شرم و حیای اول آشنایی همچنان بر فضا حاکم بود. با آنکه کودک بودند، مشخص بود درک و فهم کاملی دارند. محتاط عمل میکردند. مراقب بودند نه عکسی از صورتشان گرفته شود و نه هویتشان مشخص شود، حتی در گفتن سن خود احتیاط میکردند، از کودکبودن خوششان نمیآید خود را نوجوان جامیزنند.
سن و سالشان بین هشت تا ۱۲ سال بود، اما صحبتهایشان پختهتر از سن و سالشان بود؛ از خودگذشته بودند، اقتدار و عزمشان در نوع صحبتها مشخص بود. خود را نانآور خانواده میدانستند و از این کار خوشحال بودند. اگرچه نیم نگاهشان نسبت به رویاهایی که باید می داشتند و شکل زندگی از آنها گرفته بود جدا نمی شد. می گفتند یاور پدر و مادریم، خود را با بزرگترها جمع میبستند، ولی وقتی پای صحبت از بزرگترین لذتها و آرزوها که به میان آمد، به همان آمال و آرزوهای کودکی دلبسته بودند.
کودکانی که روزگار کودکی را از آنها گرفته بود و با سن کم نانآور خانه شده بودند و مخارج خانواده ۶ تا ۹ نفره را تامین میکردند. دوست نداشتند صحبت کنند، ولی با اطمینان خاطری که پیدا کردند، صمیمیتی بین ما شکل گرفت و رفیق شدیم.
کودکان کاری که این بار سوژه مصاحبه خبرنگار ایرنا شدند در مرکز حمایتی، آموزشی کودکان کار و خانواده هانی سمنان به سراغ آنها رفتیم. این مرکز اولین مرکز ساماندهی کودکان استان سمنان است.
هشتم اکتبر روز جهانی کودک و سیزدهم تا نوزدهم مهر هفته ملی کودک در ایران نامگذاری شد است.
چند سال دارید؟
رضا و حمید: ۱۲ ساله
محمد، محمداختر، محمددین: ۱۱ ساله
عارف و مهتاب: ۱۰ ساله
سلمان: ۹ساله
نگین و علیرضا: هشتساله
مدرسه میروید؟
همه با هم گفتند: هانی ما را مجبور کرده مدرسه برویم(خانم مسوول مرکز را هانی صدا میزنند).
الان به چهکاری مشغول هستید؟
همه یکصدا میگفتند: ما دستفروش بودیم و درآمد خوبی داشت ولی الان هانی دیگه اجازه نمیده ما کار کنیم.
هانی: بچهها شما الان در سن کار کردن نیستید و باید درس بخوانید.
محمدالدین: توی خرازی پنج تا ۹ شب کار می کنم، با روزی پنج هزارتومان درآمد.
رضا: برای اینکه خرج خانه تامین شود من هم با کار کردن به پدرم کمک میکنم، چهار تا ۱۱شب میوه فروشی، روزی ۱۰ هزار تومان
محمداختر: اگر کار نکنیم چه کسی خرج خانه ما را بدهد؟ چهار تا هشت شب نانوایی می روم، روزی ۱۰ هزار تومان. مشتری بیشتر باشه، بیشتر حقوق میگیرم.
عبدالحمید: نانوایی ولی اگر هانی اجازه میداد، سرچهارراه آدامس فروشی کنم، یکساله پولدار میشدم.
کارکردن را دوست دارید؟
همه یک صدا بدون اندک مکثی گفتند: نه مگه دیوانه هستیم. صبح زود تا شب برای یک لقمه نان در خیابانها راه برویم.
محمداختر: مجبوریم کار کنیم تا خرج خانه را تامین کنیم.
محمدالدین: اگر کار نکنیم، چه کسی خرج مدرسه رفتن ما را بدهد.
رضا: برای کمک به خانواده مجبور به کار کردن هستیم.
دوست دارید چند ساعت در روز کار کنید؟
محمد: هیچی کار نکنیم.
عارف: ۲ تا سه ساعت.
محمدالدین: سه ساعت کار خوبه.
عبدالحمید: مامور شهرداری نمیذاره ما کار کنیم.
محمداختر: چند ساعت مهم نیست، مهم اینه که به همان اندازه که کار میکنیم حقوق ما را بدهند.
