به گزارش جماران، حریم امام نوشت:
حجتالاسلام حاج سیدعلیاکبر ابوترابیفرد در سال 1318 در شهر قم در خانوادهای اهل علم متولد گردید.
جد پدری سیدعلیاکبر، مرحوم آیتالله سیدابوتراب حسینیفرد، از علمای بزرگ شهرستان قزوین بود.
جدّ مادری سیدعلیاکبر، آیتالله سیدمحمدباقر علوی قزوینی، از علمای بزرگ و مجتهدین بنام بود.
سیدعلیاکبر ابوترابی در سن هفت سالگی جهت آموزش رسمی، پای به راه تحصیل گذاشت و پس از اخذ مدرک پایانی دوره ابتدایی، تحصیلات متوسطه خود را در رشته ریاضی ادامه داد و موفق به اخذ دیپلم در سال 1336 گردید.
علیرغم اصرار بعضی از اقوام، مبنی بر ادامه تحصیل در کشورهای اروپایی، سیدعلیاکبر پس از به پایان رساندن دوره متوسطه جهت کسب علوم حوزوی به سال 1337 به مشهد مشرف شد و در حجره محقری در مدرسه نواب سکنی گرفت و به تعلیم و تعلم اشتغال یافت.
سیدعلیاکبر ابوترابی، با شروع نهضت حضرت امام، قم را مرکز و سنگر مبارزه یافت و به شهر خون و قیام مراجعت کرد و در مدرسه حجتیه سکنی گرفت تا در متن فعالیتهای یاران امام، قرار داشته باشد.
پس از تبعید حضرت امام، وی در سال 1344 به نجف اشرف رفت تا در محضر اساتید حوزه علمیه نجف به کسب فیض مشغول گردد.
ایشان در سال 1349 در حالی که سطح را به پایان رسانده بود در راه بازگشت به ایران، در مرز خسروی دستگیر و زندانی شد و پس از آن نیز اجازه بازگشت به حوزه علمیه نجف اشرف را نیافت.
فعالیتهای سیاسی، فرهنگی و مذهبی
الف) فعالیتهای قبل از انقلاب:
1. فدائیان اسلام
سیدعلیاکبر ابوترابی، هنوز پای به دبستان ننهاده بود که آوازهی فدائیان اسلام به رهبری سیدمجتبی نواب صفوی، سراسر ایران را فراگرفت. کانون گرم مبارزات فدائیان اسلام که با اعدام انقلابی احمد کسروی، رونقی دیگر یافته بود، هر انسان دردکشیدهای را که از ظلم و جور حکومت مستبد شاهنشاهی، به تنگ آمده بود، به خود جذب میکرد.
در دورانی که مبارزات فدائیان اسلام به اوج خود رسید، سیدعلیاکبر ابوترابی، در سن نوجوانی قرار داشت و با شرکت در مراسم آنان، ضمن همراهی و همدلی با ایشان، خود را برای مبارزهای همهجانبه آماده میکرد.
2. پانزده خرداد
غائله انجمنهای ایالتی و ولایتی، فرصت مناسبی بود تا حضرت امام خمینی(س)، بر سردمداران رژیم طاغوتی، یورش برد و به تبعیت از ایشان، سیل تلگرافهای مخالف با این مسئله، به دربار سرازیر گردد.در این دوران، سیدعلیاکبر ابوترابی، که به کسوت شریف روحانیت درآمده بود، و در مدرسه نواب، در شهر مقدس مشهد، در جوار حرم حضرت ثامنالحجج(ع) ساکن بود، شاهد این حرکت عظیم و سازمانیافته و تلگراف مخالفت پدربزرگ و پدر خویش، در مخالفت با این غائله بود و خود نیز در این مسیر از هیچ تلاشی فروگذار نبود.
در زمانی که این مقدمات، به دستگیری امام راحل، قیام خونین 15 خرداد و تبعید آن بزرگوار، منتهی گردید، سیدعلیاکبر ابوترابی، از مشهد مقدس به قم آمد، تا ضمن قرار گرفتن در کانون مبارزه، در سازماندهی فعالیتها نیز نقش داشته باشد.
در هجوم چکمهپوشان رژیم منحوس پهلوی، با لباس مبدل به مدرسه فیضیه، سیدعلیاکبر نیز، مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
3. تشرف به نجف اشرف
سرکوب قیام جاودانه 15 خرداد و متعاقب آن، تبعید حضرت امام خمینی(س) به ترکیه و نجف اشرف، این قیام عظیم را به آتشی زیر خاکستر مبدل کرد و مبارزه را به سمت و سویی دیگر کشاند.
در این برهه از تاریخ، سیدعلیاکبر ابوترابی که از پیر و مراد خویش، جدا افتاده بود، به عزم دیدار امام و کسب فیض از محضر معظمله و دیگر بزرگان حوزه علمیه نجف اشرف، از راه بندر خرمشهر و به طور مخفی، با بلم به بصره و از آنجا به نجف اشرف رفت.
شرکت در حوزه درس امام خمینی(س) و دیگر علمای نجف، فرصتی بود تا سیدعلیاکبر ابوترابی دوره سطح را با موفقیت، پشت سر بگذارد و از نزدیک نیز در جریان مبارزهی حضرت امام قرار داشته باشد.
4. دستگیری
مأموران امنیتی رژیم پهلوی که پس از شهادت آیتالله سعیدی، منتظر عکسالعمل نیروهای مذهبی، و از همه مهمتر از عکسالعمل حضرت امام خمینی(س) وحشتزده بودند، مرز خسروی را به شدت تحت کنترل قرار دادند و در روز 14 مرداد 1349 در حالی که سیدعلیاکبر ابوترابی به همراه خانواده، قصد ورود به ایران را داشت، با آمادگی قبلی بر ایشان یورش بردند و پس از خارج کردن اعلامیهها از جاسازی چمدان، ایشان را دستگیر و به ساواک کرمانشاه هدایت کردند و پس از یک روز، به تهران منتقل نمودند.
تدبیر سیدعلیاکبر در برخورد با بازجویان ساواک، در جلسات بازجویی و پاسخگویی عادی به سؤالات، هر چند آنان را قانع نکرد ولی باعث شد تا دوران محکومیت ایشان، طولانی نگردد و پس از محکومیتی 6 ماهه، از زندان آزاد و به زندگی مبارزاتی خویش بازگردد.
5. دوران پس از آزادی
تلاش سیدعلیاکبر ابوترابی- پس از آزادی از زندان- برای بازگشت به نجف اشرف، با شکست روبهرو شد و محملهایی از قبیل: تصمیم به فروش خانه مسکونی در نجف، نیز مؤثر واقع نشد.
سیدعلیاکبر ابوترابی، که مرد میدان مبارزه بود، در این دوران، به صف مبارزات پنهان پیوست. هر چند کنترل مأموران امنیتی رژیم شاه، بیشتر میشد، پنهانکاری مبارزین نیز، بیشتر میگردید.
ارتباط سیدعلیاکبر ابوترابی با شهید مظلوم سیدعلی اندرزگو، از نقطههای عطف زندگی ایشان به شمار میرود.این دو مبارز و مرید حضرت امام(س) به گونهای پای در میدان مبارزه نهادند که دیگر جدایی و فاصلهای بین آنها نبود.
او واقعاً آرام نداشت و در هر کجا که بود، در مسیر انقلاب اسلامی، سر از پا نمیشناخت. رعایت اصول مخفیکاری از سوی او، باعث شده بود تا گزارشگران ساواک که وی را تحت مراقبت داشتند، تنها گزارش رفتوآمدهای او را ثبت کنند.
تلاش و پایمردی سیدعلیاکبر ابوترابی، محدود به مکان و زمان نبود، در این رابطه به لبنان رفت تا از نزدیک شاهد تلاش مبارزان لبنانی باشد و از نزدیک وضعیت بیتالمقدس را مشاهده نماید.
ب- پس از پیروزی انقلاب اسلامی
روز 22 بهمنماه سال 1357، اراده الهی بر پیروزی مستضعفین و مظلومین بر مستکبران و ظالمین، تحقق یافت. و یاران امام خمینی(س) که عمری را در مسیر مبارزه گذرانده بودند، کمر به خدمت بستند تا دین خدا را در جای جای سرزمین شهیدان، ساری و جاری نمایند.
سیدعلیاکبر ابوترابی نیز یکی از کسانی بود که شهر آباء و اجدادی خود را سنگر خدمت و فعالیت، قرار داد. تشکیل کمیته انقلاب اسلامی و هدایت آن، یکی از اقداماتی بود که برای سازماندهی و جلوگیری از هرجومرج، ضروری بود و سیدعلیاکبر، این مهم را، به عهده گرفت و پس از چندی با رأی قاطع مردم، به عضویت شورای شهر انتخاب و سپس ریاست آن را به عهده گرفت.
آغاز جنگ تحمیلی
هنوز طعم شیرین پیروزی بر طاغوت در کام مردم رنجدیدهی ایران اسلامی، کامل نشده بود و کشور از لوث وجود دستنشاندگان رژیم پهلوی، پاک نگردیده بود که شیاطین شرق و غرب، برای خاموش کردن فریاد حقطلبانهی ملتی که میرفت تا الگوی همه کسانی باشد که تحت ظلم و جور قرار داشتند، با علم کردن دیوانهای به نام صدام حسین، در غرب و جنوب ایران، آتش جنگی خانمانسوز را برافروختند.
در این برهه حساس که ارتش در نابسامانی ناشی از حذف امرای آمریکایی خود قرار داشت و از سازماندهی لازم و کافی برخوردار نبود، میبایست مردمی که با اتحاد و همدلی خود، رژیم پهلوی را سرنگون کردند، ادارهی جنگ را نیز به عهده گیرند و با ابتداییترین اسلحهها و تجهیزات جنگی در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح صفآرایی کرده و ضمن بازپسگیری سرزمینهای اشغالشده، دشمن را از ادعای فتح کوتاهمدت ایران، ناامید و مأیوس نمایند.
سیدعلیاکبر ابوترابی، «درست در آغاز جنگ تحمیلی، از قزوین با لباس رزم، رو به سوی جبهه آورد و در کنار شهید دکتر مصطفی چمران در ستاد جنگهای نامنظم به سازماندهی نیروهای مردمی پرداختند و شخصاً به مأموریتهای شناسایی رزمی و دشوار میرفتند. آزادی منطقه پرحادثه و خطرناک «دُبِّ حُردان» به فرماندهی وی در رأس یک گروه متشکل از یکصد رزمنده سر از پا نشناخته، یکی از اقدامات ایشان است.»
عملیات شناسایی و اسارت
روز 26 آذر سال 1359 آقای ابوترابی برای تکمیل شناسایی قبلی خود مأموریت مییابد در منطقه تپههای الله اکبر شناسایی انجام دهد تا نیروهای ستاد جنگهای نامنظم آماده یک عملیات گسترده شوند، اما بر اثر اشتباه یکی از دو نفر همراه وی، در حالی که هفت کیلومتر از نیروهای خودی دور شده و تا فاصله 200 متری دشمن پیشروی کرده بودند، در بازگشت، مورد شناسایی دشمن قرار گرفته و در حالیکه خود میتوانست از دام دشمن رها شود و بگریزد، به دلیل تلاش برای نجات همرزمان خود که در نقطهای دورتر پنهان شده بودند خود در دام دشمن اسیر گشت.
