در شورای مدیریت حوزه وقتی دیدم که قضیه زمین های اداره اوقاف برای این منظور نمی شود، زمین شهرک مهدیه فعلی را پیشنهاد دادم. یک روز اعضای شورای مدیریت را بر سر زمین بردم. به آنان گفتم آیا موافقید که این زمین را تبدیل به شهرکی برای طلبه ها کنیم یا خیر. این طرح را در شورا تصویب کردیم و کارهای عمرانی در آن زمین شروع شد. برای ساخت و ساز شهرک مهدیه یک ریال هم از بودجه دولتی استفاده نکردیم. برای ائمه جمعه تمام شهرستان ها نامه نوشتیم و طرح خودمان را اعلام کردیم که می خواهیم شهرک بزرگی برای طلبه های متأهل بسازیم. از آنان خواستیم که در این طرح مشارکت کنند و هر کسی به اندازه طلاب شهرستانش مساعدت نماید. به هر ترتیب 117 خانه در آنجا ساختیم. در همان زمان 24 میلیون تومان بدهکار صندوق ذخیره شدیم. تأسیس صندوق ذخیره مربوط به دوران قبل از انقلاب است. این 117 خانه مسکونی تا الآن هم در شهرک مهدیه هستند و طلبه هایی در آنجا ساکن اند.
برای خیلیها این سؤال مطرح است که شما با این همه سابقه تدریس و مقام علمی و جایگاه اجتماعی، چرا به سراغ مرجعیت نرفتید و رساله ندادید؟
تعجب می کنم از بعضی آقایان که رساله می نویسند و اعلام مرجعیت می کنند. معنای اعلام مرجعیت مگر غیر از این است که ایها الناس، بیایید و بارتان را بر دوش ما بگذارید؟ آیا این کار عاقلانه است؟ مگر چه تکلیفی در کار است که این آقایان به سراغ مرجعیت رفتند. بالفرض که هیچ مرجعی در زمان فعلی وجود نداشته باشد، مجوز برای تقلید از علما و بزرگان گذشته که وجود دارد.