دوست دارید چکاره شوید؟
لحظاتی جمعِ شلوغ و پرهیاهوی بچههای کار در سکوت فرورفت.
مهتاب: غواص( پسرها خندیدند و گفتند این خانمها جرات ندارن، از یک سوسک میترسن.)
عارف و محمدالدین: فوتبالیست.
محمداختر: دکتر بشم. من شاگرد زرنگ مدرسه هستم.
عبدالحمید: مهندس مکانیک.
محمد و رضا: درس بخوانم معلم بشم.
نگین: دوست دارم پروانه بشم(بچهها خندیدند، مگه پروانهبودن شغل است؟)
دوست دارید درس بخوانید؟
همه با هم یک صدا گفتند: بله درس بخوانیم. شخصیتی مهم بشیم.
چه شغلی با کلاس است؟
عبدالحمید و رضا: مهندسی
محمداختر: رئیس بیمارستان خیلی شغل با کلاسی هست، همه احترام میگذارند.
محمددین: هیچ کدام از شغلهایی که بچهها میگویند باکلاس نیست، شغل فقط خلبانی
عارف: معلم
رفتار دیگران با شما چگونه است؟
محمداختر: بعضی افراد رفتار خوب و بعضی رفتار بد دارند.
محمدالدین: بعضی مردم فکر میکنند ما حق شون را خوردیم. میخواهند ما را بزنند.
عارف: خانواده ها رفتار خوبی دارند.
رضا: بعضی مشتری های مغازه ای که من آنجا شاگرد هستم رفتار بدی دارند.
عبدالحمید: ماموران شهرداری رفتار بدی با ما دارند.
خاطره تلخ از برخورد دیگران دارید؟
رضا: به یکی از مشتری ها گفتم فروش میوه درهم است، به من گفت تو چکارهای؟ گفتم شاگرد مغازه. حرفم رو گوش نداد. پلاستیک میوه را از او گرفتم. یک سیلی محکم به صورتم زد. من هم پسرش را زدم.
محمداختر: در شهر بازی بوستان ۱۷ شهریور سمنان مشغول به کار بودم، یک نفر پرسید قیمت بلیت این بازی چنده؟ گفتم پنج هزار تومان. آن فرد رفت بلیت یک بازی دیگر که سه هزار تومان خرید و اصرار داشت که از این وسیله بازی پنج هزار تومانی استفاده کند. وقتی دید من اجازه نمیدهم، به من سیلی زد و من هم به صاحب کارم گفتم و او آن فرد زورگو را از شهربازی بیرون کرد.
عبدالحمید: مامور شهرداری معروف به (...) رفتار بدی با ما دارد.
بیشترین انعامی که گرفتید؟
محمداختر: یک روز هفت صبح تا ۹ شب در خیابانها مشغول به دستفروشی جوراب بودم، ولی تنها ۲۰ هزار تومان فروختم، تا اینکه آخر شب ناامید از فروش در راه برگشت به خانه یک خانم ۵۰ هزار تومان به من داد و آن شب ۷۰ هزار تومان کار کردم.
عبدالحمید: یک روز تا شب تمام چهارراههای شلوغ سمنان رفتم، ولی هیچی از آدامسها را نفروختم، ولی یک آقا همه آدامسها را خرید و من آن شب با دست پر پیش خانواده رفتم.
رضا: نزدیک عید نوروز بود. یک خانم که برای خرید به میوهفروشی آمده بود پنجاه هزار تومان به من عیدی داد.
لحظهای هست که برای همیشه در ذهنتان حک شده باشد؟
محمد الدین: آخرین دعوای دستهجمعی
عارف، رضا و عبدالحمید: وقتی که هانی بلیت استخر شنا به ما داد و برای اولین بار به پارک آبی سمنان رفتیم.
محمد اختر: خانم معلم به من کمک کرد و لحظهای که حقوقم را به خانه میبرم، خانواده خوشحال میشوند.
علیرضا: روزی که انارهای باغهای جهادیه را دیدم.
محمد: وقتی که یک کاپشن با ۴۷ هزار تومان پیدا کردم و آن را به صاحبش رساندم.
رابطه شما با خانواده خوب هست؟
همه بچه ها یکصدا گفتند: به جز خانواده چه کسی را داریم. حتی اگر مجبور باشیم صبح تا شب کار کنیم، بازهم خانوادهمان را دوست داریم.