آن روزهایی که سیدعلیاکبر ابوترابی، در شکنجهگاههای عراق، الگویی از صبر و مقاومت را به نمایش گذاشته بود، در جمهوری اسلامی ایران، شایع شد که ایشان به شهادت رسیده است. مجالس بزرگداشت و سخنرانیهای شخصیتهایی چون شهید رجایی و تعطیلی و عزای عمومی در شهرستان قزوین و شرکت آیات عظام: سیدهاشم رسولی، یوسف صانعی و محمدعلی نظامزاده، از سوی حضرت امام خمینی(س) در مجلس یادبود ایشان و ابلاغ تسلیت امام امت، (روزنامه جمهوری اسلامی، شماره455، 8/10/1359) ابعادی از شخصیت این عالم عامل را روشن ساخت و دولت عراق نیز، از این طریق ایشان را به عنوان یک روحانی سرشناس، شناسایی کرد.
بدون تردید، دوران مشقتبار ده ساله اسرای ایرانی در اردوگاهها و زندانهای عراق، سرانجامی عزتبخش و افتخارآفرین داشت.
پس از اسارت
سرانجام پس از گذشت ده سال، سیدعلیاکبر ابوترابی، که به حق «سیدآزادگان» لقب گرفته بود، با عزت و سربلندی به میهن اسلامی بازگشت.
سید پس از آزادی، به جای آنکه پس از سی سال مبارزه و تلاش طاقتفرسا، به استراحت بپردازد، راهی دشوارتر را در پیش رو گرفت. ابوترابی، همراهی آزادگان و پیگیری مشکلات آنان را وظیفه خود میدانست و در این مسیر، هیچ سختی و مشکلی مانع او نشد.
ایشان در دوره بعد از اسارت نیز، هرگز به زندگی شخصی خود فکر نکرد و همسر صبور و بزرگوار و فرزندان رشید و پاکدامن او نیز تحت تأثیر اخلاق و منش آن معلم بزرگ اخلاق و پاکدامنی، نهتنها از فعالیتهای شبانهروزی او اظهار رضایت میکردند؛ بلکه خود نیز همکار و همراهی دلسوز، برای او بودند.
ابوترابی، دوران پس از اسارت را در کنار مصیبتزدگان، بر بالین بیماران و افراد ناتوان، در مجالس دعا و معنویت، در حال سرکشی و تفقد از آزادگان و جانبازان و ایثارگران و پیگیری دردها و مشکلات آنان گذراند و برای خدمت به بندگان خدا، لحظهای را از دست نداد.
سفرهای شبانهروزی به شهرها و روستاهای کشور و رسیدگی به حال دردمندان و نیازمندان، روش همیشگی او بود. بیشتر ایام را در این مدت حدود ده سال پس از آزادی، در حال روزه سپری کرد و از خواب خود کم نمود تا شبها نیز به سراغ نیازمندان گمنام برود.
ایشان پس از اینکه از اسارت آزاد شد، با حکم مقام معظم رهبری در جایگاه نماینده ولیفقیه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعی خویش را به کار بست تا آزادگان، مایه عزت و تقویت نظام جمهوری اسلامی باشند. او همه مشکلات آزادگان را خود به دوش کشید تا این بار، از دوش نظام اسلامی برداشته شود.
در دوره چهارم و پنجم مجلس شورای اسلامی با رأی بالای مردم قدرشناس تهران، به عنوان نفر دوم و سوم به مجلس راه یافت و در خانه ملت، با نطقهای خود، مسئولان و کارگزاران نظام را دعوت به رعایت عدالت، توجه به تودهی مردم و حفظ ارزشهای دینی نمود.
رحلت
عشق به خدای متعال و معصومین(ع) در لحظه لحظه حیات و در سراسر وجود او نمایان بود و در سیددر ایام فاطمیهی دوم، پیاده از حرم امام خمینی تا حرم حضرت معصومه(س) به راه میافتاد و همراه با جمعی از آزادگان و شیفتگان، با ذکر و اشک و سوز، این سفر معنوی را به انجام میرساند. در ایام عرفه نیز، پیاده از تنگهی مرصاد تا مرز خسروی راه میرفت و جمع کثیری از مردم متدین وی را همراهی میکردند که عرفه 79، تعداد رهپویان این سفر پربار معنوی در روز عرفه هنگام برگزاری دعای امام حسین(ع) در مرز خسروی از شصت هزار نفر گذشت.
در تابستان، قبل از فرا رسیدن سالگرد ورود آزادگان، او سفر آسمانی خود را با شیفتگان خاندان عصمت و طهارت(ع) از حرم امام خمینی(س) تا حرم امام علی بن موسیالرضا(ع) آغاز مینمود و در آن روزهای بسیار گرم، عاشقانه به سوی بارگاه مقدس امام هشتم پیش میرفت. بیشتر همراهان وی جوانانی بودند که از وجود شریفش درس میگرفتند.
سرانجام، آن مجاهد خستگیناپذیر در تاریخ 12/3/79 در حالی که به همراه پدر بزرگوارشان آیتالله حاج سیدعباس ابوترابی عازم مشهد مقدس و زیارت حضرت امام ثامنالحجج(ع) بودند، در جاده بین سبزوار و نیشابور، بر اثر تصادف، ارواح آن عالمان وارسته از خاک تا افلاک پرکشیدند و به لقاءالله پیوستند.
سید محمد حسن ابوترابیفرد: به خاطر اعلامیههای امام بازداشت شد
حجت الاسلام والمسلمین سید محمد حسن ابوترابیفرد فرزند مرحوم آیتالله سید عباس ابوترابی و برادر کوچکتر مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سید علی اکبر ابوترابیفرد در شهر قم متولد شد.
ایشان برای سه دوره پیاپی ششم. هفتم و هشتم به عنوان منتخب مردم قزوین در مجلس شورای اسلامی و در نهمین دوره نیز نمایندگی مردم تهران، ری، شمیرانات و اسلامشهر را برعهده داشت. وی در 24 بهمن 1396 با حکم آیتالله خامنهای به امامت جمعه موقت تهران منصوب شد.
موضوع گفتوگوی ما درباره شخصیت مرحوم حجتالاسلام والمسلمین سید علیاکبر ابوترابیفرد است. ایشان در چه خانواده و محیطی تولد و رشد یافت؟
در ابتدا بد نیست به اولین نامه حضرت امام اشاره کنم که در اسناد ثبتشده موجود است. امام بزرگوار در دوران تحصیل و نوجوانی یکبار به نجف اشرف مشرف شد و برای یکی از دوستان و علمای محترم ایران، نامهای را مرقوم فرمود. جد پدری ما مرحوم آیتالله سید ابوتراب ابوترابی از فقها و علمای نامدار و از شاگردان برجسته مرحوم میرزای نائینی در نجف بود. در آن دوران حضرت امام با اینکه هنوز نوجوان بود، با تجلیل و بزرگی از ایشان یاد میکند و اشاره میکند که عازم ایران بوده و نامه را توسط ایشان ارسال کرده است. ظاهراً این اولین نامه از آثار و دستخط امام بزرگوار است که از آن دوران باقی مانده و ثبت شده است.
جد پدری ما از یک جایگاه برجسته علمی و فقاهتی برخوردار بود. جد مادری ما هم مرحوم آیتالله سید محمدباقر علوی قزوینی است که از مدرسین حوزه علمیه قم در خدمت مؤسس اصلی حوزه، یعنی حضرت آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی بود. امام بزرگوار هم به ایشان علاقهمند بود و ظاهراً یکبار در منزل ایشان حضور داشت.
یکی از شاگردان حضرت امام میفرمود: «وقتی آیتالله سید محمدباقر علوی قزوینی فوت کرد، امام مثل فرزندی که پدرش را از دست داده باشد، در مراسم تشییع جنازه ایشان، بلند بلند گریه میکرد؛ چرا که ارتباط و اُنس نزدیکی با ایشان داشت.» برادر بزرگوار ما از این دو دومان تولد یافت.
مرحوم حاج آقای ابوترابی دروس حوزه را در کجا آغاز کرد و اساتید مطرح ایشان کدام یک از بزرگان بودند؟
ایشان در خصایص اخلاقی از محضر پدر بزرگوار ما که اَقدم شاگردان حضرت امام بود، بهرههای علمی و معنوی میبرد. مرحوم پدر یکسری جلسات اختصاصی فلسفی را دنبال میکرد؛ ضمن اینکه با بعضی از علمای شاخص حوزه علمیه قم، مثل شهید مطهری، در مدرسه فیضیه برای بحث اختصاصی فقهی خدمت حضرت امام میرسید. اخوی بزرگوار در این فضا رشد کرد و پس از تحصیلات در قم و با دریافت دیپلم ریاضی، برای تحصیلات حوزوی به مشهد مقدس مشرف شد و در آنجا خدمت آیتالله شیخ مجتبی قزوینی اعلیاللهمقامه بود. مرحوم قزوینی هم به حضرت امام علاقه و ارادت ویژهای داشت. این جمله از شیخ مجتبی قزوینی که یکی از عرفا و شخصیتهای برجسته اخلاقی بود، ثبت شده است. ایشان فرمود: «الخمینی ذخیره الله للشیعه».
مرحوم اخوی در مشهد مقدس با آیتالله شیخ مجتبی قزوینی مرتبط بود و از ایشان بهرههای علمی و معنوی زیادی میبرد. من هم تابستانها، با اینکه به دبستان میرفتم، در خدمت اخوی بودم. با جناب آقای محمدرضا حکیمی و اخوی ایشان مأنوس بود. در آنجا در دوران کوتاهی و شاید کمتر از شش سال، دوره سطوح را تا کفایه تمام کرد و به سرعت ادبیات را نزد ادیب نیشابوری خواند. همچنین از دیگر علمای مشهد مقدس در زمینه علوم مختلف حوزوی استفاده کرد. در مشهد مراحل تحصیلات سطح را گذراند و مصادف با حوادث سال 1342 در جریان انقلاب از همان سالهای ابتدایی، حضور پُررنگی داشت. در حوادث قم و بر اساس همین علایق سیاسی و گرایشهای ویژهای که داشت، با تبعید حضرت امام به نجف، ایشان هم عازم نجف اشرف شد تا از محضر امام بهرهمند بشود. در سال دوم که به نجف مراجعت کرد، بنده همراه ایشان بودم.
