روزگار نوفل لوشاتو و خاطره عروس امام از دلتنگهایش برای سید احمدآقا
فاطی خانم می گوید: هنگامی که به نوفل لوشاتو رسیدم احمد را بسیار خسته یافتم. افزون بر مسئولیت اداره جلسات، همیشه در راه دفتر و خانه در رفت و آمد بود. نظرات دوستان دفتر را می گرفت و به امام انتقال می داد و دستورات، تصمیمات و رهنمودهای امام را به آنان منتقل می کرد.
جی پلاس: در آن روزهای پرجوش و خروش در نوفل لوشاتو، افزون بر میزبانی مریدان و دوستداران امام، شاهد حضور جمع بی شماری از گزارشگران رسانه های دنیا و افراد گوناگونی بودیم که با اهداف متفاوت به آنجا می آمدند. اداره این حجم بزرگ از رفت و آمد با ملیت ها و زبان های گوناگون و با اهداف آشکار و پنهان، با امکانات ناچیز کار دشواری بود که بر عهده احمد بود. در همین حال مخاطرات و تهدیدهایی نیز متوجه جان امام بود. البته احمد از عهده این مسئولیت ها به خوبی بر می آمد.
هنگامی که به نوفل لوشاتو رسیدم احمد را بسیار خسته یافتم. افزون بر مسئولیت اداره جلسات، همیشه در راه دفتر و خانه در رفت و آمد بود. نظرات دوستان دفتر را می گرفت و به امام انتقال می داد و دستورات، تصمیمات و رهنمودهای امام را به آنان منتقل می کرد.
کنار همه این مسائل، اختلاف نظر نیز در میان دوستان رخ می داد که احمد بیش از همه احساس مسئولیت می کرد. آنچه مسلم بود در آنجا گروه های زیادی با عقاید گوناگون وجود داشتند. برخی از آنها رهبری امام را برای سرنگونی شاه پذیرفته بودند، اما در نوع حکومت با امام موافق نبودند. از سوی دیگر، دوستان طلبه معمولا به دوستان مقیم اروپا و امریکا چندان اعتماد نداشتند. آنها نیز عقاید و نظرات طلبه ها را بر نمی تابیدند. احمد نقش حساسی در این زمینه بر عهده داشت و با آنها به گفت و گو می نشست و مجموع نظرها را به امام منتقل می کرد.
... دلم برای احمد تنگ می شد. به طوری که گاه به شدت دلم می گرفت. فرصت چندانی برای او وجود نداشت که کنار یکدیگر بنشینیم و با هم صحبت کنیم. او معمولا میان دفتر و خانه در حرکت بود. یک روز به او گفتم: این رفت و آمدهای تو را مانند پیمودن صفا و مروه عبادت می دانم. می بینم که با بیم و امید در حرکتی، اما این مانع دل تنگی من نمی شود. من از تو توقع دارم که به فکر من و بچه ها هم باشی. خیال کن من نیز مهمان هستم و باید ساعاتی را با ما بگذرانی. با نگاه عمیق و مهربانانه ای به من، خداحافظی کرد و رفت. پس از چند ساعت که ظاهرا دلش برایم سوخته بود، آمد و قدری نشست تا با هم چای بخوریم. در آن حال از برنامه های جاری برایم گفت و از اوضاع آشفته آنجا صحبت کرد. از اختلافاتی که میان برخی از گروه های مبارز وجود داشت شکوه کرد، تا آنجا که گفت: از بدو ورود متوجه شدم میان این دوستان اختلافات فکری وجود دارد. دوستان طلبه معمولا به دوستان مقیم اروپا و امریکا چندان اعتماد ندارند. آن ها نیز عقاید و نظرات طلبه ها را نمی پذیرند. من تلاش می کنم تا نظرات هر دو گروه را به امام منتقل کنم.
یک شب کمی دیر به دفتر رفتم، دیدم برخی سر عضویت کابینه احتمالی که خود انتخاب کرده بودند مجادله می کنند. از سوی دیگر دوربین به دست ها هم در کمین نشسته اند تا برای گرمی بازار خود خبر تهیه کنند. اگر مراقب نباشیم تحلیل افراد به جای خبر مخابره می شود. یا مطلبی به امام نسبت داده می شود که امام هرگز آن را نگفته اند.
با این همه من هم دلم برای تو و بچه ها تنگ می شود، دوست دارم بنشینم و یاسر را در آغوش بگیرم، اما چه کنم؟! سرنوشت من اینگونه رقم خورده است. پس از صحبت های او دلم طور دیگری گرفت. مسئولیت خطیری را بر دوشش حس کردم، به طوری که پس از رفتن او گریستم.
برشی از کتاب اقلیم خاطرات.
دیدگاه تان را بنویسید