محمدالدین: قبل از آمدن به این مرکز، هر روز از جهادیه تا بلوار ۱۷ شهریور سمنان مشغول دستفروشی بودم و الان که دستفروش نیستم خوشحالم.
تفریحتان چیست؟
محمداختر: اگر بیکار باشم، تیله بازی تفریح مورد علاقهام است.
محمد، محمدالدین و عبدالحمید: ما که صبح مدرسه و بعدازظهر سرکارهستیم.
عارف و علیرضا: فوتبال بازی
رضا: دوچرخهسورای
دوست دارید چه تفریحی داشتهباشید؟
محمداختر: گیم نت
رضا، محمدالدین، علیرضا و عبدالحمید: مسافرت
نگین و مهتاب: شهربازی و رستوران
به چه ورزشی علاقه دارید؟
نگین و مهتاب: شنا و ژیمناستیک
عبدالحمید: دوچرخه سواری
رضا و محمداختر: شنا
علیرضا: والیبال
عارف: اسکیت
چه آرزویی دارید؟
رضا و عبدالحمید: پدر و مادرم سالم و سلامت باشند.
نگین و مهتاب: پولدار شویم.
محمداختر: یک ویلا بخرم.
محمد الدین: (که افغانی است) شرایط جوری شود که بتوانم در ایران بمانم و ازدواج کنم.
محمد: فوتبالیست معروف شوم.
تا حالا سینما رفتهاید؟
همه بچهها باهم گفتند: یکبار هانی همه ما را به سینما برده است.
بازیگران مورد علاقه خود را نام ببرید؟
محمداختر: رویا نونهالی
مهتاب و نگین: عموپورنگ
عبدالحمید: سلمانخان
علیرضا و عارف: شاهرخخان
محمدالدین و رضا: امین حیایی
در خانه تلویزیون دارید؟
عبدالحمید: تلویزیون رنگی کوچک داریم.
محمداختر، محمدالدین: تلویزیون کوچک داریم ولی تا آنتن تلویزیون را درست کنیم فیلم تمام میشود.
آخرین بار چه فیلمی دید؟
محمداختر: کیمیا
عبدالحمید، محمدالدین، عارف و رضا: ستایش
نگین و مهتاب: پایتخت
در تابستان بستنی خوردید؟
محمداختر: پول نداشتیم بستنی بخوریم.
هانی: دروغ کار زشتی هست، نخوردم به دروغ بگویم خوردم. بله به اندازه موهای سرم بستنی خوردم.
آیا به رستوران رفته اید؟
همه بچهها گفتند: گاهی هنگام دستفروشی در خیایانهای شهر، بعضی مردم ما را به رستوران میبردند.
خانه شما چه شکلی است؟
محمداختر: خانه پر از سوسک و جانور
محمدالدین، رضا و عبدالحمید: خانه کاهگلی با ۲ اتاق و ۹ نفر از اعضای خانواده.
اگر یک کیف پول داشتید چه میکردید؟
رضا: ماشین مدل بالا میخریدم.
عارف و علیرضا: موتور میخریدم.
محمد اختر و محمدالدین: برای خانواده یک خانه بزرگ میخریدم تا موقع بارش باران مجبور نباشند تمام خانه تشت و کاسه بگذارند و خیس شوند.
ماشین ها را میشناسید؟
عارف: کمری
علیرضا: پرادو
محمداختر: لامبورگینی
نگین: پژو
محمدالدین: موتور
عبدالحمید: هوندا
اگر رییس جمهور بودید چه میکردید؟
رضا: دوست ندارم رییس جمهور شوم.
علیرضا: همه بچهها درس بخوانند.
محمداختر: اجازه نمیدادم در کشور فقیر باشد.
محمدالدین: برای همه خانه میساختم.
نظرشما درباره ایران چیست؟
همه گفتند: ایران کشوری امن است و مردم مهربان دارد.
گفت و گو با کودکان کار چنان گرم و صمیمی شده که گذر ۲ ساعته زمان احساس نشد. وقتی بچهها به ساعت دیواری موسسه هانی نگاه کردند یادشان آمد ساعت از ۵ و ۳۰ دقیقه بعداز ظهر گذشته و دیرشان شده و هرکدام به سرعت نور از محل خارج شدند و دوباره به دنبال کار خود دویدند. لقمه نانی به جای رویای کودکیشان.
۷۳۴۲/۶۱۰۳