البته مدت کوتاهی در قم مشرف بود که نهایتاً بعد از تبعید حضرت امام به نجف اشرف به عراق رهسپار شد. در نجف اشرف، علاوه بر محضر حضرت امام، در آنجا کفایتین را نزد آیتالله غروی (از مراجع تقلید نجف اشرف بعد از ارتحال آیتالله خویی) خواند و به اتمام رساند. خدمت آیتالله العظمی وحید خراسانی، بحث فقهی اختصاصی که در منزلشان برگزار میشد، از همان آغاز حضور داشت. با چند نفر از دوستان، مثل آقای محمد حکیمی از محضر این بزرگان استفاده میکرد. در درس های حضرت امام هم حضور داشت. در کنار این ارتباطات، از محضر آیتالله شهید سید اسدالله مدنی تبریزی استفاده میکرد و با ایشان هم خیلی مأنوس بود. شهید مدنی از علمای وارسته و متخلق و انقلابی نجف اشرف بود. بنده هم از محضر ایشان استفاده میکردم. مجموعه اساتید اخوی در نجف اشرف، این قبیل شخصیتهای بزرگوار بودند. تا اینکه بعد از دوره تقریباً هفت الی هشت ساله در نجف اشرف، به ایران بازگشت. البته قصد داشت مجدداً به نجف اشرف مراجعت کند، اما با توجه به اینکه در مرز بازداشت شد، سیر دیگری از دوران عمرش آغاز شد و نتوانست به عراق برگردد.
فعالیتها و مبارزات سیاسی ایشان در دوران قبل از پیروزی انقلاب چگونه بود؟
در نجف اشرف از همان آغاز چون سطح را تقریباً تمام کرده بود، درس خارج فقه امام را حضور مییافت و در کنار تحصیلات علمی، چهره فعال سیاسی در نجف اشرف بود و در همین راستا شاید بعد از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل بود که حضرت امام بیانیه شدیداللحنی را علیه آمریکا و رژیم صهیونیستی صادر فرمود و آن سال بنده در خدمت اخوی بزرگوار بودم. یک ساک بسیار عریض و طویلی را که مجموعه بیانیهها و اطلاعیههای حضرت امام بود، با هم به عربستان سعودی بردیم. در مرز حجاز شرایطی پیش آمد و تا مرز خطر هم پیش رفت، اما بحمدالله خدا توفیق داد و بنده در آنجا به نحوی عمل کردم و این ساک از کشف مأموران سعودی حفظ کردم. آن ساک به حجاز و مکه و مدینه منوره منتقل شد. علاوه بر این دو شهر، بیانیههای امام در منا و عرفات بین حجاج و زائرین انتشار یافت. بیانیهها به زبان فارسی و عربی بود. اگر اشتباه نکنم این قضیه مربوط به سال 1347 است؛ یعنی بعد از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل. همان سالی بود که حاج آقای ناصری به خاطر در دست داشتن بیانیههای امام دستگیر شد. اما ما به لطف خدا توانستیم این مأموریت را در کنار اخوی به سرانجام برسانیم. مراد اینکه اخوی یکی از چهرههای فعال در این عرصههای سیاسی بود.
ایشان سابقه دستگیری و شکنجه در زندان رژیم هم داشت.
در سال 1349 هنگام بازگشت به ایران، مجموعه اطلاعیهها و مباحث ولایت فقیه حضرت امام را همراه داشت که در آن سفر بنده همراهشان نبودم. اخوی را در مرز خسروی دستگیر کردند و آن بیانیهها لو رفت که منجر به زندانی ایشان شد. از آن پس فاز جدیدی از فعالیتهای سیاسی را شروع کرد. این اولین تجربه زندان اخوی ما بود و پس از آن با شهید اندرزگو ارتباط نزدیکی برقرار کرد و مجموعه فعالیتهایش در این حوزه تا پیروزی انقلاب ادامه داشت و در طول این مدت چندین بار بازداشت شد. بحمدالله از خطرات زیادی عبور کرد. در همان شب شهادت شهید اندرزگو همراه ایشان بود. آن دو با هم فعالیتهایی داشتند و گاهی با همدیگر به مسافرت میرفتند. شهادت شهید اندرزگو در ماه رمضان اتفاق افتاد. هر دو برای انجام مراسم احیا به مسجد آیتالله حقشناس میرفتند.روز بعد وقتی برای افطار بیرون رفتند، آن حادثه پیش آمد. صبح فردای آن روز خدمت اخوی بودم و ایشان خیلی نگران بود که نکند خداینکرده مأموران سید علی اندرزگو را زنده دستگیر کرده باشند؛ چون میدانست ایشان را شکنجه زیادی خواهند کرد. بعد وقتی خبر شهادت را شنید، آرامش پیدا کرد.
در مدت کوتاه پیروزی انقلاب اسلامی تا آغاز جنگ رژیم بعث عراق با ایران، مرحوم ابوترابی در کجا و در چه زمینهای فعالیت داشت؟
اندکی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در شهر قزوین با اجماع همه مردم و علما، شورای شهر شکل گرفت. پس از پیروزی انقلاب شاید اولین شورای شهر در قزوین شکل گرفت. ایشان در آن شورای شهر انتخاب و وارد مدیریت شهر قزوین شد و با تیم فعالی بهطور شبانهروز مشغول بود تا اینکه حزب بعث عراق به ایران حمله کرد و حوادث دوران دفاع مقدس پیش آمد. ایشان هم، شورای شهر را رها و با خانواده خداحافظی کرد. نگاهش این بود که تقریباً تا پیروزی جنگ، در جبهههای نبرد حضور داشته باشد.
حضور ایشان در بین آزادگان چه اثراتی داشت؟
بحمدالله در طول این دوران توفیقات بسیاری خوبی داشت. یکی از برادران آزاده، اخیراً به من فرمود: «عراقیها مرحوم ابوترابی را در مقابل چشم ما خیلی کابل زدند. وقتی با بدن خونی و مجروح به آسایشگاه برگشت، دور ایشان را گرفتیم و مقداری بدنش را شستشو دادیم... . یکی از برادران آزاده وقتی داشت بدن حاج آقای ابوترابی را شستشو میداد، بلند بلند گریه میکرد. حاج آقا سرش را بلند کرد و به او فرمود: چرا گریه میکنی؟ خوشحال باش و بخند. این نعمتی که خدا به ما مرحمت فرموده و ما در این اسارتگاه خدمت برادران عزیز خودمان و مجاهدین بزرگوار جبهه اسلام و اسرای عزیز ایرانی، همبند هستیم، سعادت بزرگ برای خدمت به اسلام و ملت، آرزوی همه انبیاء و اولیای الهی بوده است. خدا به انبیا این نوع سعادت را نداد، اما به ما داد. لبخند بزن و خوشحال باش و هیچ غم و اندوهی به دل خود راه نده... .» ایشان با این نشاط و این احساس مسئولیت و سرور از اینکه در خدمت آرمانهای انقلاب و اسلام و دفاع از ملت عزیز بود، این دوران را با عزت و سرافرازی در خدمت برادران همبند خود سپری کرد.
شیوه ایشان در تحمل سختیهای اسارت و کمک به رویحه دیگر اسراء چگونه بود؟
اخوی بزرگوار در دوران اسارت چند راهبرد را تعریف میکرد و با مدیریت استثنایی و موفق، به راهبرد مجموعه نیروهای مقاوم و انقلابی آزادگان عزیز و اُسرای ایرانی مبدل شد. ایشان میفرمود: «اول اینکه باید تلاش کنیم آزادگان ما و اُسرای ایرانی در اسارتگاههای سخت مخوف و پُرشکنجه عراق از نظر اعتقادی، اخلاقی، سیاسی و سلامت جسمی در بالاترین تراز و اندازه ممکن حفظ بشوند.» این اولین اصول راهبردی مرحوم ابوترابی در دوران اسارت بود. یعنی استفاده از همه ظرفیتها و تواناییها، برای حفظ سلامت فکری، اعتقادی، اخلاقی، سیاسی و سلامت جسمی آزادگان عزیز. این راهبرد را خوشبختانه به فرهنگ حاکم در اردوگاهها مبدل کرد که هر آزادهای از همه ظرفیت خود برای خدمت به اُسرای دیگر استفاده نماید و برای حفظ و حراست و افزایش سلامت آنها تلاش کند... .
دوم، استقامت و پایداری آزادگان عزیز بر اصول و مبانی انقلاب. این راهبرد دوم اخوی بزرگوار ما در دوران اسارت بود. با این راهبرد که استقامت آزادگان بر اصول و مبانی انقلاب باید در بالاترین سطح ممکن اتفاق بیفتد و جالب است که محضرتان عرض کنم، در این حوزه، اخوی بزرگوار ما میفرمود: «نماینده صلیب سرخ اظهار میکرد که شما اُسرای ایرانی، در این اردوگاههای عراق یک جمهوری اسلامی تشکیل دادید و فقط پرچم ایران را ندارید. این قضیه در تار و پود اُسرای ما موج میزد.» مرحوم ابوترابی برای رسیدن به این روحیه استقامت و پایداری اُسرا، با برنامه قدم برداشت و پیش رفت. تمام آزادگان و نیروهای فعال برای این هدف بسیج شدند.
راهبرد سوم ایشان این بود که باید اردوگاهها را به مجموعه علمی و دانشگاهی برای ارتقای تواناییهای آزادگان در همه حوزهها مبدل کند. هر آزادهای از تمام ظرفیتش برای تبدیل به مجموعه اردوگاه به دانشگاه استفاده میکرد و هر کسی هر آنچه میدانست به دیگران میآموخت و هر چه نمیدانست از دیگران فرا میگرفت. بسیاری از آزادگان عزیز ما یا معلم بودند یا دانشجو و طلبه جدی برای تحصیل علم؛ و بسیاری از آنان هر دو نقش را ایفا میکردند. در رشتههای مختلف تحصیلات داشتند و عدهای از آنان با زبان عربی یا انگلیسی و فرانسوی آشنا بودند و شروع میکردند به تدریس. بسیاری از آنان طلبه بودند و با علوم اسلامی آشنا بودند و همان علوم را به دیگر آزادگان تدریس میکردند. روحانیون در اسارت هر آنچه در حوزه آموخته بودند، در آنجا به دیگر آزادهها میگفتند و آنچه نمیدانستند از دیگران میآموختند و فرا میگرفتند. بعضی از چهرههای دانشگاهی که در اسارت بودند، به تدریس و تعلیم دیگران همت میکردند. همچنین در رشتههای مختلف ورزشی عدهای فنونی را به آزادهها میآموختند. در واقع اسارتگاه به آموزشگاه و دانشگاهی برای تربیت برادران آزاده و ارتقای تواناییهای آنان در حوزههای گوناگون مبدل شد. بسیاری از آزادهها برای حفظ قرآن و نهجالبلاغه تلاش میکردند.
مرحوم حاج آقای ابوترابی با کمک صلیب سرخ و رایزنی با آنان توانست تعدادی از مجلدات قرآن و نهجالبلاغه را به اردوگاه بیاورد. هر چند دشمن درصدد بود همان مجلدات را پس از مدتی جمعآوری کند؛ اما آزادگان در این فاصله کوتاه از قرآن و نهجالبلاغه نسخهبرداری میکردند و متوجه این قضیه بودند که نیروهای بعثی پس از اتمام گزارش صلیب سرخ میآیند و این نسخهها را از میان آنان جمعآوری میکنند. لذا حفظ قرآن و نهجالبلاغه جزو برنامههای برادران عزیز آزاده ما در اردوگاهها بود.
ارتقای سطح اطلاعات سیاسی با یکسری برنامهریزی دقیق و گرفتن اطلاعات از طریق رادیوی مخفی از دیگر اقدامات مرحوم حاج آقای ابوترابی در دوران اسارت برای آزادگان بود. از این طریق سعی داشت که با نماز جمعه تهران مرتبط باشد و از بیانات امام جمعه تهران و بیانات مقام معظم رهبری مطلع باشد و آنها را به دوستان عزیز آزاده منتقل کند. لذا آزادگان در دوران اسارت با همت و اقدامات مرحوم حاج آقای ابوترابی بهروز بودند و میدانستند که چگونه عمل کنند. جالب است عرض کنم آزادگان با همین برنامهها، خود را برای اسارت طولانی مدت آماده کرده بودند. اخوی به آنان میفرمود: «ما نباید برای اسارت زمان مشخصی در نظر بگیریم. ما باید برای دوران طولانی تا پیروزی سپاه اسلام خود را آماده تحمل سختیها کنیم.»
بفرمایید که مرحوم ابوترابی پس از آزادی از اسارت رژیم بعث عراق و بازگشت به میهن چه مسئولیتهایی را بر عهده گرفت و چه احوالاتی بر ایشان حاکم بود؟
ایشان دو دوره در مجلس شورای اسلامی حضور داشت؛ علاوه بر این از سوی مقام معظم رهبری بهعنوان نماینده معظم له در امور آزادگان منصوب شد. عمده دغدغههای ایشان رفع مشکلات آزادگان عزیز بود؛ چون با مقاومت و ایثار آنان آشنایی داشت و میدانست که آنان و خانوادههایشان چه کار بزرگی را انجام دادند. من گمان میکنم که اخوی پس از بازگشت به میهن و در دوران خدمت، در محضر آزادگان احساس خجلت میکرد و خود را کوچک میدانست. عظمت روحی آزادگان را در دوره اسارت به یاد میآورد. در برابر روح بزرگ و مقاومت بینظیر آنان، احساس کوچکی میکرد. اعتقاد داشت که باید نظام از همه توانش برای قدرشناسی از این مجموعه عظیم و نیروی کارآمد که میتواند در خدمت آرمانهای انقلاب، قدمهای بزرگی را بردارد، استفاده کند و بهره بگیرد. لذا به این حوزه اهتمام جدی داشت تا اولاً بتوان گرهای از مشکلات آزادگان عزیز را گشود و ثانیاً از ظرفیت ارزشمند خیل آزادگان، از قبیل ظرفیت علمی، مدیریتی، تجارب انباشته شده دوران اسارت، اندوختههای علمیشان برای اداره هر چه بهتر نهادهای مختلف نظام استفاده بشود. عموم آزادگان در مدت کوتاهی پس از بازگشت به میهن، مدارج علمی حوزوی و دانشگاهی را سپری کردند. بسیاری از آنان به چهرههای شاخص علمی تبدیل شدند و مدیران کارآزموده و پُرتجربهای شدند؛ لذا قسمت قابل توجهی از وقت مرحوم حاج آقای ابوترابی در این حوزه سپری میشد. اشتیاق زیادی داشت که اولاً، این سرمایه حفظ بشود و ثانیاً، از این سرمایه گرانبها در خدمت اهداف و آرمانهای انقلاب اسلامی به شایستگی استفاده بشود. در کنار این مسئولیت دو دوره در خانه ملت هم حضور داشت و برای رفع مشکلات عموم مردم تهران تلاش میکرد.
در نهایت با دغدغههای فراوان و نگرانیهای جدی و اشتیاق به خدای متعال که از دوران نوجوانی آماده هجرت از عالم دنیا به عالم آخرت بود، در سال 1379 در مسیر زیارت علی ابن موسیالرضا علیهالسلام و در ایام شهادت آن بزرگوار، همراه با ابوی بزرگوار به لقای خدای متعال شتافت و در جوار اولیای الهی آرام گرفت.
غلامعلی رجایی: آقای ابوترابی ده سال اسیر بود و پس از آزادی، مفقودالاثر شد
دکتر غلامعلی رجایی را بیشتر در کنار مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی و در مجمع تشخیص نظام دیده و میشناسیم. میدانستم که نویسنده و پژوهشگر است اما نمیدانستم دو جلد کتاب هشتصد صفحهای به نام«سیرهابوترابی» نوشته است. کتابی جذاب،خواندنی و بسیار مفید.سیرهابوترابی ویژگیهای شخصیتی، خصوصیات اخلاقی، روحیات مبارزاتی و خاطرات دوران اسارت مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سید علی اکبر ابوترابی را بیان میکند و از سختیها و گذشت و فداکاری سید آزادگان پرده برداری میکند.
چه شد که تصمیم گرفتید کتاب سیره مرحوم ابوترابیفرد را تألیف کنید؟
تا قبل از آن کارهایی در رابطه با سیره حضرت امام و سیره شهید بهشتی و سیره شهید رجایی انجام داده بودم. کتاب سیره حضرت امام پنج جلد است که مؤسسه عروج آن را چاپ کرده است. کتابهای سیره شهید رجایی و سیره شهید بهشتی را بنیاد شهید در دهه هفتاد و هشتاد چاپ کرد و خوشبختانه تاکنون این کتابها چندین بار تجدید چاپ شدهاند.
مرحوم حاج آقای ابوترابی که به حق سید آزادگان بود، زندگی پُرسوژه و پُرحادثهای در دوران قبل و بعد از انقلاب اسلامی داشت. پس از اینکه این قضیه مطرح شد که درباره سیره زندگی ایشان کتابی بنویسم، اعلام آمادگی کردم. دوستان میدانستند که من در این کار دستی دارم. میتوان گفت که این سبک سیرهنویسی را در چند دهه بنده باب کردم؛ یعنی درباره شخصیتهای انقلاب سیرهای با فصلبندی موضوعی نگاشتم. با همان مبنایی که کتاب سیره امام و آن دو بزرگوار شهید را نوشتم، کتاب سیره حاج آقای ابوترابی را هم شروع کردم و کار را پیش بردم.
بنا بود که کتاب سه جلدی باشد؛ اما با صلاحدید دوستان مؤسسه فرهنگی آزادگان بهصورت کتاب دوجلدی درآمد. البته همان حجم سه جلدی حفظ شد و در دو جلد ادغام شد. جلد اول خاطرات زندگی ایشان است که اسم آن را «از تولد تا عروج» گذاشتم. جلد دوم مجموع خاطرات دوران اسارت حاج آقای ابوترابی است. من احساس کردم قطعه اسارت را که قطعه بسیار مهمی از زندگی حاج آقای ابوترابی است، جدا کنم و در جلد مجزایی بیاورم. به تعبیری میخواستم به این قطعه نورافکن خاص و ویژهای بتابانم و بگویم که ایشان در دوران اسارت چه نقشی برای دیگر آزادگان ایفا کرد. تشخیص من بر این بود که این بخش با دیگر دورههای زندگی ایشان ادغام نشود. بنابراین سیره زندگی حاج آقای ابوترابی در دو جلد کتاب خلاصه و در مؤسسه فرهنگی آزادگان به شکل فاخری چاپ و منتشر شد. این کتاب به چاپ دوم هم رسید. البته باید گلایهای داشته باشم از اینکه برای نوشتن این کتاب دستکم سه سال زحمت کشیدم، اما حق آن همه زحمت ادا نشد. تا جایی که مطلع هستم، بسیاری از دوستان آزاده نمیدانند چنین کتابی چاپ شده است و غالباً نسخهای از این کتاب را در اختیار ندارند. طبیعتاً این کتاب، مجموعه جامعی از معرفی شخصیت حاج آقای ابوترابی است.
ویژگی و جاذبههای خاص شخصیتی ایشان چه بود؟
حاج آقای ابوترابی شخصیت کمیابی است. چون روحانیون کمتر اهل جهاد و مبارزه و زندان بودند. ایشان قبل از انقلاب با شهید اندرزگو همراه بود. دو سفر به عراق داشت که خاطرات آن دو سفر را در کتاب آوردهام. پا به پای شهید اندرزگو وارد مبارزه شد و دو تا سه بار هم به زندان افتاد و در اولین ماههای جنگ به فرماندهی شهید سرافراز چمران، به جبهه رفت و در منطقه دُبحردان برای شکست حصر سوسنگرد مستقر شد. سرانجام با گذشت حدوداً سه ماه در تپههای الله اکبر به اسارت دشمن درآمد. البته همان موقع گفته شد که به شهادت رسید و برای ایشان مجلس ترحیم و شهادت گرفتند. بنیصدر هم به آنجا رفت و سخنرانی کرد؛ شهید چمران هم برای شهادت ایشان پیام داد. اما پس از چندی مشخص شد که حاج آقای ابوترابی به عنایت الهی در قید حیات است و بناست که بماند تا خیل عظیم اسرا را هدایت و رهبری کند و همه آنان بتوانند با سلامتی به دامن خانوادههای خودشان برگردند.
ایشان سختترین روزها را در دوران اسارت گذراند. بلافاصله پس از دستگیری، حاج آقای ابوترابی را به بغداد میبرند. پس از آن در طول ده سال به اردوگاههای مختلف منتقل میشود تا اینکه در 24 شهریور 1369 به میهن خود باز میگردد؛ یعنی حدود ده سال دوران اسارت را برای اسلام تحمل میکند.
ایشان واقعاً اسوه کمنظیری بود. بنده سیره علمای زیادی را از قدیم و جدید کار کردم. باید بگویم که واقعاً شخصیتی مانند حاج آقای ابوترابی با آن هم روحیه استقامت و فضایل دیگر اخلاقی ندیدم.
حاج آقای ابوترابی شخصیت الهی بود. ما بدون اینکه بخواهیم از ایشان قدیس بسازیم، باید بگویم که آقای ابوترابی انسان خودساختهای بود. یعنی کسی که از پس خود و هوای نفسش برآمد و عاشقانه خدا را دوست داشت و مأمور شد تا سفر به خلق را در قوس نزول طی کند. ایشان واقعاً موجود با برکتی بود.
این سخن از قول خانوادهاش گفته شده که آقای ابوترابی ده سال اسیر بود و پس از آزادی، مفقودالاثر شد. بهطور مکرر پیش میآمد که از شدت فعالیت و بیخوابی از حال میرفت و بهصورت میافتاد. در مراسم آزادگان و یادبود دفاع مقدس مسیرهای طولانی را میرفت و شرکت میکرد.
بنابراین در جمعبندی میتوانم بگویم که حاج آقای ابوترابی حریف خود شده بود. خود را کشف کرد و توانست لحظه به لحظه زندگیاش را با اولیای خدا بگذراند.
مهمترین خصوصیتی که برای شما جذاب بود و در شخصیت ایشان کشف کردید چه بود؟
همانطور که مستحضرید حاج آقای ابوترابی از طرف مادر و پدر، روحانیزاده بود. اجداد پدری و مادری ایشان از علما و بزرگان بودند. آنچه ایشان را در چشم من بزرگ کرد، این بود که در اوج این فداکاری و جهاد، بارها تا مرز شهادت پیش رفت. حتی دامنه جهاد خود را به بیرون از ایران کشید. شخصیت مجاهدی بود که به قدس رفت و در قدس نماز خواند و این از عجایب است که یک چریک روحانی ایرانی تا آنجاها خود را برساند و آموزش نظامی ببیند .
در اوج این مجاهدتها و رشادتها و بیباکیها خودش را به چیزی نمیگرفت؛ یعنی آنچه در چشم من و امثال من ایشان را بزرگ میکند، این است که به خاطر هیچ کدام از پست و مقامها و جایگاههای قبل و بعد از انقلاب خودش را نمیگرفت. وقتی برخوردش را با مردم عادی جوانان و نوجوانان را میدیدید، احساس میکردید که طلبهای است که بویی از مبارزه نبرده و هیچ جایگاه و پست و مقامی نداشته است. این ویژگی بسیار مهمی است که آقای ابوترابی در شخصیت خود داشت. این تواضع ایشان را در چشم مردم بزرگ میکرد. واقعاً هر کسی با حاج آقای ابوترابی برخورد میکرد، جدا از چهره نورانی، شیفته تواضع و محبت ایشان میشد. در صحبتها عبارتهایی را به کار میبرد که سراسر عاطفی بودند؛ مثل عبارت «آقاجان».
اسارت و حضور ایشان در اردوگاههای عراق چه تاثیری در روحیه اسرا و آزادگان داشت؟
شاید اگر حاج آقای ابوترابی در میان آزادگان نبود، فاجعه بزرگی رخ میداد. البته ناگفته نماند که در میان اسرای دفاع مقدس، روحانیونی هم حضور داشتند. بعضی از فرماندهان سپاه از طیف روحانیت بودند که اردوگاه را فرماندهی میکردند. با این حال وجود مرحوم حاج آقای ابوترابی مانند نخی بود که دانههای تسبیح را به هم وصل میکرد. ایشان نقش بسیار عمدهای در روحیه اعتدال داشت. تندروی بعضی از آزادهها را کنترل میکرد. همین امر باعث شد که بعضی از عراقیها شیفته ایشان بشوند و بهرغم اینکه در حق ایشان نهایت سبوعیت و خشونت را اعمال میکردند که از یادآوری آنها مو به تن آدم سیخ میشود، حاج آقای ابوترابی با صبر و متانت خودش آنها را هم به زانو درآورد.
اگر حاج آقای ابوترابی نبود، بسیاری از آزادهها یا صحیح و سالم به میهن برنمیگشتند یا بعضاً به دشمنان پناهنده میشدند و به مجاهدین خلق میپیوستند. حاج آقای ابوترابی بسیار هوشمندانه عمل کرد و در اردوگاههای مختلف با شبکههایی که ایجاد کرده بود، توانست مانع از این کار بشود و امانتهای الهی را صحیح و سالم نگه بدارد تا به دامن خانواده و کشور خودشان برگردند.
اوج ایثار حاج آقای ابوترابی را هنگام تبادل اسرا میتوانیم ببینم. وقتی تبادل صورت گرفت، بعضی از آزادهها به حمام میرفتند و خودشان را مشغول میکردند تا دیرتر تبادل آنها صورت بگیرد. وقتی میدیدند که چطور حاج آقای ابوترابی خودش را سپر شکنجه میکند، نمیتوانستند از ایشان دل بکنند. امکان بازگشت به کشور برای بسیاری از آزادهها فراهم بود؛ آزادههایی که بیش از هفت / هشت سال در اسارت بودند و بدون شک مشتاق دیدار با خانوادههای خود بودند. اما میبینیم کاری میکنند که بازگشتشان به میهن به تعویق بیفتد تا در کنار حاج آقای ابوترابی بمانند و دیگر آزادگان را در اولویت قرار بدهند.
چند خاطره از دوران اسارت ایشان را که در کتاب سیره ابوترابی آوردید، برای ما هم در اینجا نقل کنید.
در آن کتاب، خاطرات زیادی از دوران اسارت ایشان نقل کردم. یکی از خاطرات این است که یکی از جلادها و دژخیمهای بعثی آنقدر مرحوم ابوترابی را شلاق میزد که عرق میکند و شلاق از دستش میافتاد. حاج آقای ابوترابی به جای اینکه این فرصت را غنیمت بشمارد و به نحوی مثل دیگران که شکنجه میشوند سروصدا کند تا آن شکنجهگر دست از شلاق زدن بردارد، شلاق را از زمین برمیدارد و به دست شکنجهگر میدهد و به او میگوید: «ببخشید که به خاطر زدن من داری اذیت میشوی.» آن شکنجهگر وقتی در این موقعیت قرار میگیرد، به خودش فحش میدهد و شلاق را میاندازد و میرود.
در باب شکنجههای حاج آقای ابوترابی در دوران اسارت، خاطرات بسیاری هست. شکنجههای طاقتفرسایی را از سر گذراند اما هیچگاه شکسته نشد و روحیه خود را نباخت. چون اگر روحیه خود را میباخت، خیلیها روحیه خودشان را میباختند. حاج آقای ابوترابی واقعاً آینه تمامنمای ایمان به حق بود و این روحیه به دیگر آزادگان تزریق میشد. برای نمونه یکی از شکنجهها اینطور بود که شکنجهگر سویچ خودش را به دور پرت میکرد و از آزادهها میخواست که با چهار دست و پا بروند و آن را بیاورند. وقتی سویچ را به دستش میرساندند، مجدداً آن را به دور میانداخت و تهدید میکرد که اگر با چهار دست و پا نروند و سویچ را نیاورند، شکنجه میشوند. آزادهها هر کدام عزت نفسی داشتند.حاج آقای ابوترابی آنان را آنچنان به شراب صبر و استقامت و معرفت و عرفان مست میکرد تا بتوانند این قبیل شکنجهها را تحمل کنند. بعضاً اگر میدید، آزادهای اسیر و گرفتار شده و تحمل شکنجه را ندارد، جور او را خودش میکشید و به جایش شکنجه میشد. آزادگان را مثل برادران خود میدید و آنان را از زیر شکنجههای طاقتفرسا نجات میداد. البته آزادگان ما غالباً انسانهای بزرگی بودند که خداوند اراده کرده بود در دل اردوگاه دشمن بین سالهای 1359 تا 1369 صبر و استقامتی را به دشمن نشان بدهند تا جایی که دشمن بارها بگوید شما در اردوگاه عراق جمهوری اسلامی کوچکی بنا کردید. تأثیر حاج آقای ابوترابی فقط بر آزادهها نبود، بلکه بر خود عراقیها هم بود. بعضی از اسرا به خاطر فشارهای روانی و جسمانی که در اردوگاه به آنان میآمد، مراتب ایمانی خودشان را از دست میدادند. حاج آقای ابوترابی با برنامه بسیار دقیق و حساب شده و با حوصله آنها را برمیگرداند. یکی از آزادهها اعتصاب غذا کرده بود. ایشان خواهش کرد که اعتصاب غذای خودش را بشکند؛ چون این اعتصابها با آن وضع خورد و خوراکی که آزادهها داشتند، اگر ادامهدار باشد، موجب شهادتشان میشد. وقتی به آقای ابوترابی گفتند که فلانی قبول نکرد که اعتصاب غذایش را بشکند، ایشان گفت: «من آنقدر به سجده میروم و سر از سجده برنمیدارم تا مجبور بشود به خاطر من اعتصابش را بشکند.» وقتی به آن شخص گفتند که حاج آقا ساعتهاست که در حالت سجده است و دارد دعا میکند که اعتصابت را بشکنی، دلش به رحم آمد و اعتصاب غذایش را شکست. به حاج آقای ابوترابی هم خبر دادند و ایشان سر از سجده برداشت. یعنی با حربه سجده و نیایش روح سرکش را که تصمیم گرفته بود با اعتصاب غذا به هدفش برسد یا به عمرش خاتمه بدهد، برگرداند. مهمترین کاری که حاج آقای ابوترابی کرد، این بود که غالب اسرا را سالم به میهن برگرداند. در کتاب سیره ابوترابی هم به این موضوع اشاره کردم که ایشان اسرا را امانتهای خدا میدانست که باید به هر نحوی از اردوگاههای عراق با سلامت به میهن برگرداند.
علی علیدوست: ایشان از نظر اخلاق و منش و گفتار برای همه ما الگو بود
آزاده و جانباز سرافراز حجتالاسلام والمسلمین علی علیدوست قائم مقام موسسه پیام آزادگان، در مهرماه 1359 در منطقه قصرشیرین به اسارت گرفته میشود و به مدت 10 سال در اردوگاه موصل در دست بعثیان گرفتار آمده و بخشی از این دوران را همراه و همدم سید آزادگان مرحوم ابوترابی میشود. وی پس از آزادی نیز همه هم و غم خود را معطوف خدمت رسانی به آزادگان میسازد.
با حاج آقای ابوترابی و بیت ایشان در چه سالی و چگونه آشنا شدید؟
بنده چون اهل قزوین هستم و درس طلبگی را در همانجا آغاز کردم، از دوران نوجوانی با بیت آقای ابوترابی آشنایی داشتهام؛ به خصوص با پدر بزرگوار ایشان، مرحوم آیتالله سید عباس ابوترابی که در آن موقع، در قزوین ساکن بود و جزو علمای برجسته قزوین به شمار میآمد. شاید سه نفر دیگر از علما در قزوین در سطح و تراز علمی ایشان بودند؛ از جمله آیتالله سامت و آیتالله مهدوی و آیتالله مظفری (از شاگردان آیتاللهخویی).
مرحوم آیتالله سید عباس ابوترابی به همراه این سه تن از علمای برجسته در قزوین مطرح بود و در مسجد جامع قزوین نماز میخواند و قرآن را تفسیر میکرد. ما از همان موقع با ایشان آشنایی داشتیم.
با نام مرحوم حاج سید علیاکبر ابوترابی در دوران مبارزات انقلاب آشنا شدم؛ چون ایشان در قزوین و جاهای دیگر فعالیتهای زیادی داشت و من اسم ایشان را در همان مبارزات انقلاب شنیدم. عموماً در راهپیماییها فعال بود. با این حال بهصورت چهره به چهره حاج آقای ابوترابی را قبل از پیروزی انقلاب در ایران ندیده بودم. بعد از پیروزی انقلاب با تعدادی از روحانیون به قم آمد و من هم که طلبه قزوینی بودم، به آنان ملحق شدم. به بیت مرحوم آیتالله پسندیده رفتم و برای اولین بار حاج آقای ابوترابی را در آنجا دیدم که داشت گزارشی از امور قزوین به آیتالله پسندیده ارائه میداد.
اماآشنایی اصلی ما به دوران اسارت برمیگردد؛ یعنی در اوایل سال 1361 در اردوگاه موصل یک. در دوران اسارت دو مرحله توفیق پیدا کردم که با حاج آقای ابوترابی هماردوگاه باشم: یکبار در سال 1361 بود که حدود چهار ماه نزد ما حضور داشت و پس از چهار ماه، ایشان را به جای دیگر منتقل کردند. پس از آن در حسرت دیدار حاج آقای ابوترابی بودیم تا اینکه عملیات خیبر فرا رسید. پس از علمیات و در اواخر سال 1362 و اوایل سال 1363 عراق جابهجایی کلی برای اسرای ایرانی انجام داد. اکثر اسرا را جابهجا کرد. در این جابهجاییها، حاج آقای ابوترابی را به اردوگاه ما آوردند. در این مرحله حدود سه سال توفیق حضور ایشان را در اردوگاه خود داشتیم. این طولانیترین مدتی بود که حاج آقای ابوترابی در یک اردوگاه میماند.
ارتباط حاج آقای ابوترابی با حضرت امام و نوع فعالیتهای انقلابی ایشان چگونه بود؟
پس از اینکه حضرت امام از ترکیه به نجف تبعید شد، مرحوم حاج آقای ابوترابی هم به نجف رفت و تا سال 1349 در آنجا ماند و در کلاسهای درس حضرت امام شرکت میکرد. بنابراین ایشان حدوداً شش سال جزو شاگردان امام بود. علت بازگشت از نجف، مأموریتی بود که از طرف امام به ایشان بعد از شهادت آیتالله سعیدی داده شد.
حضرت امام به مناسبت شهادت آیتالله سعیدی پیامی مینویسد که از آن پیام حدود هزار و دویست نسخه در عراق تکثیر میشود و آقایان سید محمود دعایی و دیگران آن نسخههای را در چمدانی جاسازی میکنند و به دست حاج آقای ابوترابی میسپارند تا به ایران ببرد و منتشر کند. اینکه از چه طریقی گزارش این چمدان پُر از نسخههای پیام امام به دست ساواک میرسد، مشخص نیست. در مرز خسروی حاج آقای ابوترابی را دستگیر میکنند و جاسازی چمدان لو میرود. لبه چمدان را که دوخته شده بود، میشکافند و اطلاعیه حضرت امام را که حدوداً هزار و دویست نسخه از آن منتشر شده بود، از لای آن درمیآورند. حاج آقای ابوترابی را از همانجا بهصورت دست بسته به تهران منتقل میکنند. حدود شش ماه در زندان ساواک ماند. هر چند از بودن اطلاعیهها در چمدان اظهار بیاطلاعی میکند و میگوید که این چمدان را شخص ناشناسی به من داد تا آن را به ایران بیاورم. اصل کار را بر عهده نمیگیرد تا مدت زندانیاش طولانیتر نشود و بتواند به فعالیتهای انقلابی پس از آزادیاش بپردازد. حاج آقای دعایی و آقای رحیمیان که در عراق بودند، از این قضیه اطلاع دقیقتری دارند.
گفته میشود بعد از پیروزی انقلاب وقتی امام حاج آقای ابوترابی را میبیند به ایشان نگاه رضایتبخشی میکند و میفرماید: «شما هنوز زندهاید؟!»
تا قبل از آن، حاج آقای ابوترابی با شهید اندرزگو هم ارتباط داشت و نوعی رفاقت میان آن دو برقرار بود و در شب شهادت اندرزگو، آن دو همراه هم بودند.
حاج آقای ابوترابی چه ویژگیهای منحصربهفردی داشت که آزادگان را شیفته خود کرد و تلخی و سختیهای دوران اسارت را برای آنان تحملپذیر ساخت؟
این داعشیهای امروز همان بعثیهای دیروزند که خوی درندگی صدام در وجودشان جاری است. اینها از همان موقع در پی سرکوب شیعیان بودند. میتوان گفت که صدام از داعش خیلی بدتر بود و به عبارتی، داعش نسخه کپی شده از صدام است. در آن موقع یک گروه از رزمندگان، حزب الهی و از جان گذشته، وقتی سلاح از دستشان افتاد، ناخواسته به دست چنین موجوداتی افتادند و اسیر شدند. توجه و یاری خدا برای اسرا خیلی زیاد بود. عنایت خدا در بسیاری از وقایع برای ما مشهود بود. قطعاً اگر یاری و عنایت خدا نبود، کسی از آنجا جان سالم به در نمیبرد. یکی از عنایات خدا به اسرا این بود که حاج آقای ابوترابی اسیر شد و نزد آنان رفت. بدون شک لطف خدا در این قضیه بود و این لطف شامل حال اسرا شد. حاج آقای ابوترابی، انسان متخلق به اخلاق حسنه بود. ایشان از نظر اخلاق و منش و گفتار واقعاً برای همه ما در اردوگاه الگو بود. با فضایل اخلاقی خود توانست جان تازهای به رزمندگان آزاده در اردوگاه ببخشد.
حاج آقای ابوترابی علاوه بر داشتن فضایل اخلاقی، عالم هم بود. همانطور که عرض کردم، شش سال در درس خارج فقه و اصول حضرت امام در نجف حاضر میشد. همچنین علمای بزرگ دیگر نجف را هم درک کرده و تا قبل از آن در قم و مشهد از محضر بزرگان بهره برده بود.
فارغ از اینها، سابقه مبارزاتی هم داشت و به زندان رفته بود. سالها تجربه فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی علیه رژیم شاه را داشت.
بنابراین این سه رکن را داشت: علم، اخلاق و تجربه. وقتی این سه ویژگی در کنار هم قرار بگیرند، از آدمی شخصیت ویژگی و کمنظیری میسازند.
حاج آقای ترابی با این ویژگیهایی که عرض کردم، به میان آزادگان آمد. آزادگان نوعاً جوان بودند و اکثر آنها شخصیت و هویت خودشان را پس از پیروزی انقلاب به دست آوردند و آنچه دیدند، عموماً در حیطه درگیریهای داخلی و شروع جنگ با رژیم بعث عراق بود. همین که دشمن به ایران حمله کرد، اسلحه به دست گرفتند و به دفاع از وطن و ارزشهای انقلاب خود برخاستند. چنین جوانانی از روی اعتقاد راسخ خود به ارزشهای انقلاب اسلحه به دست گرفتند و به جبهههای جنگ رفتند. با این حال وقتی اسلحه از دستشان افتاد و اسیر دشمن شدند، وظیفهشان تغییر کرد. در دوران اسارت اولین وظیفه آزادگان، سلامتی خود و همرزمندگان است. لذا همه ما از این وظیفه اصلی غافل بودیم. گمان میکردیم، همانطور که در جبهه با دشمن درگیر بودیم، الان هم باید با دشمن با هر طریق ممکن مبارزه کنیم. البته میفهمیدیم که نمیشود در دوران اسارت با اسلحه با دشمن بجنگیم، اما گمان ما بر این بود که روحیه مبارزاتی خود را باید حفظ کنیم و به دشمن ضربه بزنیم.
وقتی حاج آقای ابوترابی وارد اردوگاه ما شد، اولین کاری که کرد، وظیفه ما را تبیین فرمود. به ما فهماند که آن وظیفه را دیگر و در این دوره نداریم. اسلحه دیگر از دست ما افتاده است. تا قبل از آن هم دشمن اسلحه داشت و هم ما. اما در دوران اسارت شرایط تغییر کرده و ما نمیتوانیم به مبارزه با آن شکل ادامه بدهیم. حاج آقای ابوترابی به ما فهماند که وظیفه ما در دوران اسارت حفظ سلامتی خود و اطرافیان است. بهطور مکرر این مسئله را برای ما در صحبتهای خود یادآوری و بر آن تأکید میکرد.
حضرت امام علی علیهالسلام میفرماید: «مَنْ أَصْلَحَ مَا بَینَهُ وَ بَینَ اللَّهِ أَصْلَحَ اللَّهُ مَا بَینَهُ وَ بَینَ النَّاسِ» یعنی هر کس رابطه خودش را با خدا اصلاح کند، خدا رابطه او را با مردم اصلاح میکند. حاج آقای ابوترابی رابطه خودش را با خدا اصلاح کرده بود و بر همین اساس، خدا هم در این زمینه کمکش کرد. علت محبوبیت ایشان هم همین امر است. در دوران اسارت، هیچگاه حرفی به دیگران نمیگفت، مگر اینکه قبل از آن خودش عمل میکرد. تا عمل نمیکرد، حرفی را نمیگفت. در بین اسرا هیچ فرقی نمیگذاشت. هر کسی را ضعیفتر میدید، بیشتر مورد توجه قرار میداد و به او بیشتر محبت میکرد. البته مراد فقط ضعف جسمانی نیست، به هر حال ضعفش ایمانی را هم شامل میشد. هر وقت احساس میکرد کسی از نظر ایمانی دارد ضعیفتر میشود، بیشتر به او محبت میکرد.
چه خاطراتی از حضور ایشان در ایام اسارت دارید؟
در مقطعی در ماه مبارک رمضان وقتی ایشان را به بغداد میبردند، شخصی از اسرا را همراهش بردند. ایشان به آن شخص گفت: «اگر من به اردوگاه با شما برنگشتم، به بچهها از طرف من بگویید که من از آنها راضی نیستم.» پس از چند روز با هم برگشتند. آن شخص به حاج آقای ابوترابی گفت: «حال که با همدیگر داریم به اردوگاه برمیگردیم، صلاح میدانید که سخن شما را به بچهها بگویم؟» حاج آقای ابوترابی گفت: «بله. بگویید.» آن شخص در آسایشگاه ما بود. شب عید فطر بود و فقدان حاج آقای ابوترابی برای ما سنگین. لحظات افطار، درِ آسایشگاه را باز کردند و آن شخص داخل آمد. من دم در، اولین نفری بودم که با او برخورد کردم. او را بوسیدم و گفتم: «حاج آقا هم آمد؟» گفت: «بله. حاج آقا هم آمده!» بعد از افطار، صحبتی شد و به ما گفت که حاج آقا چنین حرفی گفته است. یک یا دو روز بعد خدمت ایشان رسیدیم و گفتیم: «حاج آقا، گویا شما چنین چیزی سخنی فرمودید. علت آن چیست؟» حاج آقای ابوترابی به ما فرمود: «اینطور نیست که از شما ناراحت باشم. اما از شما انتظار بیشتری دارم. شما باید با تدبیر کار کنید و به اطرافیان خود بیشتر رسیدگی کنید.»
حاج آقای ابوترابی به همان شخص که همراه او به بغداد رفته، گفته بود: «من برادری دارم که خودم او را بزرگ کردم. با این حال من فلان اسیر را بیشتر از او دوست دارم.» ما تحقیق کردیم که آن اسیر چه کسی است. دیدیم که او نه نماز میخواند و نه روزه میگیرد. با اسلام هم بهطور رسمی اعلام مخالفت میکند و ادعایش هست که چیزی سرش میشود و اسلام را دین غیر کارآمد میداند.
دلیلش این بود که به هر حال اخوی حاج آقای ابوترابی راهش را پیدا کرده و مسیر خودش را میرود. آن کسی که باید دست او را بگیرد، آن شخص است. لذا هر کسی از اسرا را که از نظر ایمانی ضعیفتر میدید، بیشتر به او محبت میکرد. همینها باعث شد که به برخی از اسرا توجه بیشتر داشته باشد. البته بین هیچ کدام از اسرا فرقی نمیگذاشت و حتی به عراقیها و همانها که ایشان را شکنجه میدادند، احترام میکرد.
خاطره دیگری که به یادم میآید از این قرار است. کاظم عراقی در اردوگاه صلاحالدین یکی از شکنجهگران بود و اسرای ایرانی را به شدت میزد و آنان را آزار میداد. این شخص مورد توجه حاج آقای ابوترابی قرار میگیرد و حاج آقا به او محبت میکند. کار به جایی میرسد که کاظم عراقی متحول میشود و دست از آزار و اذیت بچهها برمیدارد و پس از اینکه صدام سقوط میکند به ایران میآید و به دنبال حاج آقای ابوترابی میرود تا اینکه خبر میشنود که ایشان فوت کرده است. حتی بر سر مزار حاج آقای ابوترابی هم میرود. وقتی جریان داعش پیش میآید، کاظم عراقی بهعنوان رزمنده به سوریه میرود و به هنگام دفاع از حرم حضرت زینب سلامالله علیها، به شهادت میرسد.
مطلب دیگر اینکه، پس از اتمام جنگ صحبت از آزادی اسرا شد. این مسئله به میان آمد که مسنترها زودتر از دیگران آزاد بشوند و به ایران برگردند. با این حال مرحوم حاج آقای ابوترابی بر این برنامه بود که آخرین نفری باشد که به ایران برمیگردد تا همچنان در میان آزادگان باشد و به آنان خدمت و محبت کند. علت محبوبیتش هم همین بود؛ چون در طول ده سال اسارت، دائم در حال خدمت به آزادگان بود؛ آن هم خدمت بیمنت. بارها به ما میگفت که اگر میخواهید برای کسی کار کنید، باید کارتان بدون منت باشد. هیچگاه تظاهر و ریا در کارتان مشاهده نشود! اینطور نباشد که اگر با کسی همعقیده نباشید، فقط در ظاهر به او خدمت کنید. خدمت به دیگران باید از روی باور قلبی باشد.
دوستان آزاده نقل میکردند که یکی از اسرا در اردوگاه آنان بود و حاج آقای ابوترابی هر چه میخواست به او نزدیک بشود، آن اسیر راه نمیداد. حاج آقا هر روز که او را میدید، دستش را روی سینهاش میگذاشت و سلام میکرد؛ اما آن شخص با بیمعرفتی و بیمحبتی برخورد میکرد. حدود شش ما بر همین منوال گذشت؛ یعنی حاج آقا به او محبت میکند و او پس میزند و بیاعتنایی میکند. پس از شش ماه آن شخص بهطرف حاج آقا میآید و میگوید: «مرا از رو بردی. در طول این مدت منتظر این بودم که خسته بشوی و دست برداری. اما دیدم که دستبردار نیستی.» حاج آقای ابوترابی به او میگوید: «از روز اول هر چه به تو سلام و عرض ادب و احترام کردم، از روی باور قلبیام بوده است. حتی یک لحظه هم به این فکر نمیکردم که تو را از رو ببرم. اصلاً چنین چیزی در مخیلهام نبود. من احساس وظیفه میکردم که به تو عرض ادب و احترام کنم.»
به نظرم طلبهها باید از شخصیتهایی مانند مرحوم حاج آقای ابوترابی الگو بگیرند. بحمدالله ما چنین شخصیتهایی را در تاریخ حوزه و علمای شیعه کم نداریم.
عبدالمجید رحمانیان: همه تحت تأثیر ایشان بودیم
آزاده و جانباز سرافراز آقای عبدالحمید رحمانیان در طول 100 ماه اسارت و در شرایط بسیار سخت و اقامت در 11 اردوگاه، دست از نوشتن و فعالیتهای فرهنگی بر نمیدارد و در همان دوران با نوشتن سخنرانیها و خاطرات مرحوم حجتالاسلام والمسلمین ابوترابی فرد صحنههای به یاد ماندنی را از آن دوران ثبت می کند. وی پس از اسارت بیش از 20 کتاب منتشر کرده است.
شما در چه تاریخی و در کجا و چگونه به اسارت نیروهای بعثی درآمدید؟
بنده در 11 اردیبهشت 1361 در فکه در محاصره نیروهای بعثی قرار گرفتم و در حالی که زخمی و تشنه بودم، اسیر شدم. دو هفته پس از اسارت مرا به اردوگاه عنبر بردند.
حاج آقای ابوترابی را اولین بار در کجا ملاقات کردید و چگونه با همدیگر آشنا شدید؟
ارشد اردوگاه، اولین نفر اسیرشده به دست بعثیها بود. در همان روز اول که وارد اردوگاه شدیم، برای ما سخنرانی کرد و تذکراتی به ما داد و گفت: «شخصی به نام حجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابی در اینجا بود. ایشان به همه ما تذکراتی داد و از اینجا به جای دیگر منتقل شد. به ما گفت: اسارت تکمیل کننده راه شهادت است و شما باید تلاش کنید تا جسم و روحتان حفظ باشد. آنچه بعثیها میخواهند این است که اسارت را به محیطی کسالتآور برای ما تبدیل کنند تا دچار افسردگی بشویم و از نظر جسمی هم دچار بیماریهای مختلف بشویم. بنابراین هم باید جسمتان و هم روحتان در اینجا، همچنان پُرنشاط بماند... .» این اولین باری بود که در دوره اسارت اسم حاج آقای ابوترابی را میشنیدم. قبل از آن، در آذر 1359 در مدرسه عالی شهید مطهری، شهید محمدعلی رجایی درباره ابوترابی سخنرانی کرده بود. در آن موقع همه گمان میکردند که حاج آقای ابوترابی به شهادت رسیده است. یازده ماه پس از اسارت، ایشان را در سلولهای بعثیها مخفی نگه داشته بودند. در سال 1359 در تهران اسم حاج آقای ابوترابی را شنیده بودیم. حضرت امام هم به پدر حاج آقای ابوترابی، آیتالله سید عباس ابوترابی که نماینده دوره اول مجلس بود، پیام تسلیت فرستاد. در قزوین هم سه روز عزای عمومی اعلام شد. به هر حال نام حاج آقای ابوترابی برای ما آشنا بود؛ از سوابق مبارزاتی ایشان در دوران قبل از پیروزی انقلاب مطالبی میشنیدیم؛ اینکه همراه شهید اندرزگو بود و چند بار توسط ساواک دستگیر شد و... . در آن موقع وقتی خبر شهادت حاج آقای ابوترابی همه جا پیچید، امام به پدر ایشان پیام تسلیت فرستاد. رئیسجمهور وقت هم برای عرض تسلیت به قزوین به منزل ایشان رفت. حتی تلویزیون هم آن را نشان داد. همان زمان اسم ایشان را شنیدیم. در دوران اسارت هم سرگرد کاشانی، برای اولین بار نام حاج آقای ابوترابی را در اسارتگاه برد و گفت چنین شخصی در این اردوگاه بود. بلافاصله در ذهن من تداعی شد که حجتالاسلام و المسلمین حاج آقای ابوترابی به شهادت نرسیده، بلکه اسیر بعثیها شده است. سرگرد کاشانی گفت که همین چند روز پیش ایشان را با جمع صد و پنجاه نفره از اردوگاه عنبر به موصل بردند.
بعد از یک ماه، ما را به اردوگاه جدید موصل بردند. امید داشتیم که حاج آقای ابوترابی را ببینیم؛ حدود 35 روز در اردوگاه جدیدالتأسیس بودیم و ایشان را ندیدیم. پس از آن ما را به اردوگاه قدیمی موصل، در بین اسرای قدیمی بردند. در آنجا دیدیم که صحبت از حاج آقای ابوترابی میشود. آزادگان به ما گفتند که کمتر از یک هفته پیش ایشان را از این اردوگاه به بغداد بردند. ما مثل جویندهای در پی حاج آقای ابوترابی بودیم. هر کجا میرفتیم، میدیدم که قبل از ما آنجا را ترک کرده است. از نیمه فروردین 1361 که ایشان وارد اردوگاه موصل قدیم شد تا 23 تیر 1361 اثرات بسیار زیادی بر اردوگاه و آزادگان گذاشته بود. همه جا و در میان همه صحبت از خوبیها و فضایل اخلاقی حاج آقای ابوترابی بود. از جمله اینکه اسرای قدیمی و مذهبی در اعتصاب به سر میبردند و راضی نمیشدند که برای عراقیها بلوک درست کنند. احساس میکردند این بلوک درست کردنها، باعث خفت و خاری بچهها میشود و هم اینکه این بلوکها را به جبههها برای سنگرسازی میبرند و آنها نباید بازوانی برای دشمن باشند. این اعتصاب موجب شد که سه تا از آسایشگاهها به مدت طولانی در محاصره قرار بگیرند و از نظر غذایی و آب با کمبودهایی مواجه باشند. حاج آقای ابوترابی وقتی به آنجا آمد، برای بچهها ثابت کرد که از این مسیر طولانی برای جبههها بلوک نمیبرند و این بلوکها را در همانجا استفاده میکنند. در واقع برای اینکه فشارها از سر اسرا کم بشود، این جو را شکست و فشار عراقیها را هم کم کرد و به مدت کمتر از یک هفته به صورتی خودجوش رهبری اردوگاه را به دست گرفت و وحدتی بین هر دو اردوگاه که در تقابل و ضدیت بودند برقرار کرد.
مسئله دیگر اینکه در میان بچهها، بحثی را به نام ظرافتهای اخلاقی شروع کرد. از درگیریهای بین خودیها، و خودیها با عراقیها کاسته بود. عدهای از بچهها هم بودند که زیر فشار آزارهای عراقیها بریده بودند. حاج آقای ابوترابی با طرح بحث ظرافتهای اخلاقی از این درگیریها و فشارها میکاست. فرمانده اردوگاه سرهنگ عراقی بود که بچهها به شوخی میگفتند این آقا جزو حزباللهیها میشود. آن سرهنگ به حاج آقای ابوترابی گفته بود: «وقتی اخلاق تو اینطور است، حالا ببینیم اخلاق خمینی چطور است!» یعنی حاج آقای ابوترابی تا این حد حتی بر عراقیها اثر گذاشته بود.
اسارت در لحظه اول بسیار شگفتانگیز است و مثل مرگ میماند. در آن لحظه پرده دیگری به روی انسان گشوده میشود که تا قبل از آن هیچگاه به ذهن خطور نمیکرد. انسان در آن لحظه گویی از زمان و مکان منقطع میشود. اینکه عدهای بیایند و شما را به محیط ناشناخته و به میان انسانهای ناشناخته ببرند! در همان لحظه دعا کردم و گفتم: «خدایا، کسانی که در زمان شاه به زندان میرفتند و در آن محیط با علما آشنا میشدند و روحشان پرورش پیدا میکرد. کاری کن من هم در اینجا بتوانم به کسی دست پیدا کنم و از او بهره معنوی ببرم.» این دعا خودبهخود برای من مستجاب شد. بدون اینکه متوجه بشوم، مسیر به سمتی حرکت میکرد که مرا بهسوی حاج آقای ابوترابی میبرد.هم حاج آقای ابوترابی را از این اردوگاه به آن اردوگاه ناخواسته میبردند و هم مرا. هیچ کدام ارادهای نداشتیم و هر کسی بهسوی برده میشد تا اینکه در سوم مرداد 1361 در اردوگاه ما شورشی به پا خواست. عراقیها چند تن از بچههای زخمی و جانباز ما را به اتاقهایی میبردند و شکنجه میکردند. باقی اسرا هم دست به اعتراض و شورش زدند. در همین حین، بعثیها بدون هشدار قبلی ما را به گلوله بستند و دو تن از بچهها را به نامهای محمد سوری و امیر بامریزاده شهید کردند. این دو از جمله اسرایی بودند که دوازده ماه دوران اسارت را تحمل کرده بودند و در اردوگاه به شهادت رسیدند. پانزده نفر هم به شدت زخمی شدند. عدهای از آنان برای مدت طولانی بستری بودند. پس از آن ما را به اردوگاه موصل3 بردند که جدیدالتأسیس بود و بعثیها هر روز دو مرتبه اسرا را در آنجا میزدند. تا اینکه در مهرماه، یک روز صبح خواستم بروم برای بچههای اتاق، چایی بگیرم. مترجم اردوگاه به نام آقای کریم نیسی (اهوازی) یواشکی به من گفت: «دیشب حاج آقای ابوترابی را به اتاق ما آوردند.» ما در اتاق 4 بودیم و حاج آقای ابوترابی را به اتاق 3 بردند. همین که به اتاق خود برگشتم، به بچهها گفتم: «بچهها مژده! حاج آقای ابوترابی را دیشب از سلولهای بغداد به اتاق کناری ما آوردند.» معمولاً عراقیها اتاقها را به مدت ده دقیقه باز میکردند تا بچهها بروند دستی بشورند و برگردند. بیشتر از ده دقیقه هم وقت نمیدادند. همین که در اتاقها باز میشد، همگی میدویدند تا وقت کم نیاورند. ما دیدیم که حاج آقای ابوترابی مثل بقیه افراد نمیدود، بلکه تند راه میرود. دشداشهای سفید بر تن داشت و آستینهای دستش را بالا زده بود. موقع برگشتن باز هم ایشان را نگاه کردیم. با اینکه ریش گذاشتن ممنوع بود و ما اجباراً هفتهای دو بار باید ریش خود را میتراشیدیم، دیدیم که حاج آقای ابوترابی ریش بلندی دارد. گویا مدتها قبل با عراقیها صحبت کرده بود که پیرمردها را از تراشیدن ریش معاف کنند. در واقع خودش را جزو پیرمردها حساب کرده بود و عراقیها به ایشان که روحانی بود، رجل دینی میگفتند. با مذاکرهای که با عراقیها داشت، به آنان اطمینان داد که شورشی نخواهد شد. آن روز در اتاق سوم و چهار را باهم باز کردند و من برای اولین بار با حاج آقای ابوترابی دیدار کردم. ایشان دست مرا به گرمی فشار داد و نگه داشت. از چشمهایش محبت میبارید. به ما گفت: «شما در راهی قدم گذاشتید که یاران حضرت سید الشهدا در آن قدم گذاشتند. امیدواریم ما هم بتوانیم در اینجا به شما خدمتی کنیم. انشاءالله به زودی همه ما به ایران برگردیم.» سخنان دائمی حاج آقا همین نکتهها بود. دائم میگفت: «انشاءالله ما یک روزی به وطن خودمان برمیگردیم. شما مایه افتخار ملت هستید.» در همان اولین دیدار و دست دادن، محو شخصیت ایشان شدم. همه برادران در اردوگاه تحت تأثیر ایشان بودند؛ بدون اینکه خودشان بخواهند. روح بلند حاج آقا بدون اینکه انسان متوجه بشود، بر وجود او سیطره پیدا میکرد. این حالت خودبهخود به وجود میآمد. از آن پس اشتیاق پیدا کردم که دائم نزد ایشان بروم و نگاهش کنم. چشمم مثل دوربین حرکات و سکنات حاج آقای ابوترابی را ضبط و ثبت میکرد.
چند نمونه از توصیههای مهم حاج آقای ابوترابی به آزادگان را نقل کنید.
حاج آقای ابوترابی، پایه زندگی اسارت را بر سلسله اصولی پایه نهاده بود: 1. اینکه باید با دعا و توسل روح خودمان را همچنان زنده نگه بداریم؛ 2. باید با ورزش بدن خودمان را سالم نگه بداریم؛ 3. باید نقطه اشتراکی در نظر بگیریم و آن ایرانی بودن است تا وحدت و یکپارچگی میان کل اردوگاه حفظ بشود. چون به هر حال ما در اردوگاه ارمنی و ایزدی هم داشتیم. اگر حاج آقا، صرفاً اشتراک مسلمانی را ذکر میکرد، بعضیها در این دایره نمیگنجیدند. ایرانی بودن، تنها وجه اشتراک همه ما در اسارت بود. 4. حفظ عزت مسلمانی؛ برای این اصل خود ایشان خاطرهای را برای ما ذکر کرد. حاج آقای ابوترابی میگفت: «یک روز در سلول بغداد بودیم و هنگام ظهر دیر برای ما غذا آوردند. ما چند نفر در اتاق کوچکی بودیم و یکمرتبه دیدیم که افسر متوجه شد که همه ما داریم بیتابی میکنیم. وقتی غذا را به اتاق ما آوردند، ما هم شروع به خوردن کردیم. در همین حال یکمرتبه افسر عراقی پنجره اتاق را بالا کشید و گفت: دیدید چقدر به ما محتاج هستید که اگر یک لقمه غذا به شما ندهیم، از پا میافتید؟!... همین که این را گفت، قاشق را زمین گذاشتم. از همان لحظه عهد کردم که هر روز را روزه بگیرم.» حاج آقای ابوترابی تا آخرین روز عمر خود، حتی پس از بازگشتش به ایران، هر روز را به جز روزهای حرام و مکروه، روزه میگرفت. همین امر عزت مسلمانی ایشان را نشان میدهد.
اگر خاطراتی از دوران اسارت و شخص حاج آقای ابوترابی به یاد دارید، برای ما بیان کنید .
در اردوگاه تکریت که 13 اردیبهشت 1366 تأسیس شد، 150 نفر را آوردند. در آنجا معمولاً عراقیها به صف میشدند و بچهها را میزدند. یک بار که عراقیها شکنجه را شروع کردند، صدای یا زهرا یا زهرا را شنیدیم. من خوشحال شدم و با خود گفتم که بحمدالله حاج آقای ابوترابی آمد؛ چون نشانهاش همین بود که وقتی عراقیها ایشان را میزدند، یا زهرا یا زهرا میگفت.
یکی از افسران کینهای و لجوج عراقی به نام نقیب جمال پس از چند بار زخمی شدن در جبهه به اردوگاه ما اعزام شده بود. این نقیب جمال، عدهای از ما را جدا کرد و آنها را وسط اردوگاه جلو چشم همه کتک زد. یکسری کابلهای دومتری بود که سرشان را گره میزد. آنها را میچرخاند و میزد. وقتی نوبت به حاج آقا ابوترابی رسید، گفت که او را نزدید و به اتاق من ببرید. حاج آقا را به اتاق بردند و صدای زدن کابل را ما از آسایشگاه میشنیدیم. یکمرتبه صدای یا زهرا شروع شد. پس از یک ساعت شکنجه، ایشان را به اتاق آوردند. وقتی سرباز در را باز کرد و حاج آقا را به داخل اتاق ما هول داد، حاج آقا دستش را بر سینهاش گذاشت و از آن سرباز تشکر کرد. سرباز از این رفتار حاج آقا شرمنده شد و در را بست و رفت. جانماز حاج آقا همیشه پهن بود. به آنجا رفت و شروع کرد به نماز خواندن. متوجه نبود که ما هنوز غذا نخوردیم. ایشان در نماز حالت عجیبی پیدا میکرد. برای مثال، اگر دو روز هم نخوابیده باشد، همین که وقت نماز میشد، کلاً خواب از چشمش میپرید و چهرهاش سرخ میشد. نمازش هم خیلی طول میکشید. برای مثال گاهی در سجده بیست بار میگفت: «سُبْحَانَ رَبِّی الْأَعْلَی وَ بِحَمْدِهِ». نماز برای ایشان به هیچ وجه خستگی نداشت. نماز ظهر را با آرامش خواند و همین که سلام نماز را داد، رویش را به ما برگرداند و لبخندی زد. دید که همگی نشستند و منتظر ایشان هستند که غذا بخورند. به ما گفت: «آقاجان، شرمنده شما شدم. هنوز غذا نخوردید؟» تا این جمله را گفت، صدای گریه همه ما بلند شد. همه ما مانده بودیم که این انسان در کجاها سیر میکند. در ظاهر و باطن این شخصیت آرامش خاصی نهفته بود. وقتی به سجده میرفت، از حال خود، بیخود میشد. گاهی در شبها میدیدم که تا سحر در سجده میماند.
یکبار در آسایشگاه موصل مسابقه دکلمه ترجمه مناجات شعبانیه گذاشتیم. یک نفر نگهبان شد تا بعثیها متوجه برنامه ما نشوند. چندتا داور معین کردیم و چند نفر که صدای خوبی داشتند، شروع به خواندن کردند و ما هم گوش میدادیم. یکمرتبه دیدیم که صدای گریهای در همه آسایشگاه پیچید. حاج آقای ابوترابی وقتی گریه میکرد، صدایش غلبه پیدا میکرد بر کل آسایشگاه. مسابقه سه ساعت طول کشید. ایشان در تمام این سه ساعت گریه میکرد.
یادم هست وقتی ما را به تکریت بردند، در ممنوعیتهای شدید بودیم. یک روز ظهر به بچهها گفتیم که امروز را از دست ندهیم. روز عاشورا بود. هنگام ظهر و بعد از نماز بود که یکمرتبه صدای گریه حاج آقای ابوترابی بلند شد. در این قبیل مواقع دست خودش نبود و نمیتوانست گریه نکند. ما نگران بودیم که عراقیها بیایند و ایشان را شکنجه کنند.